eitaa logo
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
687 دنبال‌کننده
23 عکس
3 ویدیو
0 فایل
دست نوشته های خانم طاهره سادات حسینی کپی بدون اسم نویسنده ممنوع اسم نویسنده حتما زیر پارتها قید شود @T_hosaynee نویسنده https://eitaa.com/joinchat/797115127C92e875f746 لینک کانال اول رمان های واقعی https://eitaa.com/joinchat/848625697C920431b97d
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان«ماه آفتاب سوخته» 🎬: رباب سراپا گوش شد تا نظر مولایش را بداند که حسین چنین فرمود:«به خدا سوگند اگر من در عراق کشته شوم دوستت تر دارم تا اینکه در اینجا کشته شوم و حرمت مکه به من شکسته شود و درباره اهل بیتم، پیغمبر به من فرمود«خداوند میخواهد آنها را اسیر بیند» رباب تا این سخن را شنید، نفسی از سر راحتی کشید، درست است که فهمید قرار است اسیر شود، اما اسارت در جوار یار، انتهای آزادی ست، او حاضر به فدا کردن جان و مال و دارایی اش برای حسین بود پس ترسی از اسارت نداشت. ابن عباس که سخنان حسین را شنید، اجازه رفتن خواست و همانطور که بیرون می آمد زیر لب تکرار کرد: عبدالله بن زبیر از رفتن حسین بسی شاد شود، چون او طالب حکومت بر مردم مکه است و خوب میداند با حضور حسین که نوادهٔ رسول الله است در مکه، هیچ کس با او بیعت نمیکند و چه جشنی بگیرد پسر زبیر... حسین به اهل کاروان اعلام کرد که شب حرکت می کنند و قبل از حرکت جمعیت را جمع کرد و بر بالای منبر رفت و چنین خطبه خواند: الحمدالله، ماشاالله، ولاقوه الا بالله و صلی الله علی رسول الله.. مرگ همچون گردنبد دختران آویزهٔ گلوی فرزندان آدم است، شوق من به دیدار پدرانم چونان شوق یعقوب است به دیدار یوسف، برای من قتلگاهی برگزیده شده است که آن را دیدار خواهم کرد.گویی که گرگان دشت های میان نواویس و کربلا، بند از بندم جدا می سازند و شکم های خالی و گرسنه از پاره های تنم پر می شود، از روز رقم خورده با قلم سرنوشت گریزی نیست، ما خاندان نبوت به خشنودی خداوند خوشنودیم، بر بلای او می شکیبیم و او به ما پاداش شکیبایان را می دهد، خویشاوندان رسول خدا هرگز از وی منحرف نمی شوند و در بهشت بر او‌گرد می آیند تا چشم هایش بدان وسیله روشن گردد و وعده اش به وسیله آنان عملی شود، هر کس در راه ما آماده جانبازی است و آهنگ آرام گرفتن به لقای الهی را دارد، پس با ما بکوچد و من بامدادان آماده حرکتم» و این یعنی اتمام حجت... و این یعنی خبر از شهادت.. و این یعنی انتهای مظلومیت.. و حسین با کاروانی که اکثر آن زنان و‌کودکان بی پناه بودند حرکت کرد، حرکتی که تاریخ را به لرزش درآورد. قیامی برای برپایی امر به معروف و نهی از منکر... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: فاطمه گوشهٔ اتاق و روی سجاده نمازش چمپاتمه زده بود،زانوهایش را در بغل گرفت و سرش را روی زانوها گذاشت، دردی شدیدی در سرش تیر کشید، فاطمه چشمانش را روی هم گذاشت و‌محکم فشار داد تا این درد فروکش کند. ذهن فاطمه به دوماه پیش کشیده شد، همانموقع که می خواست با قرص خودکشی کند و چه کار قبیحی بود، فاطمه باز هم خدا را شکر کرد که قبل از انجام آن کار، به مادرش پیام داد و بازهم شکرگزار بود که مادرش احساس خطر می کند و همان لحظه به روح الله پیام میدهد و باز هم خدا را صد هزار بار شکر کرد که فاطمه به خاطر خداحافظی از بچه ها اندکی تعلل کرد و سرانجام روح الله سر بزنگاه رسید و او را از مرگی خود خواسته که میرفت دنیا و آخرتش را به آتش بکشد نجات داد. اما بعد از آن روز ، هرگز خوشی و آسایش وارد این خانه نشد، انگار تمام اندام فاطمه بیمار شده بود، یک روز سردرد امانش را میبرید و روز دیگر دل درد و روزی دیگر کمردرد و پادرد، شده بود مثل پیرزن های نود ساله و هرروز یک جایش را میگرفت و کاش به همین جا ختم میشد، روح الله..‌این پدر مهربان و دوست داشتنی خیلی بداخلاق شده بود، گاهی اوقات با بچه ها که جانش به جانشان وصل بود، انچنان با تندی برخورد می کرد که ببیننده فکر میکرد روح الله نه پدر بلکه ناپدری بچه هاست، حتی خبرهایی به گوشش رسیده بود که روح الله در محل کارش و با همکاران و زیر دستانش هم چنین رفتاری دارد و این از روح اللهی که صبر ایوب داشت بعید بود.. اینها که جای خود داشت، اوضاع بچه ها هم به کلی بهم ریخته بود و تا بیدار بودند مدام بهم میپریدند و وقت خواب هم هر لحظه با نالهٔ یکی از بچه ها از خواب میپرید..زینب گاهی در خواب با چشمان بسته راه میرفت، کاری که اصلا سابقه نداشت، عباس توی خواب مثل آدم های تبدار حرف میزد و حسین با ناله های جانکاه از خواب میپرید و مشخص بود کابووسی وحشتناک دیده.. فاطمه به همه چیز مشکوک بود، از دور و بریها شنیده بود اگر خانواده ای را سحر کنند، آرامش از آن خانه سلب می شود. فاطمه سرش را از روی زانو بلند کرد و با آرام زمزمه کرد: باید به روح الله بگویم...شاید واقعا دست ازمابهتران درکار باشد...ما انسانیم و زنده ایم، چرا نباید از این نعمت حیات به خوبی استفاده کنیم و چرا زندگیمان باید کسالت بار بگذرد؟! کار طلاق شراره هم اصلا پیش نمی رفت، یعنی روح الله چون توی شهر تبریز سرشناس بود نمی خواست از آنجا دادخواست طلاق بدهد و هر بار که می خواست به شهری دیگه مثل تهران یا قم برود و این کار را انجام بدهد، کارش به نوعی گره می خورد، انگار نیرویی ماورایی اجازه این کار را نمی داد و قرار بود مثل فردا با فاطمه و بچه ها به قم بروند و همانجا دادخواست طلاق شراره به دادگاه تسلیم کند. فاطمه دست برد قرآن کنار مهر را بردارد که ناگهان با صدای جیغ حسین از جا پرید.. فاطمه هراسان لبهٔ سجاده را روی هم داد و با شتاب چادرش را از سر درآورد و روی تخت گذاشت، احتمالا روح الله داخل هال مشغول ذکر بعد از نماز صبح بود.. فاطمه با سرعت خود را به اتاق بچه ها رساند، حسین مثل همیشه روی تخت نشسته بود، دست هایش را روی گوش هایش گذاشته بود و جیغ می کشید و مابین جیغ هایش بریده بریده می گفت: با ....اون....چا...قو...منو نکش.‌‌.. فاطمه با دیدن حسین سردرد خودش را فراموش کرد، بچه را به سینه اش چسپانید و همانطور که او را ناز و نوازش می کرد زیر لب زمزمه کرد: این درد، این کابوس ها برای حسینِ کوچک من، زیادی بزرگ است و اشکش جاری شد... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت @bartareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
رمان واقعی«تجسم شیطان۲» 🎬: شب و روز روح الله شده بود کار و فعالیت، روزها که کار اداری داشت و شبها هم جنگ با موکلین شیطانی و اگر اینجور پیش می رفت، طولی نمی کشید که روح الله از پا در می آمد، پس باید فکری می کرد، فکری اساسی که فرصتی برای خواب و استراحت برایش فراهم شود. شراره هم که با موکل قوی اش پا به میدان گذاشته بود و حمله های وحشیانه ای انجام میداد. درست سر شب بود و سفره غذا پهن شد که دل دردی شدید به جان فاطمه افتاد و کم کم این درد به بقیه اعضاء بدنش سرایت کرد و بعد از آن استفراغ شدید هم عارضش شد، زینب سرش را گرفته بود و از درد می نالید، عباس بداخلاق تر از همیشه به حسین می پرید و حسین بی بهانه و با بهانه مدام جیغ می کشید، با این وضعیت دست روح الله به غذا نمی رفت، کفگیری برنج کشید که احساس کرد کسی گلویش را گرفته و به شدت فشار میدهد، به طوریکه درد از گلو شروع و به ریه های او می رسید. روح الله بدون زدن حرفی از سر سفره بلند شد، سفره ای که هیچ مشتری نداشت. روح الله وارد اتاق شد و یکی از موکلین قرانی را احضار کرد، موکل به او گفت که هم اکنون زنی دست به کار شده و لشکری اجنه به سمت خانهٔ او فرستاده، روح الله هم امر کرد تا موکلین قرانی به مبارزه با آنها بپردازند و در کمتر از ساعتی به او خبر دادند که تمام حمله کننده ها از پای درآمدند و به یکباره وضعیت خانواده به صورت عادی در آمد، نه خبری از دل درد فاطمه بود و نه زینب از سردرد شکایت داشت و حسین و عباس هم بی صدا مشغول بازی و درس بودند. روح الله برایش سوال پیش آمده بود و از همان پیرمرد نورانی سوال کرد اگر یک زن با جادو به آنها حمله کرده باید یک موکل به انها حمله می کرد چون هرکسی یک موکل می تواند داشته باشد اما با دیدن وضعیت ساعتی قبل ،کاملا مشخص بود به جای یک موکل یک لشکر به آنها حمله کرده.. پیرمرد نورانی با لحنی ملکوتی جواب داد: زنی که موکل گرفته، موکلی قوی گرفته و ان موکل مهتر و بزرگتر لشکر عظیمی از اجنه شیطانی ست که برای حمله، نه خودش بلکه از لشکرش استفاده می کند. روح الله با تعجب سوال کرد، آن موکل قوی چه کسی ست؟ و پیرمرد جواب داد: او ملکه عینه یکی از دختران ابلیس است که قدرتی عجیب دارد و به خدمت درآوردنش بسیار راحت است و تعهداتی که در مقابل خدمتش میگیرد، تعهداتی بسیار مخرب و ویرانگر است. از شنیدن این سخنان نفس در سینه روح الله حبس شد و با ترسی که از او بعید بود گفت: آیا موکلین علوی توان مبارزه با ملکه عینه را دارند؟ و چه کسی این ملکه عینه را برای مبارزه با من به خدمت گرفته؟! پیرمرد باز جواب داد: موکلین علوی هر دستوری به انها داده شود اجرا می کنند و با کمک خداوند هر کاری امکان پذیر است گرچه در این جنگ تلفات و کشتاری هم از موکلین علوی خواهد بود و سپس مشخصات زنی را که ملکه عینه را به خدمت گرفته بود به روح الله داد.. هر چه که پیرمرد بیشتر توضیح میداد ، روح الله بیشتر و بهتر به این نتیجه میرسید که آن زن کسی جز شراره نمی توانست باشد و برایش قابل قبول نبود، شراره ای که جلوی او سجاده آب می کشید حاضر باشد با اعمال خلاف حیا و عفت ملکه عینه را به استخدام خود درآورده باشد... ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت @bartareen 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
رمان انلاین 🎬: افسر بعثی نگاهی به پیش رویش کرد و با دیدن چندین مرد که همه با روی بسته و چوب و چماق در دست به او چشم دوخته بودند، آب دهانش را قورت داد و پایش را از درگاه هال بیرون گذاشت و همانطور که نگاه به مردان روبه رویش می کرد و طوری وانمود می کرد که نترسیده گفت:چ..چی شده؟ چه خبرتان هست؟ افسار پاره کرده اید؟! در این هنگام مردی قوی هیکل، همانطور که چماق را کف دستش می کوبید گفت: این سوال ماست! شما چه خبر دارید که مانداریم؟! انگار افسار پاره کردید؟! ننه مرضیه، این پیرزن زجر کشیده و بی دفاع چکار کرده که نصف شب به خانه اش هجوم آورده اید هااا؟! ببینم صدام حسین چه نقشه ای در سرش دارد، نکنه میخواد عراق را از مخالفانش پاکسازی کنه و از شهر نجف و محله های شیعه نشین شروع کرده؟ و بعد صدایش را بالاتر برد و گفت: تا از زندگی مرخصتان نکردیم از اینجا مرخص شوید فورا... افسر بعثی که انگار این حرکت برایش سنگین آمده بود، اسلحه کمری اش را کشید و ان مرد را نشانه رفت و گفت: گم شوید تا یکی یکی شما را از دم تیر نگذراندم، ان مرد و همراهانش هیچ‌حرکتی نکردند و در این هنگام، صدایی از بالا توجهشان را به خود جلب کرد، مردی در تاریکی روی پشت بام دراز کشیده بود و با اسلحه ای افسر بعثی را نشانه رفته بود فریاد زد: حرکت اضافی کنی، مغزت توی دهنت خواهد بود. افسر بعثی نگاهی به پشت بام کرد و با دیدن لوله تفنگ که او را نشانه رفته بود، اسلحه اش را پایین آورد، به راننده ابو معروف اشاره کرد و گفت: برویم و در یک چشم بهم زدن خود را بیرون خانه انداختند و همینطور که بیرون می رفتند زیر لب گفت: خاک بر سرت! ببین ما را توی چه مخمصه ای انداختی، اصلا آن کسانی که می گفتی هم اینجا نبودند، اگر از طرف ابومعروف نبودی همین الان یک گلوله توی مغزت خالی می کردم. راننده که خودش هم ترسیده بود گفت: ن..نمی دانم کجا پنهانشان کردن، اما حسی به من می گوید، ان دو زن در همین خانه بودند. افسر نگاه تندی به راننده کرد و‌گفت:احمق! به خاطر احساساتت مارا به اینجا کشاندی؟!یعنی مطمئن نبودی؟! و بعد سری تکان داد و گفت: خودم تمام رفتار و کردارت را به ابو معروف گزارش می کنم. راننده سری پایین انداخت و گفت : و اما من تا ان دو زن را پیدا نکنم از نجف تکان نخواهم خورد چون می دانم برگشتنم به معنای مرگم به دست ابو معروف است.. آن دو سوار ماشین شدند و حرکت کردند و در تاریکی شب گم شدند. مردی که از دور آنها را تعقیب می کرد، خود را به خانه ننه مرضیه رساند و صدا زد: رفتند...رفتند. و با این حرف مردان داخل خانه که اینک با ننه مرضیه و عباس اختلاط می کردند، خنده ای سردادند و باهم گفتند: خدا را شکر.. ننه مرضیه از همه تشکر کرد، چون می خواست زودتر به داخل خانه رود و خبری از میهمانانش که هنوز کسی از وجودشان باخبر نبود بگیرد و زخم های عباس هم ببندد. مردها یکی یکی خدا حافظی کردند و بیرون رفتند و تنها همان کسی که روی پشت بام بود ماند، او کسی جز ابو حیدر نبود، خود را به پله های گلی که به حیاط می خورد رساند و پایین آمد. بعد به طرف ننه مرضیه آمد و گفت: ننه، دفعه اول من متوجه حضور این دو مرد شدم، آنها را داخل کوچه دیدم، گویا صحبت دو زن بود که از چنگ یکی از گردن کلفت های بعثی گریخته بود و وقتی عباس را با آن وضع دیدم، فورا به خانه رفتم، اسلحه ام را برداشتم و بقیه را خبر کردم تا به کمکمان بیایند و بعد صدایش را آهسته تر کرد و ادامه داد: معلوم است آن دو زن برایشان مهم هستند، اینها به این راحتی دست بردار نیستند، به خدا قسم اگر این اتفاق در شهری به غیر از نجف افتاده بود، تک تک خانه ها را می گشتند تا آن دو زن را پیدا کنند، اما در شهر نجف که اکثرا مسلمان و شیعه هستند دستشان کوتاه است و باید دست به عصا راه بروند. ننه مرضیه سری تکان داد و ابو حیدر گفت: می خواهم با عباس صحبتی مردانه داشته باشم. ننه مرضیه ابو حیدر را به داخل برد و گفت: من صحبت مردانه و زنانه نمی فهمم، هر چه هست در حضور خودم بگو، فراموش نکردی که عمری ننه مرضیه مانند یک شیرمرد مراقب شما شیربچه های محله بوده تا به این سن رسیدید و با زدن این حرف هر سه به داخل خانه رفتند. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂
🎬: محیا برای چندمین بار داخل اتاق دبورا شد، نگاهی به دستگاه کنار او که علائم حیاتی این دختر بچه را نشان می داد کرد، صورت سرخ دبورا نشان از تب بالایش داشت. محیا جلو رفت و تب سنج الکتریکی را روی پیشانی دبورا گذاشت و سری تکان داد و زیر لب گفت: تبش خیلی بالاست و پس به طرف دکمهٔ قرمز رنگی که حکم ارتباط او با جهان بیرون را داشت رفت و دستش را روی زنگ گذاشت. در کمتر از دقیقه، مردی قد بلند با لباس های آبی یکبار مصرف که همه استریزه شده بود، در اصلی را باز کرد و داخل شد‌ و مستقیم به سمت یکی از سه اتاق ساختمان که اتاق دبورا بود رفت، وارد اتاق شد و رو به محیا گفت: چی شده خانم ریچل؟! برای چی زنگ را فشار دادین؟! محیا اشاره ای به دخترکی که بیش از چهار سال از عمرش نمی گذشت کرد و گفت: این بچه به دارویFG نیاز دارد اگر به موقع این دارو را نرسانید این یکی هم از دست خواهد رفت. مرد با تعجب نگاهی به محیا کرد و گفت: چی میگین خانم دکتر؟! مگه خودتون این دارو را برای دبورا و همزادانش قدغن نکردین حالا چی شده خودتون... محیا وسط حرف ان مرد دوید و گفت: الان تشخیصم اینه که باید این دارو را به این دختر تزریق کرد... مرد خیره در چشمان محیا شد و گفت: راستش را بگین! آیا قصد شما از تزریق این دارو به دبورا، کشتن این بینوا نیست؟! فراموش نکنید دبورا اگر بخواهد مادری داشته باشد، غیر از شما کسی لیاقت مادری او را ندارد، حالا چطور در حق فرزند خودتون این حماقت را انجام میدین؟! محیا با لحنی محکم و قاطع گفت: دارید اشتباه می کنید آقای ساموئل درسته که دبورا و چند خواهر و برادرش طی فرایند طبیعی پا به این دنیا نگذاشتند، اما از نظر من انسان زنده اند و هر انسان مستحق احترام هست و هیچ کس نمی تواند انسان دیگری را از نعمت زندگی محروم کند گرچه ان انسان دبورا باشد که پدر و مادری در این دنیا ندارد و با فرآیند آزمایشگاهی بوجود آمده، الان به عنوان یک پزشک ژنتیک و یک محقق و کسی که در فرایند شکل گیری دبورا و دیگر همزادانش نقش اساسی داشت، توصیه می کنم که سریع داروی FG را بدستم برسانید وگرنه این یکی هم مثل اون چند کودکی که تا یکسالگی زنده ماندند، از دنیا خواهد رفت. ساموئل سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: چطور توقع داری من حرف تو را باور کنم؟! تویی که حاضر نشدی پیوند کبد که نجات بخش زندگی دبورا بود را انجام بدی... محیا صدایش را بالا برد و گفت: اون هم علت خودش را داشت،بارها و بارها اذعان کردم من راضی نیستم جان کودکی دیگر را که چشم و چراغ خانواده اش هست بگیرم برای اینکه به کودک خودساخته شما جان ببخشم حالا هم اگر به زنده ماندن دبورا علاقه داری دارویی را که گفتم به من برسان.. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
سامری در فیسبوک 🎬: احمدهمبوشی جلوی سالنی که قراربود کنفرانس برگزار شود درحال قدم زدن بود، باردیگر به ساعت مچی اش نگاه کرد،بیست دقیقه تا شروع مراسم بود و هنوز سیمین نیامده بود. همبوشی کیف مشکی دستش را به دست دیگرش داد و دوباره به سمت پله ها که به طبقه بالا می خورد نگاهی انداخت و زیرلب گفت:کجایی دختر؟! نکنه مریض شده باشه؟! و بعدسرش را به دو طرف تکان داد و گفت:نه..نه..دیشب که تا نصف شب کنار من بود،حالش خوب بود،برنامه هامون را که مرور کردیم حالش بهترهم شد. همبوشی که از آمدن سیمین ناامید شده بود به سمت در سالن حرکت کرد که از پشت سر،صدای سیمین را شنید:سلام...صبرکن منم بیام رفیق! همبوشی لبخند روی لب نشاند و به پشت سربرگشت و همانطورکه دستش را به طرف سیمین دراز می کرد گفت:کجایی دختر؟! خیلی نگرانت شده بودم و بعد سرتاپای سیمین را نگاهی انداخت و گفت:اوه اوه چه کردی؟ نگفتی اگر اینجور آرایش کنی و اینقدر زیبا لباس بپوشی یکدفعه میدزدنت؟ سیمین که از این تعریف همبوشی سرذوق آمده بود گفت:تو هم که حسابی به خودت رسیدی،کت و شلواز ذغالی،پیرهن سفید و کراوت توپی سیاه و سفید...عااالی شدی عااالی... و با زدن این حرف به طرف سالن کنفراس رفتند. ابتدای مراسم استاد ورتیمر روی سِن رفت و دربارهٔ کلیت کلاس هایی که برگزار شده بود توضیحات کاملی داد و در انتهای سخنانش گفت:امروز می خواهم نتایج کارم را به صورت عملی نشان شما دهم و اینک از دو دانش پژوه که مدتهاست زیر نظر ما در این کلاس ها شرکت کرده اند میخواهم اینجا بیایند و گوشه ای از آنچه که فرا گرفته اند را به نمایش بگذارند،البته نکته ای را متذکر شوم و آن اینکه این دونفر برای فعالیت در دو گروه و فرقهٔ متفاوت برگزیده شده اند، دو گروهی که از دید عوام جامعه هیچ ربط و سنخیتی با هم ندارند اما هر دو در یک جا و تحت یک شرایط آموزش دیده اند و با زدن این حرف نام کمال عبدالناصر و سیمین را اعلام کرد و خود از روی صحنه پایین رفت. سیمین به همراه همبوشی در حالیکه جمع پیش رو آنها را تشویق می کردند بالای جایگاه رفتند و پس از تشکر از جمع شروع به هنرنمایی کردند. همبوشی پشت یک میکروفن و سیمین هم پشت میکروفن دیگری قرار گرفت و همبوشی چنین شروع کرد:ما در زمان حساسی از تاریخ قرار داریم،زمانی سرنوشت ساز که باید با تلاش به سمت نظمی نوین در جهان پیش برویم،نظمی که محققان و نخبه های این زمان برنامه ریزی کرده اند و ما هم در راستای این هدف پیش به سوی آینده ای که از آنِ ماست قدم برمی داریم. برای تحقق این هدف باید کسانی از جامعه حذف شوند و اگر حذف آنها ممکن نشد، باید آنها را از راهی که می روند به بیراهه کشاند و ذهن و اعتقاداتشان را به سمتی منحرف کرد که آنها را به خود مشغول دارد تا نتوانند به مسائل پیرامونشان بیاندیشند و ما در کمال آرامش به اهدافمان برسیم. یکی از جمعیت هایی که مانع پیشرفت ما هستند،جمعیت شیعیان این عصر و زمان هست،پس ما تمام تمرکزمان را برای تضعیف و انحراف آنان به کار می بریم، طبق تحقیقات پژوهشگران ما،یکی از بازوهای قوی شیعیان که باعث پیروزی آنهاست اعتقاد به مهدویت است و ما باید این اعتقاد را کمرنگ و به چالش کشیم. طبق آموزش هایی که به ما داده اند و طبق احادیثی که در کتاب های مختلف خوانده ایم،امام زمان شیعیان در پردهٔ غیبت به سر می برند و گاهی فرستاده ای به سمت امت میفرستند ما از این احادیث استفاده کرده و خودمان را چنان جلوه میدهیم که سفیر و فرستادهٔ امام زمانیم. سخن همبوشی به اینجا که رسید، کمی سکوت کرد و سیمین به سخن در آمد و گفت: من هم حرفهای ایشان را تایید می کنم و نظرم نظر جناب عبدالناصر هست با این تفاوت،ایشان ادعا می کنند امام زمان سفیر خاص دارد و آن سفیر فردی خاص است که نامش را خواهند گفت،من هم یاد گرفتم که همین حرف را تایید کنم،آری امام زمان سفیرخاصی دارد که نامش علی محمد باب است. همبوشی لبخندی زد و گفت:من در این آموزش ها یاد گرفتم که به خورد ملت بدهم امامت فقط به دوازده امام ختم نمی شود، دوازده مهدی دیگر خواهد آمد که اولینش همان کسی ست که ما معرفی می کنیم. سیمین ادامه حرف همبوشی را گرفت و گفت: طبق همین آموزش ها من هم یاد گرفته ام که ادعا کنم: نبوت به پیامبری محمد بن عبدالله ختم نمی شود و «بها الله» پیامبر بعد از محمد بن عبدالله است. همبوشی لبخندی زد و ادامه داد:در روایات آمده که مهدی آخرالزمان با امری جدید می آید و آن امر چیزی نیست جز معرفی امامان بعد از خودش که اولینش را ما مشخص می کنیم و باز سیمین ادامه حرفش را گرفت و گفت: ما هم ادعا می کنیم که ان امر جدید چیزی نیست جزء معرفی فرقهٔ بهائیت... در این هنگام که جمعیت سر ذوق آمده بودند شروع به تشویق کردند. احمد همبوشی که لبخندی گل گشاد روی صورتش نشسته بود،دستش را به عنوان سکوت بالا برد تا ادامه دهد. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی بر اساس واقعیت @bartareen 🎞🎞🎞🎞🎞🎞
🎬: سال ۲۰۰۸ بود و دو سال از واقعهٔ افشاگری حیدر مشتت و مرگ او می گذشت، دو سالی که به توصیه موساد، احمد همبوشی خودش را از انظار عمومی پنهان کرده بود و زندگی مخفیانه ای در پیش گرفته بود، نه بیانیه ای میداد و نه تبلیغ مکتب احمدالحسن را می کرد و به قول معروف آهسته میرفت و آهسته می آمد. اما این بدان معنی نبود که کلا بیکار نشسته باشد، احمد همبوشی با همکاری موساد، افرادی را که مستعد خیانت و جنایت بودند از نهادهای مختلف گلچین می کرد و مخفیانه برای خود سرباز جمع می کرد چون بنا بر نقشه ای که موساد کشیده بود و احمد همبوشی میبایست اجرا کند، همبوشی با یک حرکت مهم که خبرش در کل دنیا می پیچید دوباره می بایست دعوتش را شروع کند و این بار نه به عنوان یمانی و نه نائب و فرزند امام، بلکه به عنوان امام سیزدهم قیام می کرد، امامی با نام مهدی سیزدهم که داعیهٔ دفاع از امام مهدی، دوازدهمین امام شیعیان را داشت. صبح زود بود که گوشی موبایل همبوشی به صدا درآمد، همبوشی نگاهی روی شماره کرد و با دیدن نام مایکل سریع تماس را وصل کرد. از آن طرف خط صدای خسته مایکل در گوشی پیچید: ببین احمد الحسن، من الان از جلسهٔ مهمی می آیم که محوریت این جلسه قیام شما بود، همانطور که شاهد هستی در این سالها تعداد زیادی از مسلمانان به سمت مرجعیت شیعه رو آوردند، تو باید افرادت را مانند قبل توجیه کنی که علمای شیعه، خصوصا مرجع های دینی، دشمنان اصلی امام زمانشان هستند و هنگام ظهور امام زمان اولین کسانی که برای مقابله جلوی او می ایستند همین علما هستند و با توسل به همان رؤیاهایی که می دیدی و استفاده از استخاره و بعد هم تشرف های دروغین به محضر امام، به آنها می گویی که از سوی امام زمان به تو ابلاغ شده که با کسانی که لباس علما و مرجعیت به تن دارند وارد جنگ شوی و به قول مسلمانان این کار هم قربة الی الله انجام میدهی و خود را فدایی وجود امام دوازدهم معرفی می کنی، تو باید مرجعیت اصلی شیعیان در عراق ، آقای سیستانی را با طلبه هایی که دورش را گرفتند در یک حرکت غافلگیرانه ترور کنی. پس از انجام کار بسیار بزرگی که به تو امر شده و نقشه دقیقش طراحی شده، تو خود را امام مهدی می خوانی و شک نکن ولوله ای در جهان به پا می کنی، ولوله ای که دودمان دشمنان ما را به باد می دهد و شاید منجر به این شود که دنیا در دستان ما قرار گیرد. مایکل نفسی تازه کرد و ادامه داد: دستورات لازم به ضیاء عبدالزهره الکرعاوی داده شده، با هماهنگی هم همان روز موعود، کار را به نحو احسن انجام دهید و من قول میدهم که با انجام این مأموریت تو یکی از مهم ترین مردان این روزگار به شمار آیی و ما به پایت شمش شمش طلا خواهیم ریخت.. احمد همبوشی که انگار دلش از اینهمه وعده به شوق افتاده بود محکم گفت: چشم قربان، خیالتان راحت، تمام کارها مو به مو طبق نظر شما پیش خواهد رفت و ما موفق خواهیم شد.. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
«روز کوروش» 🎬: مردخای با شتاب در خانه را باز کرد و همانطور در را میبست فریاد زد:استر...استر عزیزم کجایی؟! بیا جان عمو...بیا که آن روز منتظرش بودیم رسیده.. استر درحالیکه میدوید خود را به حیاط رسانید و گفت: چه شده عموجان؟! چرا اینگونه مرا صدا کردید؟ مردخای همانطور که به سمت اتاقِ خودش میرفت به دختر اشاره کرد که در پی او بیاید. قفل در را باز کرد و درچوبی با صدای ناله ای کوتاه باز شد، مردخای و استر داخل شدند و روی سکوی چوبی کنار میز نشستند، مردخای دست اِستر را در دست گرفت و گفت: همانطور که می دانی خشایار شاه در آخرین شب جشن در حال مدهوشی دستور داد تا ملکه وشتی را به دلیل تمرد از فرمانش بکشند و الان چند روز است که شاه به خود امده و پشیمان است از کاری کرده، او می گوید هر کجا را که مینگرم ملکه وشتی را میبینم و خیلی بی قرار است، گویا از در و دیوار و زمین و زمان ملکه اش را می خواهد. فعلا مقامات با کنیزکان زیبارو او را سرگرم کرده اند، اما به فرمانداران ولایات اطراف امر شده که زیباترین دختران ولایتشان را به دربار بفرستند تا شاید خشایار شاه دخترکی را بپسندد و مهرش به دلش افتد و ازیاد ملکه وشتی به در آید و ملکه ای دیگر بر تخت تکیه زند. استر که با هیجان کلمات عمو را انگار می بلعید، گفت: خوب الان منظورتان چیست؟! قرار است چه به شود؟! مردخای خیره به ترک های میز چوبی گفت: با یکی از فرماندهان سپاه صحبت کردم و مقداری پول هم به او داده ام تا او تو را به دربار ببرد و در بین دختران زیبارو که برای شاه می آورند جای دهد. من مطمئنم با این زیبایی که داری میتوانی بر جایگاه ملکه ایران زمین تکیه زنی، فقط باید ... استر با ذوقی دخترانه به میان حرف عمو پرید و گفت: فقط چی؟! اینکه گوش به فرمان شما باشم و اگر ملکه شدم.. مردخای دست روی بینی اش گذاشت و گفت: هیس دختر، آرام تر، آنکه به جایش، هر وقت ملکه شدی باید خواسته ما بر خواسته همه ارجحیت داشته باشد، اما نکته ای که باید خیلی خیلی به ان توجه داشته باشی اولا اینکه به خود بقبولانی تو یهودی نیستی،به هیچ وجه نباید متوجه شوند تو به دین یهود هستی و ابدا متوجه نسبت من و تو نشوند فهمیدی؟! استر سرش را به نشانه بله تکان داد مردخای از جای بلند شد به طرف اهرم زیر ستاره روی دیوار رفت ، در اتاق مخفی را باز کرد، به سرعت داخل شد و برگشت و سپس جسمی کوچک و سیاه و آهنی را در دست ظریف و سفید استر نهاد و گفت: این ستاره کوچک آهنین را از خودت جدا نکن خصوصا زمانی که به خدمت شاه میروی، این ستاره طلسمی ست که مهر تو را به دل خشایار شاه می گذارد و او را در بند تو میکند ... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
❣عشق رنگین❣ درهمین حین یکی از گارسونهای کافی شاپ دوتا شربت البالو آورد,من که ازشدت استرس,فشارم افتاده بود وکل بدنم میلرزید,ساره هم دست کمی از من نداشت. ساره ,دستبرد یک شربت البالو برداشت وداد دست من ویکی هم خودش شروع کردبه سرکشیدن واشاره کردبه من وگفت:سمیه جان,شربتت رابخور ,حالت بهترشد تکلیف اشکان خاااان رامشخص میکنیم. یه ذره ازشربت راخوردم ,خیلی خنک وشیرین بود ,تا تهش راسرکشیدم... ای وااای یه جورایی سرگیجه گرفتم,نگاه کردم به ساره اونم مثل من بود,شک نداشتم داخل شربت لعنتی چیزی ریخته بودند. هنوز کمی هوشیاری برام مونده بود,دست ساره راگرفتم وگفتم:باید ازاینجا بریم بیرون,ساره هم که مثل من بود بدون کوچکترین مقاومتی پاشد که بریم بیرون اشکان خودش راانداخت جلو.ورو به ساره گفت :کجااااا؟؟ ساره باهمون بی حالی زدش کناروگفت:آشغال عوضی ,میرم یک راست پیش پلیس...فهمیدی؟ اشکان یک نگاه به من کرد وگفت:نه نه نه,خانم کوچلوی خوشگل ,یادت نرفته که اخرین حرفم را.الان وقت تسویه حسابه,تشریف داشته باشین... با تمام توانم کیفم رازدم روسینه اش ,همینجورکه تلوتلو میخورد,به گارسون پشت سرش خورد. گارسونه رو به اشکان گفت:جلوشون رابگیرم؟ اشکان یه چشمک بهش زد وگفت:نه واسه چی؟بزار برن ما کارخلاف قانون نکردیم تابترسیم. باهزار زحمت چندتاپله رابالا اومدیم وسوار ماشین ساره شدیم ویک خواب سنگین چشام رادربرگرفت ودیگه چیزی نفهمیدم... دارد..... 💦⛈💦🕊💦⛈ @bartareen
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_هجدهم🎬: من همیشه از این انباری میترسیدم، اتاقی تاریک که وقتی درش بست
🎬: مادرم همانطور که خیره در چشمان مارال و‌مرجان بود و با یک دستش سر مرا نوازش می کرد آهی کشید، آهی که حاکی از غصه های فرو خوردهٔ سالیان سال بود. مادرم نفسش را محکم بیرون داد و گفت: هنوز بچه بودم، دست چپ و راستم را درست نمی شناختم که عادت به کارهای سخت سخت که گاهی برای بزرگترها هم طاقت فرسا بود، کردم. آنزمان نه درسی بود و نه مدرسه، یعنی تازه راه افتاده بود، اما دخترها را نمی فرستادند، مردم تازه انقلاب کرده بودند و پای درس و مدرسه به روستاها هم کشیده شده بود، اما انگار رفتن به مدرسه برای دخترها جرم محسوب می شد. سرم را بالا گرفتم و همانطور که به خط و شکن چهره مادر خیره شده بودم گفتم: مامان شما چند سالتونه؟ لبخند کمرنگی زد و گفت: اگه بگم حساب سن و سالم از دستم رفته خنده ات نمیگیره؟! خنده ریزی کردم و گفتم: یعنی اینقدر سنتون بالاست؟! مادرم اه کوتاهی کشید و گفت: فک کنم تازه پنجاه سالم شده شایدم سنم کمتر باشه....‌. دستی روی گونه مادرم کشیدم و‌گفتم: بمیرم برات مامان! من فکر میکردم بیشتر از این سن داری... مادرم که انگار صدای منو نمی شنوه و غرق در خاطرات قبلش بود گفت: چه زندگی سختی داشتیم، صبح زود از خواب بیدار میشدیم، چه سوز و سرما بود و چه گرمای تابستان، هیچ توفیری نمی کرد، اول گوسفندان را می دوشیدیم و بعد دنبال هیزم به تل و کوه و بیابان میزدیم و بعد از جمع کردن هیزم نوبت پختن نان میشد، نان ها را که می پختیم دوباره به کوه میزدیم برای جمع کردن سبزی های مختلف و جالب اینجا بود که هر فصل سبزی های خاص خودش را داشت و برکت از صحرا و کوه می بارید و هیچ وقت نبود که ما از این بابت بیکار باشیم. مادرم زن زحمتکشی بود و سعی می کرد ما را از کودکی آنچنان بار بیاورد که هر لحظه آماده ازدواج باشیم، پدرم هم مردی پرکار بود، اما زمانه طوری بود که دخلمان به خرجمان نمی رسید و خانواده به هر طریقی شده میبایست از شر بچه های قد و نیم قد خلاص شود و به این می گفتند زندگی... یادم هست نزدیک ده سال داشتم، کمی هیکلم درشت بود و بیشتر از سنم نشان می داد همراه مادرم مشغول پختن نان بودیم. مادرم آتش تنور را تنظیم کرد و به من اشاره کرد تا چانه نان را آماده کنم و متوجه شدم که با چشم و ابرو به خواهر کوچکم اشاره می کند که تنهایمان بگذارد. من در عالم خود به خمیر بی جان،جان می دادم و به آن شکل میدادم. مادر هر چانه ای را که از من میگرفت کلی قربان صدقه ام میرفت و از طرز چانه گرفتنم تعریف می کرد، من با تعجب تعریف ها و قربان صدقه هایی را که تا له حال نشنیده بودم، گوش می کردم و نمی دانستم منظور مادر از این حرفها چیست اما حسی به من می گفت که حرفی ناگفته در پس این همه تعریف و تمجید نهفته است. مادرم چند تا نان را به تنور زد و پیشنهاد داد امروز نصف بیشتر نان ها را من به تنور بچسپانم، درست است که یاد گرفته بودم چگونه نان به تنور بزنم اما آتش تنور که به دست و صورتم می خورد تا عمق جانم را می سوزاند. چند تا چانه اضافی درست کردم و روی سفره نان پزی که مثل گلیم اتاقمان پراز نقش و نگار بود گذاشتم، از جا بلند شدم و همانطور که لباس های مملو از آردم را می تکاندم به آن طرف سفره رفتم و گفتم: باشه بزار بقیه اش را من به تنور میزنم. مادرم خیره به قد و قامت من، انگار که دفعه اول است من را میبیند، لبخندی زد و گفت: اوه حلیمه چقدر لباسات را پر از آرد کردی... برو برو لباس رویی را دربیار و آبی بزن تا زود خشک بشه، مهمون داریم. نگاهی به لباسم کردم، راست می گفت پر از آرد بود و چون این لباس نوتر از بقیه لباس هام بود و اصلا لباس آنچنانی دیگه ای نداشتم میبایست برم لباسم را تمیز کنم، اما مهمون؟! قدمی به سمت عقب برداشتم با تعجب گفتم: مهمون؟! کی هست؟! از کجا؟! مادرم لبخندش پررنگ تر شد و گفت: برو کاری که گفتم بکن...غریبه نیستن، آشنا هستن اما مهمونی مهمی هست، برو لباست را بشور.. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_هجدهم🎬: صدای کشیدن شدن صندلی آمد و پشت سرش صدای رسا و بلند ملک جهان خانم بلند شد، صد
🎬: ایلماه با سرعت می دوید، انگار افسار حرکاتش دست خودش نبود، در این شهر غریب در این قصر غریب تر، نمی دانست به کجا برود. بالاخره چشم باز کرد و خودش را در عمارت ولیعهد و اتاق زیر پله ها دید. نمی دانست این راه را چگونه طی کرده، او که تنها یک روز از اقامتش در این قصر می گذشت، انگار ضمیر ناخوداگاهش آدرس ها را دقیق به خاطر سپرده بود که اینک سر از اتاق عاریتی خودش درآورده بود. ایلماه خود را به آغوش تختخواب سپرد و با صورت روی تشک نرم با ملحفه ای سفید که گلهای درشت قرمز داشت، فشار می آورد گویی می خواست فریادش را در دل تشک خاموش کند، او گریه هایش را به یاد نداشت ، آخر ایلماه با گریه بیگانه بود، دختری که اینک چون مردی جنگجو قد علم کرده بود با گریه مناسبتی نداشت اما اینک باران اشک چشمانش بدون اذن و اجازه این دختر لجوج و متکبر، باریدن گرفته بود. ایلماه آنقدر اشک ریخت که پلکهایش سنگین شد و به خواب رفت او نمی دانست چقدر گذشته و چه مدت در خواب بوده که با تقه های پی در پی که به در می خورد از خواب پرید. مثل انسان های گیج ، اطراف اتاق را به دنبال کلاهش می گشت و بالاخره آن را لبه تخت و زیر ملحفه پیدا کرد. کلاه را بر سرش گذاشت و تا پایین ابروهایش آورد، مانند کودکی غمزده دماغش را بالا کشید و همانطور که گلویی صاف می کرد تا اثری از بغض در صدایش نباشد گفت: پشت در کیست و چه می خواهی؟! صدایی نا آشنا که بی شک متعلق به یکی از خواجه های دربار بود از پشت در بلند شد: جناب محافظ مخصوص! چرا زودتر جواب ندادید؟! در را باز کنید، جناب ولیعهد مدتی ست در اتاق کارشان منتظر شما هستند، سریع خود را به او برسانید. ایلماه جلوی آیینه ای که کنار در اتاق داخل دیوار سفید کارگزاری شده بود و اطرافش به طرز زیبایی با گچ بری تزیین شده بود نگاهی به خود انداخت، دستی به زیر چشمهایش کشید و با مرتب کردن لباسش در را باز کرد. خواجه که هنوز پشت در بود، نگاهی عجیب به سر تا پای ایلماه انداخت و همانطور که پشتش را به او می کرد به انتهای تالار اشاره نمود و گفت: فوری به آن اتاق مراجعه کنید، جناب ناصرالدین میرزا منتظر شما هستند و سپس همانطور که از ایلماه دور می شد زیر لب گفت:نمی دانم چه در وجود این جوان شلخته که از هر فرصتی برای خواب استفاده می کند وجود داشته که ولیعهد او را به عنوان محافظ مخصوصش انتخاب کرده است. این سخن گرچه آهسته ادا شد، اما ایلماه آن را شنید و در آن شلوغی های ذهنش به این فکر می کرد که بی شک این خواجه هم جاسوسی از جاسوس های ملک جهان خانم است و با آوردن نام ملک جهان خانم دوباره داغ دلش تازه شد. ادامه دارد... 📝به قلم:طاهره سادات حسینی @bartareen 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#آن_پهلوان #داستان_واقعی #قسمت_هجدهم سه روز از سفر انس می گذشت؛ سه روزی که انس با احساسات تازه ای
🎬: انس نگاهی از سر مهر به عمران انداخت و‌گفت: پسرم! برای رساندن تو به ایل و طایفه ات راهی سفر شدم؛ من مسلمانم و رسم ادب حکم می کند که خود را به محضر رسول الله برسانم و عرض ادبی نمایم. به تو اطمینان می دهم که زیاد طول نکشد؛ دیدار اصلی را میگذارم برای وقت برگشتن از خیبر، اما ولوله ای درون جانم افتاده و تا لحظه ای روی ماه پیامبر را نبینم؛ آرام نخواهم گرفت. عمران آه کوتاهی کشید و آرام تر از قبل گفت: باشد...حالا منزل رسولتان کجاست؟! انس که میدید پسرک بعد از چندین روز همسفری تازه زبان باز کرده و با او سخن می گوید؛ لبخندی زد و گفت: می گویند درب خانهٔ پیامبر از داخل مسجد باز میشود و با اشاره به کمی جلوتر ادامه داد: آنجا را میبینی؟ دو نخل که دو طرف آن درب قرار دارد و دیوارهای گلی بلند اطرافشان را گرفته! به گمانم آنجا مسجد است. عمران برای گریز از افکار و خاطرات تلخ، هم صحبت ناجی اش شده بود؛ او که شوق و ذوق انس را برای دیدار رسول خدا دیده بود؛ دوست داشت همراه او شود تا او هم بداند و ببیند که محمد بن عبدالله کیست که انسان هایی ندیده رویش، عاشقانه او را دوست می دارند. به درب مسجد رسیدند؛ انس شتر را خوابانید و عمران با یک پرش از بالای شتر خود را پایین افکند. انس همانطور که افسار شتر را به چوبی که داخل دیوار تعبیه شده بود می بست رو به عمران گفت: پسرم تا من داخل مسجد می شوم و به خدمت رسول خدا میرسم؛ تو همین جا بمان و با چیزی خود را سرگرم کن و مطمئن باش؛ من زود بر می گردم. عمران همانطور که خیره به زمین بود و با انگشتان دستش بازی می کرد؛ مِن و مِن کنان گفت: اگر اشکال ندارد؛ من هم با شما داخل مسجد می شوم. انس لبخندی بر لبانش نقش بست و مانند کودکی ذوق زده؛ دست عمران را در دست گرفت و به سمت مسجد کشانید و گفت: چرا که نه؟! دیدار با پیامبر خدا لیاقت می خواهد و گوییا خدا به تو آن لیاقت را داده و چه بسا این سعادت دیدار من هم با رسول الله به خاطر وجود تو باشد. عمران همانطور که حرفهای انس را گوش میکرد و با چشمان جستجوگرش داخل مسجد را از نظر می گذراند وارد آنجا شد. با ورود به مسجد، احساسات مبهمی درون جان عمران می پیچید؛ احساساتی که تا به حال به او دست نداده بود. انس اندکی تعلل کرد و در جای خود ایستاد؛ روبه روی او چندین درب وجود داشت و انس نمی دانست که کدامین درب، متعلق به منزل رسول الله است ؛ به ناچار اطرافش را نگاه کرد. مرد سیه چرده ای در سایهٔ دیوار او را نگاه می کرد. انس در حالیکه دست عمران را در دست داشت به سمت او رفت و با چهره ای بشاش و لبخندی کمرنگ که صورتش را پوشانیده بود رو به مرد کرد و گفت: سلام علیکم برادر! در پی دیدار یاریم و به بوی محمد بن عبدالله به اینجا کشیده شده ایم؛ حال نمی دانیم کدامین خانه متعلق به رسول خداست. آن مرد دستش را به سوی انس دراز کرد و همانطور که به او دست میداد گفت: وعلیکم السلام برادر و با اشاره به درب های پیش رویش گفت: تمام این درب ها متعلق به خانهٔ پیامبر است که در هر کدام یکی از همسران او ساکن است، به جز آن دربی که باز است، آنجا منزل ابوتراب است. انس نگاهی به درب مورد نظر کرد و گفت: یعنی منزل اصحاب پیامبر دربی به مسجد ندارد؟! آن مرد لبخندی بر لب نشاند و گفت:‌ چرا تمام اصحاب پیامبر خانه شان را به گونه ای بنا کرده بودند که دربی به مسجد داشته باشند؛ تا اینکه فرشتهٔ وحی به رسول الله (ص) نازل شد و امر خداوند بر آن تعلق گرفت که تمام درب ها به جز درب خانه پیامبر و علی، مسدود شود. انس که انگار چیز عجیبی می شنید کمی جلوتر رفت و آرام تر پرسید: براستی درب خانهٔ تمام اصحاب پیامبر رو به مسجد بسته شد؟ و این ابوتراب کیست که چنین منزلتی دارد و چرا خداوند چنین حکمی نموده؟ مرد عرب خودش را جلوتر کشید و گفت: آری! حکم خدا باید اجرا می شد؛ تمام درب ها بسته شد و حتی بعضی از اصحاب خاضعانه طلب کردند که از منزلشان روزنه ای کوچک رو به مسجد باز باشد؛ اما رسول الله نپذیرفت؛ زیرا ارادهٔ خدا چیز دیگری بود و ابوتراب، علی بن ابی طالب، داماد پیامبر و پدر نوه های اوست؛ حیدر کرار است و پهلوانی ست که عرب نظیرش را ندیده است؛ ارادهٔ خدا بر آن تعلق گرفته که جز پیامبر و فرزندانش، کسی ساکن خانه اش نباشد و اینک پیامبر در مسجد است، درب هیچ کدام از این غرفه ها را نزنید و برای دیدار رسول الله، یک راست به سمت مسجد بروید. ادامه دارد @bartareen 🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼