#سامری_درفیسبوک۲
#قسمت_دهم🎬:
حیدرمشتت وارد مخابرات شد، دختری جوان پشت میز بلندی نشسته بود و چندین کابین تلفن روبه رویش به چشم می خورد و چند نفر هم روی نیمکت منتظر بودند تا تماس بگیرند.
حیدر، شماره مکتب احمدالحسن را به دختر داد و با فارسی شکسته ای از او خواست تا شماره را برایش بگیرد
بعد از گذشت دقایقی دختر اشاره ای به کابین سه کرد و حیدر خودش را به ان رساند.
گوشی را برداشت و بعد از لحظاتی صدای احمد همبوشی در تلفن پیچید: سلام علیکم بفرمایید!
حیدر گلویی صاف کرد و گفت: سلام احمد، حیدر هستم، اومدم روند کار را برایت توضیح بدهم و ازت نظر بخوام.
احمد قبل از گفتن هر چیزی گفت: ببین مگر نگفتم از طریق فضای مجازی و ارتباط کامپیوتری برایم پیام بگذار، معمولا قابل ردیابی نیستند.
حیدر نفسش را محکم بیرون داد و گفت: یه چیزی میگی ها، از کجا کامپیوتر گیر بیارم؟! وقتی از اونهمه پولی که تحت اختیار داری، یک ذره اش نصیب من میشه که اونم کفایت همچی اموری نمیده، اینجا هم تلفن عمومی محسوب میشه و امن و امان است.
احمد همبوشی به میان حرف حیدر دوید وگفت: خوب بگو چکارها کردی؟!
حیدر نفس کوتاهی کشید وگفت: کارم شده نامه نگاری! تا الان به بیست چهار نفر از علمای سرشناس قم نامه نوشتم و مأموریتمان را عنوان کردم و از آنها خواستم که در این راه با من به عنوان نماینده شما بیعت کنند و به یاری آن امام غریب بشتابند، هیچ کدام از این افراد روی خوش به من نشان ندادند، به نظرم ما باید روی مردم عادی کار کنیم و امیدمان به آنها باشد، دیروز هم با آیت الله روحانی ملاقاتی داشتم و ایشان در چند جمله کوتاه، چنان به من حمله کردند که سر جای خودم نشستم و مضحکهٔ طلبه های کلاس درسش شدم.
با برخوردی که با ما شد، صلاح نبود من و عیسی و آقای الکعبی با هم باشیم، فعلا از هم جدا شدیم و دورادور هوای هم را داریم، فردا هم قرار ملاقاتی با آقای کورانی که از علمای به نام قم هست، دارم، با این تفاسیر نمی دانم به این قرار ملاقات بروم یانه؟!
احمد همبوشی که از شنیدن خبرهای قم ناراحت شده بود، آه کوتاهی کشید و گفت: قرار ملاقات با این آقای کورانی را لغو نکن، شنیدم که طلبه های زیادی سر کلاس درسش می نشینند...
حیدر مشتت به میان حرف احمد همبوشی دوید وگفت: من را به دهان شیر نفرست! این آقایان مسلط به علوم اسلام و مذهب شیعه هستند و هر کتابی را که فکرش را بکنید خوانده اند و همانطور که می دانید من هم دست پرورده تو هستم، شاگرد تو بودم، تو هم که علمت را از جای دیگر به عاریت گرفتی، پس من را با این علما رودر رو نکن، پیشنهاد می کنم خودت به ملاقات یکی از این علما بیایی تا ببینی چگونه در کمتر از پنج دقیقه تمام مبانی مکتب احمد الحسن را درهم می پیچند.
احمد همبوشی با لحنی عصبانی گفت: فراموش نکن! ایران برعهده توست و من باید به کشورهای عربی منطقه سفر کنم و از طرفی باید در فضاهای مجازی مانند فیسبوک فعالیت کنم، باورت نمی شود، اقبالی که در اینگونه تبلیغات است در تبلیغات حضوری نیست، من میتوانم از طریق این فضاها حرفم را به کل دنیا برسانم، پس وقتم پر است، شما هم فردا به ملاقات کورانی برو و بعد از آن فی الفور خودت را به عراق برسان تا تو را با این فناوری خارق العاده آشنا کنم و معجزهٔ رسانه های مجازی را به تو نشان دهم.
حیدر مشتت چشمی گفت و تماس را قطع کرد.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartareen
🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
#سامری_درفیسبوک۲
#قسمت_یازدهم🎬:
حیدر مشتت درحالیکه دندان هایش را بهم می سایید و کتابها را از زیر یک دستش به دست دیگرش میداد گفت: من به اون احمق گفتم که محاله شیوخ ایرانی برای ادعای ما تره هم خورد کنند، اونا التفاتی که نمی کنن هیچ، با استدلالاتشون که البته به حق هم هست، من و احمد همبوشی و کل دم و دستگاه ظهور و یمانی را به سُخره گرفتند، خوبه پرده از ادعاهای دیگه احمد بصری برنداشتم وگرنه همینجا با حرفاشون زنده به گورم میکردند، آخه من نمی دونم این احمدبصری که بهتره بهش بگم احمق بصری، با چه جرأتی قبول کرد همچی ادعایی کنه و منِ نادان، چشم بسته حرافی ها و وعده های احمد همبوشی را پذیرفتم و دارم کمکش می کنم، اصل زحمت را من می کشم و سودش به جیب اون مفت خور میره، باید برگردم عراق و حقم را از حلقومش بکشم بیرون، اصلا..اصلا تا اول کار تمام و کمال یه پول تپل بهم نده، دیگه هیچ کاری براش نمی کنم، منو با یه عنوان یمانی ظهور، خر کرده و منم براش هی بار میکشم و بیگاری ازم میکشه...
حیدرمشتت مانند انسانی مجنون با خودش حرف میزد و اصلا متوجه نشد که چه جوری راه رسیدن به محل اقامتش را که سوئیت کوچکی نزدیک حرم مطهر بود، طی کرده است.
حیدرمشتت می خواست وارد مسافرخانه شود که مردی او را صدا زد: آقای حیدر مشتت؟!
حیدر رو به سمت آن مرد که کت و شلوار اتو کشیده ای پوشیده بود کرد و گفت: بفرمایید، امرتون؟!
مرد کمی جلو آمد و گفت: من به بوی امام زمان اینجا کشیده شده ام، سالهاست که دنیا منتظر ظهور ایشان است، به من گفته اند که یمانی ظهور مولایم در اینجا اقامت دارد، به من گفته اند که تو خبر از نائب خاص و فرزند امام غایب آورده ای، به من گفتند که امام غریبمان توسط فرزندش ما را به یاری طلبیده...
حیدر مشتت خیره به مرد پیش رویش که میانسال به نظر میرسد، شده بود و انگار داشت مسائل را تحلیل می کرد که اعتماد کند یا نه؟ که آن مرد قدمی جلوتر نهاد و گفت: سالها زحمت کشیده ام و اندوخته ای برای آینده فرزندانم کنار گذاشته ام، درست است از نظر مردم این اندوخته مبلغ هنگفتی ست، اما برای تقدیم به محضر امام زمانم، پر کاهی بیش نیست، تمام جان و مالم فدای یک نگاهش..
بوی پول که به مشام حیدرمشتت رسید، تمام افکار و سوء ظن ها را کنار گذاشت و به یاد آورد که چقدر از مردم ساده انگار شادگان اموالشان را برای کمک به ظهور امام غایب به آنها تقدیم کردند، اما به نظر میرسید این شکار پیش رو چرب و چاق تر باشد، پس حیدر لبخندی زد و گفت: هر چه شنیدی درست است برادر! اینجا نشانی از امام زمان دارد، خدا خیرتان دهد، امام زمان غریب تر از هر زمانی ملت را به یاری میطلبد و متاسفانه اکثر مدعیان کمک به امام، دل در گرو پول و زر داده اند و فقط ادعای یاری می کنند و بس و مانند شما کمتر کسی هست که اینچنین سخاوتمندانه از اموالش در راه امامش بگذرد.
حیدر مشتت دستانش را از هم باز کرد و آن مرد را به طرف خود فراخواند.
مرد همانطور که جلو می آمد لبخندی زد و گفت: فارسی هم که شکسته بسته حرف میزنی اما حرفهای قشنگی زدی و جلو آمد و ناگهان حیدر متوجه دستبندی شد که آن مرد بردستانش زد می خواست اعتراض کند که آن مرد گفت: ببخشید جناب حیدرمشتت، ای یمانی ظهور، باید در زندان از شما پذیرایی کنیم، شما که با امام غایب حشر و نشر دارید، بفرمایید ایشان قدم رنجه بفرمایند و برای آزادیتان جلو بیایند که سخن امام زمان بر چشمان این سرباز جای دارد و با زدن این حرف دستبند را قفل کرد و حیدر را به انتهای کوچه راهنمایی کرد و در آنجا ماشین پلیس منتظر آنان بود...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartareen
🎞🎞🎞🎞🎞🎞
#سامری_درفیسبوک۲
#قسمت_دوازدهم🎬:
احمد همبوشی برای چندمین بار ایمیلش را چک کرد، اما نه...هنوز خبری نشده بود، پس نگاهش را از صفحه مانیتور گرفت و خیره به گوشی تلفن شد و در یک لحظه تصمیمش را گرفت و علی رغم تمام سفارشات مایکل مبنی بر اینکه تا حد امکان تماس تلفنی نداشته باشند، گوشی را برداشت و شماره مایکل را گرفت.
بعد از شنیدن چند بوق ، صدای مایکل در گوشی پیچید: الو! بفرمایید..
همبوشی با لحنی ترسان گفت: سلام آقای مایکل احمدالحسن هستم، براتون پیام گذاشتم اما مثل اینکه ایمیلتان را چک نکردید و چون اضطراری بود مجبور شدم تماس بگیرم.
مایکل اوفی کرد و گفت: سرم ما شلوغ هست و مسائل خاورمیانه ما را بخودش مشغول کرده، بگو ببینم چی شده؟!
همبوشی آب دهنش را قورت داد و گفت: همانطور که می دانید، حیدرمشتت توی ایران به تله پلیس افتاده و مدتی هست که توی زندان های ایران سرگردان هست..
مایکل به میان حرف همبوشی پرید و گفت: اینو که خبر دارم، مرتیکهٔ بی عرضه از پس یک حرّافی ساده هم بر نیومد، اشتباه از تو بود، تو این رفیقت را بیشتر می شناختی، ما بهت تذکر دادیم که ایرانی ها آدم های باهوشی هستند و به این راحتی فریب ما را نمی خورند و تاکید هم کردیم کسی را که برای تبلیغ میفرستی باید خیلی زیرک باشد که از پس ایرانی جماعت بربیاد، اما شما با این موضوع سهل انگارانه برخورد کردید و کسی را فرستادید که عرضه چنین کاری را نداشت.
همبوشی گوشی را به گوشش چسپاند و گفت: اولا بیشتر از همه به حیدرمشتت اعتماد داشتم، دوما مشتت را به عنوان یمانی ظهور معرفی کردیم، پس برای تبلیغ رفتن یمانی برای تبلیغ، بهترین گزینه هست.
مایکل با لحنی بی حوصله گفت: حالا که گند کارش در اومده، از ما چی می خواهی؟!
همبوشی کمی سکوت کرد و بعد گفت: راستش، حیدر مشتت از داخل زندان چند بار پیغام و پسغام داده که برای آزادی اش کاری کنیم و آخرین بار پیغام تهدید فرستاده که اگر برای رهای اش کاری نکنیم، پتهٔ همه مان را روی آب میریزه و رسوامون میکنه..
مایکل با عصبانیت فریاد زد: غلط کرده مرتیکه احمق! چرا فکر می کنی ما کاری نکردیم؟! مدام توسط عواملمون توی ایران درحال بررسی شرایط موجود هستیم تا به نوعی از زندان بکشانیمش بیرون، البته خبرهایی هم داریم که زیپ دهنش را باز کرده و اعتراف کرده که گول خورده، این مرتیکه بی شعور برای ما یه مهره سوخته است، اگر داریم تلاش می کنیم که بیرون بیاریمش فقط و فقط برای اینه که بیش از این خرابکاری نکنه وگرنه وجودش برای ما اصلا ارزش نداره و بعد لحنش را محکم تر کرد و گفت: همبوشی! تو هم حواست را جمع کن اگر زمانی مثل حیدر مشتت عمل کنی، شک نکن که تو هم از دور خارج می کنیم، اینهمه روی این کار سرمایه گذاری نکردیم که با اشتباه امثال شما همه چی برباد بره...
احمد همبوشی با استیصالی در صدایش گفت: چشم...چشم..من قول میدم به اون هدف اصلیمون برسیم فقط هر چی زودتر حیدر را از زندان ایران خلاص کنید و بعد از زدن این حرف، صدای تلق گوشی آمد و بعد هم بوق ممتدی که نشانه پایان تماس بود در گوشش پیچید.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartareen
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#سامری_درفیسبوک۲
#قسمت_سیزدهم🎬:
همبوشی داخل مکتب پشت مانیتور نشسته بود و خیره به مطالب روبه رویش پلک نمیزد، او می بایست تمام نظرات را بخواند و مهم ترین نظرات مخالف را به کارگروه موساد ارجاع دهد تا با همکاری هم بهترین جواب را بدهد
در همین حین صدای شترق بستن در مکتب به گوش رسید، همبوشی با سرعت از جا بلند شد و می خواست بداند چه کسی در را بسته، هنوز قدمی بر نداشته بود که هیکل حیدر مشتت در چارچوب در ظاهر شد، حیدر در حالیکه دستانش را از بدنش فاصله داده بود و به نوعی حالت تهاجمی به خود گرفته بود، خرناسی کشید و گفت: به به! احمدالحسن، ببخشید امام احمد الحسن، نواده امام دوازدهم و امام سیزدهم شیعیان نگون بخت! بگو ببینم اوضاع بر وفق مراد هست؟! کم کسری ندارین یا حضرت؟! و جلوتر آمد و همانطور که با نگاه تیزش سراپای همبوشی را نگاه می کرد گفت: انگار وضعت بد نیست، صورتت از همیشه بازتر و هیکلت فربه تر از قبل شده و بعد صدایش را بالاتر برد و ادامه داد: چرا نباشد؟! چرا خوب نباشی؟! مگر مثل من دربه در شش ماه را در زندان کشوری غریب به سر بردی که از ریخت و قیافه بیافتی؟! مگر مثل من فلک زده یک ماه است مانند یک سگ ولگرد آبادی به آبادی رفته ای تا خودت را به وطنت برسانی که حالت ناخوش باشد؟!
همبوشی از زیر چشم نگاهی به حیدر مشتت کرد و گفت: آرام باش حیدر! آرام باش برادر! آرامش خودت را حفظ کن، تو نمی دانی در این شش ماهه چقدر خودم را به آب و آتش زدم تا تو را آزاد کنند، حالا وقت زیادی هم که نبودی همه اش شش ماه...
حیدر مشتت با شنیدن این حرف مانند آتشفشانی فوران کرد و گفت: توی تن پرور مکار شش روزش هم نمی توانی تحمل کنی حالا شش ماه به نظرت کم است.
همبوشی دستانش را به علامت تسلیم بالا برد و گفت: خیلی خوب! اصلا سخت گذشته، بد گذشته، الان که تمام شده، آزاد شدی و اینجایی، بگو چه می خواهی؟!
حیدر مشتت سرش را تکان داد و گفت: خوب اومدی سر اصل مطلب، من حقم را از این دم و دستگاه می خواهم؟!
همبوشی یک تای ابرویش را بالا داد وگفت: حقت؟! تا جایی به یاد دارم هر چه قول و قرار کردیم را تمام و کمال پرداخت کردم، پس منظور از حقت، چیست؟!
حیدر نفسش را محکم بیرون داد و گفت: توی این مدتی که اطراف و شهرهای مختلف برات تبلیغ کردم متوجه موضوعی شدم، اینکه شیعیان دو نوعند، بعضی هاشون معقولانه فکر می کنند، میشنوند ، میبینند و بعد ما را با دلیل و مدرک تکذیب می کنند و دسته دوم احساساتی عمل می کنند و چون ما از نام امام دوازدهمشون استفاده می کنیم، بدون تعقل یا با یک تحقیق سرسری میان سمت ما، ولی با دل و جان و مالشون به میدان میان و سخاوتمندانه از اموالشون در راه توهم نائب ظهور که تو هستی، میگذرند و میدانم چه پول هایی که به سمت مکتب جاری شده!
من می خواهم خودم شخصا به این کمک های مردمی نظارت کنم، تو که از اربابات هم بودجه می گیری، اون بودجه مال تو، کمک های مردمی هم از آن من، بالاخره یمانی ظهور هم باید پولی داشته باشه تا امام سیزدهم را به مردم بشناساند.
همبوشی که مشتت پا روی رگ اصلی وجودش گذاشته بود، با چشمانی که انگار آتش از آن می بارید به حیدر مشتت خیره شد و گفت: برو...از همون راهی که اومدی برگرد، برو تا خونت را نریختم، اگر از زندان ایران جان سالم به در بردی از خشم من جان سالم به در نخواهی برد، الانم به حرمت نان و نمکی که با هم خوردیم، به حرمت برادری این چندساله، کارت نمیشم اما اگر یکبار دیگه سر راه من سبز بشوی و باز این حرفها را بزنی اونوقت مطمئن باش مرگت حتمی هست.
حیدر مشتت که انتظار نداشت همبوشی به این راحتی تهدیدش کند، نیشخندی زد و گفت: تو حرمت نان و نمک هم سرت میشه؟! یه عمر نان و نمک اسلام و خدا را خوردی و الان تیشه به ریشه دین خدا و اسلام میزنی! یک عمر به هم کیشان خودت گفتی برادر و الان داری کلاه برادرت را برمی داری و اونو منحرف میکنی، گرچه در مسلمان بودن تو باید شک کرد...
همبوشی با مشت حیدر مشتت را به سمت در هل داد و گفت: گفتم برو! آره من نامسلمان، من اصلا بی دین، نابرادر، برو تا این نابرادر خونت را نریخته...
حیدر خودش را از در بیرون انداخت و گفت: من میرم، اما قول میدم به زودی زود پشیمونت کنم، کاری می کنم مثل سگگگ پشیمون بشی و با زدن این حرف از مکتب بیرون آمد.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartareen
🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
#سامری_درفیسبوک۲
#قسمت_چهاردهم🎬:
احمد همبوشی در رختخوابش غلتی زد که با باز شدن در اتاق چشمانش را نیمه باز کرد، شبحی از همسرش میدید و با بی حوصلگی گفت: چی شده؟! مگه نگفتم بزارین یک لحظه کپه مرگم را بزارم..
خانمش با لحنی ترسان گفت: الان نزدیک اذان ظهره، نماز صبحت هم نخوندی و باز قضا شد
همبوشی از جا بلند شد و همانطور که متکا را به سمت همسرش پرت می کرد و با یاد آوری دیروز و سردرد و بی خوابی که بعد از صحبت با حیدر مشتت عارضش شده بود ،گفت: به تو چه که نمازم را نخوندم، می خوام الانم بخوابم، کم براتون بالا پایین میزنم، یه چند ساعت خواب حقم نیست؟
خانمش در را باز کرد و گفت: بخواب، اما یه نفر از صبح چند بار زنگ زده و انگار کار مهمی داره، الانم پشت خط هست ومیگه کار فوری داره، گفت که بهت بگم از خارج کشور تماس می گیره...
همبوشی با شنیدن این حرف مثل فنر از جا بلند شد و گفت: ضعیفهٔ نفهم، اینو از اول نمی تونی بگی و با زدن این حرف هراسان به سمت هال و گوشی تلفن رفت.
آب دهنش را قورت داد و گلویی صاف کرد، گوشی را به گوشش چسپاند وگفت: الو بفرمایید..
از آن طرف خط صدای عصبانی مایکل بلند شد و گفت: الو زهر مار، الو مرگ، مرتیکه احمق چرا جواب نمیدی؟! مثلا تو نائب امام هستی، سردسته مکتب احمدالحسن که باید لحظه به لحظه هوشیار باشی و همه چی را رصد بکنی، حالا تازه از خواب بلند میشی...
همبوشی همانطور که به لکنت افتاده بود گفت: چی...چی شده قربان؟!
مایکل فریاد زد: برو فضای مجازی را ببین تا بفهمی چه خاکی به سرت شده! و با زدن این حرف گوشی را قطع کرد.
همبوشی بدون اینکه حرفی بزند گوشی را گذاشت و به سمت اتاقش حرکت کرد، مانیتور کامپیوتر را روشن کرد و در را بست و پشت سیستم قرار گرفت و به محض بالا آمدن صفحه آهی کشید و گفت: اوه اوه، خدا لعنتت کنه، اینجا چه خبره!!
تمام صفحات پر شده بود از بیانیه های حیدر مشتت..
انگار مشتت به سیم آخر زده بود و ناقوس رسوایی احمد همبوشی را به صدا درآورده بود، در اولین بیانیه خودش را یمانی ظهور معرفی کرده بود و احمد همبوشی را کذاب و دروغگو و حیله گر خوانده بود و به او نام «دجال بصره» داده بود.
و پشت سرش پرده از واقعیت موجود برداشته بود، حیدر مشتت به تفصیل به معرفی احمد همبوشی، شهر و روستا و قبیله اش پرداخته بود و با تایید خیلی از هم طایفه های احمد الحسن، ثابت کرده بود که احمدالحسن، احمد اسماعیل گاطع از قبیله همبوش بصره هست و در این قبیله حتی یک نفر هم وجود ندارد که جدش به رسول الله برسد یعنی قبیله همبوشی قبیله ای بود که رگ و ریشه سادات بودن نداشت و از بیان این موضوع نتیجه گرفته بود که احمد همبوشی نه تنها نوادهٔ حضرت مهدی نیست بلکه اصلا قرابتی هم با سادات و اولاد پیامبر ندارد..
احمد همبوشی هر چه که بیشتر بیانیه های حیدر مشتت را می خواند، بیشتر داغ می کرد و در آخر حیدر مشتت یک پیام خصوصی به او داده بود و وعده کرده بود که به زودی با بلندگو گردانی مثل قبل، به تمام شهرهای عراق می رود و او را رسوای خاص و عام می کند..
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartareen
🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
#سامری_درفیسبوک۲
#قسمت_پانزدهم🎬:
چند روز از رسوایی که مشتت برای همبوشی به بار آورده بود می گذشت، احمد همبوشی چندین پیام برای حیدرمشتت ارسال کرد که حیدر هیچ کدام از پیام ها را باز نکرده بود.
چند بار شماره تلفنی را که از او داشت گرفت اما باز هم پاسخگو نبود.
همبوشی مانند مرغ سر کنده بی هدف طول و عرض مکتب را می پیمود و نمی دانست چه کند، این چند روزه خورد و خوراک درستی نداشت و تا تکلیف این قضیه معلوم نمیشد، آرام نمی گرفت، پس به طرف مانیتور رفت و برای چندمین بار به مایکل پیام داد: من چکار باید بکنم؟! حیدر مشتت را گیر نمی آورم؟!
در همین حین چراغ اکانت حیدر روشن شد و پیامی به این مضمون برایش آمد: حالا دیدی با من دربیافتی دودمانت را چطور به باد میدم!
همبوشی با خواندن پیام دندانی بهم سایید و همانطور که مشت گره کرده اش را روی زانو می زد گفت: مرتیکه حروم لقمه، حالا با من که هیچ با موساد درمیافتی؟! اما به توصیهٔ مایکل می بایست بر خشم خود غلبه کند و با سیاست حیدر مشتت را به سمت خود بکشاند و الان موقع شاخ و شانه کشیدن نبود، باید به هر طریق ممکن حیدر را به مکتب می کشاند و صدایش را خفه می کرد پس با سیاست دستانش روی کیبرد به حرکت درآمد و چنین نوشت:
سلام برادر! واقعا از تو توقع نداشتم، شاید من می خواستم تو را امتحان کنم و ببینم تا چه اندازه من و مکتب برایت اهمیت داریم! و تو چه خوب از این امتحان بیرون آمدی، الان راست و حقیقت برایت میگم که هر چه گفتم فقط فقط برای امتحان تو بود وگرنه احمدالحسن کسی نیست که دوست و برادر خودش را به خاطر پول ومادیات از خود براند.
فردا هر کجا که هستی خودت را به مکتب برسان تا در همه موارد به توافق برسیم ما باید با کمک هم کارهای بزرگی انجام دهیم، کارهایی که من به تنهایی از پس آن بر نمی آیم
احمد همبوشی متن را نوشت و دکمه ارسال را زد و در همین حین پیامی از مایکل آمد.
مایکل نوشته بود: تنها کاری تونستیم بکنیم مسدود کردن حساب های مجازی حیدر مشتت بود اما جلوی انتشار خزعبلاتی که گفته و داره دست به دست میشه را نمی تونیم بگیریم، فقط تا هنوز کار بیخ پیدا نکرده حیدرمشتت را پیدا کن و بکشان سمت خودت...
همبوشی می خواست جواب مایکل را بدهد که پیامی از حیدر مشتت آمد: باشه فردا میام مکتب اما وای به حالت اگر قصد گول زدنم را داشته باشی یا بخوای دوباره همه چیز را به نفع خودت تمام کنی
همبوشی با خواندن این پیام، لبخندی زد و زیر لب گفت: بی صبرانه منتظرتم و بعد پیامی برای مایکل فرستاد:
فردا قرار است حیدر با پای خودش به مکتب بیاید.
مایکل نوشت: خیلی خوب، پس طبق قرارمان عمل کن...
همبوشی لبخندی مرموزانه زد و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد، دستانش را از هم باز کرد و به سقف خیره شد...
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
@bartareen
🎞🎞🎞🎞🎞🎞
#سامری_درفیسبوک۲
#قسمت_شانزدهم🎬:
همبوشی مثل همیشه داخل مکتبی که راه انداخته بود پشت مانیتور نشسته بود و حالا در قالب نائب و جانشین امام زمان از طریق فضاهای مجازی که عمدتا همه از اسرائیل کنترل میشد، پیام و رسالت خود را به اقصی نقاط زمین میرساند.
متاسفانه بیانیه هایی که حیدر مشتت داده بود وقفه در کارش انداخته بود و عده ای به او مشکوک شده بودند و گویا تا از فرزند امام زمان معجزه نمی دیدند دست بردار نبودند.
همبوشی باید ترفند می زد که می توانست باران سوالات پر از شبهه و شک کسانی که کمی به سمت او گشته بودند را جواب دهد، پس باید درست فکر می کرد و بادقت جواب میداد.
همبوشی سوال یکی از مخاطبین را خواند و زیر لب زمزمه کرد: خدا لعنتت کند حیدر مشتت که این آتش را به جان من انداختی و در همین حین صدای تقه ای که به در خورد به گوش رسید و پشت سرش صدای حیدر مشتت بلند شد.
حیدر داخل شد و همبوشی از پشت میز بلند شد و همانطور که دستهایش را از هم باز کرده بود گفت: به به! سلام بر تنها یار و مددکار احمدالحسن، درود بر یمانی ظهور، خوش آمدی حیدر جان...
حیدر مشتت که این مهربانی کذایی مشکوکش کرده بود چشم هایش را ریز کرد و گفت: ببینم چه نقشه ای توی کله ات هست که داری اینجور وانمود می کنی که اصلا از دست من ناراحت نیستی و طوری برخورد می کنی که انگار هیچ اتفاقی نیافتاده...
همبوشی صندلی روبه روی میز را به او تعارف کرد و خودش روی صندلی پشت میز نشست و قهقه ای زد و گفت: مگر اتفاقی افتاده که من از تو دلگیر باشم؟! یه برادر سوتفاهم براش پیش اومده و الانم رفع سوتفاهم میشه.
حیدر نفس بلندی کشیدی و گفت: یعنی باور کنم اونهمه بیانیه ای که من دادم را نخوندی و اصلا هم مؤثر نبوده و طرفدارات ریزش نکردن که اینطور بی خیال حرف میزنی؟!
همبوشی از بغل مانیتور خودش را جلو کشید و سرش را نزدیک آورد و گفت: مثل اینکه یادت رفته این فضاهای مجازی از کجا نشأت میگیره و کنترل میشه و سلطان شبکه های اینترنتی و رسانه کل دنیا کی هست؟! و بعد صدایش را بالاتر برد و گفت: اون کسی که این فضا را تحت اختیار من گذاشت که برای اهدافش تلاش کنم، همون هم میتونی یه حمله کوچک را در نطفه خفه کنه و بیانیه ها را پاک کنه به طوریکه انگار اصلا از اول هم وجود نداشتن...
حیدر دستش را مشت کرد و گفت: این اول کاره اگر بخوای با من کنار نیای یک گروه را اجیر کردم که توی تمام شهرهای عراق بلندگو گردانی کنند و پته ات را بریزن روی آب و کار به جایی برسه که بیان دستگیرت کنند و تو هم به زندان بندازن...
همبوشی از جا بلند شد و همانطور که به سمت آشپزخانه میرفت گفت: ببین رفیق، نیومدی اینجا بجنگی، اومدی توافق کنیم حالا بزار یه قهوه بیارم بخوریم بعد میریم سر اصل مطلب که نه تو ناراضی باشی و نه من...
مشتت سری تکان داد و همبوشی بعد از لحظاتی با سینی که دو فنجان قهوه داخلش دیده میشد برگشت، سینی را روی میز گذاشت و پشت سر حیدر مشتت ایستاد و با دو دستش شانه های او را در دست گرفت و با لحنی مهربان گفت: ما همکار همیم و از آن گذشته با هم برادریم، برادر با بردار که نمی جنگه و با زدن این حرف، سرنگی را که در دست داشت داخل گردن حیدر فرو کرد و مایع داخلش را به مشتت بینوا تزریق کرد، رعشه ای بر جان حیدر مشتت افتاد و بعد از چند دقیقه روی زمین سرنگون شد.
همبوشی با شتاب بیرون رفت و بعد از لحظاتی با دو مرد برگشت و رو به آنها گفت: اینو با احتیاط بکشونین ببرین داخل ماشینش بزارین،نباید کسی شما را ببیند
ماشین را ببرین توی جاده خارج شهر، یه جایی وسط جاده رهاش کنید، حواستون باشه حیدر را بزارین پشت رول اینجوری هرکس ببینه فکر میکنه در حین رانندگی طوریش شده و پزشکی قانونی هم سکته قلبی را عامل مرگ اعلام میکنه...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartareen
🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
#سامری_درفیسبوک۲
#قسمت_هفدهم🎬:
خبر مرگ خاموش حیدر مشتت مانند توپ در بین مریدهای او و احمد همبوشی صدا کرد، علت مرگ او را سکته قلبی عنوان کردند و این شد بهانه ای برای خود نمایی احمدبصری...
خیلی از مریدهای احمد بصری که با بیانیه های حیدر مشتت ریزش کرده بودند و مشتت را به عنوان مراد خود برگزیده بودند با پیام های مختلف به احمد همبوشی بیزاری و برائت خودشون را اعلام می کردند.
همبوشی همانطور که خیره به پیام ها و صفحه مانیتور بود ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد، فکری که می توانست تمام معادلات را به نفع او تمام کند، پس لبخند موزیانه ای زد و دستانش روی کیبور به کار افتاد و بیانیه مهمی را شروع به تایپ کرد، در این بیانیه بعد از حمد و سپاس خدا
خود را به صورت توأمان وصی امام(علیه السلام) و یمانی موعود معرفی کرده و گفت:
«وأمری أبین من الشمس فی رابعه النهار و إنی أول المهدیین و الیمانی الموعود». امر من روشن تر از خورشید در وسط روز است و من اولین مهدی و همان یمانی موعود هستم، من امام سیزدهم شیعیانم و پس از من یازده مهدی دیگر خواهد آمد
و بعد از مشروح پیام بالا در پایین نوشت، حیدرمشتت از مکتب ما برید و با اینکه حقانیت ما به او ثابت شده بود اما باز هم شک آورد و شما خود با چشمان خویش دیدید که خداوند چه بلایی بر سر او آورد و در حقانیت احمدالحسن این معجزه ای آشکار است که مخالفینش در دم به درک اسفل السافلین می پیوندند و از نعمت زندگی محروم می شوند.
احمد همبوشی، مرگ حیدر مشتت را علم تبلیغش کرد تا مخالفینش به معجزات مکتب او پی ببرند.
اما غافل از این بود که مردم در ذهنشان شک ایجاد شده بود و باید به سوالات ذهنی مردم پاسخ داده میشد، سوالاتی که نه از طریق خواب های احمد همبوشی و نه استخاره هایی که رواج داده بود، پاسخ داده نمیشد.
انگار با مرگ حیدر مشتت دوران جدیدی در مکتب احمدالحسن شکل گرفته بود.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartareen
🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
#سامری_درفیسبوک۲
#قسمت_هجدهم🎬:
با بیانیهٔ احمد همبوشی، اوضاعش بهتر که نشد بدتر هم شد، تعدادی از مریدان حیدرمشتت و حتی مریدان خود احمد همبوشی در پی کشف اصل و نسب و اصالت او بر آمدند و کار به جایی رسید بعضی ها افرادی را مأمور تحقیق نمودند تا به منطقه زیبره بصره بروند و سر از اصالت خانوادگی احمد همبوشی در آورند.
اوضاع برای همبوشی بدتر و وخیم تر از قبل میشد و مردم جواب سؤالات و شبهه هایی که در پی بیانیه های حیدر مشتت در ذهنشان به وجود آمده بود را می خواستند، سؤالاتی که احمد همبوشی برای آن جوابی نداشت.
همبوشی گیج و سردرگم شده بود و نمی دانست با این هجمهٔ سوالات چه کند و چگونه خود را به مردم اثبات کند، پایه های مکتب احمد الحسن به لرزش افتاده بود و همبوشی چاره ای نداشت جز اینکه دوباره برای همفکری و چاره جویی دست به دامان مایکل و موساد شود.
همبوشی تلفن را برداشت و بار دیگر به مایکل زنگ زد و مایکل بعد از چند بوق گوشی را برداشت، انگار منتظر این تماس بود و گفت: دوباره چی شده احمدالحسن ای نائب امام زمان، امام سیزدهم شیعیان؟! حیدر هم که به تدبیر ما از سر راهت برداشته شد دیگه چی می خواهی؟!
همبوشی با لکنت گفت: س...سلام، یه نگاه به فضای مجازی و سایبری بیاندازید، ببینید مردم چه انها که ما را قبول داشتند و چه انها که نداشتند چه غوغایی به پا کردند، من سردرگم شدم، نمی دونم چه کنم؟
مایکل نفسش را محکم بیرون داد و گوشی را محکم تر در دستش فشار داد و گفت: اتفاقا ما لحظه به لحظه شما و فعالیتتان را رصد می کنیم و متوجه این چیزی که گفتی شدم، الانم از جلسه ای میام که موضوع بحثش پیرامون همین مبحث بود و بعد از کلی بالا و پایین کردن، همه متفق القول به این نتیجه رسیدیم که یک مدای این قضیه را مسکوت بگذاریم و شما موظفید چند وقتی یک جایی دور از انظار عمومی باشی، نه حرفی نه سخنی نه سخنرانی نه بیانیه ای هیچ و هیچ، انگار که در این دنیا وجود نداری..
همبوشی با استیصالی در صدایش گفت: چ...چ..چی؟ منظورتون چیه؟آخه من خیلی برای این مکتب زحمت...
مایکل با بی حوصلگی فریاد زد: متوجه نشدی چی بهت گفتم؟! گفتم چند سالی باید محو بشی، هیچ حرکتی نکنی تا این رسوایی که حیدر مشتت باعثش شد از یاد مردم بره، تو قراره دوباره فعالیت کنی اما دفعه بعد به عنوان امام سیزدهم که خبررسان امام دوازدهم هم هست، پس برای رسیدن به اهداف عالی و آینده ای روشن لازمه چند سال سکوت کنی و با زدن این حرف گوشی را قطع کرد.
احمد همبوشی همانطور که گوشی را سرجایش می گذاشت زیر لب گفت: خدا لعنتت کنه حیدر مشتت که تمام زحماتم را هدر دادی...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartareen
🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
#سامری_درفیسبوک۲
#قسمت_نوزدهم🎬:
سال ۲۰۰۸ بود و دو سال از واقعهٔ افشاگری حیدر مشتت و مرگ او می گذشت، دو سالی که به توصیه موساد، احمد همبوشی خودش را از انظار عمومی پنهان کرده بود و زندگی مخفیانه ای در پیش گرفته بود، نه بیانیه ای میداد و نه تبلیغ مکتب احمدالحسن را می کرد و به قول معروف آهسته میرفت و آهسته می آمد.
اما این بدان معنی نبود که کلا بیکار نشسته باشد، احمد همبوشی با همکاری موساد، افرادی را که مستعد خیانت و جنایت بودند از نهادهای مختلف گلچین می کرد و مخفیانه برای خود سرباز جمع می کرد چون بنا بر نقشه ای که موساد کشیده بود و احمد همبوشی میبایست اجرا کند، همبوشی با یک حرکت مهم که خبرش در کل دنیا می پیچید دوباره می بایست دعوتش را شروع کند و این بار نه به عنوان یمانی و نه نائب و فرزند امام، بلکه به عنوان امام سیزدهم قیام می کرد، امامی با نام مهدی سیزدهم که داعیهٔ دفاع از امام مهدی، دوازدهمین امام شیعیان را داشت.
صبح زود بود که گوشی موبایل همبوشی به صدا درآمد، همبوشی نگاهی روی شماره کرد و با دیدن نام مایکل سریع تماس را وصل کرد.
از آن طرف خط صدای خسته مایکل در گوشی پیچید: ببین احمد الحسن، من الان از جلسهٔ مهمی می آیم که محوریت این جلسه قیام شما بود، همانطور که شاهد هستی در این سالها تعداد زیادی از مسلمانان به سمت مرجعیت شیعه رو آوردند، تو باید افرادت را مانند قبل توجیه کنی که علمای شیعه، خصوصا مرجع های دینی، دشمنان اصلی امام زمانشان هستند و هنگام ظهور امام زمان اولین کسانی که برای مقابله جلوی او می ایستند همین علما هستند و با توسل به همان رؤیاهایی که می دیدی و استفاده از استخاره و بعد هم تشرف های دروغین به محضر امام، به آنها می گویی که از سوی امام زمان به تو ابلاغ شده که با کسانی که لباس علما و مرجعیت به تن دارند وارد جنگ شوی و به قول مسلمانان این کار هم قربة الی الله انجام میدهی و خود را فدایی وجود امام دوازدهم معرفی می کنی، تو باید مرجعیت اصلی شیعیان در عراق ، آقای سیستانی را با طلبه هایی که دورش را گرفتند در یک حرکت غافلگیرانه ترور کنی.
پس از انجام کار بسیار بزرگی که به تو امر شده و نقشه دقیقش طراحی شده، تو خود را امام مهدی می خوانی و شک نکن ولوله ای در جهان به پا می کنی، ولوله ای که دودمان دشمنان ما را به باد می دهد و شاید منجر به این شود که دنیا در دستان ما قرار گیرد.
مایکل نفسی تازه کرد و ادامه داد: دستورات لازم به ضیاء عبدالزهره الکرعاوی داده شده، با هماهنگی هم همان روز موعود، کار را به نحو احسن انجام دهید و من قول میدهم که با انجام این مأموریت تو یکی از مهم ترین مردان این روزگار به شمار آیی و ما به پایت شمش شمش طلا خواهیم ریخت..
احمد همبوشی که انگار دلش از اینهمه وعده به شوق افتاده بود محکم گفت: چشم قربان، خیالتان راحت، تمام کارها مو به مو طبق نظر شما پیش خواهد رفت و ما موفق خواهیم شد..
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartareen
🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
#سامری_درفیسبوک۲
#قسمت_بیستم🎬:
روز موعود فرا رسید، دل در سینهٔ احمد همبوشی به تپش افتاده بود و شاید می خواست خبر از واقعه ای بزرگ بدهد و او فکر می کرد این احساسات برای آن است که فردای روز انجام مأموریت، او به عنوان امام مهدی ظهور خواهد کرد و همهٔ مخالفینش را از دم تیغ میگذراند و پرچم یک اسلام اسرائیلی را به احتزاز در می آورد.
احمد همبوشی به همراه الکرعاوی که یکی از نیروهای با نفوذ موساد بود و حسن حمامی که عنوان رئیس مکتب احمدالحسن در نجف را یدک می کشید و سعدی القطرانی رئیس شاخهٔ نظامی مکتب، صبح روز تاسوعا با تعداد زیادی سرباز به قصد کشتن آیت الله سیستانی و علمای نجف، دور تا دور مکان حضور این علما را محاصره کردند و می خواستند به خیال خودشان پاتکی غیر قابل جبران به علما بزنند و همه را در چشم بهم زدنی ترور کند و کنترل حوزه و شهر نجف را به دست گیرند اما غافل از این بودند که افرادی هم از خارج مکتب به داخل گروه آنها نفوذ کرده اند و راپورت آنها را به پلیس عراق داده بودند و اصلا قبل از اینکه آنان به محل مورد نظر برسند، پلیس عراق به صورت نامحسوس وارد عمل شده بود.
ساعتی به اذان ظهر مانده بود که احمد همبوشی دستور حمله را صادر کرد و با حمله به جمعی ازطلاب که جلوی در عزاخانهٔ امام حسین اجتماع کرده بودند، حمله آغاز شد، تعدادی از طلبه ها شهید شدند.
گروهک تروریستی احمد همبوشی قصد پیشروی به داخل ساختمان و کشتن آیت الله سیستانی را داشت که پلیس وارد عمل شد، جنگی سخت در گرفته بود، احمد همبوشی که انتظار این پاسخگویی صریح و قاطع پلیس را نداشت از مخفیگاهش خارج شد و رو به افرادش گفت: به پیش بروید و همه را از دم تیر بگذرانید و بدانید آینده از آن ماست، شما یاوران منجی آخرالزمان هستید پس خودتان را دست کم نگیرید خدا ما را یاری...
حرف در دهان احمد همبوشی بود که تیری هورا کشان جلو آمد و بر قلب سنگی و کفر گویش نشست و از صدا افتاد.
عده ای جلو رفته و در حال جنگ بودند و عده ای که دیدند سر دسته شان به درک واصل شد عقب نشینی کردند.
در این هنگام سعدی القطرانی که شاهد کشته شدن همبوشی بود، بیسیم را به دست گرفت و گفت: قربان احمد همبوشی کشته شد!
صدایی از آن طرف خط با عصبانیت فریاد زد: چرا چرت و پرت می گی؟! چند دقیقه قبل باهاش صحبت کردم! آخه چه جوری؟ مگه طلبه ها به جای کتاب روضه و دعا اسلحه با خود حمل می کردند که به این راحتی همبوشی کشته شد؟
سعدی القطرانی اوفی کرد و گفت: من الان کنار جسد بی جان همبوشی هستم، ما توی تله پلیس افتادیم تعداد زیادی از ما کشته شده اند و من به عنوان رئیس بخش نظامی مکتب، صلاح نمی دانم پیش رویی کنیم بنابراین عقب نشینی و فرار می کنیم.
صدای جنون آمیز پشت بیسیم بلند شد: صبر کن! اگر میشود جسد همبوشی را از میدان جنگ خارج کن و اگر امکانش نیست قبل از عقب نشینی تعدادی از اجساد کشته شده ها را دور هم جمع کنید و آنها را آتش بزنید تا کسی نتواند آنها را شناسایی کند.
سعدی القطرانی گفت: آخه نمیشه ...
صدا فریاد زد: نه و نمیشه نداریم اگر این کار را انجام دادی به محض بازگشت، مسؤلیت مکتب را کلا به تو می دهیم یعنی تو میشوی مهدی موعود و اگر انجام ندهی توسط نیروهای خودی کشته خواهی شد.
سعدی القطرانی با عصبانیت بیسیم را به زمین کوبید به سربازانش دستور داد اجساد پراکنده در اطراف را جمع کنند و سپس عقب نشینی کنند.
خیلی زود کپه ای از اجساد جمع شد و سعدی القطرانی به همراه حسن حمامی و تعدادی سرباز، آنها را آتش زدند، شعله که از اجساد به هوا بلند شد، دستور عقب نشینی صادر شد، اما پلیس عراق زرنگ تر از آنها بود و هنوز از مهلکه فرار نکرده بودند که هر دو سرکرده را به همراه سربازانشان دستگیر کردند.
و جسد احمد همبوشی در همین دنیا سوخت و اثری از آن برجا نماند و این آتش در مقابل آتشی که در آخرت دامانش را میگرفت، هیچ به حساب می آمد..
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartareen
🎞🎞🎞🎞🎞🎞
#سامری_درفیسبوک۲
#قسمت_پایانی🎬:
بحث در جلسه بالا گرفته بود، مردی با عینک گرد کوچک که از زیر شیشه های عینک همه را زیر نظر داشت، گلویی صاف کرد و سرش را نزدیک میکروفنی که جلویش بود، آورد و گفت: بحث و جدل کافی ست، به نظر من و از مجموع نظرات افراد بر می آید که ما اکنون باید با تمام قوا پیش برویم، جاخالی دادن و انفعال بس است، بحث امروز ما بحث ضربه زدن نامحسوس به ایران است همانطور که فرقه شیرازی ها و تبلیغ و قانون جذب و شکرگزاری و عرفان حلقه و...که با حمایت آمریکا و انگلیس در جامعه ایران ریشه می دوانند ما هم باید از بقیه فرقه هایی که صدایشان رو به خاموشی میرود دوباره حمایتی بیش از قبل بکنیم و همزمان با بقیه خنجر به پیکر اسلام و ولایت فقیه ایران وارد آوریم و این سؤال من از شماست، مگر ما کم برای احمد همبوشی و امثالهم خرج کردیم؟! سرمایه گذاری زیادی کردیم اما بهره برداری کمی نمودیم، چرا باید با مرگ احمد همبوشی ، مکتب احمدالحسن به فراموشی برود؟! تجربیات زمان احمد بصری نشان داد که این فرقه به راحتی میتواند ساده لوح های مسلمان را به خود جذب کند...
در این هنگام مایکل که در جریان امر تمام فعالیت های این فرقه بود گفت: جناب میخائیل، شما درست می گویید اما فراموش نکنید وقتی در سال ۲۰۰۸ احمد بصری کشته شد ما به توصیه اهل فن فعالیت مکتب را متوقف کردیم تا عکس العمل مردم را ببینیم و احیانا اگر کسی به مرگ احمد بصری مشکوک شده،این شکش بخوابد، نگذاشتیم کشته شدن او رسانه ای شود و در چهار سال بعد در سال ۲۰۱۲ با انتشار صوتی کوتاه به عنوان سخنرانی احمدالحسن متوجه شدیم که مردم مرگ احمد همبوشی را پذیرفته اند و هیچ کس، حتی نزدیکان احمد بصری باور نکردند که آن صوت از او باشد و دوباره به تدبیر شما و دیگران سکوت کردیم، من هم به خاطر سرمایه ای که در این راه خرج کردیم و وقتی گذاشتیم برای آنهمه تألیف کتاب های شبهه انداز از روایات شیعه، باید بهره برداری درستی کنیم، اینک به نظرتان چکار کنیم؟ اصلا چه حرکتی می توانیم در این مورد بخصوص بزنیم؟!
میخاییل عینکش را کمی جابه جا کرد و گفت: این که راحت است، دوباره صوتی در فیسبوک از طریق همان اکانت احمدالحسن و مکتبش پخش می کنیم، اما زمان پخش این صوت خیلی مهم است و به نظر من اگر در روز عید غدیر که احساسات شیعی شیعیان اوج می گیرد، انجام شود، اثرش به مراتب بیشتر و بیشتر خواهد شد و بعد از انتشار صوت شما می توانید مدعی شوید که احمد الحسن همچون مهدی موعود شیعیان به پرده غیبت فرو رفته و توسط نواب و جانشینان بعد و مهدی های دیگر با مردم ارتباط می گیرد.
مایکل سری تکان داد و گفت: یعنی درست مثل سامری در زمان غیبت و چله نشینی موسی در بین قوم یهود و این بار احمد الحسن در نقش همان سامری در زمان غیبت موعود وعده داده شد در بین شیعیان، اما میدان عملش فیسبوک باشد درسته؟!
میخائیل نیشخندی زد و همانطور که با تکان تکان های سرش موهای بیرون زده از زیر کلاه کوچک فرق سرش، تکان می خورد، گفت: آری درست است، «سامری در فیسبوک» اما نه در بین قوم یهود بلکه توسط قوم یهود در بین قوم محمد، پیامبر آخرالزمان...
«یارب محمد بحق محمد اشف صدرالمحمد بالظهور الحجة»
(التماس دعا)
«پایان»
📝به قلم:ط_حسینی
@bartareen
🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
https://eitaa.com/bartareen/1713
قسمت یک