eitaa logo
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
688 دنبال‌کننده
23 عکس
3 ویدیو
0 فایل
دست نوشته های خانم طاهره سادات حسینی کپی بدون اسم نویسنده ممنوع اسم نویسنده حتما زیر پارتها قید شود @T_hosaynee نویسنده https://eitaa.com/joinchat/797115127C92e875f746 لینک کانال اول رمان های واقعی https://eitaa.com/joinchat/848625697C920431b97d
مشاهده در ایتا
دانلود
سامری در فیسبوک 🎬: احمدبصری در طول خیابان با سرعت به پیش میرفت و هراز گاهی به عقب برمی گشت تا اگر تاکسی یا ماشینی بود سوار شود تا زودتر به مقصد برسد. بالاخره بعد از طی مسیری به جایی رسید که تاکسی موجود بود و سوار شد و مقصدش را گفت، اینقدر عجله داشت که بر خلاف طبیعت خسیسی که داشت تاکسی را دربست به مقصد قهوه خانه نجم الدین کرایه کرد. بعد از گذشت نیم ساعتی به محل مورد نظر رسید و سراغ ابو رحمن را گرفت، مردی میانسال درحالیکه دو فنجان قهوه عربی داخل سینی کوچک مسی داشت به سمتش آمد. روی صندلی آهنی زنگ زده کنار احمد همبوشی نشست و سینی را روی میز قرار داد و گفت: بفرمایید امرتان؟ احمد همبوشی که فکر می کرد ابورحمن او را بشناسد و نیاز به گفتن کلمه رمز نباشد،با تعجب نگاهی به ابورحمن کرد و گفت: می خواستم ببینم برای ساخت ستاره شش پر کجا مراجعه کنم؟! نیش ابو رحمن تا بنا گوش باز شد بطوریکه دندان های زرد و کرم خورده اش را به نمایش گذاشت و گفت: درست امدی احمدالحسن! ادرس دقیق است و خودم برایت ستاره شش پر می سازم و با زدن این حرف قهقه بلندی زد،بطوریکه توجه اطرافیان را به خود جلب کرد، احمدهمبوشی دستش را روی دست ابورحمن گذاشت و گفت: چکار می کنی مردک! الان همه به ما نگاه میکنند و بعد همانطور که از زیر چشم اطراف را می پایید گفت: به کمک احتیاج دارم، مأموریتم را آغاز کردم و لازم است زهر چشمی از یک جوانک معاند که در ابتدای کار، موی دماغمان شده بگیرید، او خود را دخیل به حرم علی بن ابیطالب کرده، باید فردی را بفرستی... ابو رحمن به میان حرف او پرید و گفت: صبر کن احمدالحسن، راستش از آنجا برایت پیغامی رسیده بود که می خواستم امشب بیایم و به شما برسانم، منتها شما زودتر آمدید و بعد سرش را پایین آورد و صدایش را آرام تر کرد و ادامه داد: پیغام داده اند که تعلل نکن و مأموریتت را شروع کن اما این کار را به هیچ وجه از نجف کلید نزن، چرا که در نجف علمایی حاذق و کارکشته وجود دارد که با اوردن دلیل و برهان ، حیله تو را رو می کنند و تمام زحمات چندین و‌چند ساله همه را برباد می دهند. همبوشی نفسش را محکم بیرون داد و گفت: من ماموریتم را شروع کردم و اینک هم باید به من کمک کنی، دوما اگر اینجا کارم را شروع نکنم از کجا شروع کنم؟! ابو رحمن شانه ای بالا انداخت و گفت: برای کمک به تو در نجف، معذورم و شرمنده، چون به من حکم شده در نجف به هیچ وجه با تو همراهی نکنم زیرا آخرش رسوایی و ندامت هست، امر شده که به زادگاه خودت برگردی و ماموریتت را از بصره شروع کنی و این چندین دلیل دارد، اول آنکه آنجا دوستانی داری که همراهیت خواهند کرد و از آن مهم تر اینکه سطح سواد دینی مردم بصره به اندازه نجف نیست و مردم ساده لوح بسیاری دارد که به خاطر ارادتشان به امام دوازدهم شیعیان، جذب مکتب و فرقه ای که تو راه می اندازی خواهند شد، پس همان کن که به تو امر شده وگرنه با خودشان طرفی... همبوشی فنجان قهوه را که حالا سرد شده بود برداشت و یک نفس سرکشید و از جا بلند شد و همانطور که دست از پا درازتر آنجا را ترک می کرد گفت: به آنها بگو که همان کاری را که خواسته اند انجام می دهم. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🎞🎞🎞🎞🎞🎞
سامری در فیسبوک 🎬: چند ماهی بود که احمد همبوشی به همراه خانواده اش، ساکن بصره شده بودند، یک ماه اول، برای همبوشی بسیار مهم و کلیدی بود و می بایست تمام تلاش خود را برای اینکه چهره اش را در بین مردم موجه جلوه دهد انجام میداد. حیدرالمشتت هم به پیشنهاد همبوشی با او همراهی می کرد، گرچه گاهی با هم اختلاف پیدا می کردند اما احمد همبوشی چون نقشه ها در ذهن داشت می خواست تا زمانی معین از این همراهی و حمایت بهره ببرد. حیدرالمشتت، سیاست مدارتر از احمد همبوشی بود و گاهی چیزهایی به ذهنش می رسید که برای همبوشی راهگشا بود؛ پس همبوشی نمی خواست این مهره را که از طرف موساد هم تایید شده بود؛ از دست دهد. بصره شهری بود با مردمی ساده که البته همه ادعای دین داری می کردند، همبوشی طبق برنامه، ابتدا در کنار مسجدی ساکن شد و خود را شیخ ان مسجد جا زد و سعی کرد با روایاتی که از ظهور منجی می گوید افرادی را به دور خود جمع کند،چون حرفهای احمد طوری بود که به مذاق مردم رنج کشیده و ستم دیده خوش می آمد و حرف از عدالت بعد از ظهور میزد، همه به نوعی خواستار این امر شده بودند، بعد از گذشت چند ماه حالا اوضاع طوری بود که همبوشی میتوانست در بین مردمی که او را قبول داشتند و به او ارادت پیدا کرده بودند پرده از مأموریتش بردارد و درست مثل چند وقت قبل و با همان سناریو، مأموریتش را آشکار کرد؛ فقط با این تفاوت که در نجف اشرف به عنوان یک شیخ اخراجی، بدون داشتن تریبون، در گوشه ای دنج مردم را به خود می خواند که با شکست مواجه شد، اما اینجا منبر و تریبونی داشت که مریدانی ساده لوح دورش را گرفتند و وقتی احمد همبوشی، خود را نائب امام زمان عجل الله تعالی معرفی کرد نه تنها کسی به او اعتراض نکرد بلکه این حرف، زبان به زبان و گوش به گوش چرخید و تعدادی از مردم برای دست بوسی، دسته دسته به خدمتش رسیدند و زمانی که همبوشی خود را نواده امام معرفی کرد باز هم کسی نه اعتراض کرد و نه حتی مشکوک شد به او، بلکه برای به چنگ اوردن تکه ای از لباسش به عنوان تبرک از طرف فرزند قلابی امام، دست و پا می شکستند، احمد همبوشی نیاز به داشتن چنین مریدان نادانی داشت و البته به این هم راضی نشد و خود را امام سیزدهم خواند و‌ حیدرالمشتت هم یمانی نامید و احادیثی در بزرگواری و هدایتگری یمانی جعل کرد و بر سر زبانها انداخت ولی کسی از بین مریدانش سوال نکرد، مگر می شود امام دوازدهم نیامده باشد و امام سیزدهم قد علم کند؟! او به استناد کتاب وصیت مقدس که حدیثی جعلی و موهونی را باز کرده بود و در مدح این حدیث خزعبلاتی نوشته بودند، خود را احمدالحسن نواده امام دوازدهم و امام سیزدهم بعد از مهدی زهرا خواند. احمد همبوشی و حیدر المشتت روز به روز بر ادعاهایشان می افزودند، ادعای امامت همراه با ادعای معجزه شده بود، اما معجزاتش بیشتر شبیه سحر و ساحری بود تا معجزه!! طرفداران همبوشی انقدر احمق بودند که دلیلی بر امامت، احمد نخواستند و به حدیثی جعلی کفایت کردند و وقتی پای معجزه به میان می امد به عقل نداشته هیچ کدامشان خطور نکرد که امام سجاد علیه السلام برای اثبات ولایتش با سنگ حجرالاسود سخن گفت و به اذن خدا، سنگ به سخن درامد و ولایت ایشان را تایید کرد. آنها معجزه را در خواب های دروغین و استخاره های شیطانی همبوشی می دانستند. شب را به صبح می رساندند، تا صبح خود را به محضر امامشان برسانند و او معجزه ای دیگر در قالب خوابی که دیده بود رو کند، خوابی که شاهدش فقط خودش بود و خودش ... کم کم خبر ادعا و ظهور نائب امام دوازدهم و امام سیزدهم به همراه سید یمانی در عراق، ده به ده و شهر به شهر و استان به استان گشت و در این بین عاشقان ساده لوح امام زمان که عمری در انتظار ظهور دست و پا می زدند به هول و ولا افتادند و بی انکه بدانند که خنجر به دست گرفته اند و بدن نازنین امام غایب از نظر را از پشت خنجر می زنند و اشک مبارکشان را سرازیر می کنند، برای یاری امام دروغین به پا خواستند ، مکتب تشکیل دادند و کمک و اعانه از ملت جمع می کردند و این پول ها به جیب احمد همبوشی جاری شد و همین جرقه ای شد برای سرآغاز اولین نغمه های تفرقه بین نائب امام و یا همان امام سیزدهم با سید یمانی(حیدرمشتت) که میبایست بازوی راست امام مهدی باشد. «پایان فصل اول» با معرفی کانال به دوستانتان در نشر معارف اهل بیت علیهم السلام سهیم باشید. 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🎞🎞🎞🎞🎞🎞
🎞🎞🎞🎞🎞 فصل دوم: سامری در فیسبوک۲ به نام خداوندی که انسان را آفرید و برای هدایتش حجت هایی در روی زمین قرار داد، حجت هایی آشکار و گاه پنهان در پرده غیبت و بر ماست تا برای رسیدن به ظهور حجت خدا، قدم هایی استوار برداریم و همانا یکی از این قدم ها، مبارزه با مدعیان دروغین مهدویت است، مدعیانی که غربت مولای غریبمان را صد چندان می کنند و گروهی ساده انگار را به خود جذب به غرقاب شقاوت و بدبختی می کشانند، باشد که این نوشته ناچیز نجات بخش فریب خورده ای، شود و لبخندی کوچک روی لبان مهدی زهرا سلام الله علیها بنشاند و دعای خیر آن حضرت، شامل حال ما گردد. ساعتی از شب گذشته بود که درب خانه را زدند، احمد الحسن همانطور که با دست به اهل خانه اشاره می کرد که با او کار دارند از در ساختمان بیرون آمد و دمپایی به پا کرد و کلش کلش کنان به سمت درخانه رفت. در را باز کرد و همانطور که انتظار داشت، حیدرمشتت پشت در بود. احمد همبوشی لبخند گل گشادی زد و گفت: خوش آمدی یمانی ظهور و با این حرف هر دو قهقهٔ بلندی سردادند. حیدر المشتت داخل خانه شد و به دنبال رفیق شفیقش راه افتاد و خوب می دانست باید وارد اتاقی شود که از ساختمان اصلی خانه فاصله داشت. همبوشی وارد اتاق شد و برق را روشن کرد و همانطور که می نشست و به پشتی تکیه میداد گفت: حیدر! بنشین و هر چه می گویم گوش کن و البته این را بدان که هر چه شنیدی حرف من تنها نیست! اینا نتیجهٔ سالها آموزش در اسرائیل هست و تاییدیه مقامات اونجا هم داره... حیدرمشتت آهی کشید و گفت: زهی سعادت! کاش ما هم یه تار مو روی سر شما بودیم و ممالک اونجاها را هم میدیدم، به گمانم اونجا خوش خوشان هست هااا همبوشی خنده ریزی کرد و‌گفت: اگر حرفایی که میزنم را مو به مو اجرا کنی قول میدم خوش خوشان تو هم برسه و یه زمانی شخص شخیصی بشی و کلی خدم و حشم برای خودت راه بندازی. حیدر مشتت خودش را جلوتر کشید و گفت: چکار کنم؟! من که هر چه گفتی نه نگفتم جناب نائب خاص امام، نوادهٔ مهدی موعود و باز هم قهقه را سر داد. همبوشی نفسش را محکم بالا کشید و گفت: ببین حیدر، از ظاهر کار برمیاد مکتبی که ما راه انداختیم مقبول برخی از عوام مردم افتاده و خیلی از کسانی که عاشقانه امام زمانشون را دوست دارن و البته ساده لوح هستند، به راحتی آب خوردن جذب مکتب ما شدند، اما من به این قناعت نمی کنم، یعنی این مکتب ما نباید محدود به چند شهر در عراق شود، در قدم اول باید توی کل عراق همه گیر بشه و بعد از آن به کشورهای اطراف کشیده بشه و وقتی به خود بیایم که یک فرقه جهانی در پیش رویمان باشه، البته این خواستهٔ موساد است و می خوان آنهمه خرج و زحمتی که کشیدند به ثمری درست و حسابی برسه. حیدر مشتت یک تای ابرویش را بالا داد و گفت: الان دقیقا من چکار باید بکنم؟! احمد همبوشی خیره به نگاه مرموزانه حیدر شد و گفت: از همین فردا به استان های عراق سفر می کنی، به همه میگی که نواده امام زمان شما را به یاری میطلبد، همانطور که برنامه ریزی کردیم، تو یمانی هستی و من نائب خاص امام زمان.... باید طوری به مردم القا کنیم که دوران غیبت به دوران قبل برمیگرده،یعنی دیگه علمای بزرگ اسلام نائب عام امام نیستند و امام اراده کرده که از طریق نائب خاص با مردم ارتباط بگیره و باید به مردم بفهمانیم که امام زمان از دست حوزه های علمیه و حوزویان و عمامه به سرها دل خوشی ندارد، مردم باید باورشون بشه که روحانی های حوزه ها همه دشمن امام زمانند و امام زمان در شرایط حال، فقط و فقط یک نائب خاص دارد اونم نواده خودش، احمدالحسن هست، متوجه شدی؟! حیدر مشتت سری به نشانهٔ تایید تکان داد و گفت: حالا این وسط چی گیر من میاد؟! احمد همبوشی نیشخندی زد و گفت: نه اینکه تا الان چیزی گیرت نیومده!! زندگیت زیر و رو شده، درسته رو نمی کنی و لباس درویش ها را به تن می کنی، اما من میدونم که این فیلمت هست، چون خودم کارگردان این سناریو هستم ولی اینو بدون هر چه که تبلیغاتمان بیشتر باشد، اولا مردم از علما زده میشن و تمام خمس و زکات و انفاق مالشون را به خانه فرزند امام سرازیر می کنند و از طرفی هر چه بازارمون گرم تر بشه، از طرف موساد هم مشتلق بیشتری گیرمون میاد و من هم که بخیل نیستم، هر چی گیرمون آمد، منصفانه تقسیم میکنیم و البته خیلی چیزهای دیگه هم غیر از مسائل مادی هست که کم کم متوجه میشی، الان در حد فهمت گفتم تا متوجه بشی کاری را شروع کردیم که از همه لحاظ به نفع ماست. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
🎬: گوشی اتاق ، اتاقی که متعلق به «مکتب امام احمدالحسن و یمانی موعود» که تازه راه افتاده بود به صدا درآمد. کسی جز احمد همبوشی که خود مؤسس این مکتبخانه بود در اتاق وجود نداشت، احمد همبوشی تازگیها پای را فراتر از قبل گذاشته بود و خود را ارتقاء مقام داده بود و از نائب خاص امام به جانشین او و امام سیزدهم ارتقا درجه داده بود و جالب این جا بود که تمام این مقام و رتبه ها، چه از فرزندی امام و چه نیابت و چه مقام سید یمانی و حالا هم امام سیزدهم، همه و همه در خواب و رؤیا به او تفویض میشد، رؤیایی که تنها شاهدش، خود احمد همبوشی بود و اغیار در آن راهی نداشتند و مردم فقط خبر آن را می شنیدند. احمد همبوشی گوشی تلفن را برداشت، از آن طرف خط صدای پر از التهاب حیدر مشتت به گوش رسید: سلام احمد خوبی؟! همبوشی گلویی صاف کرد و‌گفت: درست صحبت کن بگو امام احمد الحسن حیدر با بی حوصلگی گفت: قراره برای بقیه فیلم بازی کنیم نه خودمون را گول بزنیم، اینقدر گفتی امام احمدالحسن که انگار خودت هم باورت شده امام هستی، بابا تو امامِ یک مشت آدم ساده لوح و متوهم هستی، خودت دیگه توهم امام بودن نزن! همبوشی گوشی را محکم تر چسپید و گفت: باید اول خودمون به باور برسیم تا بقیه هم ما را باور کنن. حیدر اوفی کرد و‌گفت: برو به باور برس! اما با به باور رسیدن تو، نه بابات امام زمان میشه و نه من سید یمانی...حالا از این حرفا گذشته، همانطور که گفته بودی، من شهر به شهر عراق را گشتم و تبلیغ مکتب احمدالحسن را کردم، باورت نمیشه احمد همبوشی! یه عده مردم از همه جا بی خبر، چنان خاک پای من را سرمه چشماشون میکنن که کم کم خودمم داره باورم میشه یه کاره ای هستم، البته بعضی از علما که دستی در علم داشتن جلوم قد علم کردند و فعلا با همون کتابایی که دادی، به خودشون مشغولشون کردم تا تو راه تبلیغ ما سنگ نندازن. همبوشی لبخندی زد و گفت: این اخبار که تکراری شده، برای چی زنگ زدی؟ حیدر که انگار تازه موضوع اصلی یادش اومده بود گفت: تا رسیدن به العماره مشکلی نداشتم، اما به نظر میرسه تبلیغ توی العماره و اطرافش و کلا جنوب عراق، خیلی سخت هست. همبوشی با التهابی در صدایش گفت: چرا سخته؟! یعنی مردم اون خطه آگاه تر از بقیه جاها هستند؟! حیدر نیشخندی زد و گفت: نه بابا! اینجا ساده لوح ترند،آنقدر ساده لوح که قبل از ورود علم تبلیغ احمدالحسن فرزند خود خوانده امام زمان به الاماره، کسی دیگه قاپشون را دزدیده، باید بگم رقیب پیدا کردی! و با زدن این حرف قهقه بلندی سر داد. احمد همبوشی که کارد میزدی خونش در نمی امد، فریادی زد و گفت: چی میگی تو؟! درست حرف بزنم ببینم! حیدر مشتت که انتظار این برخورد را نداشت گفت: خوب به من چه که امام زمانت بدون هماهنگی با نائب خاص و امام سیزدهمش، یه نائب دیگه فرستاده سمت العماره و البته از بخت بدت این نائب همچی بگی نگی پرزورتره، یعنی حداقلش اینه که اینجا مردم بیشتر قبولش دارن.. احمدهمبوشی اوفی کرد و گفت: حالا طرف کی هست؟ میشه باهاش کنار اومد یا نه؟ حیدر به میان حرف او دوید و گفت: فک کنم اسمش را شنیدی ... در همین حین تلفن قطع شد و احمد الحسن همانطور که گوشی را سر جایش میگذاشت، روی صندلی نشست و خیره به تلفن شد تا دوباره زنگ بخورد، او باید برای این موضوعات هم فکری می کرد و شاید لازم میشد که موساد را در جریان بگذارد. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
🎬: احمد همبوشی با قدم هایی لرزان بدون هدف عرض اتاق را می پیمود و گاهی جلو قفسه کتاب می‌ایستاد و کتابی به دست می گرفت و زیر و رو می کرد، گویی ثانیه ها به کندی می گذشت. تلفن دوباره شروع به زنگ زدن کرد، احمد همبوشی با سرعت خودش را به آن رساند و گوشی را برداشت و صدای الو‌گفتن حیدرمشتت از پشت خط بلند شد، همبوشی با صدای بلند گفت: چرا اینقدر طول کشید تا زنگ بزنی؟! این چی بود داشتی میگفتی؟! حیدر مشتت خنده ریزی کرد و گفت: انگاری خیلی توجهت را جلب کرده هاا همبوشی با بی حوصلگی گفت: زودتر برو سر اصل مطلب، حیدرمشتت گفت: راستش چند تا از مساجد بزرگ و شلوغ العماره را انتخاب کردم تا برای تبلیغ شروع به کار کنم، اولین مسجدی که رفتم و از شما و دعوتتان گفتم، در ابتدا مردم عادی شما را با کس دیگه ای اشتباه گرفتند و بعد چند تا از مریدهای پرو پا قرص سید محمود سرخی که انگار اونم دقیقا ادعاهایی شبیه به ادعاهای شما کرده با این تفاوت که فرزند امام غایب نیست، جلو اومدن و شروع به مجادله با من کردن، هر چه من می گفتم اونا نقض می کردن و دلایلی محکم تر بر حقانیت صرخی می آوردند، خلاصه بگم، من در اینجا یکی کلّاش تر از خودمون را دیدم، البته خود محمود صرخی را قراره فردا توی یه مکان معین ببینم تا با هم گفتگویی کنیم، حالا به نظرت تکلیف من چیه؟ همبوشی نفسش رامحکم بیرون داد و گفت: تا میتونی باهاشون مناظره کن و حتی از کتابهایی که به اسم من چاپ شده براشون ادله و برهان بیار، گیجشون کن و بزار مریدهاشون هم گیج بشن و وقتی که درمانده شدن، تو از نسب احمدالحسن که میرسه به امام زمان رونمایی کن تا افراد ساده دل که امام زمانشون را دوست دارن بیان سمت ما، بالاخره از بین نائب و فرزند امام، یکی را باید انتخاب کنند که مطمئنا فرزند امام، ارجحیت بیشتری داره و منم از اینجا سعی می کنم با موکلی که دارم زمینه شکست صرخی را بوجود بیارم. حیدرمشتت خنده بلندی کرد و‌گفت: بابا تو دیگه کی هستی؟! الحق که شیطان را درس میدی، میگم اینجور که ملت را میپیچونی یه وقت حیدر مشتت یا یمانی ظهور را نپیچونی؟!!. احمد همبوشی اوفی کرد و گفت: ببین رفیق! من هر چی باشم نامرد نیستم، با هم شروعش کردیم و باهم پیشش میبریم و از مزایای این مکتب هر چی نصیبمون شد با هم میخوریم و بعد اندکی سکوت کرد و ادامه داد: گفتی فردا با خود صرخی دیدار داری، به نظرم قبل از مناظره و جنگ و جدل، یه جورایی در خلوت باهاش کنار بیا و ببین چه طوری میشه بی سرو صدا یه دهانبند بهش بزنیم و اگر این مورد جواب نداد، برو سراغ مناظره و برنامه ای که گفتم، در ضمن یه تعداد کتاب جدید هم قراره به دستم برسه، اینا هم کارشناسی شده هستند و به نام من نوشته شدند، سعی می کنم از اینا هم به دستت برسونم. حیدر مشتت بار دیگر خنده صدا داری کرد و گفت: باشه! راستی خدا شانس بده، من هر کار کنم به تو نمی رسم یابن المهدی، نه قلم میزنی و نه زحمتی میکشی و کلی کتاب به نامت ثبت میشه.. و با زدن این حرف هر دو خنده ای کردند و تماس قطع شد. احمد همبوشی روی صندلی کنار میز نشست، انگار ذهنش سخت درگیر بود، او باید راه درستی برای مقابله با مدعیانی همچون صرخی که هرازگاهی سر راهش سبز می شدند پیدا می کرد. احمد همبوشی متوجه گذشت زمان نمی شد،وقتی به خود آمد که اتاق نیمه تاریک شده بود، همبوشی کلید برق را زد و بعد گوشی تلفن را برداشت و شماره دفتر مایکل را گرفت‌. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🎞🎞🎞🎞🎞🎞
🎬: گوشی زنگ خورد و از ان طرف خط صدای مایکل بلند شد. احمد همبوشی با لحنی سراسیمه گفت: سلام جناب! منم احمد... مایکل به میان حرف او پرید و گفت: متوجه شدم! احمدالحسن قرار شد که تماس ها محدود بشه نه اینکه دم به دقیقه زنگ بزنید، اخرش با این کارهای شما، میترسم کل قضیه لو بره و.. همبوشی اب دهنش را قورت داد و گفت: نه...نه...اصلا نترسید، قرار نیست کسی از ارتباط ما بویی ببره، درسته من از طریقی که قرارمون بود ارتباط برقرار نکردم چون اون طریق خیلی زمان بر هست و الان هم مسئله بسیار مهمی پیش امد که می بایست به سمعتون برسونم و نظرتون را جویا بشم و اگر امکانش بود کمکم کنید. مایکل با تحکمی در صدایش گفت: کمک...کمک..من که بیشتر از بودجه به شما کمک کردم، تقصیر شماست که تنبلید و آنطور که باید فعالیت بکنید، نمی کنید. همبوشی صدایش را ارام تر کرد و گفت: نه این بار فرق میکنه، بحث مسائل مالی نیست، طبق گفته کار گروه شما و نقشه قبلی، من چند نفر را به اطراف فرستادم برای تبلیغ مکتب احمد الحسن که متاسفانه با مشکلی مواجه شدیم، انگار توی برخی از شهرهای عراق برای ما رقیب بوجود آمده، یعنی شخصی دقیقا ادعاهای مثل ما کرده و داره چوب لای چرخمون میزاره، من گفتم به طریقی با طرف به تفاهم برسن اما الان زنگ زدم خدمتتون بگم اگر رقیب ما زیادی سر سختی نشان داد و مانع کار ما شد، شما این رقیب را با همون نیروهای خفیه تان از سر راه ما بردارین و حتی اگر امکانش هست سردسته شان را بکشید. مایکل که تعجب از کلامش مشهود بود گفت: بکشیمش؟! چرا باید بکشیمش؟! احمد همبوشی با حالتی حق به جانب گفت: خوب باید به نوعی خفه اش کنید چون منافع ما را داره به خطر می اندازه.. مایکل با لحنی عصبانی گفت: اونطور که میگی، رقیب شما دقیقا مثل شما عمل میکنه یعنی احتمالا خودش را نائب امام یا از نزدیکان امام دوازدهم شیعیان جا زده و داره مردم را فریب میده، این درست کاری هست که خواسته ماست، پس با اون رقیب، رفیق بشین بهتره،چون شما دو تا گروه در یک راستا دارین حرکت می کنین ، هر دوتاتون طبق معیارهای ما پیش میرین و این خیلی خوبه، هدف ما انحراف مذهب شیعه و اعتقادات شیعیان هست، حالا یکی از آسمون رسیده و داره دقیقا چیزی که مدنظر ماست را انجام میده پس نباید از سر راه برش داشت، بلکه باید حمایتش کرد. همبوشی که انگار یک لحظه تمام بادش خوابیده بود گفت: اینجوری تکلیف ما چی میشه؟! مگر امکان داره یک خِطّه و‌دو فرمانروا؟! مایکل با تحکمی در صدایش گفت: مکان تبلیغتون را تغییر بدین کاری به کار اون رقیب نداشته باشید، دنیا بزرگه و شیعیان سر از همه جا در اوردن پس شما هم باید تبلیغ جهانی داشته باشید، به جای اینکه تمام تمرکزتون را بزارید روی عراق،به کشورهای دیگه خاورمیانه برید و سعی کنید در بین شیعیان اونجا نفوذ کنید، خصوصا کشور ایران... همبوشی حرفهای مایکل را کلمه به کلمه به خاطر سپرد و در آخر چشمی گفت و تلفن را قطع کرد، او حالا می فهمید که شخص احمد همبوشی که صهیونیست ها کلی خرج تعلیمش کردند برای انها مهم نیست، اهداف انها که همان انحراف در اعتقادات شیعیان است از هر چیزی برای موساد مهم تر است پس باید نقشه ای دیگه که دستاوردی منطقه ای و یا شاید جهانی داشته باشد، می کشید. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂🌺
🎬: درب مکتب احمدالحسن به شدت باز شد و حیدرمشتت خودش را به داخل ساختمان انداخت و همانطور که لبخند می زد به سمت میزی که احمد همبوشی پشت آن نشسته بود امد و گفت: سلام علیکم یا نائب الامام، یابن المهدی! حال شما چطوره؟! احمد همبوشی ابروهایش را بالا داد و گفت: و علیکم السلام یا یمانی ظهور، ببینم چی شده کبکت خروس می خونه؟! دیروز که کلی شاکی بودی از دست ما، الان چی شده زیر و رو شدی؟! حیدرمشتت خنده صداداری کرد و گفت: دیروز برای این شاکی بودم که منو از العماره کشوندی اینجا و تمام زحمات تبلیغ این مدتم را برباد دادی و ترسیدی که با اون مرتیکه صرخی مقابله کنی، خوب خودتم جای من بودی ناراحت میشدی. احمد همبوش خیره به حیدرمشتت گفت: منم از اینکه مجبور بودم میدان را خالی کنم، خیلی ناراحت بودم اما چه میشه کرد؟! دستور از بالا بود که صرخی را به حال خودش بذاریم و تبلیغ مکتب خودمون را جاهای دیگه انجام بدیم. حیدر مشتت دستش را محکم روی پایش زد و‌گفت: گندش بزنه اون بالا را...حالا چی میشد یک درسی به صرخی میدادیم که دیگه جلو نوه امام زمان، قد علم نکنه و با زدن این حرف قهقه ای سر داد. احمد همبوشی نگاهش را به کتاب پیش رویش دوخت و گفت: حالا مزه نریز، بگو ببینم چه خبری داشتی که اینجور با عجله داخل شدی؟! و بعد بدون اینکه اجازه بدهد حیدرمشتت جوابی به او بدهد، یک بند از کتاب را نشان او داد و گفت: اینجا را بخون ببینم چی ازش میفهمی؟! من هر چه می خونم اصلا نمیدونم منظور این قسمت و این روایت که احتمال زیاد جعلی هست چیست و چرا باید اینجا آورده بشه؟! حیدر مشتت کتابی را که تازه از موساد به دست احمد همبوشی رسیده بود جلو کشید و بعد کتاب را بست و اشاره به جلد کتاب کرد و گفت: اینجا اسم تو را به عنوان نویسنده نوشتن، کتابی را که خود نویسنده اش را گیج کنه باید قاب طلا گرفت و بر سر در تاریخ چسپاند و با زدن این حرف قهقه اش بلندتر شد و کتاب را به کناری گذاشت و دستش را روی دست احمد همبوشی گذاشت و گفت: پاشو...پاشو بیا ببین برات چکار کردم. همبوشی عبایش را روی شانه هایش مرتب کرد و به دنبال حیدر مشتت راه افتاد، جلوی در مکتب ماشین حیدرمشتت بود که انگار چیزهایی بهش اضافه شده بود و بلندگویی روی سقفش دیده میشد. همبوشی در مکتب را قفل کرد و با اشاره حیدر سوار ماشین شد. حیدر ماشین را روشن کرد و همانطور که نگاهی از سر افتخار به خودش می کرد، گلویی صاف کرد و میکروفن روی داشبرد را برداشت و همزمان با حرکت در خیابان های شهر، صدای او از بلندگوی بالای ماشین پخش میشد: امت مسلمان عراق! مومنانِ چشم انتظار منجی آخرالزمان! بگوش باشید که حجت ابن الحسن، نائب خاص خودش را به همراه یار دیرینش یمانی ظهور، به سوی شما فرستاده، بشتابید به سمت بهترین عمل که همان یاری رساندن به نائب امام است، بشتابید که امام خود را از خود راضی نمایید، بشتابید تا امر امامتان روی زمین نماند، به سوی ما بیایید و عطر نفس های مهدی صاحب الزمان را از کلام نائبش، احمدالحسن استشمام کنید.. حیدرمشتت پشت سر هم عباراتی با این مفهوم را تکرار می کرد و لحظه به لحظه لبخند روی لب احمد همبوشی پررنگ تر میشد و مردم شهر و کوچه و بازار با تعجب و شگفتی به این ماشین چشم دوخته بودند و عده ای که خیال می کردند واقعا خبری از جانب امام دوازدهم شده است، با سرعت به دنبال ماشین می دویدند صحنه ای را حیدر مشتت و احمد همبوشی به تصویر کشیده بودند که بسان خنجری زهراگین بود که بر قلب غریب عالم، مهدی زهرا فرود می آمد. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🎞🎞🎞🎞🎞🎞
🎬: بعد از کلی بلندگو گردانی در بصره و بغداد و نجف و...احمدالحسن و حیدرمشتت در بین عوام مردم ساده لوح به شهرتی دست پیدا کرده بودند، دقیقا مانند جنس های حراجی که بعضا وانت بارها در کوچه و خیابان در معرض دید عموم قرار میدهند و سعی می کنند جنسشان را با حرّافی قالب مردم کنند، اینها هم اعتقاداتی را که دست پخت موساد بود را به خورد عده ای ساده انگار و بی اطلاع دادند و حالا نوبت مرحلهٔ بعدی کار بود، احمدالحسن می خواست جای پایش را نه تنها در عراق بلکه در کشورهای اطراف سفت کند البته این مورد هم طبق نقشه و توصیهٔ اربابان یهودی اش بود، پس بنا را بر گسترش تبلیغات گذاشتند و اینبار تبلیغاتشان می بایست در آن سوی مرزها به گوش مردم می رسید. احمد همبوشی با حمایت موساد راهی بعضی از کشورهای عربی حوزه خلیج فارس شد اما قبل از رفتن، جلسه ای سه نفره در محل تاسیس مکتب برقرار شد. ساعت هشت شب بود که حیدرمشتت وارد مکتب احمدالحسن شد و چون همیشه او را مشغول مطالعهٔ کتاب هایی دید که موساد نشخوار کرده بود و در دهان گشاد احمدهمبوشی جاداده بود، او می خواست بر کتاب هایی که به نام او چاپ شده بود، تسلط کامل داشته باشد که اگر روزی کسی از مریدانش سوالی درباره موضوعی در این حیطه پرسید، بتواند پاسخگو باشد. حیدرمشتت که دید احمد همبوشی توجهی به او ندارد، تسبیحی را که برای فریب عوام همیشه در دست داشت، شروع به چرخاندن دور انگشتش کرد و گفت: به نظرت طرف دیر نکرده؟! همبوشی خیره به خطوط کتاب، جوابی به او نداد و حیدرمشتت دستانش را پشت سرش قفل کرد و بی هدف در عرض اتاق شروع به قدم زدن کرد. دقایقی بعد زنگ در را زدند و حیدر با شتاب به سمت در ساختمان رفت، ساختمان مکتب، ساختمانی جنوبی بود که شامل یک هال بزرگ و آشپزخانه ای کوچک و سرویس بهداشتی بود که دورتا دور هال با صندلی های چوبی پوشیده شده بود و میزی هم در وسط قرار داشت. حیدر در را باز کرد و قامت دراز و هیکل لاغر عیسی المزرعاوی ظاهر شد. احمد همبوشی از جا برخاست و همانطور که سلام و علیک می کردند به او تعارف نمود تا بنشیند. حیدر و عیسی هر دو روبه روی همبوشی روی صندلی نشستند، همبوشی بدون تعلل گلویی صاف کرد و گفت: آقای عیسی المزرعاوی، شما که قبلا از کم و کیف و هدف کار ما آگاه شده اید، درمورد مسائل مالی هم به توافق رسیده ایم، اینک موعد انجام کار است و برای اولین مأموریت، به شما ابلاغ می کنم که قرارست در سفری که ممکن است چندین ماه به طول انجامد آقای حیدرمشتت یا همان یمانی ظهور را در ایران همراهی کنید، آنطور که به من گفته اند، شما به مناطق ایران آشنا هستید و کمابیش در آنجا دوستانی دارید که با کمک آنها می توانید پیام ما را به مردم ایران و البته علمای آنجا برسانید و به هر نحو ممکن آنها را با ما همراه سازید. عیسی نگاهی به حیدر کرد و گفت: شما طبق قرار حق و حقوق مرا بدهید و من قول میدهم تا آخرین روز اقامت حیدر مشتت در ایران، همراهش باشم، اما لازم است که بگویم، بعید می دانم علمای ایران با ما همراه شوند، آنجا اساتید حاذقی هست که به راحتی فریب ما را نمی خورند... احمد همبوشی که دوست نداشت اول راه سخنان ناامید کننده بشنود گفت: کتاب هایی تحت اختیارت قرار میدهم که ماهرترین اساتید را گیج کند، شاید نتوانی آنها را با خودت همراه کنی اما مطمینا نمی توانند مخالفت هم کنند چون تا بخواهند کتب و ادله ما را کالبد شکافی کنند، ما مریدان از عوام برای خود یافته ایم. عیسی نفسش را محکم بیرون داد و گفت: خیلی خوشبین هستید اما امید ما فقط روی مردم ساده لوح و البته محب اهل بیت و دوستدار امام زمان هست و ما باید رگ ارادت به امام دوازدهمشان را قلقلک دهیم آنها خودشان به سمت ما خواهند آمد.. احمد همبوشی از جا بلند شد و به طرف کمدی که در انتهای هال که به آشپزخانه می خورد رفت، کلیدی از جیبش بیرون آورد در کمد را باز کرد و پاکتی نسبتا بزرگ را از داخل کمد بیرون آورد، پاکت را روی میز گذاشت به آن اشاره کرد و گفت: فعلا این دلارها را بردارید، بعد از برگشتن دوبرابر این مبلغ را به شما خواهم داد،در ضمن خرج و مخارج سفر هم با ماست که در اختیار حیدرمشتت میگذارم... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
🎬: بعد از چندین روز سفر، حیدر مشتت به همراه عیسی مزرعاوی یا عیسی مزرعه، به استان خوزستان و شهر شادگان رسیدند. عیسی مزرعه، به دنبال آدرس یکی از دوستانش، حیدر مشتت را به خانه ای در مرکز شهر شادگان برد، خانه ای که انگار برای اقامت آنها فراهم شده بود و به جز همان لحظه ورود، حیدر مشتت دیگر صاحبخانه را ندید. جلوی در خانه رسیدند، آنطور که از شواهد بر می آمد، خانه ای کوچک و نقلی بود، عیسی زنگ در را زد و بعد از لحظاتی، مردی با چهره ای آفتاب سوخته و ریش و سبیل پر و جو گندمی در را باز کرد و با دیدن میهمانان لبخندی روی لب نشاند و گفت: سلام بر برادران عزیزم، خانه ام را منور کردید و بعد نگاهی پر از محبت به حیدر کرد و گوشه شال سبز دور گردن او را با احترام به دست گرفت و بر آن بوسه زد و همانطور که بغضی گلوگیرش شده بود گفت: به قربان امام زمان، غریب دوران بشوم که بالاخره قرار است از پرده غیبت به در آید و بر من منت نهاده اند و یمانی ظهورش، بازوی پرتوان لشکرش را به میهمانی کلبه حقیرانه من فرستادند و بعد رو به عیسی مزرعه کرد و‌گفت: خدا خیرتان دهد که همچی مهمان عزیزی را به خانه این حقیر آوردید، از همان روز که امر فرمودید خانه را مهیا کردم و خانواده ام را فرستادم نزد اقوامم، اینجا تا هر وقت که اراده کنید در خدمت شماست، بفرمایید بفرمایید که جسارت کردم و سراپا نگهتون داشتم. عیسی و حیدر مانند انسان هایی روحانی و معنوی لبخندی زدند و با لحنی آرام تشکر کردند و وارد خانه شدند. در ورودی خانه همان در هال محسوب میشد، هالی که با دو قالی لاکی رنگ فرش شده بود و دور تا دور آن پتوهای کناره ای و پشتی های طاووسی قرار داشت . هر سه مرد وارد خانه شدند و صاحبخانه که نامش آقا جواد بود آنها را بالای هال نشاند و به طرف آشپزخانه رفت تا وسایل پذیرایی را فراهم کند که عیسی به حرف درامد و بلند گفت: راضی نبودیم که خانواده ات را به خاطر ما به جایی دیگه بفرستی... آقا جواد از داخل آشپزخانه گفت: این چه حرفی هست ما جونمون را در راه امام زمان میدیم، خانه و کاشانه که قابلی نداره عیسی نیشخندی زد و سرش را نزدیک گوش حیدر مشتت اورد و گفت: کیف می کنی چه جوری اینو پختم، الان فکر می کنه تو از پیش خود خود امام زمان میای... حیدر مشتت هیسی کرد و گفت: ما قراره با چندین جامعه همچین کاری کنیم و در همین حین آقا جواد با سینی چای در دست آمد و چای را تعارف کرد و دو زانو کنار آنها نشست و متواضعانه گفت: فقط اگر اجازه بدین فردا تعدادی از اقوام به همراه همسر و فرزندانم بیایند و از نزدیک شما را ببینند و از بیاناتتون فیض ببرن و بعد در حالیکه اشک گوشه چشمش را میگرفت گفت: می خواهم به امام زمان پیغام دهیم که آقا دوری ازشما سخت است به خدا ما در نبود شما یتیمانی بیش نیستیم و با زدن این حرف هق هقش به هوا بلند شد و با اجازه ای گفت و به سمت آشپزخانه رفت. حیدر مشتت همانطور که رد رفتن او را نگاه می کرد گفت: کاش همهٔ شادگان و اصلا کل ایران به ساده انگاری آقا جواد باشند و این شد شروعی بر تبلیغ جریان احمدالحسن یا همان یمانی دروغین در ایران... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🎞🎞🎞🎞🎞🎞
🎬: حیدرمشتت همانطور که وسط هال دراز کشیده بود و به سقف خیره شده بود گفت: عیسی! روزها از آمدنمان به شادگان گذشته، علی رغم سنگ اندازی های برخی مخالفان، تعداد مردمی که جذب مکتب احمدالحسن شدند، بد نیست، به نظرم تبلیغ در این شهر کافی هست. عیسی مزرعه که درحالتی بین خواب و بیداری بود، چشمانش را گشود و با تعجبی در کلامش گفت: یعنی تبلیغ در ایران کافی ست و اسباب سفر مهیا کنیم؟! به عراق برمی گردیم یا باز قصد کشوری... حیدر مشتت به پهلو چرخید و رویش را به عیسی کرد و همانطور که حرف او را قطع می کرد گفت: چی میگی برای خودت؟! ما هنوز کارها داریم توی ایران، شادگان یه بخش بسیار کوچک از کشور بزرگ ایران هست و ظرفیت اینو نداره که پیام مکتب ما را به کل ایران برساند، من برای تجزیه و تحلیل رفتار ایرانی ها ابتدا ادعامون را توی شادگان ارائه کردم تا ببینم اقبال عمومی در جامعه ایران به نفع ما هست یانه؟! اما در کل ما باید در شهری ادعامون را مطرح کنیم که مبلغین حرفامون را به بقیه جاها انتشار بدن. عیسی با حالت سوالی نگاه کرد و گفت: مثلا تهران؟! حیدر مشتت خنده بلندی کرد و گفت: نه! باید جایی باشه که مردمش مذهبی باشن، یک جایی مثل قم، چون اغلب مبلغین دین که سالانه به اقصی نقاط ایران سفر می کنند، تجمعشان داخل قم هست، پس ما باید تبلیغاتمان را در این شهر به اوج برسانیم ، تو فکر کن بین هزاران نفر طلبه ای که داخل قم هستند، فقط بیست، سی نفر را بتونیم قانع کنیم که مکتب احمد الحسن برحق هست و این طلبه ها هر کدام داخل شهرهایی که برای تبلیغ میرن، این ادعای ما را مطرح کنند، چقدر از شهرهای ایران از وجود مکتب و اعتقادات ما با خبر میشن! عیسی مزرعه که با شنیدن این حرف ذوق زده شده بود مثل فنر از جا برخواست و سرجایش نشست و گفت: چقدر تو باهوشی حیدر! و کمی سکوت کرد و بعد از چند لحظه گفت: فکر اینم کردین که اجتماع مراجع و علمای بزرگ ایران، قم هست و اکثر اونا قم حضور دارن و کلاس بحث و تدریس و فقه و اصول دارن، ما خیلی بتوانیم هنر کنیم چند طلبه را همراه خودمون کنیم، بی شک علمای بزرگ و اساتید حوزه، فریب ما را نمی خورند چون عمری درس دین خواندن و درست و غلط را از هم تشخیص میدن، برای مقابله با این علما چکار می کنید، اصلا شاید برای ما خطرناک هم باشه که در شهر قم پرده از ادعایمان برداریم. حیدر مشتت پوزخندی زد و گفت: برای اینم فکری کردم، من بی گدار به آب نمیزنم، حیدر مشتت، یمانی ظهور هست و یمانی ظهور باید زیرک تر از این حرفا باشه تا یمانی بشه. عیسی یک تای ابرویش را بالا داد و گفت: مثلا می خوای چه کنی؟! حیدر دستش را ستون سرش کرد و رو به عیسی گفت: به محض ورود به قم، به کلاس درس چند تا از برجسته ترین مراجع و اساتید وارد میشیم، ادعامون را میگم و پیغام احمد الحسن که همان پیغام امام زمان هست را داخل همون کلاس، بین شاگردان به گوش استاد میرسانیم و اگر سندی خواستند چند جلد از کتاب های احمدهمبوشی و مهم ترین آن، کتاب وصیت مقدس را بهشون ارائه می کنیم، یک عالم دین در مقابل کتابی مدون و نوشته شده، به سرعت نمی تونه موضع گیری کنه، حداقل جلوی شاگردهاش باید وانمود کنه که کتاب را میخونه و دلایل و سند صحیح اونو قبول یا رد میکنه و تا این عالم بخواد کتاب را نقد و بررسی کنه ما کلی از طلبه های ساده اندیش را به خودمون جذب کردیم و فلنگ را میبندیم و از ایران میریم بیرون... عیسی مزرعه قهقه ای زد و با دست به شانه حیدر زد و گفت: عجب اعجوبه مکاری هستی تو! پس من فردا کلید این خونه را تحویل میدم و با هم راهی قم میشیم... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
🎬: حیدر مشتت به همراه عیسی المرزعاوی که بین ایرانیان خودش را سید صالح معرفی کرده بود وارد قم شدند. حیدر مشتت همانطور که چمدان سنگین دستش را روی زمین می کشید نفسش را محکم بیرون داد و با اشاره به چند نفر از طلبه ها که جلوی دکّه ای ایستاده بودند گفت: ببین هر جا را نگاه می کنیم، تقریبا از هر ده نفر سه نفرشان طلبه هستند، ما از اولش هم می بایست به همینجا بیایم. عیسی مزرعه سری تکان داد و گفت: درست است، بگذار از آن تلفن عمومی کنار دکه، تماسی با حسن راضی الکعبی بگیریم، او مدتهاست ساکن این شهر هست و بر امور اینجا بیشتر آگاه هست و با زدن این حرف به سمت کابین زرد رنگ تلفن رفت. حیدر مشتت، با دقت اطراف را زیر نظر گرفته بود و زیر زبانی با خودش حرف میزد که عیسی مزرعه جلو آمد و گفت: بلید تاکسی بگیریم به این نشانی انگار نزدیک حرم هست، حرکت کن و با زدن این حرف دستش را برای تاکسی تکان داد و خیلی زود ماشینی جلویش ترمز کرد. حیدرمشتت به همراه عیسی مزرعه جلوی درب کوچک آبی رنگی خ ایستادند، زنگ ساده در را به صدا در آوردند و پس از لحظاتی صدای کلش کلش دمپایی که بر روی زمین کشیده می شد نشان از آمدن صاحب خانه داشت. در باز شد عیسی مزرعه دستانش را از هم گشود و گفت: سلام آقای حسن رازی الکعبی خوشحالم که دوباره شما را می بینم، آقای کعبی لبخندی زد و گفت: علیکم السلام برادر! خوش آمدید و بدون حرف اضافه ی دیگری آن ها را به داخل خانه راهنمایی کرد. هر سه مرد روبه روی هم داخل اتاقی که بیشتر به پستوی خانه شبیه بود به دور از اغیار نشسته بودند و پیرامون موضوعی که برایشان حیاتی بود صحبت می کردند. حسن راضی الکعبی طرح تبلیغی موثری ارائه کرد و حیدر مشتت آن را تایید و عیسی مزرعه هم قول کمک و همکاری داد و قرار بر این شد که حسن راضی، لیستی از علمای برجسته قم برای حیدر مشتت تهیه کند که حیدر به تمام آنها نامه بنویسد و در آن نامه، آنها را به یاری ، نائب امام و یمانی ظهور و در آخر سید صالح دعوت می کرد و با آب و تاب فراوان رؤیاهایی را که طبق آن احمد همبوشی خود را وصی امام دوازدهم معرفی می کرد روایت کردند و کتاب وصیت مقدس را برای اثبات ادعایشان به آنها ارائه می نمودند. عیسی مزرعه پیشنهاد داد که حیدر مشتت به حضور آیت الله روحانی و علامه کورانی برسد و مستقیم آنها را به سمت مکتب خود دعوت کنند و اگر موفق میشدند یکی از این دو عالم را به سمت خود جلب کنند، کار تمام بود و گویی یک ایران را با خود همراه می کردند و این نظر هم مورد پسند هر سه نفر قرار گرفت و با این طرح ها کار تبلیغی آنها در قم شروع شد. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🎞🎞🎞🎞🎞🎞