یوزارسیف 💫
#قسمت۱۰۲
هر چه شماره میگرفتم,بیشتر تنم میلرزید...شماره موردنظر درشبکه موجود نمی باشد....این یعنی یوسف جایی درگیر است.
اخه صبح هم که زنگ زدم وباهاش,صحبت کردم یه جورایی مشکوک حرف میزد,انگار عملیاتی مهم در پیش داشتند,البته این عادت یوسف بود که قبل از عملیات چیزی نمیگفت تا هم من دلهره نداشته باشم وهم مثلا شنود نشود,الانم با این وضع واوضاع داشتم مطمین میشدم که یوسف عملیات داشته,نگرانی درصورتم موج میزد ومامان با نگاه بر رنگ رخسارم همه چیز,را فهمید وبرای اینکه من را از حال وهوای خودم بدر اورد گفت:حتما خط ها شلوغ هستن,یک ساعت دیگه دوساعت دیگه زنگ میزنی وباهاش حرف میزنی...حالا بیا بشین ببین پدرشوهرت چطور شما را پیدا کرده...
با شنیدن این حرف متوجه پدر یوسف وحال غریبی که داشت شدم...
پدر یوسف رو به من کرد وگفت:بیا بشین عروس،بگو ببینم مگه یوسفم کجاست؟چرا اینقدر برافروخته شدی؟
نشستم کنارش وگفتم:یوسف,یوسف الان سوریه است اما نگران نباشید هرسال چند بار میره ومیاد,الانم دو روز بیشتر نیست که رفته,قراره تا اخر هفته برگرده حالا اگه بشنوه شما اومدین حتما زودتر برمیگرده,اخه یوسف یه مرد بسیار بامعرفت هست....,حالا راستی شما چی شد که بعداز,سالها به زنده بودن یوسف پی بردین؟
پدر یوسف لبخندی زد وگفت:ان شاالله به زودی برگرده ,خیلی,بی قرارم برای دیدنش,بوی پیراهن یوسف مرا به اینجا کشانده,پیدا کردن یوسف از معجزه شهداست,حقیقتش بعداز شهادت مادر یوسف وبعدش هم که متوجه شدم اتوبوسی که یوسف را باهاش راهی کردم طرف ایران،در اتش تکفیریها سوخته,از عالم وادم ناامید شدم,اخوند علی سبحانی,شد یک درویش بیابان گرد ,هر روز یک جا وشب هم یه جا بودم,ماه پیش گذارم افتاد به بامیان,یه شهر نزدیکی شهر خودمان ,گفتند که شهید مدافع حرم اوردند,سعادت نصیب من شد که نماز میت شهید را بخوانم,بعداز خواندن نماز ودفن شهید داخل بلند گو از من به اسم خودم تشکر شد وعنوان کردند که خانواده ام همه شهید شدند....
مراسم هنوز برپا بود که به من خبردادند,همسرشهید با من کار داره,خدمتشون رسیدم وایشون از نام ونشان من سوال کرد ,بعد از یوسف گفت وهمسرش وادرسی که از انها داشت به من داد واین شد که من بعداز سالها تنهایی متوجه شدم هنوز در روی این کره ی زمین خانواده ای دارم...
دیگه از حرفهای پدر یوسف چیزی نمیشندیدم...درعالم خودم راحله را میدیدم....خدای من چطوری میتونه تاب دوری شوهرش را بیاره....من که حتی توان فکر کردن به اون را ندارم,بااینکه بارها وبارها یوسف هشدارش را داده بود اما من....
#ادامه دارد....
نویسنده ......حسینی
💫🌟💫🌟💫🌟💫
@bartareen
یوزارسیف 💫
#قسمت 103
بابا هم از سرکار آمد و وقتی پدر یوسف را دید و داستانش را شنید ،خدا را شکر کرد که بالاخره این پدر و پسر بعداز سالها جدایی مثل حضرت یوسف و پدر بزرگوارش به هم میرسند .گرچه دوست داشتم پدر یوسف را ببرم بالا خونه خودم وپذیزایی کنم اما با اصرار پدر وما رم خونه بابا موندیم،ازصبح تا شب از شب تا سحر مدام یوسف را میگرفتم اما باز هم در دسترس نبود...
آخه سابقه نداشت یوسف حتی زمانی که درگیر عملیات بود اینهمه مدت مرا از خودش بی خبر بذاره
دلم به تلاطمی عجیب بود و انگار خبر از وقایعی هول انگیز میداد.
صبح زود بود وبا صدای صحبت کردن پدرم واقای سبحانی از عالم دلشوره بیرون آمدم رو انداز بچه ها را صاف کردم واماده بیرون رفتن از اتاق میشدم که با صدای زنگ در خانه بر جای خود میخکوب شدم...
یعنی کی میتونه باشه؟این وقت صبح سابقه نداشت که..
برگشتم وچادرم را سر کردم وهمزمان صدای باز شدن در هال اومد وپشت سرش...
#ادامه دارد....
💫🌟💫🌟💫🌟💫
@bartareen
یوزارسیف 💫
#قسمت پایانی:
هنوز پام را از در بیرون نگذاشته بودم که صدای سمیه را درحالیکه انگاراصلا متوجه اطرافش نبود بغض داشت,روبه مادرم میگفت بلند شد:
وای خاله....دلم نیومد که زنگ خونه زری را بزنم,اخه خبر دادند یوزارسیفش داره میاد....اما اینبار بی سر......وغش رفت از گریه وصدای علیرضا بود که بلند شد,سمیه جان کنترل کن الان صدا میره بالا....
دیگه حال خودم را نمیفهمیدم
این چی داشت میگفت؟!!
یوسف...یوسف....وای پدرش.... همه چی را داره میشنوه....
با پاهای لرزان وارد هال شدم,سمیه تا چشمش بهم افتاد زد تو سرش...دنیا دور سرم داشت میچرخید....همه جا تاریک تاریک شد,اخه یوزارسیف من رفته بود ,تنها پریده بود ,دیگه چیزی نفهمیدم.....
اره یوزارسیف بی صدا پرواز کرد حتی صبر نکرد تا بعداز سالها پدرش را ببینه یا بهتر بگم پدرش یوسف گمگشته اش را ببینه...
پدر یوسف ، تصمیم گرفت ,یوسف را به افغانستان ببره وتوشهر خودش دفن کند ومن ,انصاف نمیدیدم که بااین تصمیم مخالفت کنم ,اخه یوسف کل عمرش را در غربت بود الان چه خوب که در دیار خودش آرام گیرد....
بچه ها راسپردم به سمیه وبعداز مراسم تشییع درایران وزیارت یوسفم در مشهد راهی افغانستان شدیم...
حالا روی اسمان سوار هواپیما یک تابوت بین من ویک پدر درد کشیده...بوی گل میداد...یوسف به قول خودش وفا کرد وداشت من را میبرد سفر ماه عسل ,اینبار به دیار خودش ,به سرزمین ظلم کشیده ی افغانستان ,به خودم جرات دادم ارام روی تابوت را زدم کنار، بند کفن یوزارسیفم را بازکردم وخواستم مثل حضرت زینب س بوسه بر رگ بریده بزنم،تن بی سر را که دیدم,گلوی بریده که پیش چشمم امد...رگهای خونین که تونگاهم نشست,نتونستم....نتونستم....از حال رفتم وگفتم قربان صبر عظیمت یا زینب س....
داشتم قالب تهی میکردم,انگار روحم داشت از تنم جدا میشد،یک باره احساس کردم سرم روی سینه ی یک بانوی مکرمه ومعظمه است,آروم شدم,آرام,آرام.......بوی گل وگلاب بوی سیب ناب درفضا,پیچید..
ناگاه صحنه ها جلوی چشمم جان گرفت...من.....کربلا....بالای سر حضرت عباس س.....آری این تعبیر خواب چندین سال پیش من بود وابوالفضل من,فدای حریم حضرت زینب س شد...
واین قصه هر روز وهر روز تکرار میشود تا قایم آل محمد(ص) از راه برسد
و اگر از این شیر زنان بپرسید(درفرجام عشقتان چه دیدید؟؟)
بی شک خواهند گفت:(ما رأیت إلا جمیلا......)
به امید ظهور حضرتش وپایان یافتن تمام ظلمها ونابودی تمام ظالمین...التماس دعا
<پایان>
#نویسنده.....حسینی
💫🌟💫🌟💫🌟💫
@bartareen
لیست داستان های جذاب نویسنده:ط.حسینی
#عشق_پایدار
https://eitaa.com/bartareen/4
#عشق_مجازی
https://eitaa.com/bartareen/84
#دام_شیطانی
https://eitaa.com/bartareen/104
#پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
https://eitaa.com/bartareen/156
#از_کرونا_تا_بهشت
https://eitaa.com/bartareen/325
#روایت_دلدادگی
https://eitaa.com/bartareen/475
#سقیفه
https://eitaa.com/bartareen/619
#شاهزاده ای در خدمت
https://eitaa.com/bartareen/667
#یوزارسیف
https://eitaa.com/bartareen/834
https://eitaa.com/bartareen/942
#لقمه_حلال
...............به نام خدا...............
لقمه حلال،قسمت اول:
به نام خدایی که انسان را افرید وبه او اراده واختیاری بخشید تا راه خویش را انتخاب کند وبرای نشان دادن راه حق,حجت های برای انسانها قرارداد که تا مادامی در راه حجتش باشیم ,بی شک راه کمال وخلیفه الله بودن را میپیماییم واگر زمانی ازاین راه بیرون زنیم ,همانا خسرالدنیا والاخره خواهیم شد پس خداوندا(اهدناالصراط المستقیم...)
میخوام داستان زندگی خودم را براتون بگم،داستانی بدوراز عبارات کلیشه ای....امیدوارم جذاب باشه وازخواندنش لذت ببرید.
من ژینوس هستم ,دختر یکی یکدانه وتنها فرزند خانواده نادری,امسال سال اخردبیرستان هستم به گرافیک خیلی علاقه دارم منتها به عشق پدرم وپیشنهاد ایشون رشته ریاضی رفتم البته ناگفته نماند که خودم هم این رشته را دوست دارم وفکرمیکنم استعداد ریاضیات دارم ,اموزش زبان انگلیسی رفتم والان زبان انگلیسی رامثل بلبل چهچه میزنم خیلی شدید به ورزش کوهنوردی ,دو وهرچی که توش پیاده روی باشه علاقه دارم😍
توانجمن وگروه های پیاده روی شهر وکشورم که عضوم هیچ ,تازگیا یک گروه دو جهانی پیدا کردم که از اقصی نقاط دنیا عضو دارد ومنم باکمال افتخار عضوش شدم,البته اینترنتی هست هاااا بعضی وقتا هم برای پیاده روی یا مسابقات دو که درکشورهای مختلف برگزارمیشه,اطلاعیه میدهد وهرکس که شرایطش جورباشه میتونه شرکت کند.خلاصه ازهرانگشتم یک هنرمیباره😁
حالا بزارید یه کم از خانواده ام بگم.
پدرم احمد نادری کارخانه دار معروف وموفقی که نمونه ی مهربان ترین پدر دنیاست ومادرم ژیلا دختر خانواده ادهمی ,خانواده ای پولدار وباابهت ،ازلحاظ مادی ومعنوی هیچ کمبودی ندارم,برای اشنایی بهتر بامن وخانواده ام وفضای زندگی ام ,باید از گذشته پدر ومادرم براتون پرده برداری کنم...
بامن وداستانم همراه باشید...
ادامه دارد...
🍃🌹@bartareen🌹🍃
🖊به قلم ط.....حسینی
لقمه حلال قسمت۲:
پدرم احمدنادری فرزند بزرگ بی بی معصومه بود که تاوقتی زنده بود من خانمجان صداش میکردم ,خانمجان چهارتا پسرداشتند که یک ازیک نخبه تروباهوش تر وپدربزرگم اقامحمود یک کتابفروشی توراسته ی بازار داشتند ,پدرم وعموهام هم درس میخوندن وهم داخل کتابفروشی به بابامحمود کمک میکردندوزندگی شاد وپررونقی داشتند تااینکه بابا محمود را ساواک میگیره وکتابفروشیش هم به اتیش میکشه واین میشه که بابا احمد برای تامین مخارج زندگی خودش وخانواده اش ,ترک تحصیل میکند وبه عنوان کارگر وارد کارخانه ی داریوش خان ادهمی یعنی پدربزرگ مادریم ,میشه واین میشه سراغازی برای یک زندگی جدید......
بابا محمود را ساواک شهید میکنن وهیچ وقت ,هیچ نشانی از قبرش به خانواده اش نمیدهند.
بابا احمد خودش را توکارخانه خوب نشان میدهد وبه داریوش خان ثابت میشه که لیاقتش خیلی بیشتر از یک کارگر ساده بودن,هست.
اینم بگم داریوش خان بااینکه خیلی پولدار وبااصطلاح شاهدوست بوده,منتها خیلی هم منصف ومهربان بوده.
بابا احمد با سمت سرکارگر ,کارش را ادامه میدهد ونان اور خونواده ی پنج نفره شان میشه تا برادراش مجبورنشوند ترک تحصیل کنند تااینکه یک روز...
ادامه دارد...
🍃🌹@bartareen 🌹🍃
🖊به قلم ط_حسینی
لقمه حلال قسمت۳:
یک روز دستگاه اصلی کارخانه خراب میشه یا بااصطلاح مادر دستگاه خراب میشه وازکار میافتد,داریوش خان فکر میکنه عیبش جزیی است واز,مهندسین داخلی وخارجی که ساکن ایران بودند کمک میخواهد وهرکس که یک نگاه به دستگاه میاندازد اذعان میکنه که عیب دستگاه عمقی وبزرگه وکاری از دست اونا برنمیاد.
تواین مدت کارگر های بیچاره که نزذیک ۱۲۰میشند, از نان خوردن میافتند وبیکار میشوند.داریوش خان هم درآستانه ی ورشکستگی هست که دست به دامان کشور سازنده دستگاه میشه ویک گروه از مهندسین امریکایی از طرف سازنده میان تا عیب دستگاه را پیدا کنند,مهندسین امریکایی هم بعداز یک هفته خوردن وخوابیدن مفت ومجانی,داریوش خان را ناامید میکنند ومیگویند:این دستگاه کلا ازکار افتاده ومستعمل است وهیچ فرقی با یک اهن پاره نمیکند.
خلاصه داریوش خان از هرطرفی رانده ومانده میشه که یکهو احمد اقای نادری ,سرکارگر کارخانه جلوش سبز میشه واز داریوش خان میخواد که یک هفته هم به او وقت بدهد که یک نگاه بهش بیاندازد.
داریوش خان که از همه جا ناامید شده بود ودیگه به کارافتادن دستگاه وراه اندازی دوباره کارخانه براش یک رؤیا شده بود به بابا احمدمیگه:ببین اقای نادری میدونم توکارگر خوب ووارذی هستی اما گمان نمیکنم ازاین دستگاه ها سررشته داشته باشی ,اون مهندسهای امریکایی که خودشون این دستگاه راساختند,میگن درست بشو نیست اونموقع تواداعا داری میتونی؟؟
بااین حال یکهفته هم تو باهاش ور برو,اگه درست نشد که هیچ اما اگه درست شد نامردم اگر یک سوم سهام شرکت رابه نامت نکنم.
وقرار همین میشه که اگر بابا احمد دستگاه رابامعجزه اش راه انداخت ,یک سوم سهام کارخانه را از آن خودش میکنه واین به نفع داریوش خان هم بود,اونجوری اگردرست نمیشد فاتحه کارخونه راباید میخوند وکل کارخونه از دستش میرفت اما اینجوری یک سوم کارخونه را داشت....
ادامه دارد..
🖊به قلم ط_ حسینی
🍃🌹@bartareen🌹🍃
لقمه حلال قسمت۴:
بله جانم براتون بگه که:بابا احمد یکهفته مهلت میگیره تا مادردستگاه کارخانه را راست وریست کند,اما داریوش خان هیچ امیدی به کار ونبوغ این جوان تازه کار ندارد وعزمش را جزم میکند تا دراین اوضاع قرش میش مملکت که بوی سرنگونی تخت سلطنت شاه به مشام میرسید,هرچه دارد وندارد را تبدیل به پول کند واز مملکت فرارکند.
سه روز از مهلتی که داریوش خان به بابا احمد داده بود میگذرد که دم دمای عصر تلفن خونه داریوش خان به صدا درمیاد ونگهبان کارخونه به داریوش خان خبر میدهد که چه نشسته ای که چرخ کارخانه روشن شده..
بله بابا احمد ظرف سه روز نبوغ خودش رانشان میدهد ودستگاهی را که مهندسین امریکایی از درست کردنش عاجز شده بودند را به کار میاندازد .
داریوش خان هم روی حرفش میماند ویک سوم سهام کارخانه را به اقای احمد نادری میبخشد به این ترتیب کارخانه رونق میگیرد,کارگرها خوشحال میشوند وبرمیگردند سرکارشان وبابا احمد هم که باعنوان یک کارگر ساده پا درون کارخانه گذاشته بود,الان صاحب یک سوم کارخانه میشود....
ادامه دارد....
🖊به قلم ط_حسینی
🍃🌹@baetareen🌹🍃
لقمه حلال قسمت۵:
زندگی درجریان است ,چرخ کارخانه میگردد وداریوش خان که به صداقت ودرستی بابااحمد ایمان اورده ,مدیریت کارخانه را به اقااحمد نادری سپرده وخودش هرازگاهی به کارخانه سرک میکشد .
در همین اوضاع واحوال ,شاه فراری میشود وداریوش خان هم به دنبال او دست زن وتنها دخترش رامیگیردو راهی فرنگ میشود....
مسوولیت کل کارخانه برعهده ی اقا احمدنادری میافتد,اقااحمد درامد کارخانه را عادلانه قسمت میکند دوسهم به حساب داریوش خان ویک سهم هم خودش که به گفته ی بابا احمد بیش از نیمی از درامد بابا احمد صرف مبارزات شاهنشاهی میشود.
ودر بهمن ۵۷که انقلاب به پیروزی میرسد ,کارخانه ی داریوش خان ادهمی وبابا احمد همچنان پابرجاست ودرپی رفع نیاز جامعه بیش ازگذشته تلاش میکند ورونق میگیرد.
تااینکه جنگ تحمیلی شروع میشود,بابا احمد دربه در دنبال کسی است که کارخانه رابه اوبسپرد وراهی جنگ با دشمن بعثی شود ,اما هرچه میگردد کسی را که قدرت راهبری داشته باشد نمی یابد وازطرفی داریوش خان هم سخت مخالف رفتن بابا احمد است ,پس بابا احمد عزمش راجزم میکند وبابالا بردن تولیدات کارخانه ورفع نیاز جبهه ازاین مسیر به کشورش کمک میکند....
ادامه دارد....
🖊به قلم ط_حسینی
🍃🌹@bartareen 🌹🍃
لقمه حلال قسمت۶:
خلاصه، قسمت نمیشه که اقااحمدنادری به جبهه برود اما پشت جبهه ازهیچ تلاشی برای کمک به رزمندگان اسلام مضایقه نمیکند وکل درامدش از کارخانه را صرف کمک به جبهه میکند ,تااینکه یک روز از فرنگ ,خبر میرسه که داریوش خان ادهمی دراثر سکته دارفانی را وداع کرده ,احمداقا ازفوت داریوش خان خیلی ناراحت میشه وترتیبی میدهد که سهم داریوش خان از درامد کارخانه به زن وتنهادختر اقای ادهمی برسد وانها هم خشنود ازاین کاراقای نادری,خارج ازکشور میمونند چون,جنگ هنوز ادامه داشته برای برگشت اقدامی نمیکنند.
بالاخره بعداز گذشت هشت سال از تجاوز دشمن بعثی به کشور عزیزمان ,جنگ تمام میشه ،یادگار جنگ برای اقای نادری دو برادر شهید ویک برادر اسیر است.
اقا احمد که همچنان مدیر کارخانه است وبه خاطر مشغله های زیاد وهمچنین جنگ وشهادت عزیزانش,فرصت ازدواج پیدانکرده,همچنان مجرد است والان دراستانه ی۳۶سالگی ست,بی بی معصومه که از پسرانش همین احمداقا براش مانده,خیلی اصرار دارد که پسرش زودتر ازدواج کند وصاحب زن وبچه شود تا خانه ی سوت وکورش دوباره سرشار از زندگی شود که درهمین اثنا....
ادامه دارد...
🖊به قلم ط_حسینی
🍃🌹@bartareen🌹🍃
لقمه حلال قسمت۷:
درهمین زمان ,زن ودختر داریوش خان که بعداز تمام شدن جنگ احساس امنیت میکنند ,خبربازگشت قریب الوقوعشون را به اقا احمد میدهند.
اقا احمد که درمقابل انها احساس مسوولیت میکند ترتیبی میدهد که از درامد خودشون یک خانه ی جم وجور زیبا برایشان فراهم بشود .
بالاخره مادرم ژیلا ومادر بزرگم از فرنگ قدم رنجه میفرمایند,ژیلا خانم که در سن جوانیست وسرشار از نیرو ونشاط واز طرفی بس که تعریف احمد اقا را از زبان پدرمرحوم ومادرش شنیده ,مشتاق دیدار اقای نادریست،چندروز بعداز برگشتشان از فرنگ به عنوان سرکشی از ملک ودارایی پدری به کارخانه سرکی میزند .
پدرم ازاین سرکشی ناگهانی,غافلگیر میشود اما خیلی محجوبانه تمام قسمت های کارخانه را به ژیلا خانم نشان میدهد،ژیلا درعوض اینکه حواسش به کارخانه وحرفهای اقای نادری باشد ،به حرکات وخود احمداقای نادریست ویک دل که نه....صد دل عاشق احمد اقا میشود.
ازانجا که ژیلا خیلی سال بوده از کشور خودش دوربوده ودوست ورفیقی نداشته,حرف دلش را به مادرش که دوست خودش میدونسته میزند وپرده از.عشق اتشینش به احمد اقا برمیدارد.
مادر ژیلا خانم که همون ملیحه جان خودمون است,درسته که نظر خوبی راجب احمدنادری دارد وبه صداقت وپاکدامنی این پسر اعتماد دارد,اما سالها بوده که یک جوان فرنگ رفته که پسریکی از دوستای,خارج نشینش بوده رابرای ژیلا درنظرداشته والبته این انتخاب اتفاقی نبوده بلکه پیشنهاد خانواده پسره بوده اما ملیحه جان هنوز این پیشنهاد رابه ژیلا نداده بود وقصد داشت درفرصت مناسب به دخترش بگوید والان که میبینه دخترش مجنون یک جوان انقلابی که هرچه دارد وندارد از اقای ادهمی است ,شده.احساس خطرمیکند ودنبال نقشه ایست تا این عشق را ازسر دخترش بیاندازد وخواستگاری را که خودش پسندیده,داماش شود.
ازان طرف هم بی بی معصومه دربه دربه دنبال دختری محجبه وسربه زیر وخانواده دار برای احمداقاست که....
ادامه دارد....
🖊به قلم ط_حسینی
🍃🌹@bartareen🌹🍃
لقمه حلال قسمت۸:
ملیحه جان که احساس خطر میکند ،تصمیم میگیرد که دوباره به خارج از کشور برگردد وژیلا را در عمل انجام شده قرار دهد وخواستگار بیاد ودختره بره سرخونه وزندگیش،مامان جان من که خودش یک دنیا را حریف است متوجه قصد مادر میشود وچاره ای,نمیبیند وبلیط فرنگ حاضر ومادر هم اصرار روی اصرار...پس دوباره با مادرش راهی میشود ودرست دقیقه ی نود که مادر سوار هواپیما میشود،ژیلا به بهانه ای جیم میشود.
حالا ملیحه جان درحال پرواز وژیلا خانم داخل فرودگاه است.....ملیحه همون چند دقیقه اول پرواز متوجه زرنگی دخترش ورودستی که از ژیلا خورده, میشود،منتها کاری از دستش ساخته نیست ودیگه نمیتواند هواپیما را تو هوا نگه دارد.
توهمین اوضاع واحوال ,بی بی معصومه یک دختر نجیب وخانواده دار برای بابا احمد زیرنظر میکند وقرار آشنایی رابرای اخر هفته میگذارد وبه احمد اقا هم میگوید,بابا احمد که هنوز طرف را ندیده تا اشنایی خانواده ها هیچ گونه نظری ارایه نمیدهد.
حالا همون اخر هفته است که ژیلا پرواز را دور زده واحمد هم قراره شب برود وعروسی راکه مادرش پسندیده ببیند.
ژیلا از فرودگاه یک راست میاد کارخانه ومیره سراغ دفتر مدیر،بابا احمد که غرق کار است وصدای در رامیشنود به گمان اینکه مش رحمان ,ابدارچی دفترش,براش چایی اورده,همونطور که سرش روی اعداد وارقام هست میگه:ممنون ,چای رابزار رو میز وسط وبرو به کارات برس .
که ژیلا با پررویی هرچه تمام عرض میکند:نمیدونستم الان باید چای بیارم,کارمم با خودت هست اقا احمد نادری گل....
ادامه دارد....
🖊به قلم ط_حسینی
🍃🌹@bartareen🌹🍃