eitaa logo
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
686 دنبال‌کننده
24 عکس
3 ویدیو
0 فایل
دست نوشته های خانم طاهره سادات حسینی کپی بدون اسم نویسنده ممنوع اسم نویسنده حتما زیر پارتها قید شود @T_hosaynee نویسنده https://eitaa.com/joinchat/797115127C92e875f746 لینک کانال اول رمان های واقعی https://eitaa.com/joinchat/848625697C920431b97d
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#صبر_تلخ #داستان_واقعی #قسمت_سیزدهم🎬: در فضای نیمه تاریک پیش رو قدم هایم را دوتا یکی برمی داشتم و
🎬: از جام‌ نیم خیز شدم و‌گفتم: چی میگی محبوبه؟ هنوز یک روز نشده گوشیت را گرفت؟! محبوبه اخم هایش را توی هم کشید و‌گفت: آره، انگار می خواست با یه گوشی ساده گولم بزنه که زد، الانم گرفتتش... اوفی کردم و گفتم: چقدر ما دخترا بدبختیم، هر کار که دلشون بخواد به سر ما میدن، اصلا...اصلا تو الان مثلا نوعروسی چرا باید بری کارهای خونه عمه را بکنی و بعدم تازه غذات، ته مانده غذاهای خانواده باشه؟! اونم تازه اگر غذایی بمونه محبوبه که انگار از این حرفا خیلی واهمه داشت دست روی بینی اش گذاشت و گفت: هیس! آهسته تر، خوب توی این روستا این کارا یه رسم و رسوم هست میدونی الان اگه عمه حرفات را بشنوه به پای من مینویسه و کلی دعوام می کنه، دیگه ما هم تقدیرمون اینجوریاست باید صبر کنیم. از اینهمه سادگی محبوبه دندان هایم را بهم فشار دادم و گفتم: آخه چقدر صبر؟! این صبر تلخ کی تموم میشه و اصلا باید به کجا برسه؟! مگه ما آدم نیستیم؟ چرا نباید مثل بقیه مردم ایران زندگی کنیم؟! درسته هیچ کجا نرفتیم، نه گردش و نه تفریح و نه مهمانی خارج از روستا، اما تلویزیون را که می بینیم، والا یه چیزایی توی تلویزیون میبینیم که دهنمون وا می مونه و گاهی فکر می کنم نکنه ما توی یک قاره و کره دیگه زندگی می کنیم... محبوبه نفسش را محکم بیرون داد و گفت: حالا کمتر حرف بزن، هنوز عمه نفهمیده تو اینجا اومدی باید الان بگمش تا ... با حالتی دستپاچه گفتم: اگه میشه نگو‌....عمه جار میکشه و بابا میاد بلوا به پا میکنه، آبروم را میبره. محبوبه ابروهاش را بالا داد و گفت: اینجوری بدتره، میدونی مامان بیچاره با اون حالش ، دق می کنه خبری از تو نداشته نباشه... سرم را پایین انداختم و گفتم: پس لااقل فقط به مامان بگو و تاکید کن بابا نفهمه من اینجام... محبوبه سری تکان داد و گفت: حالا من سفارش میکنم، دیگه بقیه اش دست من نیست. محبوبه بیرون رفت و منم آهسته دست بردم و از توی کیفم کتاب فارسی را بیرون کشیدم و می خواستم بعد از دو روز به درس جدید نگاهی بیاندازم هنوز لای کتابم را باز نکرده بودم که محبوبه بیصدا داخل اومد و همانطور که با احتیاط در را می‌بست مشتش را که گوشی داخلش نمایان بود نشونم داد و گفت: گوشی را یواشکی برداشتم عمه متوجه نشد، بهشون نگفتم که تو اینجایی، وگرنه عمه را که میشناسی، سه سوته کل روستا را خبر می کنه، امشبی را همینجا بمون اما به مامان میگم که خیالش راحت باشه، فردا هم روز خداست، تا ببینیم چی پیش میاد. محبوبه شماره بابا را می گرفت که از جا بلند شدم و گفتم: مگه امشب منصور.... محبوبه دستش رابه علامت سکوت بالا برد و همانطور که گوشش به بوق موبایل بود گفت: منصور رفته شهر برای کار، من تنهام... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#صبر_تلخ #داستان_واقعی #قسمت_چهاردهم🎬: از جام‌ نیم خیز شدم و‌گفتم: چی میگی محبوبه؟ هنوز یک روز نش
🎬: محبوبه به مامان اطلاع داد که من امشب خانه عمه هستم و مادر هم که انگار از نگرانی رو به موت بود، آرام میگیرد و قول میدهد که پدرم را به نوعی آرام کند، اما همین فرار من از خانه گرچه به خانه عمه و خواهرم محبوبه بود، گناهی بسیار بزرگ محسوب میشد که کسی نمی بایست از آن خبردار شود وگرنه آبروی خانواده بر باد میرفت. بالاخره اولین شبی که من بیرون از خانه پدری خوابیدم به صبح رسید و محبوبه طبق روال وظیفه ای که بر عهده اش گذاشته بودند، قبل از طلوع آفتاب اولین کسی بود که از خواب بلند شد و درست کارهایی را که مامان داخل خانه انجام میداد محبوبه می بایست اینجا انجام دهد، از دوشیدن گوسفندان گرفته تا خمیر کردن برای نان و سپس هم آوردن آب از چشمه و بعد از بیدار شدن خانواده عمه هم می بایست چای دم کند و سفره صبحانه را بچیند تا همه خانواده صبحانه بخورند و طبق معمول اگر غذایی باقی ماند او هم دور از چشم دیگران داخل اتاق خودش بخورد، آنطور که متوجه شدم، محبوبه اولین نفری بود که می بایست از خواب بلند شود و آخرین نفری بود که می بایست بخوابد، تمام کارهای خانه بر عهده محبوبه بود و عمه و دختر عمه ها خودشان را راحت کرده بودند و محبوبه حتی مسول انداختن و جمع کردن جا خواب های خانواده شوهرش هم بود. من از این رسم و رسوم مسخره که یک دختر را به مرز دیوانگی و نابودی می کشاند نفرت داشتم، اما به قول محبوبه می بایست صبر کنیم، صبر کنیم تا بلکه در آینده فرجی شود. صبح زود، محبوبه لقمه ای نان و پنیر به هم پیچیده بود و دور از چشم بقیه برای من آورد، خوب می دانستم که این لقمه، صبحانه محبوبه بوده که حالا همچون شامش می خواهد به من ببخشد. لقمه را نصف کردم، نصفش را خودم خوردم و نصف دیگرش را روی سینی جلویم گذاشتم و رو به محبوبه که از شدت خستگی در حال بیهوش شدن بود، گفتم: من می خوام برم مدرسه... محبوبه سرش را به رختخواب ها تکیه داد و با لحنی خسته گفت: دیوانه شدی دختر؟! با این لباس ها می خوای بری؟! شانه ام را بالا انداختم و گفتم: خوب چاره ای ندارم... محبوبه چشمهایش را روی هم گذاشت و زمزمه کرد: اشتباه نکن منیره! مامان گفت امروز بری خونه، گفت که خودش بابا را آروم میکنه که کتکت نزنه ... محبوبه اندکی ساکت شد و بعد خیلی نامفهوم انگار هذیان می گفت، زمزمه کرد: نان ها را پختم...باید فکری هم برای ناهار کنم و ساکت شد. خیره به صورت زیبای محبوبه شدم، صورتی که توی این چند وقته از صورت یک نوجوان به صورت یک زن پرکار تغییر کرده بود، محبوبه انگار نشسته خواب افتاده بود، از وضعیت محبوبه ناراحت بودم و بغضی شدید گلویم را می فشرد، با آمدن به اینجا و دیدن زندگی محبوبه که مثلا نوعروس بود، درد خودم یادم رفته بود و غصه محبوبه همه وجودم را گرفته بود و زیر لب زمزمه کردم: آخه چرا؟! به چه گناهی؟! نگاهی به ساعت دیواری که روبه رویم به دیوار سیمانی اتاق زده شده بود کردم، الان دیگه مدرسه باز میشد. بیصدا از جا بلند شدم، نگاهی به محبوبه که کلا در این عالم نبود و واقعا خواب افتاده بود، کردم و به طرف در اتاق رفتم. لنگ در را آهسته باز کردم و با احتیاط سرم را بیرون دادم، خوشبختانه خبری از هیچ کس نبود، دسته کیف را در دستم فشردم و کفش هایم را که محبوبه از داخل اتاق پشت در گذاشته بود پوشیدم و آرام بیرون رفتم و در را بستم. تا هیچ کس روی سکو نبود باید از محدوده خانه عمه دور میشدم، بدون اینکه پشت سرم را نگاه کنم با سرعت همچون تیری که از چله کمان می گذرد، به سمت مدرسه روان شدم و نمی دانستم امروز چه اتفاقاتی در انتظارم است. ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی @bartareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼 هدیه عید غدیر
🎬: وارد مدرسه شدم، بچه ها به صف ایستاده بودند، بدون اینکه توجهی به نگاه های سرشار از تعجب بچه ها کنم، مستقیم به سمت صف کلاس سوم رفتم و تا داخل صف ایستادم، زنگ کلاس را زدند. همانطور که به ترتیب وارد کلاس میشدیم، دوستم سُلماز خودش را به من رساند و گفت: منیره! این چه وضعیه اومدی مدرسه؟ کو فرم مدرسه ات؟ نمی گی خانم معلم دعوات کنه؟! بی آنکه حرفی بزنم شانه ای بالا انداختم، سُلماز که انگار دست بردار نبود، کنار نیمکت ایستاد و گفت: راستی دیشب خونه تان چه خبر بود؟! سرو صدا میامد اما در اتاق هاتون بسته بود، چند بار اومدم سرکی کشیدم تا ببینمت اما تو نیومدی بیرون... اوفی کردم و همانطور که کتاب فارسی ام را بیرون می کشیدم ،گفتم: سُلماز کمتر حرف بزن، من از درس عقب افتادم، خیلی محبت داری بیا بگو دیروز و پریروز خانم معلم باهاتون چی کار کرده؟! سلماز که به جواب سوالاتش نرسیده بود گفت: اه...هر چی میپرسم جواب نمیدی، کی حال درس گفتن به تو را داره عه...عه.‌... در این هنگام خانم معلم داخل کلاس شد و همه به احترامش از جا بلند شدیم و سلام و صبح به خیر گفتیم. خانم معلم وسایلش را روی میز گذاشت و همانطور که از زیر چشم بچه ها را نگاه می کرد، نا گهان نگاهش روی من خیره ماند. به سمتم چند قدم برداشت، اول با لحنی حاکی از تعجب گفت: به به! بالاخره بعد دو روز تشریف آوردین، انگار این چند روزه که نیومدی کلا قانون مدرسه هم فراموش کردی و با لباس خونه میای مدرسه... سرم را پایین انداختم و همانطور که با انگشتان دستم بازی می کردم گفتم: آ...آ...آخه....خانم معلم.... خانم معلم وسط حرفم پرید و گفت: امیدوارم درس ها را مثل فرم مدرسه ات فراموش نکرده باشی... آب دهنم را قورت دادم و گفتم: نه...نه...همه را خوب خوب خوندم.. خانم معلم که کاملا از علاقه من به درس و نبوغم در تحصیل خبر داشت لبخندی زد و گفت: حالا ثابت کن عقب نیافتادی پس صفحه سی و پنج کتاب فارسی را بخون ببینم. چشمی گفتم و تند تند کتاب را ورق زدم، به صفحه سی و پنج که رسیدم، دیدم درست حدس زدم، خانم معلم از من می خواست درس جدید را بخونم، خدا را شکر کردم که دیشب تو خونه محبوبه این درس را مرور کردم، پس با اعتماد به نفس و صدای محکم شروع به خواندن کردم. خیلی روان و بی غلط دو بند اول درس را خواندم که ناگهان خانم معلم در حالیکه زیر لب آفرین می گفت شروع به دست زدن کرد و بچه های کلاس هم به دنبالش شروع به تشویق کردند. از این تشویق ناگهانی لپ هام گل انداخته بود، خانم معلم جلو آمد و همانطور که دستی به گونه سرخ و سفیدم می کشید گفت: آفرین دختر گلم و بعد رو به بچه ها کرد و گفت: ببینید دخترا، درس خواندن را از این همکلاسی تون یاد بگیرید با اینکه دیروز غایب بوده اما درس جدید را مثل بلبل می خونه و دوباره شروع به دست زدن کرد. صدای دست بچه ها با چند مشت محکم که به در خورد قطع شد. خانم معلم که از صدای در غافلگیر شده بود به طرف در کلاس حرکت کرد و با صدای بلند گفت: چه خبرتونه؟! مثل اینکه اینجا کلاس درس هست. هنوز خانم معلم به در کلاس نرسیده بود که در باز شد و قامت چهار شانه پدرم در چارچوب در نمایان شد. نگاهم به صورت پدر که از عصبانیت سرخ شده بود افتاد، انگار بندی درون قلبم پاره شد... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂 هدیه غدیر
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_شانزدهم🎬: وارد مدرسه شدم، بچه ها به صف ایستاده بودند، بدون اینکه توج
🎬: پدرم بدون توجه به حرفهای خانم معلم به سمت بچه های کلاس نگاهی انداخت و همانطور که با چشم دنبال من می گشت گفت: منیره! دخترهٔ پررو کجایی؟! از ترس اینکه پدرم صدایش را بالاتر ببره و باعث آبروریزی بیشتر بشه از جا بلند شدم و به سمت در رفتم و گفتم: سلام بابا! پدرم دستش را برد بالا و میخواست به من سیلی بزند که خانم معلم شانه ام را گرفت و به عقب کشیدم و با صدایی که از عصبانیت می لرزید گفت: چکار می کنید آقا؟! می خواهید این بچه را که بهترین شاگرد کلاس من است، جلوی همکلاسی هاش کتک بزنید؟ اونم به چه جرمی؟! این طفل معصوم چه گناهی کرده هااا؟ همین الان داشتم بین بچه ها تشویقش می کردم می دونی به خاطر چی؟! بابا که انگار کمی ضایع شده بود دستش را پایین انداخت و اینبار دست من را محکم کشید و همانطور که می خواست به زور با خودش ببرد گفت: نه درس و مدرسه تون را می خوام و نه تشویقتون را....آخه با چه زبونی بگم نمی خوام منیره درس بخونه.... بغض خفته ام دوباره شکست و اشکهایم جاری شد و همانطور که به دنبال پدرم کشیده میشدم دست انداختم و گوشه مانتو خانم معلم را گرفتم و گفتم: خانم معلم تو رو خدا کیف و کتاب منو بردارین و پیش خودتون نگه دارین و مراقبشون باشین... خانم معلم که انگار از این حرف من ناراحت شده بود همانطور که لبخند تلخی میزد با صدای بغض دار گفت: باشه عزیزم! خیالت راحت باشه مراقبشون هستم و بعد چشمکی زد و همانطور که ازش دور میشدم صدایش را بالا برد و ادامه داد: منیره! نگران نباش من تو رو به مدرسه برمی گردونم، تو بهترین دانش آموز مدرسه هستی... پدرم با سرعت و قدم های بلند به پیش میرفت و من هم به دنبالش کشیده می شدم، آنقدر تند تند حرکت می کرد که نفهمیدم کی به خانه رسیدیم، مادرم جلوی سکوی سیمانی خانه ایستاده بود و تا وضع ما را دید همانطور که به صورت و سرش میزد جلو آمد و گفت: آقا اسحاق بچه را کشتی بس که رو خاک و خل و سنگ و کلوخ کشیدیش. پدرم بی توجه به گریه های من و التماس های مامان، چوبی را از روی زمین برداشت و مرا جلوی انباری برد و با یک دست در انباری را باز کرد و سپس همانطور که مرا داخل انباری پرت میکرد با چوب دستش ضربه ای به پشتم زد و می خواست داخل انباری شود و درست حسابی از خجالتم دربیاید که مادرم خودش را بین من و پدر انداخت و شروع به گریه کردن نمود. پدرم زیر لب لااله الا اللهی گفت، مادرم را به گوشه ای پرت کرد و در اتاق را از پشت بست و من صدای فریادش را از پشت در می‌شنیدم که می گفت: تا این دختره آدم نشده از آب و غذا و آزادی خبری نیست، هیچ کس حق نداره در این اتاق را باز کنه... ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#صبر_تلخ #داستان_واقعی #قسمت_هفدهم🎬: پدرم بدون توجه به حرفهای خانم معلم به سمت بچه های کلاس نگاهی
🎬: من همیشه از این انباری میترسیدم، اتاقی تاریک که وقتی درش بسته میشد از همیشه تاریک تر میشد و انسان را یاد یک قبر تنگ و تاریک می انداخت. دو طرف اتاق با چند تیکه چوب که روی حلبی ها گذاشته بودند چیزی شبیه تخت درست کرده بودند که روی آنها مملو از وسایل دور ریختنی و بعضی وسایل کشاورزی که هر چند ماه یک بار استفاده میشد، بود. از جا بلند شدم و کور کورانه در حالیکه با دست دیوار را لمس می کردم جلو رفتم تا خودم را به کلید برق برسانم، جلو رفتم و پلک هایم را چند بار روی هم فشار دادم و باز کردم تا چشمهایم به تاریکی عادت کند، روی پنجه پا ایستادم ، سر انگشتانم به جسمی زبر و گرم خورد که ناگهان از زیر دستم لغزید انگار برق سه فاز بهم وصل کرده باشند، خودم را بالاتر گرفتم و با کف دست روی کلید زدم، همزمان با روشن شدن برق چیزی روی صورت افتاد با ترس سرم را تکان دادم و ناگهان کف اتاق جلوی پایم مارمولکی بزرگ و بد هیبت که با چشم های سرخش به من خیره شده بود، وجود داشت. من که همیشه از مارمولک میترسیدم، ناخوداگاه دست هایم را روی گوشهایم گذاشتم و با تمام توانم شروع به جیغ کشیدن کردم. حالم دست خودم نبود و نمی دانستم چه مدت جیغ کشیدم و وقتی به خود آمدم که دستهایم در دست مادرم بود و سرم را به سینه اش چسپانده بود و مدام میگفت: چت شده منیره؟! گریه نکن عزیزم! چی دیدی اینجا؟! جنی شدی؟ انگار زبانم بند آمده بود، سرم را ناخوداگاه به دو طرف تکان میدادم اما صدای جیغ هایم آهسته تر شده بود. مادرم مثل کودکی نوپا،بدن نحیف و ریزه میزه ام را بغل کرد و مرا از انباری بیرون برد، سرم را در آغوش مادر پنهان کردم، انگار که امن ترین جای دنیا را به من داده بودند و فقط از گوشه چشم پدرم را دیدم که کنار در انباری کز کرده بود و مانند مجسمه ای سنگی حرکات مادر و من را نظاره می کرد. مرجان و مارال با چشم های آبی شیشه ایشون به من نگاه می کردند و به دنبال مادر روان شدند و مادر مرا داخل اتاق نشیمن برد و کنار دیوار بر زمین گذاشت و متکایی پشت شانه هایم قرار داد و اصرار داشت که بخوابم... اما من دوست داشتم هنوز در آغوش مادر باشم، کنار دیوار نشستم و سرم را روی زانوی مادر گذاشتم و بریده بریده گفتم: م..م...مامان ما دخترا چرا اینقدر بدبختم؟! چ...چ...چرا برای درس خوندن اینقدر باید زجر بکشیم؟! چرا محبوبه باید زود ازدواج کنه، اونم با یکی مثل منصور و بعد سرم را بالا گرفتم و با چشم هایی مملو از اشک خیره در چشم های خیس مادرم شدم و ادامه دادم: هیچی می دونی محبوبه چه سختی ها داره میکشه؟! اصلا میدونی محبوبه بیچاره را توی انباری جا دادن؟! می دونی اونجا باید مثل یه خدمتکار.... مادر نگاهی به پشت سرش کرد که یک وقت بابا نباشد و دستش را روی بینی اش قرار داد و گفت: هیس!! این حرفا را نزن، مگه دلت دوباره کتک می خواد؟! اول به فکر خودت باش، فعلا درباره هیچی حرف نزن... بینی ام را بالا کشیدم و گفتم: آخه دلم می سوزه...محبوبه خیلی بدبخته... مادرم که انگار یاد خاطرات خودش افتاده بود بغض فرو خورده اش را شکست و همانطور که قطرات اشک روی گونه های سفیدش جاری می شد گفت: رسم این روستا...رسم این روزگار همینه...می خوای از درد دلهای خودم برات بگم تا بفهمی که محبوبه خیلی هم خوشبخته؟! مثل کودکی که با اشتیاق می خواهد قصه ای هیجان انگیز بشنود سرم را تکان دادم و گفتم: آره بگو... مادر که انگار می خواست برای ساکت کردن من به هر حربه ای دست بیاندازد شروع به گفتن کرد... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_هجدهم🎬: من همیشه از این انباری میترسیدم، اتاقی تاریک که وقتی درش بست
🎬: مادرم همانطور که خیره در چشمان مارال و‌مرجان بود و با یک دستش سر مرا نوازش می کرد آهی کشید، آهی که حاکی از غصه های فرو خوردهٔ سالیان سال بود. مادرم نفسش را محکم بیرون داد و گفت: هنوز بچه بودم، دست چپ و راستم را درست نمی شناختم که عادت به کارهای سخت سخت که گاهی برای بزرگترها هم طاقت فرسا بود، کردم. آنزمان نه درسی بود و نه مدرسه، یعنی تازه راه افتاده بود، اما دخترها را نمی فرستادند، مردم تازه انقلاب کرده بودند و پای درس و مدرسه به روستاها هم کشیده شده بود، اما انگار رفتن به مدرسه برای دخترها جرم محسوب می شد. سرم را بالا گرفتم و همانطور که به خط و شکن چهره مادر خیره شده بودم گفتم: مامان شما چند سالتونه؟ لبخند کمرنگی زد و گفت: اگه بگم حساب سن و سالم از دستم رفته خنده ات نمیگیره؟! خنده ریزی کردم و گفتم: یعنی اینقدر سنتون بالاست؟! مادرم اه کوتاهی کشید و گفت: فک کنم تازه پنجاه سالم شده شایدم سنم کمتر باشه....‌. دستی روی گونه مادرم کشیدم و‌گفتم: بمیرم برات مامان! من فکر میکردم بیشتر از این سن داری... مادرم که انگار صدای منو نمی شنوه و غرق در خاطرات قبلش بود گفت: چه زندگی سختی داشتیم، صبح زود از خواب بیدار میشدیم، چه سوز و سرما بود و چه گرمای تابستان، هیچ توفیری نمی کرد، اول گوسفندان را می دوشیدیم و بعد دنبال هیزم به تل و کوه و بیابان میزدیم و بعد از جمع کردن هیزم نوبت پختن نان میشد، نان ها را که می پختیم دوباره به کوه میزدیم برای جمع کردن سبزی های مختلف و جالب اینجا بود که هر فصل سبزی های خاص خودش را داشت و برکت از صحرا و کوه می بارید و هیچ وقت نبود که ما از این بابت بیکار باشیم. مادرم زن زحمتکشی بود و سعی می کرد ما را از کودکی آنچنان بار بیاورد که هر لحظه آماده ازدواج باشیم، پدرم هم مردی پرکار بود، اما زمانه طوری بود که دخلمان به خرجمان نمی رسید و خانواده به هر طریقی شده میبایست از شر بچه های قد و نیم قد خلاص شود و به این می گفتند زندگی... یادم هست نزدیک ده سال داشتم، کمی هیکلم درشت بود و بیشتر از سنم نشان می داد همراه مادرم مشغول پختن نان بودیم. مادرم آتش تنور را تنظیم کرد و به من اشاره کرد تا چانه نان را آماده کنم و متوجه شدم که با چشم و ابرو به خواهر کوچکم اشاره می کند که تنهایمان بگذارد. من در عالم خود به خمیر بی جان،جان می دادم و به آن شکل میدادم. مادر هر چانه ای را که از من میگرفت کلی قربان صدقه ام میرفت و از طرز چانه گرفتنم تعریف می کرد، من با تعجب تعریف ها و قربان صدقه هایی را که تا له حال نشنیده بودم، گوش می کردم و نمی دانستم منظور مادر از این حرفها چیست اما حسی به من می گفت که حرفی ناگفته در پس این همه تعریف و تمجید نهفته است. مادرم چند تا نان را به تنور زد و پیشنهاد داد امروز نصف بیشتر نان ها را من به تنور بچسپانم، درست است که یاد گرفته بودم چگونه نان به تنور بزنم اما آتش تنور که به دست و صورتم می خورد تا عمق جانم را می سوزاند. چند تا چانه اضافی درست کردم و روی سفره نان پزی که مثل گلیم اتاقمان پراز نقش و نگار بود گذاشتم، از جا بلند شدم و همانطور که لباس های مملو از آردم را می تکاندم به آن طرف سفره رفتم و گفتم: باشه بزار بقیه اش را من به تنور میزنم. مادرم خیره به قد و قامت من، انگار که دفعه اول است من را میبیند، لبخندی زد و گفت: اوه حلیمه چقدر لباسات را پر از آرد کردی... برو برو لباس رویی را دربیار و آبی بزن تا زود خشک بشه، مهمون داریم. نگاهی به لباسم کردم، راست می گفت پر از آرد بود و چون این لباس نوتر از بقیه لباس هام بود و اصلا لباس آنچنانی دیگه ای نداشتم میبایست برم لباسم را تمیز کنم، اما مهمون؟! قدمی به سمت عقب برداشتم با تعجب گفتم: مهمون؟! کی هست؟! از کجا؟! مادرم لبخندش پررنگ تر شد و گفت: برو کاری که گفتم بکن...غریبه نیستن، آشنا هستن اما مهمونی مهمی هست، برو لباست را بشور.. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🎬: ذهنم درگیر شده بود، مهمون؟! اونم آشنا؟! آخه ما توی این روستا رسم مهمون و مهمون بازی نداشتیم، یعنی قراره چی اتفاق بیافته؟! لباس روییم را دراوردم و یه لباس کهنه که زوارش در رفته بود پوشیدم و پیرهن را بردم لب چشمه و شستم و در طول شستن هیچی از اطرافم نمی فهمیدم تمام حواسم حول و حوش مهمانهایی که قرار بود بیان و من نمی دونستم برای چی هست دور میزد‌. جلوی خانه لباسم را چلاندم و روی بند پشتی که توی دید نبود انداختم، وارد اتاق نشیمن شدم و اتاقی را که جارو بود دوباره جارو کردم و وسایل اندک اتاق را مرتب کردم. مادر هم نان ها را پخت و داخل مطبخ آورد، خیلی دلم می خواست ازش بپرسم کی قراره خونه ما بیاد، اما نمی دونم به چه علت روم نمیشد سوال کنم. صبح با کارهای مختلف به ظهر و ظهر هم به شب رسید، سر شب بابا خسته و کوفته از سر زمین اومد اما یه شور و شوق پنهانی در جریان بود، همیشه اتاقمون با یه فانوس روشن میشد و امشب پدرم امر کرد که فانوس دیگه ای که داخل انباری بود را نفت کنن و اونم روشن کنن و این نشان میداد مهمونی که قرار بیاد برای بابا هم عزیز هست. توی تاریکی به طرف آغل می رفتم تا ببینم مثل هر شب در آغل بسته است یانه؟ که مادرم مثل یک روح سرگردان در تاریکی دستم را چسپید و به سمت مطبخ کشاند و‌گفت: مهمونا دارن میان، تو حق نداری از اینجا بیرون بیایی مگر اینکه ما صدات بزنیم.. حرکت مادر در تاریکی منو ترسونده بود و همانطور که قلبم به شدت میزد آب دهنم را قورت دادم و سرم را تکان دادم، خواهر کوچکم و دو تا برادرام که تا ان موقع من را نگاه می کردند دنبال مادر رفتند و بعد از لحظاتی صدای همهمه ای که نشان از آمدن میهمانها میداد به گوشم رسید. لحظات به کندی می گذشت، خودم را با هر چی سرگرم می کردم، اما باز هم ذهنم درگیر مهمان هایی بود که داخل اتاق کناری نشسته بودند. نمی دانم چقدر گذشت شاید نیم ساعت بیشتر بود که مادرم با سبدی پر از تخم مرغ در حالیکه صورتش از شادی می درخشید داخل مطبخ شد، تخم مرغ ها را کناری گذاشت و گفت: اینا را برای تو اوردند، حالا چادرت را بپوش و همراه من بیا... قلبم به شدت هر چه تمام میتپید، همانطور که چادرم را سر می کردم گفتم: ننه، میهمانها کی هستن؟! من برای چی باید بیام... مادر در اتاق نیمه تاریک چشم غره ای بهم رفت و گفت: نپرس...پشت سر من بیا... بالاجبار پشت سر مادرم رفتم و در پناه مادر وارد اتاق شدم و اونجا بود که متوجه شدم مهمان ها کسی جز عمو و زن عمو و پسر بزرگ عموم با ملای روستا نیستند. با ورودم به اتاق همه نگاه ها به سمت چرخید، آهسته سلام کردم و با به به و چه چه جواب سلامم را دادند، پدرم همانطور که لبخند میزد اشاره به جای خالی که بین زن عمو و پسر عموم بود کرد و گفت: حلیمه برو اونجا بشین... با تعجب گفتم: اونجا؟! آخه سابقه نداشت ما دخترا کنار یک پسر نامحرم هر چند که پسر عمو باشه بنشینیم. پدرم بار دیگه لبخندی زد و گفت آره بشین... امر پدرم را اطاعت کردم و با نشستن من قفل زبان ملا هم باز شد و شروع کرد عباراتی را که شبیه به آیات قران بودند خواند، من نفهمیدم چه شد فقط متوجه شدم که به من اشاره کردند بگویم بله و با بله گفتن من صدای کِل کشیدن زن عمو و مادرم بلند شد و پپرمه هایی که داخل قندان توی سینی بود شد شیرینی عقد من با اسحاق... به همین راحتی....با یه سبد تخم مرغ من شدم عروس عمو... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_بیست🎬: ذهنم درگیر شده بود، مهمون؟! اونم آشنا؟! آخه ما توی این روستا
🎬: سرم را از روی زانو مادر برداشتم و همانطور که با دو دست، دست های گرم مادرم را می گرفتم گفتم: مامان یعنی به همین راحتی ازدواج کردین؟! با یه سبد تخم مرغ؟! بدون لباس نو؟! بدون شربت و شیرینی و... مادرم آهی کشید و خیره به نقطه ای مبهم روی دیوار شد و گفت: از این هم راحت تر، اون زمان کی میومد پول بابت شیرینی و برگزاری عروسی آنچنانی خرج کنه! تا چشم باز کردم خودم را توی خونه عموت دیدم، میگی محبوبه سختشه...پس برای من چی میگی؟! محبوبه حداقل یه اتاق جدا دادنش، اما من نه، انگار با ازدواجم فقط یه نقل مکان اتفاق افتاده بود و من از خونه خودمون به خونه عمو رفته بودم و محل خور و خوابم همون اتاقی بود که بقیه حضور داشتند. هنوز اصلا وارد نوجوانی نشده بودم که میبایست نقش یک زن کدبانو را بازی کنم، درست فردای روزی که به خونه عمو رفتم، صبح زود با لگد زن عموم که مادربزرگ تو میشه از خواب پریدم. دردی که از لگد زن عمو در جانم پیچیده بود یک طرف و زهر حرفهای زشت زن عمو طرف دیگه، روح و روانم را نابود کرد. ستاره های آسمان توی آسمون چشمک میزدند که به حکم زن عمو دبه آب بزرگی را که در حالت عادی دو نفر می بایست بلندش کنند به کولم داد و راهی چشمه شدم. دوست نداشتم روز اول ازدواجم کسی را ببینم، یه جورایی از مردم آبادی خجالت می کشیدم، انگار خدا هم متوجه این قضیه شده بود و اولین نفری بودم که به چشمه رسیدم، دبه را آب کردم و همانطور که کشان کشان به دنبال خودم میکشیدمش به خانه عمو رسیدم. همه جا ساکت بود، دبه آب را پشت در اتاق گذاشتم و وارد اتاق شدم، دست هام از سرما گز گز می کرد. نگاهی داخل اتاق کردم و دیدم که زن عمو راحت خوابیده... آهسته با سر انگشتان پا از بین جاخواب ها گذشتم و خودم را به بخاری هیزمی گوشه اتاق رساندم تا دست هام را کمی گرم کنم. من خیلی بی صدا حرکت کرده بودم اما نمی دونم اشکال کار از راه رفتن من بود یا زن عمو خودش را بخواب زده بود. هنوز گرمای آتشی که از هیزم های نیم سوخته بلند بود به دستهام نرسیده بود که زن عمو سرش را بالا گرفت و گفت: حلیمه! برو کنار تنور، تشت و آرد و نمک هست، خمیر نان را آماده کن، بعد روشون را بده، تنور را پر هیزم کن و تا خمیرها ور میان، چای هم دم کن و گوسفندا را هم بدوش... از زن عمو میترسیدم بدون اینکه حرفی بزنم، سرم را به نشانه تایید تکان دادم و از اتاق بیرون آمدم بغضی عجیب مانند یک وزنه سنگین گلوم را فشار میداد، درسته توی خونه بابا هم ، نان می پختم و آب میاوردم و چای درست می کردم و گوسفندها هم میدوشیدم اما تمام این کارها را یک روز پشت سر هم، انجام نمیدادم خیلی از کارها را مادرم انجام میداد و نهایتا یکی دو کار را من انجام میدادم اون هم بازم مادرم کمکم می کرد، اما الان میبایست جور زمان هایی که توی خونه خودمون کم کاری می کردم را میکشیدم. تا تشت خمیر آماده شد، بارها و بارها اشک ریختم و گاهی قطرات اشک من قاطی خمیر نان میشد. بالاخره با هر زحمتی که بود هر کاری زن عمو گفته بود انجام دادم. خورشید طلوع کرده بود و من دیگر نای حرکت نداشتم. چایی را درست کردم که تازه اسحاق از خواب بلند شد و چشم غره ای بهم رفت و گفت: نمی بینی مادرم و بچه ها بیدار شدن، جاخواب ها را جمع کن، نکنه منتظری من جمع کنم؟! و اینجا بود که تازه متوجه عمق بدبختی ام شدم. جاخواب ها را هم جمع کردم، واقعا نای حرکت نداشتم اما مجبور بودم خودم را بیدار و سرحال بگیرم، اما نمی دانستم هنوز چه چیزها در پیش رو دارم... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_بیست_یکم🎬: سرم را از روی زانو مادر برداشتم و همانطور که با دو دست، د
🎬: با امر زن عمو سفره صبحانه را پهن کردم، چای و پنیر و نان تازه روی سفره چیده شد، عمو و زن عمو و اسحاق و داداشش اسماعیل و خواهرش سمیه دور سفره نشستند و هر کدام تکه ای نان به سمت خود کشیدند. من هم با حالتی خجولانه کنار اسحاق نشستم، هنوز درست جاگیر نشده بودم و دستم به نان گرم نرسیده بود که با چشم غره زن عمو مواجه شدم، ترسیدم و دستی به روسری و چادر رنگی روی سرم کشیدم چون فکر می کردم عیب از لباس هایم هست که زن عمو چنین چشم غره می رود که ناگهان زن عمو صدایش را بلند کرد و‌گفت: واخ واخ واخ عروس هستن عروسای قدیم، چقدر این دختر وقیح هست، ببینم حلیمه! مادرت توی خونه چی بهت یاد داده هاااا؟! چرا تو اینقدر بی ادب هستی؟! چرا بد تربیت شدی؟! و بعد زد توی پیشانی اش و ادامه داد: خاک برسر من با این پیشانی و تقدیرم که از بین اینهمه دختر زیبا و باوقار و رنگ و وارنگ یکی مثل تو نصیبم شد تا بشه عروس منه سیاه بخت... زن عمو هی می گفت و می گفت و من نمی دانستم به کدام گناه دارم مواخذه میشم که در آخر همانطور که با تشر دستش را سمتم تکان می داد گفت: حلیمه! این اولین و آخرین بارت باشه که میای سر سفره میشینی، اگه مادرت یادت نداده و ادبت نکرده، من خودم یادت میدم و ادبت می کنم، تو باید سفره را برای خانواده شوهرت بندازی و خودت بری بیرون، بعد از اینکه ما غذا خوردیم حالا صبحانه بود یا نهار یا شام فرق نمی کنه، وقتی همه بلند شدند و از سر سفره رفتند تو میتونی بیای سفره را جمع کنی و هر چی اضافه شد برمیداری میری یه گوشه که کسی نبینتت بخوری، آخه زشته، قباحت داره که یک زن جلو روی خانواده شوهرش غذا بخوره، هییییچ کس نباید غذا خوردنت را ببینه فهمیدی؟! همانطور که بغض گلویم را فرو میدادم زیر زبانی چشمی گفتم و از اتاق بیرون رفتم. روی سکوی سیمانی حیران ایستاده بودم و نمی دانستم کجا بروم، ناگهان چشمم خورد به آغل گوسفندان، دوست نداشتم کسی گریه کردنم را ببیند، با سرعت خودم را به آغل رساندم، جلوی در آغل چند دقیقه ایستادم و خیره به فضای نیمه تاریک شدم تا چشمهایم به تاریکی عادت کند و انتهای آغل کنار بز قهوه ای تپه ای از علف خشک روی هم انبار شده بود، خودم را به آنجا رساندم و پشت علف های خشک نشستم و با نشستم در پس علف خشکه ها انگار جواز گریه کردنم را صادر کردند. دلم از همه چیز گرفته بود، از دیشب که انگار سخت ترین شب عمرم بود و از امروز که اولین روز ازدواجم بود و از دردهایی که کشیدم، باران اشک چشمانم بی امان باریدن گرفته بود و قصد بند آمدن نداشت آنقدر گریه کردم که انگار سرم مثل بادکنکی پر از باد شده بود پلک های چشمانم سنگین شد و سرم را به کپه علف تکیه دادم، چشمهایم بسته شد و دیگر چیزی از اطرافم نفهمیدم. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚡️آقای پزشکیان بارها و حتی در این مناظره آخر اشاره کردند که من بدون پول زندگی کردم و بدون پول مدیریت و کار کردم. لطفا بفرمایند پول جت اختصاصی را از کجا آورده اند؟! خدا روشکر که هنوز رئیس جمهور نشدند و مسئولیتی ندارند و گرنه تداعی شرایط سفر آقای روحانی مانند تشک خوشخواب خاص و ... برای ایشان دور از ذهن نیست که انشاءالله اینطور نباشد.🤔🧐 ضمنا اگر پول اجاره ۱۲۰۰۰ تا ۱۸۰۰۰ دلاری هر ساعت این پرنده را پشتیبانان ایشان می دهند بگویند آنها چه کسانی هستند و نکند مانند حکایت آقای کروبی و شهرام جزایری رد احسان موجب ضمان است یا مانند اکبر طبری رفقایی دارد که هرچه بخواهند برای ایشان انجام می دهند.⁉️ عزیزان، کسی که هنوز مسئولیت اجرایی ندارد و با جت اختصاصی برای تبلیغ سفر می رود، نمی تواند مسئولی دلسوز و کارگشا برای مردمی باشد که بعضا با ماشین هم نمی توانند سفر بروند. 👈 اما کسی مانند آقای جلیلی که در دوران تبلیغات خود مراعات بیت المال و هزینه ها و نحوه هزینه کردها را دارد و خود را جزیی از مردم متوسط و ضعیف می داند و مانند سایرین سفر می کند، قطعا قابل اعتمادتر و دلسوز تر است.
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_بیست_دوم🎬: با امر زن عمو سفره صبحانه را پهن کردم، چای و پنیر و نان
🎬: با صدای بع بع گوسفندها از خواب پریدم، سرم را بالا گرفتم و متوجه سمیه شدم که داشت جلوی گوسفندها یونجه می ریخت و صدای نق نق سمیه بلند بود و جلوی در هم سایه زن عمو را دیدم، با دیدن زن عمو خودم را بیشتر در علف خشک ها فرو کردم که نق نق سمیه بلند شد: اه، من حال ندارم، اصلا خودت بیا به گوسفندا علف بده... زن عمو همانطور که صدای خرناسش درآمده بود گفت: نمی دانم این دختره بی عقل تنبل کجا گذاشته رفته؟! من که کاریش نکردم، این بی آبرویی را کجا ببریم که روز اول عروسی، عروس یک هو غیب شده باشه؟! سمیه اوفی کرد و گفت: حلیمه دست و پا چلفتی تر از اینه که بخواد فرار کنه، شاید زده به کوه که هیزم جمع کنه... زن عمو آهی کشید و گفت: دیدی که اسحاق را فرستادم همه جا دنبالش اما انگار آب شده رفته به زمین، باید خودم برم خونه عموت، شاید رفته اونجا، شاید سختش شده شاید و بعد زیر لب فحشی داد و می خواست از آغل بیرون برود که صدای سمیه در حالیکه خیره در چشمان ترسان من شده بود بلند شد: ن...ن.ننه نمی خواد بری، این موش ترسو همین جاست... زن عمو آمد داخل آغل و رد اشاره سمیه را گرفت و به من رسید. مثل فنر از جا بلند شدم و همانطور که آب دهنم را به سختی قورت میدادم گفتم:س...س...سلام... زن عمو با چشم هایی که از شدت خشم سرخ شده بود به سمتم آمد و دوباره فحشی نثارم کرد و گفت: سلام و درد، سلام و زهر مار، چند ساعته اینجا چکار می کنی؟! انگار راه گلویم بسته شده بود،دهانم خشک خشک بود به زور ته مانده آب دهنم را قورت دادم و گفتم: او...اومدم توی آغل علف بدم به گوسفندا همینجا خوابم برد... انگار با زدن این حرف آتش خشم زن عمو را شعله ور کردم، مثل گرگی زخمی به سمتم هجوم آورد و همانطور که چنگالهایش را نشانم میداد گفت: الان با همین دستام خفه ات می کنم دختره تنبل،اونموقع راحت راحت بخواب... حرکاتم دست خودم نبود، می خواستم به طریقی از دست زن عمو نجات پیدا کنم، در یک حرکت از زیر دست زن عمو گریختم، تنه ای به سمیه زدم از آغل بیرون زدم. نمی دانستم کجا بروم، بدو نزدیک خانه عمو شدم، صدای کُرکُر قلیان عمو بلند بود، یک ثانیه تصمیم گرفتم خودم را در پناه عمو پنهان کنم. وارد اتاق شدم، عمو سرش را بالا گرفت و با تشر گفت:‌کجا بودی دختر گریز پا؟! پشت عمو نشستم و همانطور که سعی می کردم مثل جوجه ای در پناه مادرش خودم پشت عمو پنهان کنم گفتم: من....من جایی نرفته بودم، تو آغل خواب افتادم... عمو سری تکان داد و گفت: خدا برات بسازه، اسحاق که به کجا سر نکشید، نمی تونستی بگی که میری اونجا کپه مرگت را میزاری؟! هنوز حرف در دهان عمو بود که زن عمو با ترکه ای که از درخت بید جلوی خانه چیده بود در چارچوب در ظاهر شد. خودم را بیشتر در خود جمع کردم و گفتم: ع...عمو تو رو خدا بگو زن عمو کارم نشه...هنوز عمو حرفی نزده بود که باران کتک با شلاق بید و حتی لگدهای پی در پی بر بدنم فرود آمد. صدای ناله ام بلند شده بود، سوزش و درد کتک یک طرف و فریادهای گوشخراش زن عمو که مدام فحشم میداد و به من میگفت خفه شوم هم یک طرف روح و جسمم را شکست... نمی دانم چقدر از کتک خوردنم گذشته بود که صدای اسحاق از جلوی در بلند شد: بسه ننه....دیگه ادب شد، قول میده این آخرین بارش باشه... اما زن عمو باز هم دست بردار نبود، انگار طاقت عمو هم طاق شده بود، دستش را بالا برد و ترکه بید را از دست زن عمو گرفت و همانطور که ان را می‌شکست گفت: بسه دیگه....بی جا کردی در حضور من این دختر را زدی، خودم می خواستم ادبش کنم، الانم زیادی کتک خورد و بعد همانطور که تیکه های ترکه را بیرون می انداخت، به زن عمو اشاره کرد که کنارش بنشیند و بعد رو به من گفت: برو تو انباری، تا بهت نگفتم حق نداری بیرون بیای... همانطور که دماغم را بالا می‌کشیدم گفتم:چ...چشم و از جلوی عمو و زن عمو گذشتم. توی درگاه در با سمیه و اسماعیل و اسحاق برخورد کردم، درسته آینه ای در دسترسم نبود اما از نگاه های سرشار از ترحم این سه تا و سوزشی که در کل صورت و بدنم پیچیده بود کاملا می‌فهمیدم احتمالا رد ترکه روی صورت سفیدم باقی مانده است. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_,حسینی @bartareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂