eitaa logo
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
684 دنبال‌کننده
24 عکس
3 ویدیو
0 فایل
دست نوشته های خانم طاهره سادات حسینی کپی بدون اسم نویسنده ممنوع اسم نویسنده حتما زیر پارتها قید شود @T_hosaynee نویسنده https://eitaa.com/joinchat/797115127C92e875f746 لینک کانال اول رمان های واقعی https://eitaa.com/joinchat/848625697C920431b97d
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_هجدهم🎬: من همیشه از این انباری میترسیدم، اتاقی تاریک که وقتی درش بست
🎬: مادرم همانطور که خیره در چشمان مارال و‌مرجان بود و با یک دستش سر مرا نوازش می کرد آهی کشید، آهی که حاکی از غصه های فرو خوردهٔ سالیان سال بود. مادرم نفسش را محکم بیرون داد و گفت: هنوز بچه بودم، دست چپ و راستم را درست نمی شناختم که عادت به کارهای سخت سخت که گاهی برای بزرگترها هم طاقت فرسا بود، کردم. آنزمان نه درسی بود و نه مدرسه، یعنی تازه راه افتاده بود، اما دخترها را نمی فرستادند، مردم تازه انقلاب کرده بودند و پای درس و مدرسه به روستاها هم کشیده شده بود، اما انگار رفتن به مدرسه برای دخترها جرم محسوب می شد. سرم را بالا گرفتم و همانطور که به خط و شکن چهره مادر خیره شده بودم گفتم: مامان شما چند سالتونه؟ لبخند کمرنگی زد و گفت: اگه بگم حساب سن و سالم از دستم رفته خنده ات نمیگیره؟! خنده ریزی کردم و گفتم: یعنی اینقدر سنتون بالاست؟! مادرم اه کوتاهی کشید و گفت: فک کنم تازه پنجاه سالم شده شایدم سنم کمتر باشه....‌. دستی روی گونه مادرم کشیدم و‌گفتم: بمیرم برات مامان! من فکر میکردم بیشتر از این سن داری... مادرم که انگار صدای منو نمی شنوه و غرق در خاطرات قبلش بود گفت: چه زندگی سختی داشتیم، صبح زود از خواب بیدار میشدیم، چه سوز و سرما بود و چه گرمای تابستان، هیچ توفیری نمی کرد، اول گوسفندان را می دوشیدیم و بعد دنبال هیزم به تل و کوه و بیابان میزدیم و بعد از جمع کردن هیزم نوبت پختن نان میشد، نان ها را که می پختیم دوباره به کوه میزدیم برای جمع کردن سبزی های مختلف و جالب اینجا بود که هر فصل سبزی های خاص خودش را داشت و برکت از صحرا و کوه می بارید و هیچ وقت نبود که ما از این بابت بیکار باشیم. مادرم زن زحمتکشی بود و سعی می کرد ما را از کودکی آنچنان بار بیاورد که هر لحظه آماده ازدواج باشیم، پدرم هم مردی پرکار بود، اما زمانه طوری بود که دخلمان به خرجمان نمی رسید و خانواده به هر طریقی شده میبایست از شر بچه های قد و نیم قد خلاص شود و به این می گفتند زندگی... یادم هست نزدیک ده سال داشتم، کمی هیکلم درشت بود و بیشتر از سنم نشان می داد همراه مادرم مشغول پختن نان بودیم. مادرم آتش تنور را تنظیم کرد و به من اشاره کرد تا چانه نان را آماده کنم و متوجه شدم که با چشم و ابرو به خواهر کوچکم اشاره می کند که تنهایمان بگذارد. من در عالم خود به خمیر بی جان،جان می دادم و به آن شکل میدادم. مادر هر چانه ای را که از من میگرفت کلی قربان صدقه ام میرفت و از طرز چانه گرفتنم تعریف می کرد، من با تعجب تعریف ها و قربان صدقه هایی را که تا له حال نشنیده بودم، گوش می کردم و نمی دانستم منظور مادر از این حرفها چیست اما حسی به من می گفت که حرفی ناگفته در پس این همه تعریف و تمجید نهفته است. مادرم چند تا نان را به تنور زد و پیشنهاد داد امروز نصف بیشتر نان ها را من به تنور بچسپانم، درست است که یاد گرفته بودم چگونه نان به تنور بزنم اما آتش تنور که به دست و صورتم می خورد تا عمق جانم را می سوزاند. چند تا چانه اضافی درست کردم و روی سفره نان پزی که مثل گلیم اتاقمان پراز نقش و نگار بود گذاشتم، از جا بلند شدم و همانطور که لباس های مملو از آردم را می تکاندم به آن طرف سفره رفتم و گفتم: باشه بزار بقیه اش را من به تنور میزنم. مادرم خیره به قد و قامت من، انگار که دفعه اول است من را میبیند، لبخندی زد و گفت: اوه حلیمه چقدر لباسات را پر از آرد کردی... برو برو لباس رویی را دربیار و آبی بزن تا زود خشک بشه، مهمون داریم. نگاهی به لباسم کردم، راست می گفت پر از آرد بود و چون این لباس نوتر از بقیه لباس هام بود و اصلا لباس آنچنانی دیگه ای نداشتم میبایست برم لباسم را تمیز کنم، اما مهمون؟! قدمی به سمت عقب برداشتم با تعجب گفتم: مهمون؟! کی هست؟! از کجا؟! مادرم لبخندش پررنگ تر شد و گفت: برو کاری که گفتم بکن...غریبه نیستن، آشنا هستن اما مهمونی مهمی هست، برو لباست را بشور.. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🎬: ذهنم درگیر شده بود، مهمون؟! اونم آشنا؟! آخه ما توی این روستا رسم مهمون و مهمون بازی نداشتیم، یعنی قراره چی اتفاق بیافته؟! لباس روییم را دراوردم و یه لباس کهنه که زوارش در رفته بود پوشیدم و پیرهن را بردم لب چشمه و شستم و در طول شستن هیچی از اطرافم نمی فهمیدم تمام حواسم حول و حوش مهمانهایی که قرار بود بیان و من نمی دونستم برای چی هست دور میزد‌. جلوی خانه لباسم را چلاندم و روی بند پشتی که توی دید نبود انداختم، وارد اتاق نشیمن شدم و اتاقی را که جارو بود دوباره جارو کردم و وسایل اندک اتاق را مرتب کردم. مادر هم نان ها را پخت و داخل مطبخ آورد، خیلی دلم می خواست ازش بپرسم کی قراره خونه ما بیاد، اما نمی دونم به چه علت روم نمیشد سوال کنم. صبح با کارهای مختلف به ظهر و ظهر هم به شب رسید، سر شب بابا خسته و کوفته از سر زمین اومد اما یه شور و شوق پنهانی در جریان بود، همیشه اتاقمون با یه فانوس روشن میشد و امشب پدرم امر کرد که فانوس دیگه ای که داخل انباری بود را نفت کنن و اونم روشن کنن و این نشان میداد مهمونی که قرار بیاد برای بابا هم عزیز هست. توی تاریکی به طرف آغل می رفتم تا ببینم مثل هر شب در آغل بسته است یانه؟ که مادرم مثل یک روح سرگردان در تاریکی دستم را چسپید و به سمت مطبخ کشاند و‌گفت: مهمونا دارن میان، تو حق نداری از اینجا بیرون بیایی مگر اینکه ما صدات بزنیم.. حرکت مادر در تاریکی منو ترسونده بود و همانطور که قلبم به شدت میزد آب دهنم را قورت دادم و سرم را تکان دادم، خواهر کوچکم و دو تا برادرام که تا ان موقع من را نگاه می کردند دنبال مادر رفتند و بعد از لحظاتی صدای همهمه ای که نشان از آمدن میهمانها میداد به گوشم رسید. لحظات به کندی می گذشت، خودم را با هر چی سرگرم می کردم، اما باز هم ذهنم درگیر مهمان هایی بود که داخل اتاق کناری نشسته بودند. نمی دانم چقدر گذشت شاید نیم ساعت بیشتر بود که مادرم با سبدی پر از تخم مرغ در حالیکه صورتش از شادی می درخشید داخل مطبخ شد، تخم مرغ ها را کناری گذاشت و گفت: اینا را برای تو اوردند، حالا چادرت را بپوش و همراه من بیا... قلبم به شدت هر چه تمام میتپید، همانطور که چادرم را سر می کردم گفتم: ننه، میهمانها کی هستن؟! من برای چی باید بیام... مادر در اتاق نیمه تاریک چشم غره ای بهم رفت و گفت: نپرس...پشت سر من بیا... بالاجبار پشت سر مادرم رفتم و در پناه مادر وارد اتاق شدم و اونجا بود که متوجه شدم مهمان ها کسی جز عمو و زن عمو و پسر بزرگ عموم با ملای روستا نیستند. با ورودم به اتاق همه نگاه ها به سمت چرخید، آهسته سلام کردم و با به به و چه چه جواب سلامم را دادند، پدرم همانطور که لبخند میزد اشاره به جای خالی که بین زن عمو و پسر عموم بود کرد و گفت: حلیمه برو اونجا بشین... با تعجب گفتم: اونجا؟! آخه سابقه نداشت ما دخترا کنار یک پسر نامحرم هر چند که پسر عمو باشه بنشینیم. پدرم بار دیگه لبخندی زد و گفت آره بشین... امر پدرم را اطاعت کردم و با نشستن من قفل زبان ملا هم باز شد و شروع کرد عباراتی را که شبیه به آیات قران بودند خواند، من نفهمیدم چه شد فقط متوجه شدم که به من اشاره کردند بگویم بله و با بله گفتن من صدای کِل کشیدن زن عمو و مادرم بلند شد و پپرمه هایی که داخل قندان توی سینی بود شد شیرینی عقد من با اسحاق... به همین راحتی....با یه سبد تخم مرغ من شدم عروس عمو... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_بیست🎬: ذهنم درگیر شده بود، مهمون؟! اونم آشنا؟! آخه ما توی این روستا
🎬: سرم را از روی زانو مادر برداشتم و همانطور که با دو دست، دست های گرم مادرم را می گرفتم گفتم: مامان یعنی به همین راحتی ازدواج کردین؟! با یه سبد تخم مرغ؟! بدون لباس نو؟! بدون شربت و شیرینی و... مادرم آهی کشید و خیره به نقطه ای مبهم روی دیوار شد و گفت: از این هم راحت تر، اون زمان کی میومد پول بابت شیرینی و برگزاری عروسی آنچنانی خرج کنه! تا چشم باز کردم خودم را توی خونه عموت دیدم، میگی محبوبه سختشه...پس برای من چی میگی؟! محبوبه حداقل یه اتاق جدا دادنش، اما من نه، انگار با ازدواجم فقط یه نقل مکان اتفاق افتاده بود و من از خونه خودمون به خونه عمو رفته بودم و محل خور و خوابم همون اتاقی بود که بقیه حضور داشتند. هنوز اصلا وارد نوجوانی نشده بودم که میبایست نقش یک زن کدبانو را بازی کنم، درست فردای روزی که به خونه عمو رفتم، صبح زود با لگد زن عموم که مادربزرگ تو میشه از خواب پریدم. دردی که از لگد زن عمو در جانم پیچیده بود یک طرف و زهر حرفهای زشت زن عمو طرف دیگه، روح و روانم را نابود کرد. ستاره های آسمان توی آسمون چشمک میزدند که به حکم زن عمو دبه آب بزرگی را که در حالت عادی دو نفر می بایست بلندش کنند به کولم داد و راهی چشمه شدم. دوست نداشتم روز اول ازدواجم کسی را ببینم، یه جورایی از مردم آبادی خجالت می کشیدم، انگار خدا هم متوجه این قضیه شده بود و اولین نفری بودم که به چشمه رسیدم، دبه را آب کردم و همانطور که کشان کشان به دنبال خودم میکشیدمش به خانه عمو رسیدم. همه جا ساکت بود، دبه آب را پشت در اتاق گذاشتم و وارد اتاق شدم، دست هام از سرما گز گز می کرد. نگاهی داخل اتاق کردم و دیدم که زن عمو راحت خوابیده... آهسته با سر انگشتان پا از بین جاخواب ها گذشتم و خودم را به بخاری هیزمی گوشه اتاق رساندم تا دست هام را کمی گرم کنم. من خیلی بی صدا حرکت کرده بودم اما نمی دونم اشکال کار از راه رفتن من بود یا زن عمو خودش را بخواب زده بود. هنوز گرمای آتشی که از هیزم های نیم سوخته بلند بود به دستهام نرسیده بود که زن عمو سرش را بالا گرفت و گفت: حلیمه! برو کنار تنور، تشت و آرد و نمک هست، خمیر نان را آماده کن، بعد روشون را بده، تنور را پر هیزم کن و تا خمیرها ور میان، چای هم دم کن و گوسفندا را هم بدوش... از زن عمو میترسیدم بدون اینکه حرفی بزنم، سرم را به نشانه تایید تکان دادم و از اتاق بیرون آمدم بغضی عجیب مانند یک وزنه سنگین گلوم را فشار میداد، درسته توی خونه بابا هم ، نان می پختم و آب میاوردم و چای درست می کردم و گوسفندها هم میدوشیدم اما تمام این کارها را یک روز پشت سر هم، انجام نمیدادم خیلی از کارها را مادرم انجام میداد و نهایتا یکی دو کار را من انجام میدادم اون هم بازم مادرم کمکم می کرد، اما الان میبایست جور زمان هایی که توی خونه خودمون کم کاری می کردم را میکشیدم. تا تشت خمیر آماده شد، بارها و بارها اشک ریختم و گاهی قطرات اشک من قاطی خمیر نان میشد. بالاخره با هر زحمتی که بود هر کاری زن عمو گفته بود انجام دادم. خورشید طلوع کرده بود و من دیگر نای حرکت نداشتم. چایی را درست کردم که تازه اسحاق از خواب بلند شد و چشم غره ای بهم رفت و گفت: نمی بینی مادرم و بچه ها بیدار شدن، جاخواب ها را جمع کن، نکنه منتظری من جمع کنم؟! و اینجا بود که تازه متوجه عمق بدبختی ام شدم. جاخواب ها را هم جمع کردم، واقعا نای حرکت نداشتم اما مجبور بودم خودم را بیدار و سرحال بگیرم، اما نمی دانستم هنوز چه چیزها در پیش رو دارم... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_بیست_یکم🎬: سرم را از روی زانو مادر برداشتم و همانطور که با دو دست، د
🎬: با امر زن عمو سفره صبحانه را پهن کردم، چای و پنیر و نان تازه روی سفره چیده شد، عمو و زن عمو و اسحاق و داداشش اسماعیل و خواهرش سمیه دور سفره نشستند و هر کدام تکه ای نان به سمت خود کشیدند. من هم با حالتی خجولانه کنار اسحاق نشستم، هنوز درست جاگیر نشده بودم و دستم به نان گرم نرسیده بود که با چشم غره زن عمو مواجه شدم، ترسیدم و دستی به روسری و چادر رنگی روی سرم کشیدم چون فکر می کردم عیب از لباس هایم هست که زن عمو چنین چشم غره می رود که ناگهان زن عمو صدایش را بلند کرد و‌گفت: واخ واخ واخ عروس هستن عروسای قدیم، چقدر این دختر وقیح هست، ببینم حلیمه! مادرت توی خونه چی بهت یاد داده هاااا؟! چرا تو اینقدر بی ادب هستی؟! چرا بد تربیت شدی؟! و بعد زد توی پیشانی اش و ادامه داد: خاک برسر من با این پیشانی و تقدیرم که از بین اینهمه دختر زیبا و باوقار و رنگ و وارنگ یکی مثل تو نصیبم شد تا بشه عروس منه سیاه بخت... زن عمو هی می گفت و می گفت و من نمی دانستم به کدام گناه دارم مواخذه میشم که در آخر همانطور که با تشر دستش را سمتم تکان می داد گفت: حلیمه! این اولین و آخرین بارت باشه که میای سر سفره میشینی، اگه مادرت یادت نداده و ادبت نکرده، من خودم یادت میدم و ادبت می کنم، تو باید سفره را برای خانواده شوهرت بندازی و خودت بری بیرون، بعد از اینکه ما غذا خوردیم حالا صبحانه بود یا نهار یا شام فرق نمی کنه، وقتی همه بلند شدند و از سر سفره رفتند تو میتونی بیای سفره را جمع کنی و هر چی اضافه شد برمیداری میری یه گوشه که کسی نبینتت بخوری، آخه زشته، قباحت داره که یک زن جلو روی خانواده شوهرش غذا بخوره، هییییچ کس نباید غذا خوردنت را ببینه فهمیدی؟! همانطور که بغض گلویم را فرو میدادم زیر زبانی چشمی گفتم و از اتاق بیرون رفتم. روی سکوی سیمانی حیران ایستاده بودم و نمی دانستم کجا بروم، ناگهان چشمم خورد به آغل گوسفندان، دوست نداشتم کسی گریه کردنم را ببیند، با سرعت خودم را به آغل رساندم، جلوی در آغل چند دقیقه ایستادم و خیره به فضای نیمه تاریک شدم تا چشمهایم به تاریکی عادت کند و انتهای آغل کنار بز قهوه ای تپه ای از علف خشک روی هم انبار شده بود، خودم را به آنجا رساندم و پشت علف های خشک نشستم و با نشستم در پس علف خشکه ها انگار جواز گریه کردنم را صادر کردند. دلم از همه چیز گرفته بود، از دیشب که انگار سخت ترین شب عمرم بود و از امروز که اولین روز ازدواجم بود و از دردهایی که کشیدم، باران اشک چشمانم بی امان باریدن گرفته بود و قصد بند آمدن نداشت آنقدر گریه کردم که انگار سرم مثل بادکنکی پر از باد شده بود پلک های چشمانم سنگین شد و سرم را به کپه علف تکیه دادم، چشمهایم بسته شد و دیگر چیزی از اطرافم نفهمیدم. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚡️آقای پزشکیان بارها و حتی در این مناظره آخر اشاره کردند که من بدون پول زندگی کردم و بدون پول مدیریت و کار کردم. لطفا بفرمایند پول جت اختصاصی را از کجا آورده اند؟! خدا روشکر که هنوز رئیس جمهور نشدند و مسئولیتی ندارند و گرنه تداعی شرایط سفر آقای روحانی مانند تشک خوشخواب خاص و ... برای ایشان دور از ذهن نیست که انشاءالله اینطور نباشد.🤔🧐 ضمنا اگر پول اجاره ۱۲۰۰۰ تا ۱۸۰۰۰ دلاری هر ساعت این پرنده را پشتیبانان ایشان می دهند بگویند آنها چه کسانی هستند و نکند مانند حکایت آقای کروبی و شهرام جزایری رد احسان موجب ضمان است یا مانند اکبر طبری رفقایی دارد که هرچه بخواهند برای ایشان انجام می دهند.⁉️ عزیزان، کسی که هنوز مسئولیت اجرایی ندارد و با جت اختصاصی برای تبلیغ سفر می رود، نمی تواند مسئولی دلسوز و کارگشا برای مردمی باشد که بعضا با ماشین هم نمی توانند سفر بروند. 👈 اما کسی مانند آقای جلیلی که در دوران تبلیغات خود مراعات بیت المال و هزینه ها و نحوه هزینه کردها را دارد و خود را جزیی از مردم متوسط و ضعیف می داند و مانند سایرین سفر می کند، قطعا قابل اعتمادتر و دلسوز تر است.
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_بیست_دوم🎬: با امر زن عمو سفره صبحانه را پهن کردم، چای و پنیر و نان
🎬: با صدای بع بع گوسفندها از خواب پریدم، سرم را بالا گرفتم و متوجه سمیه شدم که داشت جلوی گوسفندها یونجه می ریخت و صدای نق نق سمیه بلند بود و جلوی در هم سایه زن عمو را دیدم، با دیدن زن عمو خودم را بیشتر در علف خشک ها فرو کردم که نق نق سمیه بلند شد: اه، من حال ندارم، اصلا خودت بیا به گوسفندا علف بده... زن عمو همانطور که صدای خرناسش درآمده بود گفت: نمی دانم این دختره بی عقل تنبل کجا گذاشته رفته؟! من که کاریش نکردم، این بی آبرویی را کجا ببریم که روز اول عروسی، عروس یک هو غیب شده باشه؟! سمیه اوفی کرد و گفت: حلیمه دست و پا چلفتی تر از اینه که بخواد فرار کنه، شاید زده به کوه که هیزم جمع کنه... زن عمو آهی کشید و گفت: دیدی که اسحاق را فرستادم همه جا دنبالش اما انگار آب شده رفته به زمین، باید خودم برم خونه عموت، شاید رفته اونجا، شاید سختش شده شاید و بعد زیر لب فحشی داد و می خواست از آغل بیرون برود که صدای سمیه در حالیکه خیره در چشمان ترسان من شده بود بلند شد: ن...ن.ننه نمی خواد بری، این موش ترسو همین جاست... زن عمو آمد داخل آغل و رد اشاره سمیه را گرفت و به من رسید. مثل فنر از جا بلند شدم و همانطور که آب دهنم را به سختی قورت میدادم گفتم:س...س...سلام... زن عمو با چشم هایی که از شدت خشم سرخ شده بود به سمتم آمد و دوباره فحشی نثارم کرد و گفت: سلام و درد، سلام و زهر مار، چند ساعته اینجا چکار می کنی؟! انگار راه گلویم بسته شده بود،دهانم خشک خشک بود به زور ته مانده آب دهنم را قورت دادم و گفتم: او...اومدم توی آغل علف بدم به گوسفندا همینجا خوابم برد... انگار با زدن این حرف آتش خشم زن عمو را شعله ور کردم، مثل گرگی زخمی به سمتم هجوم آورد و همانطور که چنگالهایش را نشانم میداد گفت: الان با همین دستام خفه ات می کنم دختره تنبل،اونموقع راحت راحت بخواب... حرکاتم دست خودم نبود، می خواستم به طریقی از دست زن عمو نجات پیدا کنم، در یک حرکت از زیر دست زن عمو گریختم، تنه ای به سمیه زدم از آغل بیرون زدم. نمی دانستم کجا بروم، بدو نزدیک خانه عمو شدم، صدای کُرکُر قلیان عمو بلند بود، یک ثانیه تصمیم گرفتم خودم را در پناه عمو پنهان کنم. وارد اتاق شدم، عمو سرش را بالا گرفت و با تشر گفت:‌کجا بودی دختر گریز پا؟! پشت عمو نشستم و همانطور که سعی می کردم مثل جوجه ای در پناه مادرش خودم پشت عمو پنهان کنم گفتم: من....من جایی نرفته بودم، تو آغل خواب افتادم... عمو سری تکان داد و گفت: خدا برات بسازه، اسحاق که به کجا سر نکشید، نمی تونستی بگی که میری اونجا کپه مرگت را میزاری؟! هنوز حرف در دهان عمو بود که زن عمو با ترکه ای که از درخت بید جلوی خانه چیده بود در چارچوب در ظاهر شد. خودم را بیشتر در خود جمع کردم و گفتم: ع...عمو تو رو خدا بگو زن عمو کارم نشه...هنوز عمو حرفی نزده بود که باران کتک با شلاق بید و حتی لگدهای پی در پی بر بدنم فرود آمد. صدای ناله ام بلند شده بود، سوزش و درد کتک یک طرف و فریادهای گوشخراش زن عمو که مدام فحشم میداد و به من میگفت خفه شوم هم یک طرف روح و جسمم را شکست... نمی دانم چقدر از کتک خوردنم گذشته بود که صدای اسحاق از جلوی در بلند شد: بسه ننه....دیگه ادب شد، قول میده این آخرین بارش باشه... اما زن عمو باز هم دست بردار نبود، انگار طاقت عمو هم طاق شده بود، دستش را بالا برد و ترکه بید را از دست زن عمو گرفت و همانطور که ان را می‌شکست گفت: بسه دیگه....بی جا کردی در حضور من این دختر را زدی، خودم می خواستم ادبش کنم، الانم زیادی کتک خورد و بعد همانطور که تیکه های ترکه را بیرون می انداخت، به زن عمو اشاره کرد که کنارش بنشیند و بعد رو به من گفت: برو تو انباری، تا بهت نگفتم حق نداری بیرون بیای... همانطور که دماغم را بالا می‌کشیدم گفتم:چ...چشم و از جلوی عمو و زن عمو گذشتم. توی درگاه در با سمیه و اسماعیل و اسحاق برخورد کردم، درسته آینه ای در دسترسم نبود اما از نگاه های سرشار از ترحم این سه تا و سوزشی که در کل صورت و بدنم پیچیده بود کاملا می‌فهمیدم احتمالا رد ترکه روی صورت سفیدم باقی مانده است. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_,حسینی @bartareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_بیست_سوم🎬: با صدای بع بع گوسفندها از خواب پریدم، سرم را بالا گرفتم و
🎬: وارد انباری شدم، اتاقی کاه گلی و سیاه و دود زده با طاقچه هایی عریض و ترسناک، داخل طاقچه ها انواع وسیله های کهنه و‌ زوار در رفته چیده شده بود و روی زمین هم هر گوشه اش چیزی تلنبار شده بود. با پایم آشغالهای کف خاکی اتاق را به کناری زدم و روی زمین نشستم. نشستن همان و پیچیدن دردی در کمر و ران و دست هایم همان....اصلا کل بدنم درد گرفته بود. به دیوار کاهگلی که سردی خودش را در جان داغ من میپاشاند تکیه دادم و خیره به نقطه ای نامعلوم در تاریکی شدم. از صبح آنقدر گریه و ناله کرده بود و اینک اصلا نای همان گریه کردن هم نداشتم. سرم را به دیوار تکیه دادم و چشمهایم را بستم، احساس کردم که در اثر گریه آب دماغم راه افتاده ، آبی گرم و تا آمدم پاکش کنم از لزجی آن بدم امد و خواستم دستم را با گوشه روسری ام پاک کنم که متوجه شدم دستم پر از خون است. نه حال آن را داشتم که از جا بلند شوم و نه دلم می خواست با هیچ کدام از خانواده عمو رو در رو شوم. پس سرم را دوباره به دیوار تکیه دادم و با گوشه روسری نوک بینی ام را فشار دادم تا خون بند بیاید. آهی کشیدم و گفتم: این هم از روز اول عروسی ام و رو به سقف کردم و آهسته گفتم: خدایا میبینی؟! اصلا چرا مرا آفریدی؟ حالا که آفریدی چرا دختر آفریدی؟! و یاد حرف مادرم افتادم که میگفت: دخترها باید صبور باشند و در اتفاقات روزگار صبر پیشه کنند، انهم چه صبری!! صبری تلخ چون زهر... در اتاق انباری نیمه باز بود، نمی دانم چه مدت از نشستنم داخل انباری می گذشت که صدای همهمه ای از بیرون بلند شد، چون نزدیک ظهر بود، حدس میزدم وقت خوردن نهار است و این سر و صدا برای همین است، سرم را روی دستهایم گذاشتم و تمرکز کردم که بفهمم بیرون در چه میگذرد... چند دقیقه بعد زن عمو شترق در انباری را باز کرد و همانطور که مثل همیشه داد و هوار می کرد گفت: بیا بیرون دخترهٔ چش سفید.. با ترس از جا بلند شدم، یعنی چه شده؟! باز چه خطایی کردم که خبر ندارم؟! همانطور که کل بدنم از ترس رعشه گرفته بود بیرون رفتم و گفتم: س...سلام زن عمو همانطور که با حالت تاسف سرش را تکان میداد گفت: خاک بر سرت، نگاه کن چه به روز روسری نو آوردی، کلی پول بابتش دادم، کاشکی از همین چارقدهای کهنه خودم سرت می کردم و دوباره به سمتم حمله کرد که اینبار اسحاق خودش را انداخت وسط و گفت: خون دماغ شده، روسری را میشوره تمیز میشه... زن عمو خرناسی کشید و همانطور رو به اسحاق چشم غره می رفت گفت: بزار بهش بفهمونم چه کاری غلطه و چه کاری درسته وگرنه یک عمر باید ندانم کاری هاش را تحمل کنی اسحاق بی توجه به حرف مادرش با لحنی آرام به گوشه سکوی سیمانی اشاره کرد و گفت: حلیمه باید بری سر رودخونه این قالی را بشوری، من و بابا برات میاریمش اما خودت باید بشوری... درسته نزدیک ظهر بود اما توی این هوای سرد، آب رودخانه تن و بدن آدم را به درد می آورد، حرفی نزدم ،صدای زن عمو بلند شد و گفت: میبری پایین رودخونه، همونجا که کسی نمیره نمی خوام کسی ببینتش... اسحاق چشمی گفت و به من اشاره کرد تا پشت سرش بروم، مثل مجسمه ای سنگی دنبالش راه افتادم قالی همانی بود که توی اتاق نشیمن پهن کرده بودند، من نمی دانم کی وقت کردند جمش کنند و اصلا چه لزومی داشت که این موقع سال قالی بشورن... قسمت بالای قالی را عمو و پایینش را اسحاق گرفت و به طرف رودخانه حرکت کردیم. چشمهایم سیاهی می رفت تازه یادم افتاد از شام دیشب چیزی نخوردم،درسته شستن قالی به تنهایی سخت بود اما همین که ساعتی از این خانه و اهلش دور میشدم نعمتی بود. نیمه های راه بود، اسحاق چشمکی بهم زد و همانطور که چیزی را از زیر پیراهنش بیرون می آورد، خیلی آهسته به طوریکه عمو نشنود گفت: بیا یه تیکه نان،روغن بهش مالیدم برات آوردم بخوری، فک کنم صبحانه هم نخوردی... همانطور که نان را می گرفتم و به نیش می کشیدم، تشکری کردم و کمی دلگرم شدم، چرا که بالاخره همین لقمه نان، نشان میداد اسحاق مرا دوست دارد. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ رفتارهای یک کاندیدا ، سوژه تحقیق دانشگاه MIT نمیتوانم ها بالاخره کار دست خودش و طرفداراش خواهد داد ...
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_بیست_چهارم🎬: وارد انباری شدم، اتاقی کاه گلی و سیاه و دود زده با طاقچ
🎬: مادرم نگاهی به چشم های به اشک نشسته من کرد و ادامه داد: خوب اینم خاطره اولین روز عروسی من، برخورد زن عمو و اسحاق و خانواده در روز اول و اتفاقاتی که افتاد، برای من مثل یک تجربه و هم یک هشدار بود، انگار برنامه زندگی من باید اینجوری چیده میشد. دیگه از روز دوم، من شدم مثل یک آدم کوکی، از خواب که بیدار میشدم، همون کارای تکراری را می کردم، گاهی با گوش خودم می‌شنیدم که سمیه به مادرش میگفت چقدر خوبه اسحاق زن گرفت، دیگه کارای ما خیلی کم شده... زن عمو چشم دیدن اینکه من یک لحظه بیکار باشم را نداشت، از هر کاری فارغ میشدم، یه کار دیگه جلوم میذاشت، اصلا کار برام میتراشید، اماده کردن نهار و شام و صبحانه بر عهده من بود، البته چیز آنچنان رنگ و لعاب داری نبود، یا می بایست شیر و ماشت و کشک بخوریم یا به قول خودشون آبگوشت درست می کردم البته اسمش آبگوشت بود و درستی آب و رب گوجه بود، اینجوری که یه پیاز خورد می کردیم و توی روغن تفت میدادیم بعدم رب گوجه میریختیم توش و بعدم یه پارچ آب خالی می کردیم داخلش و میذاشتیم بجوشه، دوتا جوش که میزد برش میداشتیم و داخل کاسه میکشیدیم و می خوردیم، بعضی وقتا که می خواستیم اعیونی تر بشه آخر جوشش یه تخم مرغ هم اضافه می کردیم بهش، به این میگفتن آبگوشت، دیگه نه خبری از پلو و چلو بود نه گوشت و مرغ و ... تازه خیلی وقتا همین آبگرمو هم نصیب من نمیشد و مجبور بودم نان خشک بخورم. مادرم آهی کشید و ادامه داد: یک سال از ازدواجم می گذشت که میثم به دنیا امد، آنهم با چه درد و زحمتی، بچه رو به راه نبود و همه میگفتن باید بریم شهر، اما زن عمو اجازه نداد و گفت: ما همه بچه هامون را توی همین روستا و توی خونه خودمون به دنیا آوردیم، حلیمه هم باید همینجا زایمان کنه و با سختی زیاد میثم توی همون اتاق به دنیا آمد. ما همچنان توی همون اتاق مشترک با خانواده عموم بودیم، جامون تنگ بود و میثم هم بچه ای بود که مدام گریه می کرد، فکر می کنم یا نفخ داشت و یا هوای دمدار اتاق بهش نمی ساخت. میثم چند روزه بود، زن عمو که به خاطر گریه های مداوم میثم خوابش مختل شده بود، پاش را کرد توی یه کفش و گفت، اسحاق و حلیمه اتاقشون را جدا کنن، این خبر برای من خیلی خوب بود، حداقلش این بود که شب به دور از هیاهوی بقیه می خوابیدم، هر چند که با وجود میثم خوابی نداشتم. پیشنهادش خوب بود اما خونه عمو اتاق اضافی نداشت که به ما بدن، صبح زود که زن عمو داد و قال کرد، اسحاق گفت: ما کجا بریم؟! زن عمو هم با کمال پررویی اتاق نیمه مخروبه ای را که کنار آغل گوسفندا بود و داخلش کاه و علف خشک انبار می کردن نشان داد و گفت این اتاق را خالی کنین و کفش را جارو کنین و برین داخلش... تنم از این پیشنهادش به لرزه افتاد، آخه من که زن تازه زا بودم به درک، میثم که طفلی چند روزه بود چه گناهی کرده بود که می بایست به این فلاکت بیافته و توی اتاقی که پر از سوراخ و سنبه و حشره و موجودات ریز و درشت موذی بود باید میرفتیم. جلوی زن عمو جرات نکردم چیزی بگم، توی یه فرصت مناسب اسحاق را کشیدم گوشه و گفتم: ببین اسحاق من نمی تونم بچه ام را ببرم توی اون خرابه، اگر ما جاتون را تنگ کردیم اشکال نداره، میرم خونه بابام، یه چند وقت اونجا می مونیم تا تو بتوتی یه اتاق خوب کنار خونه بابات برامون بسازی. تا این حرف از زبون من بیرون آمد، انگار بدترین فحش را به اسحاق داده باشن، چنان محکم زد زیر گوشم که برق از سرم پرید و همانطور که با غرولند بیرون میرفت گفت: دیگه بار آخرت باشه بگی میرم خونه بابام....تو زن من....عروس این خانواده ای و باید همینجا بمونی... ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
با سلام ان شاالله که همه عزیزان و مخاطبین کانال در انتخابات شرکت کنند به اطلاعتون میرسونم اگر آقای جلیلی رأی بیاره، هم پارت اضافه و هم یه رمان جدید داخل کانال بارگزاری میشه. اما اگر آقای پزشکیان رای بیاره، تا چند هفته خبری از رمان نیست حالا خود دانید☺️☺️ یه ذره تلاش... یه کوچولو همت کنید جای دوری نمیره ان شاالله برکاتش نصیب خودتون خواهد شد @bartaren 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_بیست_پنجم🎬: مادرم نگاهی به چشم های به اشک نشسته من کرد و ادامه داد:
🎬: مادرم آهی کشید و ادامه داد: درسته که دست پدرت سنگین بود و دردی از گوشم تا توی سرم پیچید اما درد روحی این کار بیشتر بود. بغض سنگینی گلوم را گرفته بود اما به چشمام اجازه ندادم که دوباره اشکشون جاری بشه تصمیم گرفته بودم جلوی کسی ضعف نشون ندم، حالا که اسحاق هم نمی خواست کاری کنه باید خودم دست به کار میشدم، برای همین خودم را به عمو که پشت خانه مشغول خرد کردن هیزم بود رساندم و با لحنی ملایم و سیاستی زنانه بهش گفتم: عمو، زن عمو میگه اتاق ما باید جدا بشه و میخواد اتاق پر از سوراخ سنبه بغل... عمو قدش را راست گرفت و گفت: میدونم، من گفتم که اون اتاق خوبی نیست، اما میثم خیلی گریه میکنه، خواب را از همه ما گرفته، باید شما یه اتاق برا خودتون بسازین و بعد انگار چیزی به ذهنش رسیده باشه گفت: چطوره اتاق بغل آغل را خالی کنید هر چی وسیله تو انباری هست بریزین اونجا و شما تا ساخته شدن اتاقتون میتونین اونجا باشین... خیلی ذوق زده شدم، اتاق انباری که بغل نشیمن بود خیلی بهتر از اون اتاق کنار اغل بود برای همین ناخوداگاه خم شدم دست عمو را بوسیدم و گفتم: خیلی ممنون عمو، اینطوری بهتره و می خواستم بیام سمت خانه و این حرف را به بقیه بگم که عمو صدام زد و گفت: فعلا هیچی نگو، بزار خودم بیام بگم، میترسم تو بگی، زن عموت لج کنه و.... خنده ریزی کردم و چشمی گفتم و خودم را داخل اتاق رساندم و میثم را که تازه از خواب بیدار شده بود در آغوش گرفتم. بالاخره منم مستقل شدم و اتاق انباری عمو شد خانه ما،اما قرار شد پدرت. توی فرصت مناسب چند اتاق جدید توی زمینی که پشت خانه عمو بود بسازه تا ما هم مستقل باشیم و هم در عین حال کنار خانواده عموت باشم و طبق روال این یک سال ریز و درشت کارهای خانه بر عهده من بود. اما همینکه ما جابه جا شدیم انگار پدرت یادش رفت که چه قولی داده و باید خونه بسازه، میثم شش هفت ماهی بیشتر نداشت که پدرت به بهانه کار به شهر رفت و من تنهاتر از قبل در خانه عمو ماندم. بارفتن اسحاق تازه فهمیدم چه نعمتی را از دست دادم چون زن عمو از نبود اسحاق که انگار پشت سر، طرف منو داشت استفاده کرد و علاوه بر کارهای خانه، جمع کردن هیزم، چیدن سبزی های کوهی و شستن لباس های تمام اعضای خانواده و خیلی از کارهایی که الان یادم رفته را به عهده من گذاشت. صبح ها قبل از خروسخوان بیدار میشدم مثل یک ادم آهنی شروع به کار می کردم، خمیر می کردم، تنور را آتش می کردم نان می پختم و چای درست می کردم، جاخواب ها را جمع می کردم و سفره پهن می کردم و... وقتی هم فارغ از این کارا میشدم، میثم را میبستم به پشتم و میرفتم کوه و سبزی کوهی جمع می کردم. از رفتن پدرت دو ماهی می گذشت و خبری ازش نبود و من تازه فهمیده بودم که باز حامله ام اونم با وجود بچه کوچکی مثل میثم، نه روم میشد به کسی بگم و نه کسی را داشتم که بهش بگم، میثم مدام اسهال بود و ناآرامی می کرد و من نمی دونستم این حالت به خاطر شیری هست که میخوره و علتش بارداری منه.... مادرم آهی بلند کشید و ادامه داد... ادامه دارد.... 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂