🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_هشتم🎬: تابستان گذشت و دوباره به سال تحصیلی رسیدیم، خانواده اعتقاد دا
همانطور که نگاهم را به رد رفتن محبوبه دوخته بودم متوجه اطرافم شدم، خاله زنکهای آبادی که منتظر یه قصه کوچک بودند که مثنوی هزار داستان ازش دربیارن، به من چشم دوخته بودند، محبوبه بعد از چند قدم سرش را به عقب برگرداند و با ابرو به من اشاره کرد که بروم و من هم سری تکان دادم و به سمت خانه حرکت کردم...
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
@bartareen
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
همانطور که نگاهم را به رد رفتن محبوبه دوخته بودم متوجه اطرافم شدم، خاله زنکهای آبادی که منتظر یه قصه
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_نهم🎬:
با سرعت خودم را به خانه رساندم و تا سرم را بالا گرفته متوجه دوقلوها با چشمان کلیخ زده شدم که جلوی در اتاق ایستاده بودند.
مانند وقتهایی که می خواستم مرغ ها را کیش کیش کنم دو تا دستم را از هم باز کردم و گفتم: مرجان، مارال برین توخونه، اصلا کی گفته صبح به این زودی بیدار شین هااا؟!
مارال دماغش را بالا کشید و گفت: ما همیشه همین موقع بیدار میشیم و مرجان با پشت دست چشمهای آبی و خوشرنگش را مالید وگفت: مامان و بابا کجان؟!
نزدیک درگاه اتاق شدم و بچه ها را به داخل هل دادم و گفتم: برین داخل صبحانه ای چیزی بخورین، من میبا برم مدرسه، مامان بابا هم رفتن شهر که برن دکتر، باید قول بدین تا من میام بچه های خوبی باشین...
مارال که انگار از رفتن مامان عقده کرده بود گفت: نه من همرات میام مدرسه، من تو خونه نمی مونم..
مرجان هم با تکان دادن سر حرف مارال را تایید کرد و گفت: منم میام منم میام..
با خشم نگاهی به هردوشون کردم وگفتم: نمیشه! مدرسه جای بچه ها نیست، بعدم معلممون دعوام میکنه و بعد نگاهی به جفت چشمهای دوقلوها که مثل چشمای عروسک های توی تلویزیون میموند انداختم و ادامه دادم: آبجی محبوبه قول داده بیاد بهتون سر بزنه...
مارال و مرجان که از زمان عروسی محبوبه، اونو ندیده بودن و فکر می کردن که اگر الان محبوبه بیاد با همون لباس و بند و بساط عروسی میاد پیششون، با خوشحالی دستهاشون را بهم زدن و گفتن: آخ جووون محبوبه میاد و مارال آهسته توی گوش مرجان گفت: من به محبوبه میگم از اون رنگ خوشگلا که به ناخن دست خودش زده بود برا منم بزنه، مرجان هم ذوق زده گفت منم میخواااام...
از خرفهای دوقلوها خنده ام گرفت اما دلم نیومد رؤیاهاشون را خراب کنم، پس همانطور که سفره را باز می کردم گفتم، بیاین یه لقمه نون و پنیر بخورین منم آماده میشم برم مدرسه و تکه ای نان توی دهنم گذاشتم و به سمت پرده ای که روی جالباسی بغل دیوار آویزان بود رفتم تا لباس مدرسه ام را بپوشم.
بعد از کلی سفارش، راهی مدرسه شدم، انگار محبوبه دبه آب را آورده بود و پشت در اتاق گذاشته بود و بدون اینکه به ما چیزی بگه رفته بود.
کیفم را روی سکوی سیمانی جلوی اتاق گذاشتم، در اتاق نشیمن را باز کردم نگاهی به دوقلوها که جلوی تلویزیون ولو شده بودن کردم و گفتم: آبا را نریزین هاااا، تا محبوبه نیومده از اتاق هم بیرون نمیاین فهمیدین؟!
هر دو با تکان دادن سر باشه ای گفتن و در را بستم.
زنگ دوم بود، منی که همیشه تمام هوش و حواسم به درس بود، الان نمی دونستم چرا ذهنم پی درس نیست و یه استرس عجیب به جانم افتاده بود و درست ده دقیقه قبل از پایان زنگ دوم وقتی در کلاس را زدند و منو خواستن فهمیدم که این استرس و هیجان برای چی بوده...
مدیر مدرسه منو به دفتر برد و با باز شدن در دفتر مارال را دیدم که با صورتی مملو از اشک وسط دفتر ایستاده، من مارال و مرجان را که خیلی شبیه هم بودن از روی خالی که مارال کنار ابرویش داشت و مرجان نداشت تشخیص می دادم، با دیدن مارال بدون توجه به مدیر مدرسه به سمتش دویدم و گفتم:چی شده مارال؟! چرا گریه می کنی؟! اصلا اینجا چکار می کنی؟! مگه نگفتم که...
هق هق مارال بلند شد و مدیر مدرسه دستی روی شانه ام گذاشت و گفت: وقتی پدر و مادرت خونه نیستن چرا بچه ها را تنها رها کردی؟ شانس آوردی که همسایه ها به دادشون رسیدن...
با این حرف ته دلم خالی شد، یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟!
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_نهم🎬: با سرعت خودم را به خانه رساندم و تا سرم را بالا گرفته متوجه دو
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_دهم🎬:
هرچه من بیشتر سوال می کردم هق هق مارال بیشتر میشد تا جایی که صدایش کل دفتر مدرسه را برداشته بود، در این هنگام مدیر مدرسه کنارم قرار گرفت و گفت: منیره جان! عزیزم بچه ترسیده، انگار پدر و مادرت نیستن برو وسایلت را جمع کن و با هم برین خونه، بقیه درس امروز را داخل خونه بخون .
چشمی گفتم و همانطور که مچ دست مارال را گرفته بودم و پشت سر خودم میکشیدم از دفتر مدرسه بیرون آمدم و به سمت کلاسمان رفتم.
کیف و کتابم را برداشتم و با مارال بیرون آمدیم، مارال ساکت شده بود ومدام دماغش را بالا می کشید، همانطور که دستش توی دستم بود، فشاری به آن دادم و گفتم: حالا میگی چی شده یا نه؟!
مارال که انگار مثل آتشفشان خاموشی بود که آماده انفجار است، دوباره به گریه افتاد.
همانطور که حرصم در آمده بود، صدایم را بالا بردم و گفتم: گرررریه نکن، بگو چکار کردین؟ مرجان حالش خوبه؟!
مارال سری به نشانه بله تکان داد و بریده بریده گفت: ما...ما هیچ کار نکردیم، مثل همیشه به مرغ و خروس ها دون دادیم و تخم مرغ ها را جمع کردیم و بعدم مرجان گفت بیا با هم چای تخم مرغی درست کنیم، بعد اومدیم گاز را روشن کنیم، کبریت افتاد روی فرش، حواسمون نبود، فرش آتش گرفت و....
تا این حرف از دهان مارال بیرون آمد، دستش را رها کردم و محکم روی سرم کوبیدم و همانطور که با حالت دوو به سمت خانه میدویدم گفتم: خاک بر سرم، جواب مامان بابا را چی بدم؟!
مارال هم دنبالم دوید و گفت: نترس هیچی نشده، عبدالله همسایه اومد آتش فرش را خاموش کرد.
اینقدر عصبانی بودم که دیگه هیچی از حرفهای مارال نمی فهمیدم فقط می دویدم
جلوی خانه همسایه ها جمع شده بودند و گرم صحبت بودند و با آمدن من نگاه ها به سمتم کشیده شد.
داخل جمعیت پیش رو فقط به دنبال مرجان بودم که بالاخره اونو روی سکوی سیمانی جلوی اتاق نشسته بود و حالش هم دست کمی از حال مارال نداشت و رد اشک روی گونه های سرخ و سفیدش مانده بود، کیفم را به گوشه ای پرتاب کردم و با سرعت به طرف مرجان رفتم و گفتم: مرجان تو حالت خوبه؟!
مرجان سرش را تکان داد همزمان که گریه اش شدت می گرفت دستش را نشان داد و گفت: دستم سوخته...
دست راست مرجان که پشتش کمی قرمز شده بود را در دست گرفتم و بوس کردم و گفتم الان یه چیزی میزنم روش خوب بشه تو گریه نکن و بعد به طرف اتاق رفتم.
سرم را داخل بردم، همه چیز مثل سابق بود فقط گوشه پایین گلیم پشمی که خود مادرم بافته بود اندازه کف دست یک آدم بزرگ، کلا سوخته بود.
اوفی کردم و به مارال و مرجان که الان کنار هم بودند نگاه کردم و گفتم: بیاین تو اتاق، خودم هم به سمت کیفم رفتم و همانطور که از کنار همسایه مان رد میشدم گفتم: ممنون آقا عبدالله که آتش را خاموش کردین...
آقا عبدالله که انگار منتظر همین حرف من بود، همراهم راه افتاد و گفت: آخه دختر، تو چرا دو قلوها را تنها ول کردی و رفتی؟! اصلا درس و مدرسه از تو چی می خواد، تو دیگه بزرگ شدی، دو روز دیگه باید عروست کنن و...
حوصله شنیدن حرفهای آقا عبدالله را نداشتم پس کیفم را برداشتم و گفتم: اولا من باید درس بخونم ، ثانیا قرار بود خواهرم محبوبه بیاد به بچه ها سر بزنه و...
آقا عبدالله نگذاشت حرفم تمام بشه و رو به زنهای همسایه کرد و با خنده ای تمسخر گونه گفت: ببینید چی میگه؟! نوعروس یه خونه پاشه بیاد خونه باباش و بشه له له آبجی هاش، اون باید خدمت خانواده شوهرش را کنه، ظرف بشوره غذا درست کنه، لباسا خانواده را بشوره، نون بپزه، شیر بدوشه، آب بیاره...
آقا عبدالله می گفت و همسایه های دیگه هم تایید می کردند، از حرفاش لجم گرفت، بدون توجه به اونا داخل اتاق شدم و در را محکم بستم.
مرجان و مارال گوشه اتاق کز کرده بودن، با حالتی ناراحت بهشون نگاه کردم و گفتم: اینقدر من سفارش کردم، این بود حرف گوش کردنتون؟! چایی می خواستین؟ مگه شما چای نخورده بودین؟! اصلا مگه داخل فلاکس چای نبود؟ و بعد انگار حرکاتم دست خودم نبود رفتم سمت کتری و برش داشتم، نشستم کنار دبه تا آب بریزم توی کتری و بلند بلند فریاد میزدم، الان براتون چایی درست می کنم و دوتایی باید کل چایی ها را بخورین وگرنه کتک می خورین...
بچه ها مثل مجسمه گچی بهم چشم دوخته بودند، سر کتری را برداشتم یک دفعه بوی سار بدی توی دماغم پیچید ، نگاهم به داخل کتری افتاد ، خدای من، چند تا زرده تخم مرغ از داخل کتری بهم چشمک میزدن.
چشمانم درشت تر از همیشه شد و گفتم: این تخم مرغا توی کتری چکار میکنه؟!
مارال که انگار کاره ای نبود شانه اش را بالا انداخت و گفت: به من چه مرجان می خواست چای تخم مرغی درست کنه...
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_نهم🎬: با سرعت خودم را به خانه رساندم و تا سرم را بالا گرفته متوجه دو
با خشم مرجان را نگاه کردم و گفتم: مارال چی میگه؟! مرجان با ترس بهم چشم دوخت و با لحن کودکانه گفت: مارال گفت که من چای تخم مرغی درست کنم، خودشم رفت دو تا تخم مرغ توی زمین چال کرد خاک هم روشون ریخت تازه آب هم بهشون داد تا درخت تخم مرغی سبز بشه اما نشد...
با دو دست روی صورتم را گرفتم، از حرفهای دوقلوها و کارهایی که کرده بودند خنده ام گرفت اما نمی دونستم بخندم یا گریه کنم...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartareen
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_یازدهم🎬:
روز اول به شب رسید و از آمدن محبوبه خبری نشد و من مانند زنی خانه دار و کامله، گوسفندها را دوشیدم و مرغ ها را دانه دادم، ظرفها را شستم و به بچه ها رسیدم و قبل از غروب هم هیزم های شکسته شده ای که کار مادرم بود و گوشه حیاط تلنبار شده بود، داخل بخاری چپاندم
نان پخته داشتیم و شام شبمان مثل خیلی از شبهای دیگر، نان و شیر بود که خوردیم و من آنقدر خسته شده بودم که نتوانستم حتی نگاهی کوتاه به کتاب هایم بیاندازم و همان سر سفره شام چشمهایم سنگین شد و خوابم برد.
با صدای تیز خروس سفیدمان از خواب پریدم، هنوز آفتاب طلوع نکرده بود اما آفتاب کارهای پایان ناپذیر دختران روستایی طلوع کرده بود،
از جا برخواستم و بعد از اینکه سرکی به طویله زدم، دبه آب را به دست گرفتم و در هوایی سرد که وقتی سوز سحرگاهی به صورتم می خورد سوزشی همراه با سرما در بدنم می پیچید و لپ های سرخم را سرخ تر از می نمود.
به چشمه رسیدم و با اینکه زودتر از دیروز آمده بودم، باز هم صفی طویل پیش رویم بود، به دنبال دیدن محبوبه داخل صف چشم گرداندم، اما خبری از محبوبه نبود، حدس میزدم شاید زودتر از من آمده و شاید هم بعد از من بیاد.
امروز دور مدرسه رفتن را خط کشیدم چرا که تجربه تلخ دیروز باعث شد جرات رفتن به مدرسه نداشته باشم.
کارهای خانه آنقدر بود که نمی توانستم حتی فکرم را دور و بر مدرسه پرواز بدم، پس دقت کردم تا کارهای خانه را بهتر انجام بدم.
روز دوم هم خبری از محبوبه نشد، دلم از دستش گرفته بود و چون شرایط زندگی اش را نمی دانستم و فقط شرایط خودم را در نظر می گرفتم، به خودم حق می دادم که در فرصت مناسب به خانه عمه بروم و طلبکار محبوبه شوم، دم دم های عصر بود که پدر و مادرم آمدند.
مارال و مرجان با آمدن پدر و مادرم مانند جوجه هایی که روزها دور از مادر بودند، شلنگ و تخته زنان به سرعت خودشان را به آنها رساندند و من هم خوشحال از آمدن والدینم به پیشوازشان رفتم.
پدر و مادرم وارد اتاق شدند، من برای اینکه در همان بدو ورود از خرابکاری مرجان و مارال پرده برداری نشود متکایی روی قسمتی از فرش که سوخته بود گذاشتم.
پدرم همانطور که داد از خستگی میزد بالای اتاق رفت و اشاره کرد تا متکایی برایش بیاورم و مادرم هم همان کنار متکای پایین نشست و با تعجب گفت: این متکا جلو در چکار می کنه؟! و بعد بدون اینکه منتظر جواب باشد، کیف سفری جلویش را باز کرد و سه تا روسری بلند و گلگلی از کیفش درآورد و به سمت مارال و مرجان و من داد، مارال و مرجان در سنی بودند که می بایست هدیه برایشان عروسک و اسباب بازی بیاورند نه روسری هایی که میشد کل تن و بدن این بچه ها را داخلش بسته بندی کرد، البته مارال و مرجان از همین هدیه هم کلی ذوق کردند چون هیچ وقت عروسک واقعی از نزدیک ندیده بودند، البته همه دخترهای روستا این وضعیت را داشتند و اصلا نمی دانستند اسباب بازی چیست...
من همانطور که روسری را از مادر می گرفتم گفتم: مامان دکتر چی گفت؟!
مادرم با محبتی در نگاهش به من چشم دوخت و پاکتی پر از قرص های رنگارنگ از کیفش درآورد و به سمت من داد و گفت: هیچی....گفته این قرص ها را بخورم و بعدم میگفت باید عمل کنم...
من که از واژه عمل چیزی سردر نمی آوردم قرص ها را گرفتم و همانطور که به همه شان نگاه می کردم، یک برگ قرص را بیرون کشیدم و بریده بریده و به زحمت رویش را خواندم..مف...نا...میک اسید...
پدرم ابروهایش را بالا داد و گفت: آفرین منیره! ببین برای خودت دکتری شدی، چقدر خوب اسم قرص را خوندی...
لبخند گل گشادی روی لبهام نشست و از این تعریف بابا هجوم جریان خون به سمت صورتم و گرم شدن صورتم را حس می کردم و می فهمیدم الان رنگ رخسارم از این تعریف گلگون شده، آخه هیچ وقت پیش نیامده بود که پدرم از درس خواندن ما تعریف کند و به آن افتخار کند، هنوز شیرینی این تعریف پدر زیرزبانم مزه نکرده بود که با حرف بعدی پدرم انگار کاسه آب سردی بر سرم ریختند و تمام این خوشی زود گذر برباد رفت.
پدرم همانطور که استکانی چای طلب می کرد رو به مادرم گفت: حالا که محبوبه عروس شده و منیره هم اندازه خودش سواد داره و از طرفی حال تو هم خوب نیست و باید یکی وردستت باشه و میثم هم که داماد نشده تا عروس به خانه بیاره و کارهای خانه را بکنه، پس منیره از فردا مدرسه نمیره...
دیگه چیزی از حرفهای پدرم نمی فهمیدم، تمام دنیا دور سرم می چرخید و حرف پدرم توی سرم اکومیشد: منیره از فردا مدرسه نمیره...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartareen
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_دوازدهم🎬:
با بغض کیسه داروها را کناری انداختم و روسری مرحمتی مامان هم یک طرف پرت کردم و گفتم: من مدرسه میرم، اگه منو بزنید و سیاه و کبود هم بکنید بازم میرم مدرسه، همین دو روزی نبودین کلی از درس عقب موندم، دیگه لطفا نگین دور مدرسه را خط بکشم چون نمی کشم.
پدرم با عصبانیت مشتش را روی پایش کوبید و از جا نیم خیز شد و گفت: دخترهٔ بی تربیت، روی حرف پدرت حرف میزنی و بعد رو به مادرم گفت: اگه خوب ادبش می کردی الان اینجور توی روی من واینمیستاد اما الانم دیر نشده، خودم ادبت می کنم و اگر جرأت داری از فردا برو مدرسه...
بابا با گفتن این حرف از جا بلند شد و به سمت من خیز برداشت، مادرم که همیشه خودش را فدای ما می کرد با دست روی سرش زد و گفت: خدا مرگم بده، آقا اسحاق بزار به سر برسیم و عرق تنمون خشک بشه بعد معرکه بگیر، اصلا من پرستار نمی خوام بزار منیره بره مدرسه...
بابا که دم به دم عصبانی تر میشد، خرناسی کشید و گفت: کار به مریضی تو ندارم، حرف من همینه و تغییر هم نمی کنه، منیره از فردا پایش را به مدرسه بگذاره، قلم پاش را خورد می کنم.
از ترس اینکه همان بلایی سر کتابهای محبوبه آمد سر کتاب و دفتر من بیاد، در یک چشم بهم زدن خودم را به کیفم رساندم و کیف را با دو تا دستم چسپیدم و گفتم: بابا! من می خوام درس بخونم، هنوز خیلی چیزا هست که یاد نگرفتم، تو رو خدا رحمی کنین، من قول میدم نمره هام خوب بشه و در کنارش کارای مامان هم بکنم...
پدرم که انگار کارد میزدی خونش در نمی آمد به سمتم قدمی برداشت و منم فرزتر از او از در اتاق بیرون زدم و با سرعت می دویدم، برام مهم نبود به کجا میرم، فقط می خواستم خودم و کیف و کتاب مدرسه ام را از خشم بابا نجات بدم.
بعد از کلی دویدن به باغ پشت خانه ملا اکبر رسیدم، پشت درخت پهنی که سوراخ بزرگی روی تنه اش وجود داشت کمین کردم، خودم را داخل سوراخ جا کردم و از بغل تنه درخت پشت سرم را نگاه کردم.
دم دم غروب بود، هیچ خبری از پدرم نبود، دوباره با دقت بیشتری نگاه کردم ، درسته کسی منو تعقیب نمی کرد.
سر جای اولم برگشتم، داخل سوراخ تنه درخت چمپاتمه زدم و کیفم را در بغل گرفتم، همانطور که بغضم میشکست و قطرات گرم اشک را روی گونه های سردم حس می کردم، به بخت بدم لعنت کردم و آهسته زمزمه کردم: الان چکار کنم؟! به کجا برم؟!
وای اگر مردم روستا بفهمن از خونه زدم بیرون، آبرو برام نمی زارن، اگر هم به خونه برگردم حتما یک کتک مفصل می خورم و بعدم کتاب هام مثل کتابهای محبوبه پاره پاره میشه و دیگه آرزوی مدرسه رفتن را باید به گور ببرم.
بینی ام را بالا کشیدم گفتم: الان چکار کنم؟!
یک لحظه به ذهنم خطور کرد برم دم در مدرسه تا صبح بشینم، اما هوا آنقدر سرد بود که اگر تا چند ساعت بیرون میموندم حتما یخ میزدم، پس چکار کنم؟!
آفتاب غروب کرده بود و صدای عوعوی سگی از دور به گوشم رسید و ترسی عجیب بر جانم افتاد، همه جا تاریک تاریک بود و فقط نور ضعیفی از جلوی خانه های اهالی آبادی به چشم می خورد.
نمی دانستم چکار کنم که صدای خش خشی منو به خود آورد.
از جا بلند شدم، سایه دراز مردی روی زمین به چشم می خورد، با سرعت از جا بلند شدم، مرد جلو آمد، از روی کلاه و نمدی که بر شانه انداخته بود فهمیدم ملا اکبر هست، می خواستم آهسته از کنارش رد بشوم که ناگهان با دیدن من یکه ای خورد و گفت: یا حضرت عزرائیل! تو کیستی؟! جنی یا آدمیزادی؟!
آب دهنم را قورت دادم و گفتم: دختر آقا اسحاقم، مادرم یه بسته داده تا ببرم برای خواهرم محبوبه عروس عمه خورشید...
ملا اکبر جلوتر آمد و همانطور که توی نور چراغ قوه گوشی اش من را با دقت نگاه می کرد گفت: مگه راه صاف را ازت گرفته بودن که از تو باغ رد میشی؟! و بعد با نگاه خیره اش که انگار در تاریکی تا عمق جانم را میدید به سرو وضعم اشاره کرد و گفت: کوچادرت هااا؟!
بدون اینکه جوابی به حرفش بدهم شانه ای بالا انداختم و به سمت خانه عمه خورشید که آن طرف آبادی بود حرکت کردم، انگار همه چی دست به دست هم داده بود تا من امشب میهمان محبوبه باشم.
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
@bartareen
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_دوازدهم🎬: با بغض کیسه داروها را کناری انداختم و روسری مرحمتی مامان ه
#صبر_تلخ
#داستان_واقعی
#قسمت_سیزدهم🎬:
در فضای نیمه تاریک پیش رو قدم هایم را دوتا یکی برمی داشتم و همانطور که کیف مدرسه ام را به دنبال خودم روی زمین می کشیدم به سرعت به طرف خانه عمه خورشید یا همان محبوبه بینوا میرفتم، بالاخره بعد از گذشت دقایقی به سکوی سیمانی خانه عمه خورشید که اتاق هایی ردیف در خود جای داده بود رسیدم.
جلوی ردیف اتاق ها ایستادم، نمی دانستم از بین این اتاق ها کدام اتاق سهم محبوبه شده است، نگاهی به اتاق اولی کردم، این اتاق نشیمن عمه بود، اتاق دوم هم حکم مطبخ خانه را داشت، اتاق وسطی که نمی توانست اتاق محبوبه باشد چون تا جایی که به یاد داشتم این اتاق حکم انباری خانه را داشت و اتاق آخر هم که مهمان خانه بود، پس احتمالا اتاق آخری برای محبوبه است، رویم را سمت مهمانخانه کردم و می خواستم قدمی بردارم که در مطبخ باز شد و محبوبه با سینی که داخلش سفره و بساط شام را چیده بود بیرون آمد با ذوق به طرفش رفتم و گفتم: س...س..سلام
محبوبه که انگار جن دیده باشد آه بلندی کشید و گفت: وای منیره خودتی؟ این وقت شب با این وضعیت و بدون چادر اینجا چکار میکنی؟!
و بعد انگار چیزی جلب توجهش را کرده باشد گفت: این کیف مدرسه ات هست؟!
با ترس سرم را تکان دادم وگفتم: بابا گفته از فردا مدرسه نرم، منم از خونه فرار کردم.
محبوبه لبش را به دندان گرفت و گفت: خدا مرگم بده، فرار کردی؟! برگرد خونه...مگه برا تو هم خواستگار اومده که گفتن مدرسه نری؟!
سرم را به دو طرف تکان دادم وگفتم: نه...بابا میگه به قدر کافی سواد دار شدی و مریضی مامان را بهانه کرده تا من بدبخت را از مدرسه دور کنه.
محبوبه می خواست حرفی بزند که صدای عمه خورشید از داخل اتاق نشیمن بلند شد: کجایی دختر؟! مردیم از گشنگی رفتی نون بپزی و سفره درست کنی؟!
محبوبه همانطور که دستپاچه شده بود گفت: منیره، تو برو توی اتاق ما تا من غذا عمه و خانواده اش را بدم و بیام پیشت...
چشمی گفتم وهنوز پای محبوبه به اتاق نرسیده بود که قدمی جلو برداشتم و گفتم: اتاق...اتاقت کدومه...
محبوبه اوفی کرد و گفت: برق کدوم اتاق روشنه؟!
نکاهی کردم و گفتم مطبخ و انباری...
محبوبه با چشم اشاره ای کرد و گفت: برو تو انباری، انباری شده خونه من...
از شنیدن این حرف ناراحت شدم و آهسته دو لنگ چوبی در انباری را از هم باز کردم و داخل شدم.
انباری کلا تغییر کرده بود و به جای خرزر پنزرهای عمه، حالا جهیزیه محبوبه را چیده بودند، قالی لاکی نو در وسط و یک گوشه هم رختخواب ها و یک طرف هم یخچال و کنارش هم کمد سه در قهوه ای رنگ که رویش وسایل آشپزخانه چیده شده بود، اتاقی که هم حکم مهمان خانه و هم هال و هم آشپزخانه و... را داشت.
داخل اتاق شدم، کسی نبود و با خیال راحت کیفم را کنار رختخواب ها گذاشتم و خودم به رختخواب ها تکیه کردم و پاهایم را دراز کردم.
هنوز درست جاگیر نشده بودم که در باز شد و محبوبه داخل آمد.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: به این زودی شامت را خوردی؟!
محبوبه آهی کشید وگفت: کدوم شام؟! انگار تو نمی دونی توی این روستا هر دختری که ازدواج میکنه و حکم عروس خانواده را پیدا می کنه، باید غذا درست کنه و غذا را برای کل خانواده شوهرش بکشه و بعد از اینکه همه اونا خوردن، اگر از غذا چیزی باقی ماند بیاره داخل اتاق خودش و تنها و دور از چشم بقیه غذا بخوره، چون توی این روستا زشته یکی غذا خوردن عروس خانواده را ببینه...
ما که تا حالا عروس نداشتیم، از شنیدن حرفهای محبوبه تعجب کردم و گفتم: بیچاره عروس ...
محبوبه بی توجه به حرفم گفت: مامان میدونه اینجا اومدی؟!
سرم را به نشانه نه به دو طرف تکان دادم وگفتم: نه من فرار کردم و دیگه نفهمیدم پشت سرم چی گذشت.
محبوبه آخی گفت و از جا بلند شد و گفت: پس بزار برم گوشی عمه را بگیرم زنگ بزنم مامان بهش بگم گناه داره در جریان باشه، غصه می خوره...
چشمام را ریز کردم و گفتم: مگه خودت گوشی نداری...
محبوبه شانه ای بالا انداخت و گفت: یک روز بعد عروسی منصور از دستم گرفت.....
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
@bartareen
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#صبر_تلخ #داستان_واقعی #قسمت_سیزدهم🎬: در فضای نیمه تاریک پیش رو قدم هایم را دوتا یکی برمی داشتم و
#صبر_تلخ
#داستان_واقعی
#قسمت_چهاردهم🎬:
از جام نیم خیز شدم وگفتم: چی میگی محبوبه؟ هنوز یک روز نشده گوشیت را گرفت؟!
محبوبه اخم هایش را توی هم کشید وگفت: آره، انگار می خواست با یه گوشی ساده گولم بزنه که زد، الانم گرفتتش...
اوفی کردم و گفتم: چقدر ما دخترا بدبختیم، هر کار که دلشون بخواد به سر ما میدن، اصلا...اصلا تو الان مثلا نوعروسی چرا باید بری کارهای خونه عمه را بکنی و بعدم تازه غذات، ته مانده غذاهای خانواده باشه؟! اونم تازه اگر غذایی بمونه
محبوبه که انگار از این حرفا خیلی واهمه داشت دست روی بینی اش گذاشت و گفت: هیس! آهسته تر، خوب توی این روستا این کارا یه رسم و رسوم هست میدونی الان اگه عمه حرفات را بشنوه به پای من مینویسه و کلی دعوام می کنه، دیگه ما هم تقدیرمون اینجوریاست باید صبر کنیم.
از اینهمه سادگی محبوبه دندان هایم را بهم فشار دادم و گفتم: آخه چقدر صبر؟! این صبر تلخ کی تموم میشه و اصلا باید به کجا برسه؟! مگه ما آدم نیستیم؟ چرا نباید مثل بقیه مردم ایران زندگی کنیم؟! درسته هیچ کجا نرفتیم، نه گردش و نه تفریح و نه مهمانی خارج از روستا، اما تلویزیون را که می بینیم، والا یه چیزایی توی تلویزیون میبینیم که دهنمون وا می مونه و گاهی فکر می کنم نکنه ما توی یک قاره و کره دیگه زندگی می کنیم...
محبوبه نفسش را محکم بیرون داد و گفت: حالا کمتر حرف بزن، هنوز عمه نفهمیده تو اینجا اومدی باید الان بگمش تا ...
با حالتی دستپاچه گفتم: اگه میشه نگو....عمه جار میکشه و بابا میاد بلوا به پا میکنه، آبروم را میبره.
محبوبه ابروهاش را بالا داد و گفت: اینجوری بدتره، میدونی مامان بیچاره با اون حالش ، دق می کنه خبری از تو نداشته نباشه...
سرم را پایین انداختم و گفتم: پس لااقل فقط به مامان بگو و تاکید کن بابا نفهمه من اینجام...
محبوبه سری تکان داد و گفت: حالا من سفارش میکنم، دیگه بقیه اش دست من نیست.
محبوبه بیرون رفت و منم آهسته دست بردم و از توی کیفم کتاب فارسی را بیرون کشیدم و می خواستم بعد از دو روز به درس جدید نگاهی بیاندازم
هنوز لای کتابم را باز نکرده بودم که محبوبه بیصدا داخل اومد و همانطور که با احتیاط در را میبست مشتش را که گوشی داخلش نمایان بود نشونم داد و گفت: گوشی را یواشکی برداشتم عمه متوجه نشد، بهشون نگفتم که تو اینجایی، وگرنه عمه را که میشناسی، سه سوته کل روستا را خبر می کنه، امشبی را همینجا بمون اما به مامان میگم که خیالش راحت باشه، فردا هم روز خداست، تا ببینیم چی پیش میاد.
محبوبه شماره بابا را می گرفت که از جا بلند شدم و گفتم: مگه امشب منصور....
محبوبه دستش رابه علامت سکوت بالا برد و همانطور که گوشش به بوق موبایل بود گفت: منصور رفته شهر برای کار، من تنهام...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartareen
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#صبر_تلخ #داستان_واقعی #قسمت_چهاردهم🎬: از جام نیم خیز شدم وگفتم: چی میگی محبوبه؟ هنوز یک روز نش
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_پانزدهم🎬:
محبوبه به مامان اطلاع داد که من امشب خانه عمه هستم و مادر هم که انگار از نگرانی رو به موت بود، آرام میگیرد و قول میدهد که پدرم را به نوعی آرام کند، اما همین فرار من از خانه گرچه به خانه عمه و خواهرم محبوبه بود، گناهی بسیار بزرگ محسوب میشد که کسی نمی بایست از آن خبردار شود وگرنه آبروی خانواده بر باد میرفت.
بالاخره اولین شبی که من بیرون از خانه پدری خوابیدم به صبح رسید و محبوبه طبق روال وظیفه ای که بر عهده اش گذاشته بودند، قبل از طلوع آفتاب اولین کسی بود که از خواب بلند شد و درست کارهایی را که مامان داخل خانه انجام میداد محبوبه می بایست اینجا انجام دهد، از دوشیدن گوسفندان گرفته تا خمیر کردن برای نان و سپس هم آوردن آب از چشمه و بعد از بیدار شدن خانواده عمه هم می بایست چای دم کند و سفره صبحانه را بچیند تا همه خانواده صبحانه بخورند و طبق معمول اگر غذایی باقی ماند او هم دور از چشم دیگران داخل اتاق خودش بخورد، آنطور که متوجه شدم، محبوبه اولین نفری بود که می بایست از خواب بلند شود و آخرین نفری بود که می بایست بخوابد، تمام کارهای خانه بر عهده محبوبه بود و عمه و دختر عمه ها خودشان را راحت کرده بودند و محبوبه حتی مسول انداختن و جمع کردن جا خواب های خانواده شوهرش هم بود.
من از این رسم و رسوم مسخره که یک دختر را به مرز دیوانگی و نابودی می کشاند نفرت داشتم، اما به قول محبوبه می بایست صبر کنیم، صبر کنیم تا بلکه در آینده فرجی شود.
صبح زود، محبوبه لقمه ای نان و پنیر به هم پیچیده بود و دور از چشم بقیه برای من آورد، خوب می دانستم که این لقمه، صبحانه محبوبه بوده که حالا همچون شامش می خواهد به من ببخشد. لقمه را نصف کردم، نصفش را خودم خوردم و نصف دیگرش را روی سینی جلویم گذاشتم و رو به محبوبه که از شدت خستگی در حال بیهوش شدن بود، گفتم: من می خوام برم مدرسه...
محبوبه سرش را به رختخواب ها تکیه داد و با لحنی خسته گفت: دیوانه شدی دختر؟! با این لباس ها می خوای بری؟!
شانه ام را بالا انداختم و گفتم: خوب چاره ای ندارم...
محبوبه چشمهایش را روی هم گذاشت و زمزمه کرد: اشتباه نکن منیره! مامان گفت امروز بری خونه، گفت که خودش بابا را آروم میکنه که کتکت نزنه ...
محبوبه اندکی ساکت شد و بعد خیلی نامفهوم انگار هذیان می گفت، زمزمه کرد: نان ها را پختم...باید فکری هم برای ناهار کنم و ساکت شد.
خیره به صورت زیبای محبوبه شدم، صورتی که توی این چند وقته از صورت یک نوجوان به صورت یک زن پرکار تغییر کرده بود، محبوبه انگار نشسته خواب افتاده بود، از وضعیت محبوبه ناراحت بودم و بغضی شدید گلویم را می فشرد، با آمدن به اینجا و دیدن زندگی محبوبه که مثلا نوعروس بود، درد خودم یادم رفته بود و غصه محبوبه همه وجودم را گرفته بود و زیر لب زمزمه کردم: آخه چرا؟! به چه گناهی؟!
نگاهی به ساعت دیواری که روبه رویم به دیوار سیمانی اتاق زده شده بود کردم، الان دیگه مدرسه باز میشد.
بیصدا از جا بلند شدم، نگاهی به محبوبه که کلا در این عالم نبود و واقعا خواب افتاده بود، کردم و به طرف در اتاق رفتم.
لنگ در را آهسته باز کردم و با احتیاط سرم را بیرون دادم، خوشبختانه خبری از هیچ کس نبود، دسته کیف را در دستم فشردم و کفش هایم را که محبوبه از داخل اتاق پشت در گذاشته بود پوشیدم و آرام بیرون رفتم و در را بستم.
تا هیچ کس روی سکو نبود باید از محدوده خانه عمه دور میشدم، بدون اینکه پشت سرم را نگاه کنم با سرعت همچون تیری که از چله کمان می گذرد، به سمت مدرسه روان شدم و نمی دانستم امروز چه اتفاقاتی در انتظارم است.
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
@bartareen
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
هدیه عید غدیر
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_شانزدهم🎬:
وارد مدرسه شدم، بچه ها به صف ایستاده بودند، بدون اینکه توجهی به نگاه های سرشار از تعجب بچه ها کنم، مستقیم به سمت صف کلاس سوم رفتم و تا داخل صف ایستادم، زنگ کلاس را زدند.
همانطور که به ترتیب وارد کلاس میشدیم، دوستم سُلماز خودش را به من رساند و گفت: منیره! این چه وضعیه اومدی مدرسه؟ کو فرم مدرسه ات؟ نمی گی خانم معلم دعوات کنه؟!
بی آنکه حرفی بزنم شانه ای بالا انداختم، سُلماز که انگار دست بردار نبود، کنار نیمکت ایستاد و گفت: راستی دیشب خونه تان چه خبر بود؟!
سرو صدا میامد اما در اتاق هاتون بسته بود، چند بار اومدم سرکی کشیدم تا ببینمت اما تو نیومدی بیرون...
اوفی کردم و همانطور که کتاب فارسی ام را بیرون می کشیدم ،گفتم: سُلماز کمتر حرف بزن، من از درس عقب افتادم، خیلی محبت داری بیا بگو دیروز و پریروز خانم معلم باهاتون چی کار کرده؟!
سلماز که به جواب سوالاتش نرسیده بود گفت: اه...هر چی میپرسم جواب نمیدی، کی حال درس گفتن به تو را داره عه...عه....
در این هنگام خانم معلم داخل کلاس شد و همه به احترامش از جا بلند شدیم و سلام و صبح به خیر گفتیم.
خانم معلم وسایلش را روی میز گذاشت و همانطور که از زیر چشم بچه ها را نگاه می کرد، نا گهان نگاهش روی من خیره ماند.
به سمتم چند قدم برداشت، اول با لحنی حاکی از تعجب گفت: به به! بالاخره بعد دو روز تشریف آوردین، انگار این چند روزه که نیومدی کلا قانون مدرسه هم فراموش کردی و با لباس خونه میای مدرسه...
سرم را پایین انداختم و همانطور که با انگشتان دستم بازی می کردم گفتم: آ...آ...آخه....خانم معلم....
خانم معلم وسط حرفم پرید و گفت: امیدوارم درس ها را مثل فرم مدرسه ات فراموش نکرده باشی...
آب دهنم را قورت دادم و گفتم: نه...نه...همه را خوب خوب خوندم..
خانم معلم که کاملا از علاقه من به درس و نبوغم در تحصیل خبر داشت لبخندی زد و گفت: حالا ثابت کن عقب نیافتادی پس صفحه سی و پنج کتاب فارسی را بخون ببینم.
چشمی گفتم و تند تند کتاب را ورق زدم، به صفحه سی و پنج که رسیدم، دیدم درست حدس زدم، خانم معلم از من می خواست درس جدید را بخونم، خدا را شکر کردم که دیشب تو خونه محبوبه این درس را مرور کردم، پس با اعتماد به نفس و صدای محکم شروع به خواندن کردم.
خیلی روان و بی غلط دو بند اول درس را خواندم که ناگهان خانم معلم در حالیکه زیر لب آفرین می گفت شروع به دست زدن کرد و بچه های کلاس هم به دنبالش شروع به تشویق کردند.
از این تشویق ناگهانی لپ هام گل انداخته بود، خانم معلم جلو آمد و همانطور که دستی به گونه سرخ و سفیدم می کشید گفت: آفرین دختر گلم و بعد رو به بچه ها کرد و گفت: ببینید دخترا، درس خواندن را از این همکلاسی تون یاد بگیرید با اینکه دیروز غایب بوده اما درس جدید را مثل بلبل می خونه و دوباره شروع به دست زدن کرد.
صدای دست بچه ها با چند مشت محکم که به در خورد قطع شد.
خانم معلم که از صدای در غافلگیر شده بود به طرف در کلاس حرکت کرد و با صدای بلند گفت: چه خبرتونه؟! مثل اینکه اینجا کلاس درس هست.
هنوز خانم معلم به در کلاس نرسیده بود که در باز شد و قامت چهار شانه پدرم در چارچوب در نمایان شد.
نگاهم به صورت پدر که از عصبانیت سرخ شده بود افتاد، انگار بندی درون قلبم پاره شد...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartareen
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
هدیه غدیر
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_شانزدهم🎬: وارد مدرسه شدم، بچه ها به صف ایستاده بودند، بدون اینکه توج
#صبر_تلخ
#داستان_واقعی
#قسمت_هفدهم🎬:
پدرم بدون توجه به حرفهای خانم معلم به سمت بچه های کلاس نگاهی انداخت و همانطور که با چشم دنبال من می گشت گفت: منیره! دخترهٔ پررو کجایی؟!
از ترس اینکه پدرم صدایش را بالاتر ببره و باعث آبروریزی بیشتر بشه از جا بلند شدم و به سمت در رفتم و گفتم: سلام بابا!
پدرم دستش را برد بالا و میخواست به من سیلی بزند که خانم معلم شانه ام را گرفت و به عقب کشیدم و با صدایی که از عصبانیت می لرزید گفت: چکار می کنید آقا؟! می خواهید این بچه را که بهترین شاگرد کلاس من است، جلوی همکلاسی هاش کتک بزنید؟ اونم به چه جرمی؟! این طفل معصوم چه گناهی کرده هااا؟ همین الان داشتم بین بچه ها تشویقش می کردم می دونی به خاطر چی؟!
بابا که انگار کمی ضایع شده بود دستش را پایین انداخت و اینبار دست من را محکم کشید و همانطور که می خواست به زور با خودش ببرد گفت: نه درس و مدرسه تون را می خوام و نه تشویقتون را....آخه با چه زبونی بگم نمی خوام منیره درس بخونه....
بغض خفته ام دوباره شکست و اشکهایم جاری شد و همانطور که به دنبال پدرم کشیده میشدم دست انداختم و گوشه مانتو خانم معلم را گرفتم و گفتم: خانم معلم تو رو خدا کیف و کتاب منو بردارین و پیش خودتون نگه دارین و مراقبشون باشین...
خانم معلم که انگار از این حرف من ناراحت شده بود همانطور که لبخند تلخی میزد با صدای بغض دار گفت: باشه عزیزم! خیالت راحت باشه مراقبشون هستم و بعد چشمکی زد و همانطور که ازش دور میشدم صدایش را بالا برد و ادامه داد: منیره! نگران نباش من تو رو به مدرسه برمی گردونم، تو بهترین دانش آموز مدرسه هستی...
پدرم با سرعت و قدم های بلند به پیش میرفت و من هم به دنبالش کشیده می شدم، آنقدر تند تند حرکت می کرد که نفهمیدم کی به خانه رسیدیم، مادرم جلوی سکوی سیمانی خانه ایستاده بود و تا وضع ما را دید همانطور که به صورت و سرش میزد جلو آمد و گفت: آقا اسحاق بچه را کشتی بس که رو خاک و خل و سنگ و کلوخ کشیدیش.
پدرم بی توجه به گریه های من و التماس های مامان، چوبی را از روی زمین برداشت و مرا جلوی انباری برد و با یک دست در انباری را باز کرد و سپس همانطور که مرا داخل انباری پرت میکرد با چوب دستش ضربه ای به پشتم زد و می خواست داخل انباری شود و درست حسابی از خجالتم دربیاید که مادرم خودش را بین من و پدر انداخت و شروع به گریه کردن نمود.
پدرم زیر لب لااله الا اللهی گفت، مادرم را به گوشه ای پرت کرد و در اتاق را از پشت بست و من صدای فریادش را از پشت در میشنیدم که می گفت: تا این دختره آدم نشده از آب و غذا و آزادی خبری نیست، هیچ کس حق نداره در این اتاق را باز کنه...
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
@bartareen
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#صبر_تلخ #داستان_واقعی #قسمت_هفدهم🎬: پدرم بدون توجه به حرفهای خانم معلم به سمت بچه های کلاس نگاهی
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_هجدهم🎬:
من همیشه از این انباری میترسیدم، اتاقی تاریک که وقتی درش بسته میشد از همیشه تاریک تر میشد و انسان را یاد یک قبر تنگ و تاریک می انداخت.
دو طرف اتاق با چند تیکه چوب که روی حلبی ها گذاشته بودند چیزی شبیه تخت درست کرده بودند که روی آنها مملو از وسایل دور ریختنی و بعضی وسایل کشاورزی که هر چند ماه یک بار استفاده میشد، بود.
از جا بلند شدم و کور کورانه در حالیکه با دست دیوار را لمس می کردم جلو رفتم تا خودم را به کلید برق برسانم، جلو رفتم و پلک هایم را چند بار روی هم فشار دادم و باز کردم تا چشمهایم به تاریکی عادت کند، روی پنجه پا ایستادم ، سر انگشتانم به جسمی زبر و گرم خورد که ناگهان از زیر دستم لغزید انگار برق سه فاز بهم وصل کرده باشند، خودم را بالاتر گرفتم و با کف دست روی کلید زدم، همزمان با روشن شدن برق چیزی روی صورت افتاد با ترس سرم را تکان دادم و ناگهان کف اتاق جلوی پایم مارمولکی بزرگ و بد هیبت که با چشم های سرخش به من خیره شده بود، وجود داشت.
من که همیشه از مارمولک میترسیدم، ناخوداگاه دست هایم را روی گوشهایم گذاشتم و با تمام توانم شروع به جیغ کشیدن کردم.
حالم دست خودم نبود و نمی دانستم چه مدت جیغ کشیدم و وقتی به خود آمدم که دستهایم در دست مادرم بود و سرم را به سینه اش چسپانده بود و مدام میگفت: چت شده منیره؟! گریه نکن عزیزم! چی دیدی اینجا؟! جنی شدی؟
انگار زبانم بند آمده بود، سرم را ناخوداگاه به دو طرف تکان میدادم اما صدای جیغ هایم آهسته تر شده بود.
مادرم مثل کودکی نوپا،بدن نحیف و ریزه میزه ام را بغل کرد و مرا از انباری بیرون برد، سرم را در آغوش مادر پنهان کردم، انگار که امن ترین جای دنیا را به من داده بودند و فقط از گوشه چشم پدرم را دیدم که کنار در انباری کز کرده بود و مانند مجسمه ای سنگی حرکات مادر و من را نظاره می کرد.
مرجان و مارال با چشم های آبی شیشه ایشون به من نگاه می کردند و به دنبال مادر روان شدند و مادر مرا داخل اتاق نشیمن برد و کنار دیوار بر زمین گذاشت و متکایی پشت شانه هایم قرار داد و اصرار داشت که بخوابم...
اما من دوست داشتم هنوز در آغوش مادر باشم، کنار دیوار نشستم و سرم را روی زانوی مادر گذاشتم و بریده بریده گفتم: م..م...مامان ما دخترا چرا اینقدر بدبختم؟! چ...چ...چرا برای درس خوندن اینقدر باید زجر بکشیم؟!
چرا محبوبه باید زود ازدواج کنه، اونم با یکی مثل منصور و بعد سرم را بالا گرفتم و با چشم هایی مملو از اشک خیره در چشم های خیس مادرم شدم و ادامه دادم: هیچی می دونی محبوبه چه سختی ها داره میکشه؟! اصلا میدونی محبوبه بیچاره را توی انباری جا دادن؟! می دونی اونجا باید مثل یه خدمتکار....
مادر نگاهی به پشت سرش کرد که یک وقت بابا نباشد و دستش را روی بینی اش قرار داد و گفت: هیس!! این حرفا را نزن، مگه دلت دوباره کتک می خواد؟! اول به فکر خودت باش، فعلا درباره هیچی حرف نزن...
بینی ام را بالا کشیدم و گفتم: آخه دلم می سوزه...محبوبه خیلی بدبخته...
مادرم که انگار یاد خاطرات خودش افتاده بود بغض فرو خورده اش را شکست و همانطور که قطرات اشک روی گونه های سفیدش جاری می شد گفت: رسم این روستا...رسم این روزگار همینه...می خوای از درد دلهای خودم برات بگم تا بفهمی که محبوبه خیلی هم خوشبخته؟!
مثل کودکی که با اشتیاق می خواهد قصه ای هیجان انگیز بشنود سرم را تکان دادم و گفتم: آره بگو...
مادر که انگار می خواست برای ساکت کردن من به هر حربه ای دست بیاندازد شروع به گفتن کرد...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartareen
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼