💦⛈💦⛈💦⛈
#قسمت_بیست و یکم
♥️عشق پایدار♥️
دوهفته از,اغاز سفر کاروان کوچک قصه ی ما میگذشت,دوهفته ای که سرشار از.سختی وخستگی بود,شبها تا بعداز نیمه شب حرکت میکردند تا در دل افتاب جایی بیاسایند وبهترین وقت سفر قبل از ظهر بود که هوا لطیف بود ونسیم صبحگاهی صورت انسان را نوازش میداد...نزدیکیهای ظهر بود که دور نمایی از شهری بزرگ به چشم مسافران ما امد,احمداقا دستش را سایه بان چشمانش کرد وبا دست دیگرش اندور تر را نشان میداد وفریاد میزد,انجاست....انجا راببینید به مقصد رسیدیم...انجا کرمان است,اری خانواده دوخواهر بعداز مدتها تحمل سختی به دیار کریمان وسرزمین زیبای کرمان رسیدند.وارد شهر شدند وپرسان پرسان به کاروانسرای شهر رفتند وهریک از خانواده ها اتاقی محقر برای خود فراهم کردند تا با استراحتی کوتاه خستگی سفر را به درکنند.....
روز بعد همه باهم به داخل شهر قدم گذاشتند تا از نزدیک ببینند چیزی را که سالیان دراز قصه ها درباره ی ان شنیده بودند.
همه جای شهر برای دوخواهر غریب,جالب وگاهی عجیب بود,پوشش زنان شهر فرق فاحشی با زنان روستا داشت عده ای کلاه برسر مثل مردان وعده ای باچادر وروبند,تن پوش مردان نه قبا داشت ونه شال دور کمر وجای جای شهر شیرهایی تعبیه شده بود که به راحتی ابی گوارا در ظرف میریخت ,گلوپ به جای فانوس بود که نه فتیله اش دود میکرد ونه نفت احتیاج داشت,شیر آب به جای چشمه بودکه باچرخاندن زایده ای روی ان ,ناگهان اب فوران میکرد.
کلا همه چیزشهر با آبادی فرق میکرد,اینجا زندگی راحت تر به نظر میرسید....
ادامه دارد........
#براساس واقعیت
💦⛈💦⛈💦⛈
@bartareen
سامری در فیسبوک
#قسمت_بیست🎬:
عبدالناصر همانطور که از شادی در پوست خود نمی گنجید، دستانش را بالا برد و ادامه داد: من یاد گرفته ام که یک اعتقاد را از ریشه باید سست کرد، بنابراین به محض شروع فعالیتم ابتدا اذان را تغییر خواهم داد و شهادت به حجت بودن عامل خودمان را در آن خواهم گنجانید و به این قناعت نمی کنم و سبک وضو گرفتن و طریقهٔ نماز خواندن را هم تغییر خواهم داد.
در این هنگام سیمین سری تکان داد و گفت: این کاریست که ما سالها پیش انجام دادیم و عبارتی را که شهادت میداد به حجت بودن علی محمد باب در اذان آوردیم، ما نه تنها سبک وضو گرفتن و نماز خواندن را تغییر دادیم، حتی قبلهٔ مریدان هم عوض کردیم و در جمع ما اگر کسی نماز بخواند، قبله اش کعبه نیست.
احمد همانطور که حرف سیمین را تایید می کرد گفت: امتیاز شما این است که فرقهٔ مورد نظرتان، زودتر از مکتبی که قرار است ما راه اندازی کنیم، ایجاد شده، اما من می خواهم از حدیث ثقلین که در بین علما مشهور است استفاده کنم همانطور که شما آمدن باب و بهاء الله را از آن اثبات می کنید ما هم ظهور سفیرمان را با بیان این حدیث اثبات خواهیم کرد و همانطور که در بهائیت معتقدین که خلیفه بر روی زمین می ماند ما هم اعتقادی به وجود خواهیم اورد که در آن مریدانمان ایمان بیاورند که امامت هم پابرجاست، منتها با آمدن دوازده مهدی که اولینش را ما تعیین می کنیم.
سیمین لبخندی زد و گفت: ما به همهٔ هم مسلکانمان ابراز می داریم که قرآن کتابی از نسل قدیم است و تاریخش گذشته، کتاب بیان که باب برای ما آورده برای ما کافی ست
احمد سری تکان داد و گفت: و ما هم در بوق و کرنا خواهیم کرد که قران کتابی ست تحریف شده و قرآنی جدید با قرائتی جدیدتر به مریدان ساده لوحمان ارائه میکنیم.
احمد گلویی صاف کرد و گفت: و تیر خلاص را بر پیکرهٔ جامعه و علما خواهیم زد با این ادعا که در دوران غیبت امام زمان فقط و فقط سفیر ماست که با امام ارتباط دارد زیرا او در کلاس درس منجی درس خوانده و علمای شیعه را مردمانی ضاله می نامیم که ریختن خونشان از اوجب واجبات است.
سیمین لبخندی زد و ادامه داد: سالهاست که مبلغین ما هم به همگان می گویند که حقیقت نزد ماست و علما شیعه افرادی گمراهند که شما را به گمراهی می کشند و تنها کسی که مستقیما با امام ارتباط داشته علی محمد باب است.
احمد سری به نشانهٔ تایید تکان داد و گفت: هر گروه و مکتب و فرقه ای در جهان علامتی مخصوص به خود دارد و علامت و نشانه ما هم همچون نشانهٔ فرقهٔ بهائیت، ستاره ای شش پر هست که از پرچم قوم برگزیده به عاریت گرفته شده، چرا که ما و بهائیت همه مان وامدار این کشور هستیم که اگر نبود اسرائیل نه مکتب ما پا می گرفت و نه راه نجاتی برای بهائیان دنیا بود.
جمعیت با شنیدن این حرف شروع به تشویق احمد و سیمین کردند.
مایکل که از گوشهٔ سالن ناظر این کنفرانس بود زیر لب گفت: کاش شیعیان به احمقی شما بودند، آنگاه کار برای ما بسیار آسان میشد.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
بر اساس واقعیت
@bartareen
🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_بیست🎬:
ذهنم درگیر شده بود، مهمون؟! اونم آشنا؟! آخه ما توی این روستا رسم مهمون و مهمون بازی نداشتیم، یعنی قراره چی اتفاق بیافته؟!
لباس روییم را دراوردم و یه لباس کهنه که زوارش در رفته بود پوشیدم و پیرهن را بردم لب چشمه و شستم و در طول شستن هیچی از اطرافم نمی فهمیدم تمام حواسم حول و حوش مهمانهایی که قرار بود بیان و من نمی دونستم برای چی هست دور میزد.
جلوی خانه لباسم را چلاندم و روی بند پشتی که توی دید نبود انداختم، وارد اتاق نشیمن شدم و اتاقی را که جارو بود دوباره جارو کردم و وسایل اندک اتاق را مرتب کردم.
مادر هم نان ها را پخت و داخل مطبخ آورد، خیلی دلم می خواست ازش بپرسم کی قراره خونه ما بیاد، اما نمی دونم به چه علت روم نمیشد سوال کنم.
صبح با کارهای مختلف به ظهر و ظهر هم به شب رسید، سر شب بابا خسته و کوفته از سر زمین اومد اما یه شور و شوق پنهانی در جریان بود، همیشه اتاقمون با یه فانوس روشن میشد و امشب پدرم امر کرد که فانوس دیگه ای که داخل انباری بود را نفت کنن و اونم روشن کنن و این نشان میداد مهمونی که قرار بیاد برای بابا هم عزیز هست.
توی تاریکی به طرف آغل می رفتم تا ببینم مثل هر شب در آغل بسته است یانه؟ که مادرم مثل یک روح سرگردان در تاریکی دستم را چسپید و به سمت مطبخ کشاند وگفت: مهمونا دارن میان، تو حق نداری از اینجا بیرون بیایی مگر اینکه ما صدات بزنیم..
حرکت مادر در تاریکی منو ترسونده بود و همانطور که قلبم به شدت میزد آب دهنم را قورت دادم و سرم را تکان دادم، خواهر کوچکم و دو تا برادرام که تا ان موقع من را نگاه می کردند دنبال مادر رفتند و بعد از لحظاتی صدای همهمه ای که نشان از آمدن میهمانها میداد به گوشم رسید.
لحظات به کندی می گذشت، خودم را با هر چی سرگرم می کردم، اما باز هم ذهنم درگیر مهمان هایی بود که داخل اتاق کناری نشسته بودند.
نمی دانم چقدر گذشت شاید نیم ساعت بیشتر بود که مادرم با سبدی پر از تخم مرغ در حالیکه صورتش از شادی می درخشید داخل مطبخ شد، تخم مرغ ها را کناری گذاشت و گفت: اینا را برای تو اوردند، حالا چادرت را بپوش و همراه من بیا...
قلبم به شدت هر چه تمام میتپید، همانطور که چادرم را سر می کردم گفتم: ننه، میهمانها کی هستن؟! من برای چی باید بیام...
مادر در اتاق نیمه تاریک چشم غره ای بهم رفت و گفت: نپرس...پشت سر من بیا...
بالاجبار پشت سر مادرم رفتم و در پناه مادر وارد اتاق شدم و اونجا بود که متوجه شدم مهمان ها کسی جز عمو و زن عمو و پسر بزرگ عموم با ملای روستا نیستند.
با ورودم به اتاق همه نگاه ها به سمت چرخید، آهسته سلام کردم و با به به و چه چه جواب سلامم را دادند، پدرم همانطور که لبخند میزد اشاره به جای خالی که بین زن عمو و پسر عموم بود کرد و گفت: حلیمه برو اونجا بشین...
با تعجب گفتم: اونجا؟!
آخه سابقه نداشت ما دخترا کنار یک پسر نامحرم هر چند که پسر عمو باشه بنشینیم.
پدرم بار دیگه لبخندی زد و گفت آره بشین...
امر پدرم را اطاعت کردم و با نشستن من قفل زبان ملا هم باز شد و شروع کرد عباراتی را که شبیه به آیات قران بودند خواند، من نفهمیدم چه شد فقط متوجه شدم که به من اشاره کردند بگویم بله و با بله گفتن من صدای کِل کشیدن زن عمو و مادرم بلند شد و پپرمه هایی که داخل قندان توی سینی بود شد شیرینی عقد من با اسحاق...
به همین راحتی....با یه سبد تخم مرغ من شدم عروس عمو...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartareen
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#آن_پهلوان #قسمت_بیستم_یکم🎬: ۷ شمعون روی تخت چوبی که نزدیک کرسی مجلل مرحب که پشتی آن کنده کاری شد
#داستان_واقعی
#آن_پهلوان
#قسمت_بیست دوم
دم دم های غروب بود؛ شمعون همانطور که با خود حرف میزد از خانهٔ سلیمان تاجر که الان مرحب بن حارث آن را اشغال کرده بود بیرون آمد؛ او سعی می کرد با همان یک چشمی که برایش مانده بود؛ جلوی پایش را نگاه کند تا مبادا سنگی باعث آزارش شود و در همین موقع، انس و عمران که تازه وارد خیبر شده بودند و انس با راهنمایی عمران به پیش می رفت؛ از کنارش گذشتند.
شمعون سرش را بالا گرفت و انس را دید. در گرگ و میش غروب متوجه شد که فرد غریبه ای را می بیند، اما اصلا توجهی به پسرکی که در کنار او قدم بر میداشت نکرد.
شمعون همانطور که در ذهنش حلاجی می کرد این مرد غریبه کیست و در اینجا که محلهٔ داد و ستد در خیبر نیست چه می کند؟ از پیچ کوچهٔ سنگفرش گذشت و به سمت خانه اش که چند قدم جلوتر بود، گام برداشت در این هنگام، مرد غریبه ای دیگر را دید. شمعون نفسش را محکم بیرون داد و زیر لب گفت: امشب چه خبر است؟! انگار بیگانگان به یکباره به خیبر هجوم آورده اند و با زدن این حرف، جلوی در چوبی خانه اش ایستاد و می خواست کوبهٔ در را بزند که مردی از پشت سرش گفت: شمعون یک چشم؟!
شمعون سرش را به عقب برگرداند و بله ای بلند گفت، هنوز بله در دهانش بود که انگار دنیا در مقابل تک چشم او، تیره و تار شد و حس کردچند نفر گونی ای بر سرش کشیدند و روی دوش مردی قوی هیکل، شتابان به جایی می رود.
گونی، جای دست و پا زدن نبود و شمعون می خواست داد و فریاد کند و دیگران را به کمک بخواهد که مرد با صدای زمختش گفت: کمتر داد و هوار کن! اگر همکاری کنی با تو کاری نداریم و برعکس سکه های طلا در انتظارت خواهد بود.
مرد قوی هیکل از نقطه ضعف شمعون سخن می گفت و شمعون با شنیدن نام سکه طلا، کمی آرام گرفت اما باز هم هراز گاهی تقلا می کرد و چون مردی پیر بود و سرد و گرم روزگار چشیده بود؛ می دانست کسی که ادم اجیر می کند او را بدزدند از راه معمول پیش نمی روند و راه های مخفی و کم جمعیت را در پیش می گیرند، پس داد و فریاد شمعون، کاری از پیش نخواهد برد.
ادامه دارد..
#طاهره_سادات_حسینی
🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼