🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#توهم_عشق #قسمت_هفتم پدرم با حالتی مضطربانه گفت: ببینم فریده حالت خوبه؟! چرا....چرا چشمات اینقدر قر
#توهم عشق
#قسمت_هشتم
با اجازه ای گفتم وهمانطور که وارد خانه میشدم گفتم: مامان توی اتوبوس خواب افتادم الانم سرم از درد داره میترکه، یه ذره استراحت کنم خوب میشم.
مادر آهانی کرد و به دنبال من راهی خانه شد.
خانه ی ما به سبک خانه ی همه ی روستایی ها ساخته شده بود، سه اتاق ردیفی که یکیشون حکم آشپزخونه را داشت، البته نه سینک و نه شیر ظرفشویی داخلش بود و فقط به خاطر آنکه اجاق گاز سه شعله، آنجا قرار داشت و پخت و پز غذا در آنجا بود بهش می گفتیم آشپزخانه وگرنه یک اتاقی بود که هم آشپزخانه و هم انباری و هم گاهی ایوان نهار خوری ما بود و اتاق دیگر نشیمن و آخری هم مهمانخانه بود.
بین آشپزخانه و نشیمن درگاهی بود که پرده ای جلویش آویزان کرده بودیم و به راحتی بین این دو اتاق رفت و آمد می کردیم ولی اتاق میهمانخانه جدا بود.
چمدانم را کشان کشان داخل آشپزخانه بردم
انتهای آشپزخانه میز آهنی بزرگی بود که روی آن رختخواب چیده بودند و زیرش هم فضای بازی بود که ما به عنوان انباری از آن استفاده می کردیم و من چمدان لباسم را زیر میز آهنی چپاندم.
چادرم را از سرم در آوردم و روی چمدان لباس انداختم، آهی کشیدم و نگاهی گذرا به اتاق کردم که مادرم داخل آشپزخانه شد و گفت
#طاهره_سادات_حسینی
جهت جلوتر خوندن توهم عشق میتونید عضو یوتیوب بشید.واول فیلترشکنتون رو روشن کنید
اونجا پارتها خیلی جلوتره
🌺https://www.youtube.com/@Dastan_Gazzab?sub_confirmation=1
#طاهره_سادات_حسینی