🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#توهم_عشق #قسمت1 همانطور که علف های هرز بین سبزی ها را از جا درمیاوردم به حرفهای مادرم هم فکر می ک
#توهم_عشق
#قسمت2
من داشتم از مدرسه میومدم، مسلم و علیرضا که هر دوشون همسن و سال بودن و از من شش سال بزرگتر بودن، همیشه سر راه مدرسه ام مینشستند و وقتی زنگ خونه می خورد، به نحوی خودشون را به من میرسانند و هر کدام در عالم نوجوانی خودشون به نحوی به من ابراز علاقه می کردند.
درسته از دید بقیه من هنوز بچه بودم، اما انگار احساسات و عواطفم زودتر از خودم رشد کرده بود و کاملا میفهمیدم منظور مسلم و علیرضا از این حرکات چی هست.
خودمم مونده بودم بین این دوتا، کدوم یکی میتونه در آینده من را خوشبخت کنه، از نظر بقیه، الان برای فکر کردن به ازدواج برای دختربچه ای به سن من زود بود، اما ما دخترا توی مدرسه مدام همین حرفا را میزدیم و هر کدوممون در عالم خودمون برای خودمون خونه و زندگی داشتیم فقط من مونده بودم کدوم را انتخاب کنم که اون روز شاهد دعوای علیرضا و مسلم بودم.
این دوتا با هم زور آزمایی می کردند و انگار طبق یه قانون نانوشته هر کدام که دعوا را می باخت، می بایست خودش را از زندگی من کنار بکشه.
درسته برام مهم نبود کدومشون برنده بشه، اما ته ته دلم می خواستم مسلم برنده میدان بشه و گویی مرغ آمین به راه بود و مسلم این دعوای عشقی را برد و از اون روز به بعد، علیرضا خودش را کنار کشید و مسلم شد مرد رؤیاهای من...
و حالا امروز که قرار بود اسم من را توی مدرسه ای در شهر بنویسند، من نگران این بودم که چطوری میتونم بدون اینکه مسلم را ببینم و حضور هر روزه اش را در کنارم حس کنم، به زندگی ادامه بدم.
#طاهره_سادات_حسینی
جهت جلوتر خوندن داستان
میتونید عضو یوتیوب بشید
🌺https://www.youtube.com/@Dastan_Gazzab?sub_confirmation=1
#طاهره_سادات_حسینی