eitaa logo
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
683 دنبال‌کننده
24 عکس
3 ویدیو
0 فایل
دست نوشته های خانم طاهره سادات حسینی کپی بدون اسم نویسنده ممنوع اسم نویسنده حتما زیر پارتها قید شود @T_hosaynee نویسنده https://eitaa.com/joinchat/797115127C92e875f746 لینک کانال اول رمان های واقعی https://eitaa.com/joinchat/848625697C920431b97d
مشاهده در ایتا
دانلود
روزها مثل برق و باد می گذشت، من و محمد علی گاهی همدیگه را توی شهر میدیدیم، اما دو هفته ای یک بار من میومدم روستا، محمد علی نمی یومد، چون توی شهر علاوه بر اینکه مدرسه می رفت، شاگرد مغازه هم بود تا یک درآمد هم داشته باشه. یادمه سه سال از رفتنم به شهر می گذشت در عالم بچگی هنوز مسلم را عاشقانه دوست داشتم، گرچه این اواخر بهم کم محلی می کرد، دیگه از همون نگاه های گاه و بیگاهش هم خبری نبود و من اینو گذاشته بودم پای مشغله ی کاریش، آخه مدتی بود مسلم هم به یه شهر دیگه برای کار کردن رفته بود و این باعث شده بود، کمتر هم را ببینیم، اما من با وجود تمام اینا به مسلم وفادار بودم، اینقدر وفادار که به حرکات و چراغ سبزهای بعضی پسرا که توی سرویس مدرسه با ما همسفر بودن اصلااا توجهی نداشتم. یکی از این پسرا دوست داداش همکلاسیم رقیه بود. من و رقیه که اونم از یه روستای دیگه اومده بود تا درس بخونه، دوست های خیلی صمیمی بودیم و رقیه همیشه میگفت این پسره که اسمش محسن بود، بهم علاقه داره، اما من حرفهای رقیه را نشنیده می گرفتم و حرکات محسن هم ندیده می گرفتم، چون که به مسلم وفادار بودم. کلاس نهم بودم، سال تحصیلی رو به پایان بود، آخرین امتحانم را دادم و زنگ زدم به محمد علی، محمد علی که حالا هم دانشجو بود و هم کار می کرد گوشی را برداشت و با همون مهربونی همیشگی گفت: سلام علیکم و رحمه الله و برکاه چیه آجی گلم؟! خنده ریزی کردم و‌گفتم: محمد علی! تو دانشجو شده یا آخوند که اینجور صحبت می کنی؟! محمد علی گلویی صاف کرد و گفت: هر چی آجی ته تغاری بگه، من همونم...آخوند باشم یا دانشجو؟! گفتم: هر دوتاش خوبه منتها از واقعیت نباید فرار کرد، تو همون دانشجو باش، الانم زنگ زدم بگم من امتحاناتم تموم شده، دارم میرم روستا، تو نمیای؟! محمد علی با همون صدای شادش گفت: شرمنده فریده جان! من کلی کار دارم، نمی تونم بیام، تو برو به امید خدا، اگر می خوای بیام وسایلت را تا کنار ایستگاه بیارم؟! من که چمدونم سنگین بود گفتم: نیکی و پرسش؟! محمد علی خنده بلندی کرد و گفت: اگرم نمی گفتی بیا، خودم را میرسوندم، آخه مگه من چند تا آجی فریده دارم هاااا؟! یک ساعت بعد محمد علی جلوی خوابگاه بود و من را با یه چمدان سنگین تا جلوی ایستگاه همراهی کرد و در طول مسیر کلی سربه سرم گذاشت و بگو و بخند کرد و درست وقتی که می خواستم سوار می نی بوس روستا بشم، حرفی زد که روح و روانم را بهم ریخت. دوستای نازنین جهت جلوتر خوندن توهم عشق میتونید عضو یوتیوب بشید اونجا پارتها خیلی جلوتره 🌺https://www.youtube.com/@Dastan_Gazzab?sub_confirmation=1