«روز کوروش»
#قسمت_بیستم_هفتم 🎬:
هامان دست هایش را دو طرف میز زد و همانطور که هر سه مرد پیش رویش را از نظر می گذراند گفت: مدتهاست که برای این مهم برنامه ریزی کرده ام و نمی خواستم تا زمانی مشخص، کسی از آن با خبر شود، چرا که ترس از آن بود که تمام آنچه رشته بودیم به ترفند یک فریبکار بر باد رود، پس با احتیاط عمل کردیم.
مدتی ست که جمعی از هنجار شکنان جامعه را بی صدا دستگیر کرده ام، در میان اینان هم تاجران فریبکار و هم دزدان مال مردم ، هم انان که از یک سکه پول با ترفندی ناجوانمردانه صد سکه میساختند موجود است و عجیب اینکه تمام اینان از یهودیان هستند و یک غیر یهودی در این حلقه موجود نیست.
هرمز خنده مضحکی کرد و گفت: میدانستیم یهودیان آدم های ناراستی هستند اما واقعا آگاه نبودیم وضعشان اینچنین است.
رامتین نگاهی به هامان انداخت و گفت: می شود آنان را ببینیم؟!
ارژنگ هم با تکان دادن سر حرف رامتین را تایید کرد.
هامان با اشاره به آنها به طرف در حرکت کرد و همانطور که جلوی آنها قدم برمی داشت گفت: آری می شود، هم اینک به زندان مخفی خواهیم رفت، اما فراموش نکنید این موضوع باید مسکوت بماند و خبری از این موضوع به بیرون درز نکند تا من در فرصتی مناسب به خدمت خشایارشاه برسم و موضوع را برای پادشاه به حقیقت توضیح دهم و مجازات سختی برای خاطیان بستانم تا عبرتی شود برای دیگران..
هر سه نفر حرف هامان را تایید کردند و به دنبال او در کوچه پس کوچه های شهر روان شدند و عاقبت جلوی دری چوبی و کوچک که دیوارهای کاهگلی بلندی داشت ایستادند.
هامان جلو رفت و با آهنگی خاص شروع به کوبیدن در نمود و بعد از لحظاتی در با صدای قیژی کوتاه باز شد.
هر چهار مرد پشت سرهم وارد آنجا شدند از راهروی باریک گذشتند، پیش رویشان چندین در بود در وسط هم باغچه ای پراز درختان میوه، پشت باغچه دری که در پس درختان پنهان بود، وجود داشت.
هامان یک راست به طرف همان در رفت، دو سرباز دو طرف در کنار رفتند و هامان قفل در را گشود، پله هایی سنگی به پایین می رفت، هر چهار مرد از پله ها به پایین سرازیر شدند، صدای غل و زنجیر و صحبت مردانی از پایین می آمد.
تالاری بزرگ و سنگی که با چند مشعل روشن شده بود و تعدادی که بر دست و پاهایشان غل و زنجیر بسته بودند پیش رویشان بود.
ارژنگ قدمی به جلو نهاد و در مقابل مردی فربه که از بقیه بلند قامت تر بود ایستاد وگفت: تو چه کرده ای که هامان گرفتارت کرده؟!
مرد دندان قروچه ای رفت و گفت: بگذار از این بند رها شوم سزای هامان و سربازانش را خواهیم داد، من گناهی مرتکب نشدم، تنها گناهم این بود که پول های بی زبانم را به مردمی فقیر و ندار که در شکل و شمایل انسان بودند دادم همین و همین...
هامان به دور ان مرد گشت وگفت: که مردمی در شکل و شمایل انسان؟! یعنی می گویی انسان نیستند؟!
مرد نگاه غضبناکی به هامان کرد وگفت: آنان موجوداتی هستند که باید به چون مایی خدمت کنند..
هرمز با شنیدن این سخن قهقه ای زد و نزدیک مردی ریز نقش شد و گفت: ان مرد که گویا بی گناه به زندان افتاده تو چه کرده ای که در بندی؟!
مرد با تنفر نگاهی به هامان کرد و هامان به جای او پاسخ داد: او مال مردم ایران زمین را، مال خود میدانست و خیلی راحت از دیوار خانه مردم بالا میرفت و مال دیگران را صاحب میشد..
آن مرد که انگار سواد آنچنانی نداشت و هر چه می گفت از شنیده هایش بود با غضب نگاهی به هامان کرد و گفت: مگر شما نمی دانید هر چه مال و اموال در دست دیگران است از آن ماست، من گناهی مرتکب نشدم، اندکی از مال خود برای خودم برداشتم...
اینبار ارژنگ خنده بلندی کرد و رو به هامان گفت: دیگر نیاز به پرسش و پاسخ نیست، گویا اینجا جمع مجنونان است، بیا بیرون برویم تا بیماری جنون انان با حرفهایشان به ما سرایت نکند...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartareen
🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#آن_پهلوان #قسمت_بیستم_ششم🎬: @@ چندین روز بود که مسلمانان قلعه قموص که استوارترین دژ از دژهای یهود
#آن_پهلوان
#قسمت_بیستم_هفتم🎬:
۸
دینا که زنی محجوب بود و اینک به دین مبین اسلام در آمده بود و نام طاهره را بر خود نهاده بود؛ نگاهش را از ابوجنید دزدید و به گلهای فرش زیر پایش خیره شد، انگار می خواست چیزی بگوید اما حیای زنانه اش موجب بروز ندادن کلامش میشد.
ابوجنید که همسر مومنه خودش را بهتر از هر کسی می شناخت؛ گفت: بگو طاهره جان! چه می خواهی بگویی؟!
طاهره سرش را پایین انداخت و گفت: می دانم که تمام تلاشت را برای پیدا کردن پسرم عمران به کار بستی و آن پسر پیدا نشد که نشد اما ماه ها پیش، شمعون یک چشم را دستگیر کرده و اینجا آورده اید و او اعتراف کرد که تمام بلاهایی که بر سر من و فرزندم و همسرم آمد؛ همه از جانب مرحب بن حارث بود؛ پس چرا کاری نکردید؟!
من انسان کینه توزی نیستم، اما خونخواه همسر مرحومم و پسر بیگناهم هستم.
ابو جنید سری تکان داد و گفت: من اگر کاری نکردم؛ برای این بود که موقعیت هیچ کاری فراهم نبود. طرف ما، کم کسی نیست، مرحب بن حارث است که شنیدن نامش لرزه بر اندام هر مرد جنگی می اندازد.
اما الان بحث فرق می کند همانطور که می دانی مسلمانان به خیبر لشکر کشیده اند، چند روز پیش که من هم برای سربازی به آنجا رفتم، علمداران ما جلو میرفتند و مقهور برمی گشتند، مرحب بن حارث، عمر و ابوبکر را که از یاران به نام پیامبر بودند و ادعای جنگاوری می کردند؛ شکست داد اما پیامبر وعده ای شیرین داد و فرمود: امروز پرچم را به دست کسی میدهم که پیروز خواهد شد و سخن پیامبر حق ترین سخن هاست. تقریبا حدس همگان برای آن شخص پیروز، کسی جز ابوتراب نبود ولی ابوتراب دچار چشم درد بود و نمی توانست علمداری کند.
گویا حضرت رسول چشم درد ابوتراب را با آب دهانش شفا داده و امروز علی بن ابیطالب است که به مصاف مرحب بن حارث می رود.
طاهره با شنیدن این موضوع، دلش به شور و شوق افتاد، زیرا حجت او در مسلمانی زهرا و علی بود، پس با صدایی لرزان گفت: می..می شود من به منزل ابوتراب بروم؟!
می خواهم زمانی که از جنگ برگشتند؛ داد دلم را به محضرش ببرم و ایشان زخم سربسته ی این سینه را مرهم گذارد و مرحب را تنبیه نماید.
ابو جنید که همسرش را بسیار دوست می داشت و خوشحالی او خوشحالش می کرد؛ گفت: آری! چرا نشود؟!
هم اینک با یکدیگر به درب خانه ی ابوتراب می رویم و بدان هیچ کس از در این خانه ناامید بیرون نمی آید.
برخیز زن! برخیز همسر زیبایم! برخیز تا برویم؛ حتما تا الان از خیبر برگشته اند.
برخیز که من هم مشتاق شنیدن اخبار جنگ هستم.
#طاهره_سادات_حسینی
@bartareen
🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼