eitaa logo
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
684 دنبال‌کننده
24 عکس
3 ویدیو
0 فایل
دست نوشته های خانم طاهره سادات حسینی کپی بدون اسم نویسنده ممنوع اسم نویسنده حتما زیر پارتها قید شود @T_hosaynee نویسنده https://eitaa.com/joinchat/797115127C92e875f746 لینک کانال اول رمان های واقعی https://eitaa.com/joinchat/848625697C920431b97d
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_شصت_هفت🎬: ایلماه روی تخت سنگ نشست، بهرام به سمت سربازی که کنار زمین بود رفت، سرش را
🎬: بهرام که این حرف را از دهان ایلماه شنید، خنده بلندی کرد و مانند پسرکی ذوق زده به طرف سربازها رفت و گفت: چه شده؟! چرا سرو صدا می کنید؟! سربازها در حالیکه مردی که رویش را با دستار سرش پوشانده بود به جلو هل میدادند گفتند: قربان! این مرد...این مرد را در حال کشیک دادن پشت درختها دیدیم، ما شک نداریم کار خود نامردش هست، تازه خنجری هم بر شال کمرش بود که بیشک با همان خنجر بند زین اسب بانو را بریده است. بهرام جلوتر رفت نگاه تندی به مرد کرد و گفت: رویت را باز کن و سپس به عقب برگشت و رو به ایلماه گفت: جلوتر بیا و این مرد را ببین شاید بشناسیدش. ایلماه خود را به بهرام رساند و بهرام اشاره به سرباز کرد تا روی مرد را باز کند، تا سرباز دستار از چهره آن مرد باز کرد، ایلماه آه کوتاهی کشید و زیر لب گفت: اصغر قرقی؟! بهرام با تعجب به ایلماه نگاه کرد و گفت: او را می شناسی؟! ایلماه آب دهانش را قورت داد و گفت: او همسفر ما بود و گویا از هم ولایتی های ننه سکینه هست. بهرام به طرف اسبش رفت، شلاق کنار زین را برداشت و همانطور که در هوا میچرخاند به سمت اصغر آمد، اولین ضربه شلاق را بر سر و صورت اصغر نشاند. اصغر قرقی که تا ان لحظه مانند گرگی زخمی با نگاهی پر از کینه به ایلماه چشم دوخته بود، دو دستش را حایل سرش کرد و همانطور که آخش بلند شده بود شروع به التماس کردن نمود. بهرام بار دیگر شلاق را بالا برد و گفت: تو برای چی قصد جان این بانو را کرده بودی؟! به چه جرمی می خواستی او را جوانمرگ کنی هااا... اصغر قرقی همانطور که سرش پایین بود گفت: امان دهید! غلط کردم، غلط اضافه کردم، من عذر خواهم، من پشیمانم... ایلماه که هنوز باورش نمیشد که اصغر این کار را کرده قدمی جلو گذاشت و گفت: ای نمک به حرام! ننه سکینه و استاد قاسم کم به تو رسیدند؟ این است جواب محبت هایشان؟! هیچ میدانی اگر شاهزاده مرا بین زمین و آسمان نمی گرفت، اینک نعش بی جانم اینجا بود هااا؟! آخر من به کدامین گناه باید بمیرم؟! نکند....نکند تو از همان گروه و دار و دسته ای هستی که دفعه اول هم همین بلا را بر سر من آورد هااا؟! اصغر قرقی با تعجبی در نگاهش گفت: از کدام گروه و دسته حرف میزنی؟! من فرمانبردار کسی نیستم، الان هم قصد جان تو را نکرده بودم فقط می خواستم زهر چشمی بگیرم... ایلماه فریاد زد: زهر چشم؟! برای کدام عملم؟! چه کاری در حقت کردم که مستحق چنین نامردی بودم؟! مگر با نقشه مرگ هم زهر چشم میگیرند؟! بهرام دوباره شلاق را فرود آورد و فریاد زد: حرف بزن! راستش را بگو،دفعه اول هم تو همین بلا را سر افسانه آوردی؟! ان دفعه برای چه و اینبار برای چه؟! بهرام در حالیکه مثل زنی مادر مرده گریه می کرد گفت: به خدا، به پیر به پیغمبر من همین بار خریت کردم، می خواستم افسانه را اذیت کنم... بهرام ضربه محکم تری به اصغر زد و گفت: حق نداری اسم این بانو را روی زبان نجست بیاوری فهمیدی؟! اصغر همانطور که تند تند سرش را تکان میداد گفت: چشم...چشم و بعد در یک لحظه خودش را به ایلماه رساند، جلوی او بر زمین افتاد و گفت: تو را به جان ننه سکینه از من درگذر، به خدا دست خودم نبود، با همان نگاه اول مهرت به دلم نشست و در طول سفر کلا مجذوب تو شدم، تو هم التفاتی به من نداشتی، هر کار کردم متوجه علاقه ام نشدی تا اینکه به اینجا رسیدیم، در اینجا متوجه ارتباط تو و شاهزاده شدم و فهمیدم محال است به تو دست یابم و برای همین....برای همین.. بهرام ضربه ای دیگر بر پشت اصغر که حالا روی زمین خم شده بود زد و گفت: با خودت گفتی حالا که دست تو به بانو نمی رسد بهتر است از صحنه روزگار محوش کنی و بعد رو به ایلماه گفت: من شک ندارم این نمک به حرام جنایات دیگری هم کرده، اگر اجازه دهی استنطاقش کنیم. ایلماه که به اصغر قرقی مشکوک شده بود گفت: باید ننه سکینه هم باشد. بهرام گفت: باشد، الان دستور میدهم سربازها به کاروانسرا بروند و... ایلماه سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: نه....ما به کاروانسرا میرویم ادامه دارد... 📝به قلم:طاهره سادات حسینی @bartareen 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿