داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_شصت_یک🎬:
دوازدهمین روز از محرم است، کاروان اسیران بعد از دو روز راهپیمایی با دستان بسته و در زیر نور داغ خورشید،با چهره هایی آفتاب سوخته و کبود از ضرب تازیانه به کوفه می رسند، همه جا را آذین بسته اند و کوفه سرمست از جام پیروزیست،زنان و کودکان هلهله کنان منتظر رسیدن اسیرانی هستند که به آنها گفته اند اینها کافرند و از اسلام خارج شده اند.
کاروان اسرا وارد شهر میشوند کوچک و بزرگ هلهله کنان آنها را هوو می کنند و مردان این شهر با چشمانی هیز به زنانی نگاه می کنند که بدون معجر و چادر به پیش میروند.
زینب پس از بیست سال وارد این شهر هزار رنگ شده، او زمانی را به یاد می آورد که زنان کوفه در مجلس درس این عارفهٔ کامله شرکت می کردند و بعد از کلاس، ایشان را تا منزلشان همراهی می کردند، آنان که جوان هستند زینب را به خاطر نمی آورند اما میانسالان هم بی شک او را نمی شناسند،آخر آن زینب با معجر و چادر و قدی برافراشته کجا و این زینب بدون چادر و قد خمیده کجا؟!
کودکان ،آنها را به یکدیگر نشان میدهند و نیشخند میکنند و گاهی سنگی از طرفی پرتاب میشود، در این ما بین، زنی که ایمان بر قلبش سایه افکنده از پشت بام فریاد می زند:شما اسیران که زنان و کودکانی بیش نیستید، که هستید و اهل کجایید؟ یعنی مردان ما به جنگ با شما آمده اند و اینک سرمست از پیروزی بر کاروانی از زن و کودک هستند؟!
صدای زنی از بین کاروان بلند میشود ومیگوید:«ما همه از خاندان رسول الله هستیم، ما دختران پیامبر خداییم»
آن زن درحالیکه روی می خراشد می گوید:وای من! شما دختران پیامبر خدایید و نامحرمان اینگونه به شما نگاه میکنند و همانطور که بر سر میزند از بام خانه پایین می آید، هر چه روسری و پارچه و چادر در خانه دارد، می آورد و بین زنان پخش می کند تا موی خود را با آن بپوشانند.
همه در حق این زن دعا می کنند و انگار با همین تلنگر، مردم غفلت زدهٔ کوفه بیدار میشوند
یکی میگوید: اینها حرم پیامبرند
دیگری می گوید: باز ابن زیاد ما را فریفته
برخی زنان تا میفهمند که این کاروان خاندان پیامبرند، در چهرهٔ اسرا خیره میشوند و سرانجام معلم سالهای جوانیشان را میشناسند،یکی از میان فریاد میزند: به خدا قسم که آن بانوی قد خمیده زینب دختر علی ست، همانکه به ما قرآن می آموخت..
کم کم صدای هلهله جایش را به گریه و شیون میدهد، در این هنگام امام سجاد دستان زنجیر شده اش را نشان میدهد و میفرماید:«آیا شما بر ما گریه می کنید؟!بگویید بدانم،مگر کسی غیر از شما پدر و عزیزان ما راکشت؟!»
کاروان نزدیک قصر ابن زیاد است و موج جمعیت زیاد شده و صدای شیون و فریاد هم به آسمان بلند شده، ناگاه زینب قد علم میکند،انگار فاطمه است که می خواهد خطبه بخواند، دستش را بالا میبرد و با صدایی محکم فریاد میزند: ساکت شوید..
به یکباره سکوت همه جا را فرا میگیرد،جمعیت خفه شده اند و پلک نمی زند و گویی صدای علی است که از حلقوم زینب بیرون می آید...
ادامه دارد...
به قلم:ط_حسینی
@bartareen
🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤۶۴
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_شصت_یک🎬:
آقای مقصودی هنگام بیرون آمدن از حوزه، نگاهی به در حوزه کرد و لبخندی بر لبش نشست و زیر لب گفت: تو کی هستی روح الله؟! همهٔ عالم و آدم از تو تعریف می کنن و انگار یه گوهر گرانبهایی که در جایی پنهان شده ای.
تحقیقات محلی که از مدرسه تحصیل روح الله شروع شده بود، از معلم های او و حتی همشاگردی های او ، حالا به حوزه رسیده بود.
آقای مقصودی سوار ماشین شد، آخرین جایی را که مد نظر داشت باید میرفت، چون توی تحقیقات محلی تنها کسی که از روح الله شاکی بود و ضربه خورده بود، فتانه بود اونهم با مشت های گره کردهٔ روح الله، مشت هایی که در باشگاه رزمی کاری پرورش یافته بود،پس اخلاقیات اصلی روح الله می توانست در باشگاه نمایان باشد، اگر او اهل بزن و بهادری بود،حتما در اینجا نشانه های از خود بروز میداد. آقای مقصودی باید مطمئن میشد که دخترش را دست آدمی درستکار میسپرد.
آقای مقصودی پرسان پرسان باشگاه مورد نظرش را پیدا کرد و وارد آنجا شد، از شانس خوبش تمام مربیان روح الله حضور داشتند و همه از اخلاق خوب و روحیات لطیف روح الله تعریف کردند و تیر خلاص را استاد بزرگ او شلیک کرد که گفت: ببینید آقای مقصودی، رزمی کاران این باشگاه بارها و بارها به مسابقات مختلف دعوت شده اند و بنده اکثر اوقات همراه دعوت شدگان بوده ام، از قدیم گفته اند که درسفر باید انسان را شناخت، اگر این درست باشه، باید بگم با ایمان ترین و مهربان ترین و البته با استعدادترین کسی که تا به حال دیده ام کسی جز روح الله عظیمی نیست و اگر من دختر داشتم، حتما خودم از ایشان خواهش می کردم که به خواستگاری دخترم بیاید.
کار تمام بود، آقای مقصودی از باشگاه بیرون آمد و همانطور که پشت فرمان ماشین مینشست گوشی همراهش را که تازه خریده بود بیرون آورد و به تلفن خانه زنگ زد، با سومین بوق صدای همسرش در گوشی پیچید: الو بفرمایید
آقای مقصودی گلویی صاف کرد و گفت: سلام خانم...
مریم خانم با هیجان به میان حرفش دوید و گفت: چی شد؟ چه طوری پیش رفت؟ شیری یا روباه؟! پسره چطور بود؟ عه راستی خسته نباشید..
آقای مقصود که لبخند بر لب داشت گفت: مهلتی بده خانم، تحقیقاتم انجام شد، سر وقت همه چی را بهت میگم، فقط الان بدون اینکه فاطمه متوجه بشه، لباس بپوش تا یک ربع دیگه بیا سر کوچه، باید با هم جایی بریم، فقط تاکید میکنم فاطمه متوجه اومدنت نشه..
مریم خانم با تعجب گفت: واه!! اتفاقی افتاده آقا؟!
آقای مقصودی پایش را روی گاز ماشین گذاشت و گفت: لباس بپوش بیا معلوم میشه..
حالا هیجان مریم خانم تبدیل به یک استرس ضعیف شده بود و هزاران سوال در ذهنش چرخ می زد.
بالاخره به سر کوچه رسید و چند لحظه بعد ماشین پیکان سفید رنگ همسرش جلوی پایش ترمز کرد.
مریم خانم در جلو را باز کرد و سوار ماشین شد همانطور در را میبست گفت: سلام آقا از دلنگرانی گوشت تنم آب شد، اتفاقی افتاده؟! الان کجا میریم؟!
آقای مقصودی اشاره ای به در کرد و گفت: چادرت لای در گیر کرده، باز کن و دوباره ببند، اتفاقی نیافتاده، تحقیقاتم تمام شد، روح الله نمره قبولی گرفت، اما اون پلهٔ آخری که اصلی ترین پله است باقی مونده، اگر از اینجا هم به سلامت عبور کنیم، وقت عقد را مشخص می کنیم.
مریم بانو متوجه شده که ماشین در حال خروج از شهر هست و راهی را که در پیش گرفته به نظرش راه نا آشنایی بود..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
@bartareen
🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_شصت🎬: ننه سکینه آه کوتاهی کشید و به همراه استاد قاسم با دستی پر وارد کاروانسرا شدند.
#ایلماه
#قسمت_شصت_یک🎬:
ایلماه وارد کاروانسرا شد بدون این که توجهی به اطرافش کند یکراست به سمت اتاق خودشان رفت، داخل اتاق شد، کسی نبود، حدس میزد حتما طبق معمول ننه سکینه به حرم رفته و استاد قاسم هم این روزها برای اینکه درآمدی داشته باشد به معالجه بیماران می پرداخت، این مرد آنچنان مهارت خاصی در تشخیص و درمان بیماری ها داشت که به گوش مردم خراسان هم رسیده بود که طبیبی در این کاروانسرا اقامت دارد اما استاد قاسم محل کارش را در جایی نزدیک حرم که فاصله ای تا بازار بزرگ نداشت، انتخاب کرده بود.
حجره ای کوچک که انگار قبلا ماست بندی محل بود اما اینک استاد قاسم با پول اندکی آن را اجاره کرده بود، درست است آن حجره کوچک بود اما برای شروع کار بدک نبود، استاد قاسم طبق امر ننه سکینه می بایست دیر یا زود به سمت تهران حرکت کنند تا یا به زنده عباس یا به مزار این جوان نگون بخت برسند، پس لازم بود مقداری پول که کفاف سفر سه نفر به پایتخت را بدهد، پس انداز کند.
ایلماه حالا که تنها بود، با شوق و ذوقی کودکانه که از او بعید بود، در بقچه لباس را باز کرد، با احتیاط آن را بیرون آورد ، اگر کسی این صحنه را میدید گمان می کرد که این لباس عروس است که ایلماه اینچنین با احتیاط عمل می کند.
ایلماه لباس را به تن کرد، روسری سفید گل گلی را هم بر روی سرش انداخت، دسته ای از پولکهای رنگارنگی که در وسایل ننه سکینه بود و معمولا زنها برای زینت از آن استفاده می کردند را دور تا دور سرش وصل کرد و سپس از جا بلند شد و به سمت آینه شکسته که داخل طاقچه قرار داشت رفت.
آینه را برداشت و چهره خودش را در آن دید، او صورت دخترکی زیبا با چشمان درشت و ابروهای کشیده که همچون شمشیر تیز و بران بود را می دید، چهره ای که با افسانه و ایلماه فرق داشت.
ایلماه دستی زیر چشمش کشید و زیر لب زمزمه کرد: براستی این پری دریایی کیست؟
در همین حین صدای قیژی که ناشی از باز شدن در بود بلند شد.
ایلماه به عقب برگشت و قامت ننه سکینه را در چارچوب در دید.
ننه سکینه چند دقیقه صبر کرد تا چشمانش به تاریکی اتاق عادت کرد و بعد با دیدن ایلماه در این لباس، انگار زبانش بند آمده باشد گفت: اف...اف...افسانه خودتی؟!
ایلماه لبخندی زد و همانطور که دستانش را از هم باز می کرد گفت: خوشگل شدم ننه؟! این لباس به من می آید؟!
ننه سکینه همانطور که بغض گلویش را فرو میداد گفت: مثل عروس های درباری شدی، تو خوشگل بودی، حتی در همان لباس مردانه هم زیبا بودی اما با این لباس شبیه پری ها شده ای و بعد داخل شد و در را بست و گفت: سریع ...سریع درش بیاور، اینجا چشم شور زیاد است، میترسم چشم زخم ببینی، خودت می دانی که من غیر از تو فرزندی ندارم.
ایلماه از اینهمه محبت ننه سکینه نسبت به خودش که دختری غریبه بود غرق شگفتی شد، ننه سکینه را سخت در آغوش گرفت و گفت: ننه، تو همیشه مادر من بودی....کسی که مرا از مرگ نجات داده و من قول میدهم تو را تا رسیدن به مقصود همراهی کنم، تو هم زمانی به حرم مشرف میشوی دعا کن که من زودتر به خاطر بیاورم کیستم و چیستم و اصلا اینجا چه می کنم؟!
ننه سکینه که انگار دلش نمی خواست ایلماه سر از گذشته اش دربیاورد چون میترسید اگر به خاطر بیاور کیست، او را تنها بگذارد، نگاهی به چهره زیبای ایلماه کرد و گفت: گفتم که تو همیشه دختر من هستی، چکار به گذشته ات داری؟! آیا پدر و مادری بهتر از ننه سکینه و استاد قاسم نی خواهی؟ و بعد بدون اینکه به ایلماه اجازه دهد جواب سوالش را بدهد می خواست بحث را عوض کند گفت: حالا بگو این لباس ها را برای چی خریدی؟!
مگر قرار است به مجلس جشن و عروسی بروی؟!
ایلماه سرش را پایین انداخت و گفت: م..من بعد از مدتها می خواستم خودم را در لباسی دخترانه ببینم، می خواهم به شکار گاه بروم و اینبار با لباس دختران نه لباس عاریتی مردانه!!
ننه سکینه یک تای ابرویش را بالا داد و گفت: نکند با همان جوانک...همان که این اسب اصیل و تفنگ را برایت فرستاده قرار شکار داری؟!
دخترم حواست را جمع کن، نمی خواهم جلویت را بگیرم چون فهمیدم تو با دیجر دخترانی که تا به حال دیده ام فرق داری، برای خودت یک پا مرد هستی اما با اینحال...
ایلماه به میان حرف ننه سکینه دوید و گفت: ننه، اون مرد جوانک سبک سر و الکی خوشی مثل اصغر قرقی که نیست، او شاهزاده خراسان است...
ننه سکینه که قبلا هم این را شنیده بود اما باور نداشت، سری تکان داد و زیر لب گفت: بی شک تو خودت هم بزرگ زاده ای و خبر نداری و از همین روست که بزرگان به تو نظر می کنند.
ایلماه چرخی زد و گفت: لباس اندازه ام هست؟
ننه سکینه لبخندی زد و گفت: آری انگار برای تو دوخته باشندش، اما دخترم تو با این لباس جلوی دیگران ظاهر نشو، چشمشان تنگ است.