🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_نود_چهار🎬: ناصر الدین شاه درحالیکه سبیلش را می جوید گفت: یعنی تو از جنگل های تبریز،
#ایلماه
#قسمت_نود_پنج🎬:
ایلماه وارد عمارت ولیعهد شد و به دستور ناصر الدین شاه همان اتاق زیر پله ها که زمانی او ولیعهد بود با ایلماه از تبریز آمدند، به ایلماخ که بهروز صدایش می کردند داده بودند، شاه این اتاق را در اختیار ایلماه قرار داد تا شاید به برگشتن حافظه اش کمک کند.
ایلماه وارد عمارت شد و او را یکراست به سمت اتاق مورد نظر بردند، ایلماه بدون اینکه چیزی به خاطر بیاورد وارد اتاق شد، مثل دفعه ی قبل در را بست و همانطور که نگاهی به اطراف اتاق می کرد، خود را روی تخت انداخت.
ایلماه همانطور که سرش را داخل بالشت نرم روی تخت فرو می کرد، قطره اشکی از گوشه ی چشمش فرو ریخت و آرام زمزمه کرد: اگر من و شاه عاشق هم بودیم و آنطور که شاه می گفت این عشق آتشین بوده چرا من چیزی از آن یادم نمی آید؟! چرا ...چرا الان کل وجودم را مهر بهرام فرا گرفته و بار دیگر سرش را داخل متکا فرو برد تا صدای هق هق اش خفه شود.
یک ساعتی از آمدن ایلماه به اتاق گذشته بود که با صدای یاالله خواجه که از پشت در می آمد، ایلماه به خود آمد، فوری لباسش را مرتب کرد و در را گشود.
پشت در خواجه سلماس به همراه مردی با وقار با عینکی گرد روی چشمانش دیده می شد، ایستاده بود.
خواجه سلماس با کیف مشکی و چرمی بزرگی که در دست داشت وارد اتاق شد، کیف را روی میز کنار دیوار گذاشت و سپس با کمری خم رو به آن مرد گفت: بفرمایید طبیب، بیمار اینجاست
مردی که حالا ایلماه می فهمید طبیب دربار است داخل اتاق شد و با اشاره او خواجه سلماس بیرون رفت.
مرد به محض ورود سراپای ایلماه را از نظر گذراند، سپس پشت سر هم سوالاتی از ایلماه پرسید، سوالاتی که پاسخ به هر کدام از آنها وقت گیر بود، اما انگار طبیب با شنیدن این جواب ها تکلیفش معلوم میشد.
طبیب پس از سوالات مکرر، از جا برخواست چراغ قوه کوچکی در دست گرفت و نور آن را داخل چشم ایلماه انداخت و بعد از چند حرکت که از نظر ایلماه عجیب و غریب بود به سمت کیفش رفت، از داخل کیف شربتی بیرون آورد و گفت: این شربت را می بینی، فعلا شبی یک قاشق غذا خوری هر شب در وقتی معین بخور، چند داروی دیگر هست که باید برایت بسازم، فردا آنها را آماده می کنم برای عمارتتان ارسال می کنم و طرز استفاده از آنها را برایت می نویسم، فقط بگو ببینم سوال خواندن و نوشتن داری؟!
ایلماه سری تکان داد و گفت: بله، خواندن ونوشتن را خوب می دانم و خوشبختانه انگار این یک مورد از حافظه ام پاک نشده است.
طبیب بعد از سفارش هایی دیگه ای که به ایلماه کرد از اتاق خارج شد و به همراه خواجه سلماس با احتیاط از عمارت ولیعهد بیرون رفتند.
تا طبیب بیرون رفت مهرناز هم به سرعت خود را به عمارت بانویش رساند و هر چه که دیده و شنیده بود برای جیران تعریف کرد.
جیران مانند مرغ سرکنده داخل سالن بزرگ عمارتش این طرف و آن طرف می رفت و زیر لب نام ایلماه را تکرار می کرد، او به یاد داشت که شاه چند بار جلوی او نام ایلماه را آورده بود و هر وقت که نگاه به چشمهای او می کرد انگار ایلماه را می دید و جیران متوجه شده بود چشم های او احتمالا شبیه چشم های معشوقه ی گمشده شاه است و جیران از همان زمان کینه ی ایلماه را در دل گرفته بود و اینک آن کینه به آتشی شعله ور تبدیل شده بود.
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺