🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_هشتاد_شش🎬: کاروان خراج خراسان با ساز و دهل وارد قصر شد. ایلماه به خواسته ی خودش با
#ایلماه
#قسمت_هشتاد_هفت🎬:
ناصر الدین شاه که الان بیش از یک سال از ایلماه بی خبر بود و گفته بودند که ایلماه مرده است، با دیدن سوار روبه رو از پشت پنجره عمارت، سواری که شباهتی عجیب به بهروز آن سالها که ولیعهد بود داشت، بهروزی که دل و دین ولیعهد را برده بود، بهروزی که ظاهرا بهروز و در باطن ایلماه بود.
ناصرالدین شاه هراسان فریاد زد و سرباز پشت در اتاق را به داخل خواند: سرباز، حیدر بیگ، کجایی جوانمرگ شده، بیا دیگر...
حیدر بیگ با شتاب در را باز کرد و گفت: بله قربان! اتفاقی افتاده؟!
ناصرالدین شاه، حیاط روبه روی عمارت را نشان داد و گفت: آن جوان، آن جوان که سوار بر اسب است را سریعا نزد من بیاورید.
حیدر بیگ چشمی گفت و از در خارج شد.
در همین لحظات سرباز جلوی عمارت که از گستاخی این جوان سوارکار متعجب شده بود، در حالیکه برای او خط و نشان می کشید، به سمت ایلماه آمد، ایلماه برای اینکه با سرباز سرشاخ نشود اسب را به طرفی هی کرد.
اسب حرکت کرد، ناصرالدین شاه که این صحنه را می دید و میفهمید هنوز حیدر بیگ از عمارت شاهانه خارج نشده است با حالتی دستپاچه، پنجره اتاق را از هم گشود و فریاد زد:ایل....و ناگاه حرف خودش را خورد و گفت: بهروز...آهای بهروز...
و صدای ناصرالدین شاه در هوهوی باد و صدای سم اسبی که ایلماه را از معرکه فراری میداد گم شد.
ایلماه با سرعت مسافتی را طی کرد که ناگهان چشمش به یک عمارت دیگر افتاد و دوباره صحنه های مبهم در ذهنش شروع به رژه رفتن کرد، اما این صحنه ها واضح تر از قبل بود، ایلماه الان مطمئن شده بود که این ساختمان را در گذشته دیده است، چرا که حتی کنده کاری هایی که روی ستون های دو طرف درب عمارت وجود داشت، در خاطرش مانده بود.
در عمارت بسته بود و کسی در آنجا نبود، ایلماه باید کشف می کرد اینجا کجاست، پس تصمیم گرفت از راه باریکی که از بغل عمارت می گذشت به پشت آن برود.
با اسب پیش رفت و به پشت عمارت رسید، انبوهی از درخت پشت ساختمان بود، ایلماه بی هدف بین درختان جلو میرفت که ناگهان متوجه سر و صدایی از کمی آنطرف تر شد.
جلوتر رفت، پیرمردی آفتاب سوخته را دید که خود را با رسیدن به درختان سرگرم کرده، نزدیک او شد و گلویی صاف کرد.
پیرمرد به عقب برگشت و گفت: هااا جوان! اینجا چه میکنی؟!
ایلماه سری تکان داد وگفت: سلام پدر، راستش من غریبه ام، همراه کاروان خراج آمدم، خواستم گشتی در قصر بزنم، اما نمی دانستم اینجا نه قصر بلکه خود شهری کوچک است، گم شده ام و نمی دانم به کدام طرف بروم.
پیرمرد خنده ریزی کرد و گفت: امان از فضولی شما جوانان و بعد با دستش به سمتی اشاره کرد و گفت: از این طرف بروی به ساختمانی سفید رنگ که محل استراحت سربازان و میهمانان هست می رسی، احتمالا بقیه ی افراد کاروانتان در آنجا باشند.
ایلماه تشکری کرد و همانطور به راهی که پیرمرد نشان داده بود می رفت گفت: این عمارت چرا سوت و کور است.
پیرمرد مشغول کار شد و گفت: اینجا عمارت ولیعهد است، البته زمانی که شاه مرحوم زنده بود، متعلق به ناصر میرزا بود، الان هم به پسر ناصر میرزا تعلق دارد که آن هم طفلی شیرخواره هست و فعلا در عمارت ملکه به سر می برد.
ایلماه زیر لب نام ناصر میرزا را تکرار کرد، ناصر میرزا.....ولیعهد...چقدر این اسم ها آشنا بود، درست مثل همان عمارت ولیعهد.
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿