eitaa logo
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
688 دنبال‌کننده
23 عکس
3 ویدیو
0 فایل
دست نوشته های خانم طاهره سادات حسینی کپی بدون اسم نویسنده ممنوع اسم نویسنده حتما زیر پارتها قید شود @T_hosaynee نویسنده https://eitaa.com/joinchat/797115127C92e875f746 لینک کانال اول رمان های واقعی https://eitaa.com/joinchat/848625697C920431b97d
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_هشتاد_چهار🎬: دو هفته ای از زمان برگشت از قصر می گذشت که کاروانی از خراسان راهی پایتخ
🎬: وارد پایتخت شدند، دروازه ها شلوغ بود و می بایست به نوبت وارد شوند اما این کاروان خراج خراسان بود و کاروانی سلطنتی محسوب میشد، پس بدون نوبت و زودتر از همه وارد شهر شدند. ایلماه دو طرف جاده عریض سنگ فرش را نگاه می کرد، اطراف پر از مردمی بود که هر کدام پی کاری آمده بودند و بعضی ها هم برای فروش کالایشان جلوی مسافران و میهمانان شهر بساط پهن کرده بودند. ایلماه به هر طرف نگاه می کرد، انگار صحنه هایی آشنا می دید، بس که فکر کرده بود کی هست و این همه صحنه های مبهم و آشنا را کجا دیده سرش درد گرفته بود. کاروان به سمت قصر حرکت کرد، ننه سکینه و استاد قاسم هم که با صلاحدید بهرام خان، اصغر قرقی را با خود آورده بودند تا زودتر عباس را پیدا کنند راهشان را کج کردند و ننه سکینه رو به ایلماه گفت: بیا برویم دختر! ایلماه از اسب پایین آمد و همانطور که دست ننه سکینه را عقب گاری نشسته بود می فشرد گفت: شما بروید، من آدرس محلی را که می روید دارم، خودم باید پی کاری بروم که شاه بانو از من خواسته، کارم را انجام دادم به سمت شما بر می گردم، ایلماه با ننه و استاد قاسم خداحافظی کرد و اصغر قرقی هم چون بقیه ی اوقات این سفر که سعی می کرد جلوی چشم ایلماه ظاهر نشود، در پناه ستونی کمی آن طرف تر ایستاده بود، انگار روی آن را نداشت دیگر هیچ وقت توی چشمهای ایلماه نگاه کند. ایلماه به طرف سنگفرش برگشت که بهرام را دید به انتظارش ایستاده، دوباره سوار اسب شد و جلو رفت و‌گفت: شاهزاده چرا همراه کاروان نرفتی؟! بهرام نگاهی به جلو انداخت و گفت: خیلی دور نشده اند، با یک حرکت خودم را به آنها می رسانم، منتظر تو بودم تا بیایی! ایلماه چشمانش را ریز کرد و گفت: منتظرم بودی؟! مگر قرار هست من با شما به قصر بیایم؟! بهرام گفت: مگر جایی غیر از قصر باید بروی؟! ایلماه سری تکان داد و گفت: آری! شاه بانو آدرسی به من داده اند که باید به آنجا بروم. بهرام گلویی صاف کرد و‌گفت: خیلی عجب! بالاخره سکوتت را شکستی، حالا نمی گی که شاه بانو کجا شما را راهی کرده؟! ایلماه خنده ریزی کرد و آرام گفت: نه نخواهم گفت! بهرام افسار اسب ایلماه را به طرف خود کشاند و گفت: نگو دختر خوب! من بالاخره می فهمم، اما برای آن کار دیر نمی شود، تو الان همراه ما له قصر میایی، آخر اگر همراه کاروان خراج باشی، ورودت به قصر راحت است اما در غیر این صورت بسیار سخت می شود، پیشنهاد می کنم با هم به قصر برویم چون چنین موقعیتی برای تو شاید در عمرت یک بار پیش بیاید، پس بیا و عظمت قصر ناصرالدین شاه را از نزدیک ببین. باز هم با شنیدن نام ناصر الدین شاه انگار چیزی درون دلش پاره شد، ایلماه بی توجه به این احساسش گفت: اگر نخواهم قصر و زیبایی هایش را ببینم چه؟! بهرام سری تکان داد و گفت: اختیاری در کار نیست بانو! من امر می کنم و تو اطاعت..خوب میدانی که بهرام مرد غیرتمندی ست و من هر گز حاضر نمی شوم بانوی زیباییم را به تنهایی در شهر بزرگی مثل تهران رها کنم حالا هم کمتر حرف بزن و دنبالم بیا... ایلماه از اینهمه عشق بهرام که در قالب غیرت مردانه آن را بیان کرده بود غرق لذت شد و به دنبال بهرام به راه افتاد ادامه دارد.. 📝به قلم: طاهره سادات حسینی @bartareen 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺