eitaa logo
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
934 دنبال‌کننده
37 عکس
7 ویدیو
0 فایل
دست نوشته های خانم طاهره سادات حسینی کپی بدون اسم نویسنده ممنوع اسم نویسنده حتما زیر پارتها قید شود نویسنده @T_hosynee https://eitaa.com/joinchat/797115127C92e875f746 لینک کانال اول رمان های واقعی https://eitaa.com/joinchat/848625697C920431b97d
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_هفتاد_هفت🎬: به محض بیرون رفتن خیرنسا ننه سکینه نگاهی تعجب با تعجب به ایلماه کرد و گف
🎬: ایلماه و ننه سکینه در بین تعجب افرادی که در کاروانسرا بودند سوار کالسکه شدند و خیر نسا هم در کنارشان قرار گرفت. کالسکه با صدای ترق تروق منظمی به پیش میرفت. ننه سکینه از پنجره کالسکه بیرون را نگاه می کرد، او به جاهایی از شهر می رفت که تا به حال پایش به آنجا نرسیده بود و با تعجب به همه نگاه می کرد، انگار وارد دنیایی دیگر شده بود. ایلماه اما در دنیای خودش غرق بود، حسی خاص داشت یک نوع استرسی پنهانی که انگار قلبش را بهم می فشرد. بالاخره به قصر رسیدند و درواز قصر را گشودند، نگهبانان از کنگره های قصر سرک می کشیدند. ننه سکینه بدون توجه به خیرنسا که با چشمان تیز بینش آنها را زیر نظر داشت، خودش را بیشتر به پنجره چسپانده بود، کالسکه وارد راه سنگفرش باریکی شده بود که دو طرفش درختان سرسبز و سربه فلک کشیده بود. ننه سکینه ناخوداگاه رو به ایلماه گفت: اوه خدای من! اینجا را ببین، گویی قطعه ای از بهشت است، ایلماه کمی خودش را به سمت پنجره کشاند و نگاهش را به بیرون دوخت، باز هم احساس می کرد اینجایی که هست شباهت به خاطرات مبهم فراموش شده اش هست. احساسات در هم آمیخته بود و وضعیتی مبهم برای ایلماه پیش آمده بود. کالسکه متوقف شد و وقت فکر کردن در گذشته و ابهاماتش نبود. ایلماه و ننه سکینه به تبعیت از خیر نسا، روبنده شان را انداختند و از کالسکه پیاده شدند. جلوی عمارتی بلند با در قهوه ای رنگ چوبی کنده کاری شده ای که چند پله داشت ایستادند، ننه سکینه از زیر روبنده توری نگاهی به عمارت کرد و‌گفت: عجب بزرگه و آرزو می کرد کاش استاد قاسم اینجا بود اما ایلماه که نمی دانست هدف بهرام خان از اینکه خواسته اینجا بیایند چیست، مثل انسان های گیج بود و از این گیجی خوشش نمی آمد. چند لحظه ای ایستادند تا بالاخره خیرنسا از داخل عمارت بیرون آمد و به آنها اشاره کرد تا جلو بروند. ایلماه و خیرنسا همقدم با هم پشت سر خیر نسا حرکت کردند. داخل عمارت بسیار با شکوه تر از بیرون بود، آنها وارد سالن بسیار بزرگی شده بودند که گوش تا گوش آن فرش های دستباف ابریشمی لاکی رنگ پوشیده شده بود و چلچراغی زیبا با شمع های کوچک و بزرگ، در وسط سقف به آنها چشمک میزد. دور تا پور سالن هم کرسی های سلطنتی چیده بودند، در این هنگام صدای پایی از راهروی سمت راست آمد و ایلماه به محض اینکه رویش را به سمت راهرو کرد، انگار بندی درون قلبش پاره شد، اوه خدا! این بهرام بود اما در لباسی مردانه و زیبا که تا به حال ایلماه او را در چنین لباس رسمی ندیده بود، پیراهن سفید و کت و شلوار مشکی آنچنان بهرام با آن هیکل پهلوانی و چهارشانه را برازنده کرده بود که ناخوداگاه همه را به خود جذب می کرد قلب ایلماه با دیدن بهرام به تپشی شدید افتاد، انگار او واقعا عاشق شده بود، حسی شیرین که تا به حال نچشیده بود. بهرام با لبخند جلو آمد و گفت: سلام، خوش آمدید، ممنون که دعوتم را قبول کردید، کاش روبنده هایتان را بالا میزدید. با این حرف، ایلماه و ننه سکینه روبنده ها را بالا زدند و سلام کردند، لبخند بهرام پررنگ تر شد و گفت: حالا این شد. خیرنسا اشاره ای به بهرام کرد و گفت: جناب شاهزاده، مادر و شاهزاده خانم منتظرن... بهرام سری تکان داد و همانطور که راه پله بزرگ و عریضی که از وسط سالن به بالا می رفت را نشان می داد گفت: بفرمایید برویم بالا، مادرم قراره این بانوی زیبا، شکارچی ماهر و جنگاور لایق را ببیند، یعنی این دختر سراپا هنر را ببیند. ایلماه تازه متوجه موقعیتش شد، اوه خدای من، نمی دانست که امروز بهرام چنین برنامه ای برایش تدارک دیده و برای همین با لکنت گفت: آ...آ...آخه جناب شاهزاده... بهرام خنده ریزی کرد و گفت: اما و اگر و آخه نداریم، بفرمایید، هر کسی به راحتی به مادر من که همسر فرمانروای خراسان است را نمی تونه ببینه، مادرم بر خلاف موقعیتش زنی بسیار مهربان هست، اصلا نگران چیزی نباشید. ننه سکینه که انگار دوست داشت زودتر جاهای دیگر قصر و ملکه این ولایت را ببیند دست ایلماه را گرفت و گفت: برویم دختر، خوبیت ندارد همسر فرمانروا را منتظر بگذاریم! بهرام سری تکان داد و گفت: ننه درست میگه، بفرمایید. ایلماه و ننه سکینه قدمی جلو گذاشتند که خیر نسا چادرش را در آورد و گفت: چون در اینجا محفل، محفل زنانه است چادرتان را همینجا بگذاارید... هر دو زن چادرهایشان را درآوردند، ننه سکینه در این لباس جدیدش احساس سرخوشی داشت و ایلماه چنان لباس به تنش نشسته بود که بهرام از او چشم بر نمی داشت ادامه دارد... 📝به قلم: طاهره سادات حسینی @bartareen 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿