🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_هفتاد_شش🎬: با رفتن استاد قاسم کمی بعد تقه ای به در خورد، ایلماه ته مانده عدسی را داخ
#ایلماه
#قسمت_هفتاد_هفت🎬:
به محض بیرون رفتن خیرنسا ننه سکینه نگاهی تعجب با تعجب به ایلماه کرد و گفت افسانه یعنی من هم باید بپوشم و همراه شما بیایم اصلا اینها از کجا آمده اند و می خواهند ما را به کجا ببرند؟!
ایلماه شانه ای بالا انداخت و گفت: نمی دانم از کجا آمده اند، همانطور که خودش را معرفی کرد دایه بهرام خان است پس حتما از قصر خراسان آمده اند و وقتی که دو دست لباس آورده اند و برای تو هم تحفه آورده اند یعنی تو هم همراه ما بیایی...
ننه سکینه دستش را تکان داد صدای جرینگ جرینگ النگوها در اتاق پیچید ننه سکینه همانطور که نگاه به النگوها می کرد و چشمانش برقی می زد گفت: همیشه چقدر دوست داشتم که النگو طلا داشته باشم و حالا از برکت سر تو به این آرزویم رسیده ام ایلماه بی توجه به النگوهای طلا گفت: اما من خوشم نیامد که برای من صندوقچه طلا و لباس فرستاده، انگار که من در عمرم از این چیزها ندیده ام و نداشته ام به من برخورد.
ننه سکینه چشمانش را ریز کرد و گفت: به نظرت در عمرت از اینها داشته ای؟! اصلا به خاطر می آوری چنین چیزهایی در عمرت دیده باشی؟! ایلماه آهی کشید و گفت: درست است زمانی که مرا پیدا کردی چیزی جز اینکه گردنبند همراهم نبود اما احساس می کنم اینجور چیزها هیچ وقت برای من جلب توجه نمی کرده و اهمیت نداشته است
ننه سکینه اوفی کرد و گفت: اما طلا و زیورالات همیشه برای زن ها قابل توجه بوده و چون تو هم زن هستی و از جرگه ما زن ها خارج نیستی پس تو هم طلا دوست داشتی حالا به خاطر این که شاهزاده به تو لطف کرده و این ها را فرستاده غرورت خدشه دار شده و می گویی به اینها توجه نداری، اگر واقعا از طلا خوشت نمی آمد آن گردنبند طلا در گردنت چکار می کرد؟!
ایلماه آهی کشید و گفت: نمی دانم نسبت به آن گردنبد حسی عجیب دارم ننه به سمت ایلماه آمد و گفت: بپوش من هم می پوشم، باید برویم اصلا چرا نرویم؟! باید برویم ببینیم چه خبر است! شاید مرغ شانس اینک بر شانه ما می خواهد بنشیند بپوش دخترم بپوش من هم همراهت می آیم تا برویم و از نزدیک یک قصر واقعی را با هم ببینیم
ایلماه آرام گفت: نمی دانم برویم یا نه؟!
ننه سکینه که انگار خیلی دوست داشت قصر را از نزدیک ببیند با حالتی دستپاچه به سمت بقچه رفت، بسته لباس خودش را برداشت و گفت: من پشتم را به تو میکنم و تو هم پشت به من کن و هر دولباس بپوشیم .
ایلماه به ناچار مشغول پوشیدن شد و همانطور که لباس ها را بر تن می کرد گفت: اما من از لباس خودم بیشتر خوشم می آید.
ننه سکینه خنده بلندی کرد و گفت: دختر مگر مشاعرت را از دست داده لی آن لباس زمخت کحا و این لبلس حریر نرم و زیبا کجا... درست هست که هر دو لباس یک رنگ هستند اما درخشندگی این را ببین و از آن را نگاه کن، بعد نگاه کن چه مهره دوزی های ظریفی دارد.
ایلماه بدون آنکه جوابی به حرفهای ننه سکینه دهد، لباسش را پوشید و از داخل صندوقچه کوچک انگشتری که نگین فیروزه آبی رنگ داشت بیرون آورد و بر دستش کرد، نگاهی به گردنبند داخل صندوقچه انداخت و بعد آهسته گفت: نه...گردنبند خودم زیباتر است و گردنبندی که مدال ایلماه روی آن بود را برگردن انداخت
بعد از دقایقی هر دو زن آماده شدند، ننه سکینه سرتاپای خودش را در لباسی پسته ای رنگ که به پوست گندمی او می آمد کرد و مدام از خودش تعریف می کرد که ناگهان چشمش به ایلماه افتاد.
با دهان باز به ایلماه خیره شد وگفت: خدای من! تو چقدر زیبا شده ای...به خدا اگر نمی شناختمت می گفتم حکمن فرشته ای از آسمان به زمین نزول کرده
ننه سکینه حقیقت را می گفت، ایلماه در این لباس به غایت زیبا شده بود.
ننه سکینه در اتاق را باز کرد، خیر نسا به سمت اتاق برگشت، نگاهی سرشار از تحسین به ایلماه کرد و همانطور که زیر لب ماشاالله می گفت، کالسکه جلوی در را نشان داد و گفت: بانوان محترمه،بفرمایید سوار شوید تا دیر نرسیم.
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿