eitaa logo
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
687 دنبال‌کننده
23 عکس
3 ویدیو
0 فایل
دست نوشته های خانم طاهره سادات حسینی کپی بدون اسم نویسنده ممنوع اسم نویسنده حتما زیر پارتها قید شود @T_hosaynee نویسنده https://eitaa.com/joinchat/797115127C92e875f746 لینک کانال اول رمان های واقعی https://eitaa.com/joinchat/848625697C920431b97d
مشاهده در ایتا
دانلود
ویکم ❤️عشــــق پـــــایـــدار♥️ بعداز روزها چشم انتظاری ویک خداحافظی جانسوز,از,خاله صغری راهی قم شدیم اما به خاله سپردم که به خاله کبری وبچه هاش نگه که ما کجا میریم وبه خاله صغری هم قول دادم اگر شرایط بر وفق مراد بود به ادرسشان براش نامه بنویسم وخبری از خودم به او بدهم ومن میدانستم شرایط طوریست که شاید تااخر عمرم نتوانم خبری به خاله صغری که جای مادرم را داشت بدهم واین به خاطر حفظ زندگی ام وحفظ بچه ای که در راه داشتم بود وبس بالاخره بعداز چندین ساعت خسته کننده سفر به شهرقم رسیدیم,شهر آب وآیینه,شهر حرم وکرم,شهردین,شهر مردان راستین.... وتا چشمم به گنبد عمه جانم افتاد تمام خستگی سفر وحال بدم بر باد رفت.. رفتیم خانه ی عباس,خونه ی عباس ,خونه ای کوچک وخشتی اما خیلی باصفا ,با چهاراتاق تودرتوبود,زهرا همسر برادرم زنی باایمان وبسیارمهربان سه تاپسرقدونیم قد به نامهای,محمد,علی,حسین داشت. ازبودن کنارخانواده ام لذتی غیرقابل وصف میبردم,زهرا زنی بود که درسیاست هم فعالیتهای زیادی میکردوکم کم باعث شد من هم پام به این عرصه بازبشه,با اینکه بارداربودم اما خودم را از تب وتا نمی انداختم ,شبها اعلامیه هایی راکه داداش میاورد بادست مینوشتم وزهرا زحمت پخششون رامیکشید,پدرم بعداز یک ماه پرس وجو وبا کمک عباس ودوستاش یه خونه ی جم وجور نزدیک حرم خرید وما رسما ساکن قم شدیم. آخ چه کیفی داشت هرروز نمازت راتوحرم بی بی بخونی,هروقت دلگیرازاین دنیا میشی با دلگویه هایت درحرم ,سبک وسبک بشی.... عباس خیلی وقتا برای تبلیغ وپخش سخنان امام خمینی درسفر بود,مخفیانه میامد ومخفیانه میرفت, به خودم میبالیدم به داشتن چنین خانواده ای وچنین پدروبرادری.... پدرم هم دست کمی از عباس نداشت از بیست وچهارساعت ,بیست وسه ساعتش را درزیرزمینی نزدیک حرم برای چاپ.وتکثیر اعلامیه بودند. ماه اخر بارداریم بود,اوضاع کشور بهم ریخته بود هرشب حکومت نظامی بود,جوانها هرروز مثل برگ پاییزی برزمین میریختند,دیگه روز میگذشت پدرم رانمیدیدم ,به خاطر حالم به خانه ی عباس رفتم,اوضاع انجا هم همینطور بود ,عباس,شب وروز نداشت مدام درامد ورفت.یک شب که نه عباس,بود ونه پدر,دردی جانکاه بروجودم مستولی شد,زهرا که سه بارتجربه ی بارداری راداشت ,بچه ها راسپرد دست مادرش که خانه شان دیواربه دیوارهم بود.وباهم راهی بیمارستان شدیم.... ادامه دارد واقعیت 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartareen
و دوم ♥️عــشــــق پـــــایــــدار♥️ دردی سخت وجانکاه بود اما وقتی به این فکر میکردم که قرار است موجود شیرینی را ببینم حلاوتی در جانم میافتاد بالاخره وقت اذان صبح دخترم پا به روی این کره ی خاکی گذاشت ,موجودی زیبا وشکننده,صورتی که مثل خودم بودم وشباهت ظاهریش به مادر عیان بود. اسمش را معصومه گذاشتم,چون هم پاک ومعصوم بود وهم از قدمش, مجاور حرم بی بی شده بودم. معصومه خوش قدم بوددوروز بعدازتولد معصومه امام خمینی به وطن برگشت ودوازده روز بعد انقلاب پیروز شد..... انگار دنیا داشت روی دیگرش را نشانم میداد واینبار بع هرطرف مینگریدم,جشن بود وشادی ... ازخوشحالی درپوست خود نمیگنجیدیم,واقعا به معنای واقعی در زمستان ,بهار امده بود... زندگی روی خوشش را نشانم داده بود,انچه درخواب میدیدم ,درواقعیت محقق شده بود..... معصومه ی کوچک هرروز زیبا وزیباتر میشد ,دعا میکردم سرنوشتش هم به زیبایی صورتش باشد... وواقعا ازبرکت وجود معصومه ی کوچکم بود که عشقهای خفته بیدار شد.... واینبار روزگار عاشقانه تر میچرخید..... معصومه خوشحال روزنامه را به مادرنشون داد.. ماماااان ریاضی تهران قبول شدم زینب,معصومه رادرآغوش فشرد وگفت لیاقتش راداشتی دخترم,ان شاالله تمام تلاشت رابرای خدمت به جامعه بکنی وموفق وپیروز باشی. (ازاینجای داستان ,قصه از زبان معصومه,میباشد) تلفن زنگ زد,بدووو گوشی رابرداشتم ,فک میکردم ریحانه,دوستم باشه , _:الو ……:الو سلام معصومه خانم گل وگلاب ,میدونم که شیری نه روباه,فقط بگو چه رشته ای قبول شدی؟ گفتم:زن دایی,ریاضی,تهران زن دایی زهرا یک افرین محکمی گفت وامرفرمود گوشی رابدهم به مامانم. خداحافظی کردم وگوشی رادادم دست مامان... ودو دوست قدیمی مشغول گپ وگفت شدند..... با دایی عباس راهی تهران شدیم,کارای ثبت نام وخوابگاه و...را یک نفس انجام دادیم . دایی از جاگیرشدن من مطمئن شد,راهی قم شد وسفارش کرد هروقت خواستم بیایم یه زنگ بزنم تاخودش یا محمد بیاد دنبالم.. .. سه تا پسر دایی خیلی خوب با حجب وحیاوسربزیر بودندو من, مثل برادر نداشته دوستشون داشتم. درس ودانشگاه خوب پیش میرفت ,گاهی من میرفتم قم پیش مامان وگاهی مامان میومد به دیدنم, مادرم بعد از شهادت پدربزرگم اقاعزیز که در اخرین روزهای جنگ تحمیلی به شهادت رسید,تنهای تنها زندگی راچرخاند,یه جورزن خودساخته وهنرمندی بود ازخیاطی گرفته تا طراحی روی پارچه وحتی سرودن شعرو...ازهرانگشتش یک هنرمیبارید ,به من هم ازاینهمه هنر نقاشیش رسیده بود. به نقاشی چهره ی افراد علاقه ی خاصی داشتم اما هیچ وقت به طور حرفه ای دنبالش نرفتم،همیشه برای دل خودم طراحی میکردم اما طرحهایی که میکشیدم انقدر جان دار بود که خودم هم از دیدنشان حظ میکردم وهمین طراحها اخرش کار دستم داد... ادامه دارد..... واقعیت ▪کُپی برداری بدون ذکر نام نویسنده حَرام اَست▪ 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartareen
🎬: مهدی همانطور که به همراه کیسان رو به ضریح زیبای امام غریب ایستاده بود، گفت: پسرم! هر چه دل تنگت می خواهد به خود آقا بگو...اینجا آستان خوبان است و بی توجه به تو که به چه دین و مذهبی هستی حرفت را می شنود، چه بگویی و چه نگویی غم و غصه ات را می داند که اینان انوار خدا هستند و نانوشته را میدانند و نا خوانده را می خواندند، خلاصه کلام هر چه می خواهد دل تنگت بگو... مهدی این را گفت و خود را به گوشه ای کشاند و کیسان را گذاشت تا با ضامن آهو تنها باشد. مهدی سرش را روی دستش گذاشت، و نفهمید چقدر گذشته و وقتی به خود آمد که دست کیسان روی شانه اش بود و گفت: بابا! حالت خوبه؟! و عجیب این بابا گفتن به جان مهدی نشست. مهدی با پشت دست اشک چشمانش را پاک کرد و همانطور که از جا بلند میشد گفت: خسته شدی؟! می خواهی برویم؟! کیسان نگاهی به ضریح کرد و گفت: خسته؟! مگر اینجا خستگی معنا دارد؟! نمی دانم چه سرّی در این مکان هست که تمام خستگی و غم و غصه آدم را زایل می کند! الان اینقدر احساس سبکی می کنم که تا به حال در عمرم نکردم و بعد اشاره ای به ضریح کرد و گفت: از این آقا خواسته ام تا مادرم محیا را از چنگ صهیونیست ها نجات دهد و آنوقت من هم حلقه غلامی این خاندان را به گوش می کنم. اشک مهدی بار دیگر روان شد و رو به ضریح گفت: فدایت شوم که سپردم دست خودت و انگار خودت می خواهی اعتقادات این پسر را بسازی..‌ شبی پر از هیجان و التهاب و در آخر آرامش و زیبایی به صبح رسید. اول صبح گوشی مهدی زنگ خورد و نام پسرم صادق روی آن نقش بست. مهدی نگاهی به کیسان که کنار تخت روی زمین راحت خوابیده بود کرد و با نوک پا از اتاق بیرون رفت، در اتاق را بست و همانطور که به سمت آشپزخانه میرفت گوشی را وصل کرد. صادق از آن طرف خط با هیجانی در صدایش گفت: سلام بابا! نمی گی ما دل توی دلمون نیست؟ چه اتفاقی افتاد؟ جرات نمی کردم زنگ بزنم اما کلی پیام براتون دادم اما دریغ از یک جواب، چی شد بابا؟! مهدی لبخندی زد و گفت: سلام پسرک عجول، سر صبی ما را از خواب پروندی و رگباری سوال میپرسی و اجازه حرف زدن هم نمیدی ، یه ذره نفس بگیر تا برات بگم. صادق نفسش را آرام بیرون داد و گفت: باشه قربان! من به گوشم فقط قبل از هر چیزی بگم، مامان رقیه و آقا عباس و آقا رضا برای ساعت سه بلیط دارن، میخوان برن طرف عراق، انگار میخوان برن سر مزار نفیسه و کمیل... مهدی سری تکان داد و گفت: باشه پس تا قبل حرکت ما خودمون را میرسونیم، همه چی به خوبی پیش رفت، دیشب با کیسان تا صبح حرم امام رضا بودیم داداشت بیدار شد میایم اونجا از اونجا هم با هم میریم مرکز باید کیسان درباره کسایی که باهاشون در ارتباطه اطلاعاتی بده و با هم فکری هم یه راهی برای نجات مادرت محیا پیدا کنیم. صادق از شنیدن نام داداش، حس مطبوعی بهش دست داد و گفت: خدا را شکر...امروز رؤیا را راهی کردم بره طرف شهرستان و کارش، من هستم تا هر وقت که لازم باشه اینجا می مونم، فقط یه سوال، لازم نیست چیزی درباره کیسان به مامان رقیه بگم؟! مهدی لبخندی زد و گفت: نه، بزار خودش ببینه، ببینیم می تونه تشخیص بده یا نه و به نوعی سورپرایز بشه، در همین حین صدای سلام کیسان از پشت سرش به گوش رسید... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_سی_نهم🎬: ننه سکینه خودش را کنار ایلماه انداخت و می خواست کوزه آب را بردارد که طبیب
🎬: ایلماه با کمک ننه سکینه از جا بلند شد، او بعد از مدتها که در اغماء بود اینک مثل بچه ای که تازه راه افتاده باشد، تاتی تاتی می کرد و یک دستش به دیوار و دست دیگرش به دست ننه سکینه پیش می رفت. ایلماه کنار دیوار روبه روی آفتاب ایستاد، چشمانش را بست، گرمی نور خورشید در جانش پیچید و حسی خوشایند به او دست داد. ننه سکینه از دیدن حال ایلماه غرق لذت شده بود و با لحنی آرام قربان صدقه اش می رفت. ایلماه چشمانش را باز کرد، دست ننه سکینه را در دست گرفت و گفت: اگر من افسانه ام، تو کیستی؟! آیا تو مادر من هستی؟! چرا من چیزی از گذشته به خاطر ندارم؟! ننه سکینه نگاهی به استاد قاسم که در چند قدمی آنها ایستاده بود کرد و با نگرانی که در چشمانش موج میزد با ایما و اشاره از استاد قاسم سوالی پرسید. استاد قاسم قدمی پیش گذاشت و گفت: دخترم! ضربه سختی به سرت خورده و مدتها در بیهوشی بودی، این فراموشی طبیعی ست و کم کم با گذشت زمان، حافظه ات بر می گردد. ایلماه نفس عمیقی کشید و گفت: سرمن ضربه خورده و همه چی را از خاطر برده ام، شما که سالمید پس به من بگویید کیستم.... ننه سکینه که نمی خواست کسی متوجه شود که ایلماه دختر واقعی او نیست گفت: گفتم که تو افسانه هستی و من هم مادرت سکینه، پدرت چندین سال است که از دنیا رفته، ما دو نفر همراه کاروان برای زیارت امام رضا به سمت خراسان در حرکت بودیم، تو به دنبال پر کردن مشک آب وارد جنگل شدی و نمی دانم چه شده بود اسب رم کرده و تو را بر زمین انداخت و وقتی مردان کاروان پیدایت کردند که بیهوش بودی، به خاطر وضعیت تو‌ من از کاروان جدا شدم و در اینجا ماندم تا بهبود پیدا کنی... ایلماه که انگار در ذهنش دنبال هویتی که ننه سکینه برایش ساخته بود، می گشت، زیر لب تکرار کرد: افسانه! و بعد با حالت بی حوصله ای دست به دیوار گرفت و شروع به قدم زدن کرد. استاد قاسم از ننه سکینه خدا حافظی کرد و رفت و ننه سکینه با شتاب داخل اتاق شد و یک راست به سمت بقچه ای که لباس های ایلماه را در آن گذاشته بود رفت، او می بایست این لباس ها را جایی سرنگون کند اما قبل از هر کاری، گردنبندی را که از گردن ایلماه درآورده بود، بین خورجینش پنهان کرد. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺