eitaa logo
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
684 دنبال‌کننده
24 عکس
3 ویدیو
0 فایل
دست نوشته های خانم طاهره سادات حسینی کپی بدون اسم نویسنده ممنوع اسم نویسنده حتما زیر پارتها قید شود @T_hosaynee نویسنده https://eitaa.com/joinchat/797115127C92e875f746 لینک کانال اول رمان های واقعی https://eitaa.com/joinchat/848625697C920431b97d
مشاهده در ایتا
دانلود
🎬: طیبه وارد خانه می شود، احساسی به او میگوید که کسی داخل خانه هست ، یک لحظه حرکت سایه ای را روی دیوار می بیند، او حالا می داند که کسی یا کسانی غیر از طیبه در خانه هستند ، جای فرار و خروج از خانه نیست ،باید کاری کند کارستان، پس بدون اینکه شک مهاجمین را بربیانگیزد وارداتاقی می شود که فشنگ اسلحه اش را در آنجا پنهان نموده، در اتاق را می‌بندد. جعبه کوچکی که فشنگ های اسلحه کمری در آن است را جلو می آورد . محمد مهدی را که در خوابی ناز فرو رفته گوشه اتاق میگذارد و اسلحه را مسلح میکند. زیر لب بسم الله می گوید در اتاق را نیمه باز می کند و با صدای محکم میگوید : اگر مرد هستید بیاید جلو ، چند سایه پیش رویش تکان می خورد و طیبه به آنها شلیک میکند، آنقدر شلیک می‌کند که فشنگ ها تمام میشود. محمد مهدی از صدای تیر ترسیده و مدام جیغ می کشد، طیبه نمی داند چند نفر را به درک واصل کرده ، دیگر کاری از دستش برنمی آید ، چادرش روی سر مرتب می کند و گوشه اتاق میرود ، بچه را در آغوش می‌گیرد و زیر لب شهادتین را تکرار میکند، دقایقی بعد در اتاق آرام باز می شود و لوله اسلحه ای داخل می آید و در یک لحظه چند ساواکی داخل اتاق میریزند و تا چشمشان به طیبه می افتد مانند گرگی زخمی به طرفش می آیند و با مشت و لگد به جان او و کودک چهارماهه اش میافتند. بعد از دقایقی که ساواکی ها خشم خودشان را با کتک زدن شیرزنی تنها التیام می دهند ، طیبه را دستگیر می کنند ، طیبه که خون از سرو صورتش می چکد ، در همین حال چادرش را محکم در دست می‌گیرد و می‌گوید: مرا بکشید اما چادر از سرم برندارید. مرتضی بیرون خانه است و متوجه شده که داخل خانه درگیری شده ، می خواهد کاری کند اما نمی داند واقعا طیبه زنده هست یا نه؟ دقایق به کندی می گذرد ، اما بالاخره مرتضی از پشت دیوار خانه همسایه طیبه را با دستان بسته میبیند در حالیکه محمد مهدی به آغوشش چسپیده و در پی اش ماموران ساواک روان هستند. مرتضی اسلحه میکشد تا جان خواهر را نجات دهد و بعد از شلیک چند گلوله ، مرتضی هم آسمانی می شود. مأموران ساواک اجاره نامهٔ خانه مرتضی در خانه طیبه و ابراهیم ،پیدا می کنند و به سرعت خود را به خانه مرتضی می‌رسانند ، آنجا هم شیرزنی دیگر در انتظارشان هست ، فاطمه جعفریان خواهر شوهر طیبه بعد از مقاومتی زیاد جام شهادت می نوشد و طیبه و محمد مهدی را هم به زندان ساواک تبریز می برند و در کنار ابراهیم قرار می دهند. این خانواده مبارز و معصوم چندین روز زیر بدترین شکنجه های ساواک قرار میگیرند اما لب باز نمی کنند، سرانجام آنها را به تهران منتقل می کنند و اینبار باید شکنجه های ساواک تهران که بی رحم تر و حرفه ای ترند را تحمل کنند و یک ماه بعد در سوم خرداد سال ۱۳۵۶، طیبه زیر شکنجه های طاقت فرسای ساواک جان میدهد و آسمانی میشود. خانواده اش بعد از انقلاب می فهمند که ابراهیم هم شهید شده و فرزند خردسال آنها با نام جعلی شهرام به بهزیستی سپرده می شود و در آنجا می گویند این بچه پدر و مادر معتاد داشته که از دنیا رفته اند، اما پس از دوسال با پیگیری خانواده ابراهیم و طیبه، محمد مهدی به آغوش گرم خانواده باز میگردد. 📝ط_حسینی @bartareen 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
بانوان آسمانی 🎬: شهیده شیرین روحانی: غوغایی در اورژانس بیمارستان شهدای پاکدشت اصفهان برپا بود ، غوغایی که این روزها در جای جای ایران و در تمام جهان بر آسمان بلند بود. یکی از تب بالا شکایت میکرد ، آن دیگری سرفه های خشک گلویش امانش را بریده بود و یکی آن سوتر نفسش به شماره افتاده بود. پرستاری کپسول اکسیژن را به سمت تختی می کشید ،در همین حین زن جوانی صدا زد. خانم حالم خوش نیست، پس این خانم دکترتون کجاست؟ پرستار با نگاه خسته اش به او خیره شد و گفت : چند دقیقه پیش که شما خواب بودید خانم دکتر آمدن بالای سرتون... زن سرفه ای کرد و گفت : چرا من نفهمیدم ،من باید بدانم وضعم چطور هست. پرستار، اکسیژن بیمار را وصل کرد و گفت : وضع تو از همه بهتر هست، اینقدر آه و ناله نکن... زن جوان از جا بلند شد و گفت : من الان باید خانم دکتر را ببینم و درحالیکه زیر لب می‌گفت : حقوق میگیرن به بیمار برسن و از زیر کار...حرف در دهانش بود که صحنهٔ پیش رو او را تکان داد. خانم دکتر روحانی در حالیکه سرمی در دستش بود وارد اتاق شد و نزدیک تخت روبه رو شد. پرستار نگاهی به زن جوان کرد و گفت : خانم دکتر از اولی که بیماری کرونا وارد ایران شده ،چند شیف کار می‌کند،الان بیست و پنج روزه که شبانه روز ، خودش را وقف بیمارا کرده ، چهره اش را ببین ، خستگی از سرو رویش می‌بارد، ایشان هم مثل تو کرونا گرفته، اما با این حال ،هنوز توی صف مقدم خدمت رسانی هست... زن جوان از افکار خودش خجالت کشید روی تخت نشست و به قامت زنی که مانند فرشتگان در پی نجات هموطنانش بود خیره شد... روزها در پی هم می‌گذشت و بیماری خانم دکتر بدتر و بدتر میشد اما باعث نشده بود دست از کار بکشد. چشمانش سیاهی می‌رفت و تنش گویی در کوره ای آتشین بود ، دیگر از هیاهوی اطراف چیزی نمی فهمید ، روی تخت دراز کشید ، صدای زنگ گوشی اش بلند شد ، گوشی را بالا آورد با بی رمقی ماسک اکسیژن را پایین کشید و گفت : الو، سلام بزرگوار، آره شما اندازه لباس و شماره پای تمام بچه های بهزیستی را بگیرید ،انشاالله عمری باشه برای همه شان کفش و لباس عیدی می‌خریم. و گوشی را قطع کرد، تازه یادش افتاد که باید به خانه زنگ بزند ،وقت داروهای پدرش بود ، خانواده اش روزها بود شیرین را ندیده بودند و اصلا نمی دانستند در چه وضعی هست . شماره پدرش را گرفت ، صدای پدر در گوشی پیچید و گفت : الو... شیرین لبخندی زد و گفت : سلام بابا خوبید؟ بغض پدر شکست و گفت : سلام دخترم ، سلام مادرم ، یادت رفته اینجا دو تا بچه داری؟! آخه میدونی تو الان شدی مادرِما ، من و مادرت ،دوتا بچه هاتیم،چکار کردیم که نمیایی دیدنمون، یه کم به خودت استراحت بده مادرم... شیرین اشک گوشه چشمش را پاک کرد و خوشحال بود که خانواده اش نمی دانند او اینک با مرگ دست و پنجه نرم می کند ،با صدای ضعیفی گفت : قرصاتون فراموش نشه ، عمری بود میاد پیشتون مراقب خودتون باشید و در همین هنگام سینه اش شروع به سوختن کرد و دوباره سرفه های خشک شروع شد و مجبور شد گوشی را قطع کند. ساعتی گذشت ، دکتر بخش که از دوستان خانم دکتر روحانی بود، کنار تخت ایستاده بود ، خیره به دکتر پیش رویش بود و آرام زیر لب گفت: پزشک فعال بخش ما، باور کنم خوابیدی؟ و کمی جلوتر آمد ، نه....نه... تنفس خانم دکتر مشکل داشت ، سریع دستور انتقالش را به بیمارستان مسیح دانشوری صادر کرد. ادامه دارد.. 📝ط_حسینی @bartareen 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🎬: فرشته ای در قالب انسان روی تخت بیمارستان بود، می گفتند به آسمان پرواز کرده و بعد از پروازش تازه فهمیدند چه کسی را از دست داده اند، زنی که مادری می کرد برای بچه های بی سرپرست، خیّری که ناشناس آذوقه تهیه می کرد برای خانواده های ضعیف ،دکتری که مجانی ویزیت میکرد و هزینهٔ درمان مریض را می پرداخت و حتی پول تو جیبی او را نیز به حسابش می ریخت شیرین روحانی که در چهارم آبان ۱۳۴۶در پاکدشت دیده به جهان گشود و مدتی هم به کسوت معلمی بود اینک در ۲۸ اسفند ۱۳۹۸ جام شهادت نوشید و اولین مدافع سلامت پاکدشت بود که آسمانی شد. 📝ط_حسینی @bartareen 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
بانوان آسمانی 🎬: شهیده صدیقه رودباری: ۲۸ مرداد سال ۱۳۵۹ است و صدیقه  ودوستانش خسته از مداوای مجروحین ودر حالی که پا به پای پاسداران دویده بودند،در اتاقی دور هم نشسته واستراحت می کردند. رفقا گرم گفتگو بودند و از هر دری سخن می گفتند، صدیقه ،نگاهی مهربان به آنان کرد و گفت : خواهرای عزیزم ، شرمنده مهربونیتونم باید یه خستگی در کنم و بروم سراغ آموزش ، اگر دوست دارید شما هم با من بیاین ،قدمتون رو‌چشمم،انشاالله که خدا خیرتون بدهد....در این حین، خانم سمت راستش که صمیمی ترین دوست صدیقه محسوب میشد، با لحنی آهسته، گفت : دعا کن خدا از همان خیرهایی که به تو داد به ما هم بدهد و با زدن این حرف خنده ریزی کرد . صدیقه که می دانست منظور دوستش چیست ، لبخندی زد و گفت :الهی آمین ... و صحنه چند روز گذشته در ذهنش زنده شد: آقای خادمی، جوانی انقلابی و سربه زیر، رئیس اطلاعات سپاه بانه، او را برای امر مقدس ازدواج، خواستگاری کرد و جالب این بود که وقتی دوستان آقای محمود خادمی متوجه این موضوع شدند، ذوق زده حرفهای قبل محمود را روایت میکردند. گویا قبل از آمدن صدیقه به بانه، هر بار که اطرافیان به محمود اعتراض می‌کنند که چرا ازدواج نمی کنی؟! او می گوید:"هنوز همسری را که می خواهم برای خودم انتخاب کنم پیدا نکرده ام، من کسی را می خواهم که پا به پای من در تمام فراز ونشیب ها، حتی در جنگ با دشمن هم رزم من باشد ومرا در راه خدا یاری دهد..." و حالا با وجود صدیقه، محمود خادمی عشق ازدواج به سرش زده، چون صدیقه رودباری که بیش از نوزده سال از عمرش نمی گذرد؛ همان دختری ست که آرزویش را داشت. دختری انقلابی که در هیاهوی انقلاب پابه پای مردان دورانش قدم برمی دارد، هر کاری که دستش برسد برای ملت انجام می دهد چه آن‌زمان که محصل است و در مدرسه انجمن اسلامی راه می اندازد و چه آن زمان که اوقات فراغتش را در کهریزک است و گاهی هم در محضر معلولین ذهنی نارمک و به آنان خدمت می کند. حالا هم که برای فعالیت های جهادی از طرف جهاد سازندگی به بانه آمده و بین بچه های سپاه می درخشد، خود را به همه کاری میزند از آموزش قرآن و آموزش نظامی به زنان اطرافش گرفته و تا رسیدگی به مجروحین، همه کار میکند. صدیقه آنقدر فعال است که بارها توسط گروهک منافقین تهدید به مرگ شده است؛ اما اعتقادات او قوی تر از این تهدیدهای منافقانه است. صدیقه بار دیگر چهره محمود در خاطرش می آید و رنگ رخسارش برافروخته می شود، رفیقش نگاهی به چهره صدیقه می کند و با خنده می گوید: حقا که عاشق شده ای و با این حرف، صدیقه از عالم افکارش بیرون می آید و همانطور که ذکر یاعلی برزبان جاری می کند، نیم خیز می شود و رو به دو رفیق همیشگی اش ، میگوید: دوستای گلم من باید بروم کلاس آموزش نظامی و با لبخند ادامه میدهد : دیگه سعادت اینکه در خدمتتون باشم را ندارم در همین هنگام دختری وارد جمع سه نفره شان شد.صدیقه او را می شناخت.گاهی او را در کتابخانه دیده بود.آن دختر نزدیک شد و به بهانه ای اسلحه صدیقه را برداشت ومستقیم گلوله ای به سینه اش شلیک کرد.پاسداران با شنیدن صدای شلیک گلوله به سرعت به سمت اتاق دویدند.محمود خادمی خودش، پیکر نیمه جان صدیقه را به بیمارستان رساند.او بیشتر از سه ساعت زنده نماند و بالاخره به آرزوی خود که شهادت بود رسید.همانطور که در آخرین تماس تلفنی اش با خانواده اظهار داشت که "هیچ گاه به این اندازه به شهادت نزدیک نبوده است..." دختر آزادهٔ دیگری به ضرب کینهٔ منافقین کور دل ، جام شهادت می نوشد و آسمانی می شود . محمود خادمی که بعد از سالها ،همسر مورد نظرش را یافته بود، پس از شهادت این دخترک پاک ، عنوان می کند که او هم به زودی میرود و درست دو ماه بعد ، محمود خادمی پر میکشد به سوی معبود و به شهادت می رسد و‌گویا جشن عروسی این دو جوان معصوم و مظلوم، باید در آسمان و در میان خیل ملائک برگزار شود. 📝ط_حسینی @bartareen 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
بانوان آسمانی 🎬: شهیده ناهید فاتحی کرجو: محمد فاتحی همانطور که دست هایش را پشت سرش قفل کرده بود ، مدام طول و عرض اتاق را می پیمود و حرفهای این مرد روستایی در ذهنش اکو می شد : ضد انقلاب ها(گروه کومله) ، مدتی ست دختری را با دست های بسته و سری تراشیده در بین روستاهای کردستان می چرخانند و به همه میگویند این زن «جاسوس خمینی» است. آن مرد میگوید : بارها و بارها دیدم که این دختر را شکنجه های سخت می دادند و به او می گفتند به خمینی توهین کن، تا آزادت کنیم، اما آن دختر لب باز نمی کرد. محمد فاتحی با خود گفت : بی شک این دختر، ناهید من است در همین حین صدای هق هق سیده زینب، مادر ناهید بلند شد و گفت: یعنی یک مرد داخل این روستاها پیدا نمیشده که دختر مظلوم من را نجات بدهد؟ بعد جلوتر میاید و خودش را روی پاهای شوهرش می اندازد و میگوید: یک کاری کن مرد....تو که عمری را داخل ژاندارمری سر کردی....من دخترم را از تو می خواهم. مرد روستایی که حال دگرگون این مادر زجر کشیده را می بیند، با لحنی خفه می گوید: آنها خیلی بی رحم هستند، محال است کسی بر علیه شان حرفی بزند و یا اقدامی کند و جان سالم به در ببرد و بعد با حالت سؤالی رو به پدر خانواده می گوید: آخر چطور این دختر در چنگ اون بی دین های نامسلمان گرفتار شد؟ محمد آه کوتاهی کشید و گفت: اول زمستان بود که ناهید بیمار میشود، می خواهد درمانگاه سنندج برای دوا و دکتربرود، اما رفتن همان و برگشتنی در کارش نبود. بعد که دیر کرد، همه جا را دنبالش زیر و رو کردیم و متوجه شدیم که ناهید اصلا به درمانگاه نرسیده، انگار بین راه چندین مرد دوره اش میکنند و دخترم را سوار مینی بوس میکنند و میبرند... این پدر رنج کشیده صدایش را آرام تر می‌کند و میگوید: اینان دین و ایمان ندارند، چه من که اهل سنت هستم و چه همسرم سیده زینب که شیعه هست، آنها را به مسلمانی قبول نداریم، آخر کدام مسلمان میاید همچین کاری بکند؟! مگر گناه دختر من چی بود؟ یه انقلاب شد، خوب ناهید هم که خدا را شکر تربیت صحیحی داشت جذب انقلاب اسلامی شد و توی بسیج و سپاه فعالیت های خدا پسندانه میکرد . تمام هدفش خدمت به خلق خدا بود اما انگار حزب کومله و ضد انقلاب دل خوشی از ناهید و امثال ناهید نداشتند صدای گریه سیده زینب بلند و بلندتر میشد، او یاد قرآن خواندن و عبادات بی غل و غش دخترش ناهید افتاده بود، اما برای نجاتش نمی توانست کاری کند. و سرانجام يازده ماه از ربوده شدن ناهید فاتحی کرجو که نوجوانی ۱۷ساله بود، مي گذشت كه پيكر بي جان و مجروح و كبود او را با سري شكسته و تراشيده در سنگلاخ هاي اطراف روستاي هشميز پيدا كردند. روايت ديگر حاکيست که اشرارو ضد انقلاب ها، برای وادار کردن ناهيد به توهين نسبت به حضرت امام(ره) اورا زنده بگور کرده بودند. وقتي جنازه را به شهر سنندج انتقال دادند مادرش بسيار بي تابي مي كرد و چندين بار از هوش رفت. پيكر آغشته به خون ناهيد اگر چه ديگر صدايي براي فرياد زدن و جاني براي فدا كردن در راه انقلاب نداشت اما كتابي مصور از ددمنشي ضد انقلاب بود. زنان سنندجي با ديدن آثار شكنجه بر بدن ناهيد و سر شكسته و تراشيده اش، به ماهيت اصلي ضد انقلاب، بيش از بيش پي برده و با ايمان و بصيرتي بيشتر به مبارزه با آنان برخاستند. شرايط حاد منطقه در آن سال و خفقان حاکم گروهک­ها بر مردم، فشار زايدالوصفي که به خانواده شهيد رفته بود مادر شهيد را بر آن داشت به تهران هجرت کند و پيكر شهيد ناهيد كرجو، شهيد مظلوم سنندجي را در قطعه شهداي انقلاب بهشت زهراي تهران دفن نمايند. روحش شاد و یادش گرامی 📝ط_حسینی @bartareen 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
بانوان آسمانی 🎬: شهیده فوزیه شیردل: دور تا دور بیمارستان پاوه را گروهک ضد انقلاب دموکرات احاطه کرده بودند، هر حرکتی از داخل بیمارستان با باران تیر پاسخ داده میشد. دکتر چمران که وضع را اینچنین دید ، فوری دستور داد تا تمام پرستاران و زنان و کودکان و مجروحین سوار وانت بشوند و ملحفه ای روی آنها کشیده شود و به عنوان مجروح از بیمارستان خارج شوند و به خانه سپاه که کمی با آنجا فاصله داشت منتقل شوند. در همین حین بالگردی برای رساندن مهمات می رسد، یکی باید، خلبان را راهنمایی کند . چه کسی؟ فوزیه که وضع را اینچنین می بیند و از طرفی سالهاست اینجا خدمت کرده و به محیط آشناست، مانند شیرزنی با صلابت، درنگ به خود راه نمی دهد و از پشت وانت پایین می آید، بدون اینکه از وجود عناصر ضد انقلاب هراسی داشته باشد، شروع به علامت دادن به خلبان میکند، در این بین باران تیرهای پر از کینه بر سرش باریدن می گیرد. فوزیه شیر دل، از ناحیه پهلو مورد هدف گلوله منافقان قرار می‌گیرد ولی کوتاه نمی‌آید و باز هم تیر می‌خورد و از پا می‌افتد و تازه متوجه گرمی و خونریزی پهلویش می‌شود تا اینکه به خانه سپاه می‌رسند. خانه سپاه فاقد هرگونه امکانات از جمله آب و برق بوده است. فوزیه در این شرایط و با زبان روزه و بدون هیچ درمانی هفده ساعت خونریزی داشته است. دکتر چمران و همرزمانش بیشتر از همه ناراحت فوزیه بودند که نمی‌توانستند برای او کاری کنند.   بعد از فرمان امام خمینی(ره) مبنی بر آزادسازی پاوه، نیروهایی به آنجا اعزام شدند و افرادی که در خانه سپاه بودند را به داخل بالگرد انتقال دادند. جسم ناتوان فوزیه که اندکی جان داشت همراه آنها بود. بالگرد هنگام اوج گرفتن مورد هدف ضدانقلاب قرار گرفت و با کوه برخورد کرد و متلاشی شد. دکتر چمران درباره فوزیه شیردل چنین می‌ نویسد:خداوندا! چه منظره ای داشت این خانه پاسداران! چه دردناک!.... دختر پرستاری که پهلویش هدف گلوله دشمن قرار گرفته بود خون لباس سفیدش را گلگون کرده بود،۱۶ ساعت مانده بود و خون از بدنش می رفت و پاسداران هم که کاری از دستشان بر نمی آمد، گریه می کردند. دردناک‌ترین صحنه‌ای که دیدم صحنه همین پرستار جوان بود که با لباس سفید آغشته به خون و کبود شده از هلی‌کوپتر آویزان شده به گونه‌ای که پاهایش در داخل بالگرد و بدنش روی زمین کشیده می‌شد. فوزیه شیر دل که در دوم اردیبهشت سال ۱۳۳۸ در کرمانشاه به دنیا آمد و زیر نظر پدری که حافظ کل قرآن بود رشد نمود و در فعالیت های انقلابی پا به پای مردان دورانش ، گام بر می‌داشت در بیست و پنجم مرداد ۱۳۵۸ در پاوه توسط گروهک ضد انقلاب دموکرات به شهادت رسید و آسمانی شد 📝ط_حسینی @bartareen 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
بانوان آسمانی 🎬: زینب کمایی: مسجد المهدی شاهین شهر شلوغ بود و صف های نماز با نظم شکل گرفت، زینب مهر نماز را جلویش گذاشت ، خانم کناری که خود از نمازگزاران همیشگی مسجد بود وهر روز این دختر را در صف نمازگزاران میدید ،رو به زینب کرد و گفت : ببینم دخترم اسمت چیه؟ چه حجاب قشنگی داری ، آدم کیف می‌کنه وقتی چنین دختر محجبه ای میبیند.. زینب چشمان زیبایش را به آن زن دوخت و گفت :اسمم زینب است... زن لبخندش پررنگ تر شد و گفت : به به اسمت هم به چهره ات میاید، رحمت بر پدر و مادرت باد که چه نام زیبایی روی تو گذاشتند و چه دختر با حجب و حیایی تربیت کردند.. زینب لبخندی زد و یاد آن روزی افتاد که هنوز آبادان بودند و نامش هم میترا بود ، نامی که مادربزرگش بر روی او گذاشته بود و زینب در همان عالم کودکی هم از آن نام خوشش نمی آمد ، او دوست داشت اسمش زینب باشد ،پس در همان سالها یک روز نیت کرد و روزه گرفت ،وقت افطار چند نفر از دوستانش را دعوت کرد و همانجا به تمام اعضای خانواده اش اعلام کرد که نام «زینب» را انتخاب کرده...با صدای خانم کناری اش، از عالم افکارش بیرون آمد: اصفهانی هستی عزیزم؟ مدرسه هم میروی؟ زینب سری به نشانه نه تکان داد و گفت :دانش آموز دبیرستان شاهین شهر هستم، ما از آبادان آمدیم، دیگه جنگ شد و.. زن به میان حرفش پرید و گفت : خدا خیری به بعثی ها ندهد که شما را آواره کردند و جوانهای مردم را مثل باد خزان پرپر میکنند.. زینب آهی کشید و اشاره کرد که نماز شروع شده و به نماز ایستادند. عبادت امشب چه شیرین برجانش نشست. زینب سر از سجده بعد از نماز برداشت و متوجه شد ،اکثر نمازگزاران رفته اند و اثری هم از آن خانم کناری اش نبود. از جا برخواست، جلوی درب خودش را توی شیشهٔ در نگاهی کردو دستی به روسری اش کشید،لبخندی زد و یاد اولین روزی که روسری پوشید افتاد، سال چهارم دبستان بود که از جلسه قرآن به خانه آمد و آن جلسه اینقدر تاثیری عمیقی در او گذاشت که پس از آن هرگز روسری از سرش نیافتاد و هیچ کس تارمویی از زینب ندید. زینب چادرش را روی سر مرتب کرد ،کفشهایش را پوشید و پای درون کوچه گذاشت. به نظرش کوچه از همیشه خلوت تر و تاریک تر بود، اما دلش روشن بود حس شیرینی به جانش افتاده بود، به پیچ کوچه رسید، ناگاه دستی از تاریکی بیرون آمد و گردنش را گرفت و کشان کشان او را به سمتی می‌برد. زینب چشمانش را باز کرد، نمی دانست کجاست، اما همه جا تاریک بود. متوجه شد چادرش از سرش افتاده، کورمال کورمال در تاریکی دنبال چادرش میگشت ، ناگاه قهقه ای از روبه رو بلند شد. مردی چوب کبریت را روشن کرد و همانطور که سیگارش را آتش میزد نگاهی به زینب انداخت، پکی به سیگار زد ، درحالیکه چادر زینب در دستش بود جلو آمد و گفت : دنبال این می گردی؟ و قهقهه اش شدید تر شد و ادامه داد: الان می اندازم روی سرت خیالت راااحت، طوری می اندازم که نه تو و نه جماعت چادرچاقول فراموش نکنند... مرد سیگار را زیر کفشش خاموش کرد پشت سر زینب ایستاد و درحالیکه دندان بهم می‌فشرد گفت : برای من محجبه شدید هاااا؟! دخترک تو هنوز باید عروسک بازی کنی... و با یک حرکت چادر را دو گردن زینب انداخت و شروع به فشار دادن کرد... زینب نفسش تنگ آمده بود ، چهرهٔ مادرش پیش رویش آمد که می گفت : من هفت تا بچه دارم اما زینب چیز دیگریست، خدا مرا برای زینب و زینب را برای من نگهدارد... ناگاه همه جا روشن شد جوانانی با صورتی درخشان به استقبالش آمده بودند، آری درست میدید ،اینان همان شهدایی بودند که زینب در تشییع پیکرشان شرکت داشت، زنی با چادری سفید به او لبخند میزد ، آری خودش بود ، شهیده زهره بنیانیان که زینب روزی مادرش را بر سر مزار او برد و به مادر گفت: ببین فقط مردها شهید نمی شوند، زنها هم شهید می شوند ،انگار می دانست که باید مادر را از عروجش آگاه کند. دستش را به سوی آنان دراز کرد و ناگاه چون کبوتری سبکبال به ملکوت پرواز کرد. زینب کمایی در روز اول فروردین ۱۳۶۱ هنگامی که از مسجد به سمت خانه می‌رفت توسط گروهک منافقین ربوده شد و به جرم حجاب فاطمی اش ، باچادرش خفه شد و به آسمان پرواز کرد . پیکر مطهرش با جستجوی نیروهای امنیتی و خانواده ، سه روز بعد کشف شد و به همراه شهدای عملیات فتح المبین تشییع و در گلستان شهدای اصفهان آرام گرفت. گروهک منافقین با ارسال نامه و تماس تلفنی مسؤلیت کشتن زینب را به عهده گرفتند. آری این دیوسیرتان آدم نما که اکنون خود را مدافع زنان نشان میدهند ، دخترکی معصوم را به خاطر حجابش به شهادت رساندند. و چادر زینب ، شاهدی ست بر مظلومیت این مظلومه...‌ 📝ط_حسینی @bartareen 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
بانوان آسمانی 🎬: شهیده نسرین افضل: نسرین دراتاق تنها نشسته بود و خواهرش به آشپزخانه رفت و مشغول شد. طوری به در و دیوار اتاق نگاه می کرد که انگار برای خداحافظی از آنها آمده است. چشمش روی دیوار اتاقها خیره ماند. از پیشانی عکس استاد مطهری که در قاب روی دیوار، نگاهش می کرد. قطره های خون می چکید. خوابی که چند شب قبل دیده بود، یادش آمد. از یک راه مه گرفته که کوههایش از آسمان هم گذشته بود، رد می شد. ابرها جلوی چشم بودند. خورشید کمی دورتر در حرکت بود. آسمان پائین آمده بود. از راهی رد می شد و کتابی در دستش بود، حالا می بیند که عکس روی دیوار هم کتاب دارد. در خواب، گرگ زوزه می کشید، صدا نزدیکتر شد. گرگ حمله کرد. او فرار کرد، پایش به سنگی خورد، اما رویزمین نیفتاد. روی کوهی بلند که از آسمان هم گذشته بود، افتاد، سرش درد گرفت. از سرش خون آمد. مادر گفته بود: خون خواب را باطل می کند. خیر است انشاءالله. به عکس روی دیوار خیره شد. یادش نمی آمد. سرش درد گرفته بود، به سنگی خورده بود، یا پنجه گرگی آزرده اش کرده بود؟ خواهر با سینی چای وارد می شود. او همچنان به عکس خیره شده و با اشاره گفت:«من هم همین جای سرم تیر می خورد، انشاءالله.» خواهر به چشمهای او نگاه می کند، حتی نمی گوید:«این حرفها چیه؟ خدا نکند، انشاءالله باشی و مثل صاحب عکس خدمت کنی. انشاءالله بمونی و بچه هایی مثل او تربیت کنی...» خواهر فقط می گوید:«نسرین جان دیگه چند وقت گذشته. ظاهراً از خر شیطون پائین اومدی و دست به کار شدی ها.» نفهمید خواهر چه می گوید. او دست به کار بود. یک عالم کار در مهاباد داشت که روی زمین مانده بود و خودش در شیراز، چرا معطل مانده بود؟! با چه سختی میان آن خانه ها بین کوره راهها، و در اطراف شهر گشته بود و توانسته بود هفت نفر را برای شرکت در کلاسهای نهضت سوادآموزی جمع کند. ۶ یا ۷ نفر، اسمهایشان را به خاطر آورد، خواهر رشته افکارش را پاره کرد و گفت: می خواهی اسمش را چی بگذاری؟ نسرین دوباره شمرد، 6 نفر بودند یا 7 نفر؟می خواست اسم هایشان را به خاطر آورد که خواهر گفت: نسرین جان کجایی تو؟ دو سال نیست که رفتی مهاباد، از وقتی هم که آمدی اینجا شیراز، خانه خواهرت، آمدی خداحافظی که دلش را خون کنی و بری، الان دو سال از انقلاب می گذره، هنوز یک دل سیر ندیدمت، تا بود که دهات اطراف شیراز، پی جهاد و نهضت و بسیج و آموزش اسلحه و کمکهای اولیه و ... بودی. حالا هم که رفتی اونجا حسابی دستمان ازت کوتاه شده، باز اگر همین جا بودی هفته ای، ده روزی شاید می شد نیم ساعت دیدت. نسرین گفت: حالا چی؟ الان که در خدمتت هستم. خواهر نرمتر شد و گفت: عزیز دلم، اسم بچه را انتخاب کن، با آقا عبدالله هم صحبت کن، اسم داشته باشه خیلی بهتره! حواست را جمع زندگی ات بکن. تو همه چیز را فدای مهاباد می کنی ها! نسرین گفت: حالا چی شده مگه؟ خواهر گفت: نسرین جان، حالتت فرق کرده، سر و چشمت یک جوری شده، عین زنهای حامله شدی، مواظب خودت هستی؟ نسرین گفت: چی شدم،یعنی...؟ خواهر دستی به موهایش کشید و گفت: نسرین جان یک هاله مادری، معصومیت، یک چیز خوب توی صورتت پیدا شده اینها نشانه های لطف خداست. نشانه مادر شدن و لایق لطف خداشدن است. نشونه های مادر شدن و لایق لطف شدنه. خدا این لیاقت را به همه کس نمی ده. اگر هنوز مطمئن نیستی، همین جا برو دکتر، دیگه هم نرو مهاباد. بمون و استراحت کن بخدا مادر خیلی خوشحال می شه. دیگه برای ضریح «سید علاءالدین حسین» جای خالی نگذاشته. همه را دخیل بسته. برای همه امامها، تک تک، روضه و سفره یا شمع نذر کرده، خب حالا بگو چند وقته؟ نسرین با تعجب گفت: چی چند وقته؟ خواهر گفت: که، کی قراره من خاله بشم؟ چند وقته دیگه؟ نسرین گفت: من برای خداحافظی اومدم، این حرفها چیه؟ خواهر گفت: نه آمدن معلومه نه رفتنت! نسرین دیر کرده بود از صبح زود رفته بود جهاد و حالا دیروقت بود. پدر در اتاق راه می رفت، مادر دلشوره داشت. همه نگران بودند، پدر با تندی گفت: نه آمدنش معلومه و نه رفتنش، این که نشد وضع. ۲۴ ساعت سر خدمت باشه، سرکار باشه. بالاخره استراحت می خواد یا نه؟ مادر گفت نمی دونم والله تلفن زد، گفت: احمد، قدری خوراک و پول براش ببره، من هم نفهمیدم آدرس را به احمد گفت، یقین نزدیکای شیراز بوده توی راه یه خونواده جنگزده را می بینه که بچشون مریضه، می خواست اونو به بیمارستان برسونه. پدر گفت: خب به بیمارستان تلفن زدی؟ مادر گفت: مریض که نیست بگم صداش کنند مریض برده اونجا که اسم همراه بیمار را یادداشت نمی کنند، بیمارستان فقیهی به اون بزرگی کی به کی است کی به کیه! پدر گفت: این دختره چکاره است؟ همه جا سر می زنه، به داد همه باید، بچه من برسه؟ توی مسجد هیچ کس غیر از نسرین من نیست؟ توی جهاد هیچ کس مسئول نیست؟ تازه ای خوابگاه عشایر رفتنش هم برنامه تازه اش شده، چند شب پیش هم رفته بود پیش عشایر... ادامه دارد... @bartareen 🌿🌺🌿🌺🌿
مگه نباید خودش هم زندگی کنه، صبح نسرین کجاست؟ مسجد، ظهر نسرین کجاست؟ مسجد، شب نصف شب نسرین کجاست؟ مسجد. مادر گفت: هرجا کار باشد نسرین همانجاست، دنبال کار می دود. کریم گفت: کار یکجا بند شدن هم بهم دادن. توی جهاد هیچکس بهتر، تمیزتر، دقیق تر از نسرین، کتاب خلاصه نمی کنه. همه کتابهای استاد مطهری را بخاطر پشتکاری که داره، نسرین خلاصه نویسی می کنه. خواهرجون از همه بهتر این کار را انجام می ده چون استاد مطهری را خیلی دوست داره و هم اینکه خیلی خوب کار می کنه. اما از بس دل رحم و مهربونه یکجا بند نمی شه انگار که کار را بو می کشه. رفته توی دهات «دشمن زیادی» زنها را برده توی حمامی که جهاد براشون درست کرده، کلاس آموزش احکام و بهداشت گذاشته! اصلاً یک کارهای عجیب و غریبی می کنه. عروسی هم که کردیم هیچ فرقی نکرده یک هفته بعد از ازدواجش برگشت مهاباد. همین طور که بیرون مثل فرفره کار می کنیم، از وقتی هم که می رسه خونه می شوره، می پزه، و تمیز می کنه. همه دور هم نشسته اند و از خانواده هایشان تعریف می کنند. دلتنگی ها را نمی شود، پنهان کرد، هرکاری کنی بالاخره معلوم می شود. از لابلای حرفها، درد دلها معلوم می شود از چه چیزی دلتنگ هستی. دور هم جمع شدنشان برای دعای توسل بهانه بود. می خواستند همدیگر را ببینند و از خانه هایشان، خانواده یشان حرف بزنند، تا خستگی کارهای طاقت فرسایی که در مهاباد، سنندج، سقز، بانه انجام می دادند از تنشان بدر شود. برای کار فرهنگی آمده بودند اما خدا می داند که از هیچ کاری دریغ نداشتند. نسرین از خانه و از مادر گفت:«من همیشه براش گل می خرم. هر شهری هم که برم، حتماً سوغاتی اون شهر را باید براش بخرم جون و نفس من مادرمه. فقط خدا شاهده که چه جوری تونستم موقع شهادت داداشم، آرومش کنم. هر دعایی بلد بودم، خوندم، دو ماه طول کشید تا قضیه را قبول کرد. اونهایی که رفته بودند دهلاویه و سوسنگرد دنبال جنازه داداش، وقتی برگشتن باورشون نمی شد که مامان از هر جهت آماده باشه. خونواده من خیلی دوست داشتنی و خوب هستن. همشون رو دوست دارم» نسرین ساکت شد. همه به او خیره شدند از ابتدای جلسه فقط همین چند کلام را گفته بود و دوباره در خودش فرو رفته بود. حالتهای نسرین خیلی عجیب بود. حتی صبر نکرد نماز را به جماعت بخواند، گفت: شاید شهید شدم. معلوم نیست تا یک ساعت دیگه چی بشه؟ ساده ده شب بود. مراسم دعای توسل تمام شده بود موقعی که می خواستند سوار ماشین شوند صدای تک تیرهایی بگوش می رسید، نزدیک ماشین نسرین گفت: بچه ها شهادتینتون را بگید دلم شور می زنه. فاطمه سوار ماشین شد و گفت: توی تب می سوزی، انگار توی کوره هستی. دلشورت هم بخاطر همینه. ما که تب نداریم شهادتین را نمی گیم، فقط تو بگو نسرین جان. خنده روی لبها یخ زد همگی سوار ماشین شده بودند. نسرین کنار در نشسته بود و شهادتین را می گفت: که تیری شلیک شد. تیر درست به سرش اصابت کرد و در دهمین روز از تیرماه ۱۳۶۱ نسرین افضل که بیش از ۲۳سال از زندگی اش نمی گذشت، همانجا که آرزو داشت و همانطور که استادش «مطهری» به شهادت رسیده بودند، شهید شد. و در همان مسجد اباذر که مجلس ساده عروسی اش را برگزار کرده بودند، مجلس ختم برگزار شد. نسرین شهید شده بود. 📝ط_حسینی @bartareen 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
بانوان آسمان 🎬: بانو فرنگیس حیدر پور: صدای انفجار و شلیک گلوله از اطراف بلند بود و وقتی انعکاس صدا در کوه می پیچید ،کودکانی که همراه خانواده پناهنده کوه های اطراف آوازین گورسفید شده بودند، از ترس می لرزیدند و بزرگترها دستی به روی سر آنها می کشیدند و می گفتند: نترسید عزیزان، خدا با ماست ، انشاالله حکومت بعثی عراق و صدام جنایتکار نابود می شود و ما هم به خانه هایمان برمی گردیم. مدتی از حمله عراق به روستای آوازین می‌گذشت و در این مدت مردم روستا، آواره کوه و دشت اطراف شده بودند و برای نجات خود به طبیعت خدا ،پناهنده شده بودند. دیگر خوراکی برای خوردن وجود نداشت ، باید کسی به داخل روستا می رفت و مقداری آذوقه میاورد تا مردم از گرسنگی تلف نشوند. در این بین زن جوانی که تازه ازدواج کرده ، به سمت دو مرد دیگر که گویا نگهبان بودند و قرار است با دست خالی از زنان و کودکانی بی دفاع مراقبت کنند می رود و میگوید : بابا ، داداش ،این بچه ها را ببینید، از گرسنگی رنگ به رخسار ندارند ، حالا که خیلی از مردهای روستا رفتند به مقابله با عراقیها، بیایید خودمان مخفیانه یک سر به روستا بزنیم و یک مقدار خوردنی برای این طفل معصوما بیاریم. پدر و برادر فرنگیس که انگار منتظر همین پیشنهاد بودند ، هر کدام با برداشتن داس و تبر،حرکت میکنند و فرنگیس که در نوع خود شیرزنی ست جوان ،به دنبال آنها راهی روستا میشود ، پدر و برادرش می دانند که فرنگیس همراه آنها شده و مخالفت آنها هم هیچ فایده ندارد ،پس توکل به خدا می کنند و از پیچ و خم کوه پایین می روند. از دره می گذرند و نمی دانند که کمی آن سوتر دونفر انتظار رسیدن آنها را می کشند. فرنگیسِ هجده ساله و نو عروس خانهٔ علی مردان ، همانطور که با چوب دستش سنگ ها را کنار میزند ، متوجه حرکت سایه ای بر روی سنگ‌ها میشود و با یک اشاره به پدر و برادرش به آنها می فهماند که عراقی ها جلویشان هستند و سریع خود را به سمت تخته سنگ می کشد. اما آنها دیر متوجه شدند،در یک لحظه رگبار تیر به سمت آنان می بارد پدر و برادر فرنگیس ، جلوی چشمان به خون نشسته او پرپر می شوند و فرنگیس در حالیکه سعی می کند بغض گلویش را فرو دهد ، خمیده خمیده به سمت پدر میرود و تبری را که در دست اوست و با خونش رنگین شده به طرف خود میکشد. تبر را برمیدارد و به پشت تخته سنگ باز میگردد و آمادهٔ جنگ است ، جنگ با نامردان مرد نما، جنگ با آدمیان آدمخوار...‌ افسر عراقی با سربازی که همراهش است با خیال راحت به سمتی می آیند که فرنگیس در آنجاست. فرنگیس که هنوز خون پدر و برادرش پیش چشمانش می جوشد بسم الله زیر لب می گوید به سمت عراقی ها حمله میکند. صحنه ای خارق العاده در جریان است ، زنی جوان ،بدون داشتن اسلحه ای گرم با دو مرد که تا دندان مسلح هستند رو در رو میشود. فرنگیس بدون اینکه فرصت هیچ کاری به مهاجمین بدهد با تبر دستش به سمت افسر عراقی حمله می کند و در چشم بهم زدنی او را از نفس می اندازد، فرنگیس حیدر پور ،قدرت ایمان و اعتقاد یک شیعهٔ حیدر را به تصویر می کشد ، سرباز دیگر با دیدن شهامت این زن بی نظیر سراسیمه میشود و وقتی چشم باز میکند که با تمام تجهیزات نظامی اش در دست این شیرزن بیشهٔ ایران اسیر است. فرنگیس ، سرباز را به مقر ارتش جمهوری اسلامی میرساند و تسلیم سربازان میهنش می نماید و با درد هجران و فراق عزیزانش به سمت مردم بی پناه و پناه آورده در کوه برمی گردد. 📝ط_حسینی @bartareen 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
بانوان آسمان 🎬 شهیده فاطمه اسدی: زن جوان همانطور که نگران فرزند کوچکش بود که در گهواره در خانه او را تنها گذاشته است ، رو به آسمان کرد و گفت : خدایا فرزندم را به تو سپردم و داد دلم را پیش تو می آورم ، خودت شاهدی که بارها و بارها راه این روستا تا رسیدن به زندان روستای «نرگسله»را پیمودم تا هر بار شوهرم شاه محمد را ببینم ، آخر به چه گناهی او باید در چنگ مشتی شیطان صفت گرفتار شود؟ خدایا تو شاهدی که هیچ وقت جلوی دشمنان دین و وطنم التماس نکردم ،چون آنها کمتر از آنند که من ازشان خواهش کنم و پیششان گردن کج کنم و هر بار به دیدن همسرم میروم، او می گوید «مبادا در مقابل دشمن کم بیاوری و شکسته شوی، محکم و استوار در مقابل‌شان مقاومت کن و از عقاید و باورهایت دفاع کن، تسلیم شدن در برابر این عناصر فاسد، گناهی بزرگ و نابخشودنی است». خدایا شکرت ، درست است در فقر و بدبختی ومحرومیت بزرگ شدم و حتی از آموختن علم و تحصیل هم محروم ماندم، اما به لطف تو و نان و نمک حلالی که خوردم ضمیرم روشن ماند و در دفاع از حق و حقیقت زبانم باز است و از مرحمت شما، شوهری نصیبم شد که سالک راه حق بود و همین بود که ضد انقلاب حرفها و حرکات شاه محمد را طاقت نیاورد و شوهرم را دستگیر و در اینجا زندانی کرد. خدایا به تمام داده و نداده ات شکر، دستم را بگیر که نشکنم که عاقبت به خیر شوم‌ فاطمه با زمزمه این حرفها راه را طی کرد و تا چشم باز کرد خود را جلوی زندان در روستای نرگسله دید. او طبق درخواست ضد انقلاب با سختی مبلغ دویست هزارتومان جمع کرد تا همسرش را آزاد کند اما منافقان و روباه صفتان هیچ وقت روی حرفشان نمی ایستد ، آنها پول را می گیرند و شاه محمد محمودی را آزاد نمی کنند. «فاطمه اسدی» که متولد یازدهم مرداد سال ۱۳۳۹ بود در روز هفتم شهریور سال ۱۳۶۱، وقتی برای ملاقات همسرش به روستای «نرگسله» رفت با جسم نحیف وی روبه‌رو شد؛ آثار شکنجه را به‌وضوح در جای‌جای بدن او دید و چشمان کبودشده و صورت زخمی او را مشاهده کرد؛ بنابراین با فریادی رسا، آن‌چنان که همه‌ ساکنان روستا آن را بشنوند و انعکاس پژواک این فریاد را کوه‌­های اطراف به همه برسانند، لب به اعتراض گشود و با مزدور، اجنبی و فاسد خواندن عناصر ضدانقلاب، هیبت و هیمنه­ آن‌ها را شکست. دشمن وقتی دید که حیثیت نداشته‌اش بیشتر از همیشه بر باد رفته است، «فاطمه اسدی» را به داخل مقر خود و همسرش را هم به زندان برگرداند و در همان لحظه نیز دستور اعدام این زن پارسای آزاده را صادر کرد؛ بنابراین مزدوران او را در همان‌جا تیرباران کرده و به شهادت رساندند. بعد از شهادت «فاطمه اسدی»، پسر کوچکش به‌دلیل نبود سرپرست، در گهواره از دنیا رفت . پیکر مطهر وی که اولین زن مفقودالاثر تفحص شده است در ۱۷ آبان ۱۴۰۰ در ارتفاعات چهل چشمه کردستان پیدا می شود و پس از وداع در شهرهای مشهد و قم و تهران و کرمانشاه در سنندج تشییع و در جوار مرقد بی بی هاجر به خاک سپرده می شود 📝ط_حسینی @bartareen 🌺🍂🌺🌿🌺🌿
بانوان اسمان 🎬: شهیده پروین ناصحی: محمد رضا سراسیمه به سمت خانم روبه رویش آمد و گفت : مجروح آوردند، باید یک رزیدنت جراحی پیدا کنم. خانم که التهاب حرکات مرد جوان را درک می کرد، گفت : من را ببرید اتاق مجروحین ، رزیدنت هستم. محمد رضا متعجب شد، آخه همیشه سروکارش با دکترها بود، برای اولین بار یک رزیدنت جراحی خانم می دید. خانم را تا اتاق مجروحین همراهی کرد و وقتی دید با چه مهارتی به مجروحین می رسد ،یک دل نه ، صددل عاشق این خانم دکتر شد، خانم دکتری که اولین جراح زن در ایران بود ، بی شک او در هر کشور آمریکایی و اروپایی می رفت با آغوش باز پذیرفته می شد،اما او مانده بود ،با این حجاب زیبا مانده بود که به همگان بگوید من ایرانی اصیل هستم ، یک زن دیندار و متعهد .... محمدرضا پریشانی اش با دیدن پروین خوب شده بود. بعد از شهادت آقای چمران که پیر و مرادش بود، روزگار سختی داشت و مدام به دنبال شهادت در جبهه ها می گشت. تا اینکه او را دید و به قول دوستش بال پروازش به قفس دنیا را بند شد و روی زمین نگهش داشت. پس دل به دریا زد و یک رزمنده ساده از اولین زن متخصص جراحی خواستگاری کرد. هردوی آن ها می دانستند راه سختی در پیش دارند. مشکلشان فقط خانواده ها نبودند، محمدرضا از نظر علمی در سطح پروین نبود و ممکن بود در محل کارشان هم مشکل پیدا کنند، اما برای هیچ کدام مهم نبود تا اینکه به یک نتیجه رسیدند: نیازی نیست کسی از این ماجرا با خبر شود. کسی هم با خبر نشد. روز خواستگاری محمدرضا با تعدادی از خانواده اش به تجریش رفتند. مادر مخالف بود و خواهرها کنجکاو دیدن خانم دکتری جراح ، از نزدیک باورشان نمی شد برادرشان عاشق دکتری شود که در شهرشان دزفول فقط مردش را داشتند و آن هم هندی و انگلیسی ، اما واقعا وجود داشت. این پیوند شکل گرفت و پروین ناصحی همچنان به فعالیت های شبانه روزی اش ادامه می داد. حالا روزگار می خواست شیرین ترین حس عالم را در کام او بریزد...او می‌دانست موجودی ظریف در بطن خود دارد و سرشار از احساسات مادرانه بود ، در جاده قم پیش می‌رفت تا به بیمارستان برسد و خدمت به خلق خدا بنماید و اما آسمانی شد. یروین ناصحی متولد ۱۳۳۴ که در روستایی به عنوان کیلان در دامنه کوه سر به فلک کشیده دماوند دیده به جهان گشود بعد از سی و سه سال زندگی و خدمت خالصانه و کسب عناوین مختلف ، در تاریخ بیست و یکم تیرماه ۱۳۶۷ در جاده قم ،جام شهادت نوش کرد و به دیدار حق شتافت. 📝ط_حسینی @bartareen 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺