eitaa logo
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
684 دنبال‌کننده
24 عکس
3 ویدیو
0 فایل
دست نوشته های خانم طاهره سادات حسینی کپی بدون اسم نویسنده ممنوع اسم نویسنده حتما زیر پارتها قید شود @T_hosaynee نویسنده https://eitaa.com/joinchat/797115127C92e875f746 لینک کانال اول رمان های واقعی https://eitaa.com/joinchat/848625697C920431b97d
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان«واقعی #صبر_تلخ #قسمت_سوم🎬: تکه های بزرگ شیشه را داخل سطل آشغال قرمز رنگ انداختم و مشغول جا
🎬: جای خواب را انداختم و بچه ها را خوابندم. در هال را باز کردم و نگاهی روی حیاط سیمانی خانه که از همیشه ساکت تر بود کردم، خبری از وحید نبود، انگار واقعا اینقدر درگیر بود که اصلا فکر آمدن و خواب هم از سرش پریده بود. در هال را بستم و خودم را روی تشک کنار نازنین و یاسمن جا کردم، پتو را روی پاهام کشیدم، متکا را به دیوار چسپاندم و خودم را کشیدم بالا و به متکا تکیه دادم، در اتاق نیمه تاریک نگاهی به ساعت دیواری روبه رو که تیک تاکش سکوت خانه را میشکست کردم و صفحه گوشی را روشن کردم. روی اسم حمید برادر شوهرم کلیک کردم و مشغول نوشتن پیام شدم: سلام، ببخشید وحید اونجاست؟ خیلی زود جواب داد: بله همین جا تشریفشون را دارن و سرش هم مدام توی گوشی اش هست، اصلا نمی فهمه دور و برش چی میگذره... نفسم را محکم بیرون دادم و نوشتم: چند سال پیش هم همینطور بود اما نمی دونم چی شد از سرش افتاد اما الان چند ماهی هست دوباره شروع کرده، من نمی دونم توی گوشیش چی هست، آقا حمید تورو خدا شما یه جوری سر در بیار که چکار میکنه.. حمید که خوب از وضع ما خبر داشت و میفهمید چندین ماه هست وحید خرجی نمیده و مایحتاج زندگی ما را یا مادر و پدر مریضم تامین میکردند یا اینکه می بایست دست به دامان مادر شوهره بشیم،پس پیامی آمد: باشه زن داداش! من سعی می کنم بفهمم داره چکار میکنه، شما آبروداری کن کمی صبر کن به کسی نگو تا بفهمیم چی به چیه... سری تکان دادم و همانطور که زیر لب میگفتم: چقدر صبر؟! این زندگی همه اش شده صبر، اونم یه صبر تلخ... از صفحه پیامک خارج شدم نت گوشی را که انگار یه آب گورای رو به پایان بود و می بایست قطره قطره ازش استفاده کنم را روشن کردم و وارد صفحه مجازی شدم. اوه اوه...کلی پیام از خانم نویسنده اومده بود، انگار زندگی من و امثال من برای همه جالب بود به غیر از خودمون... نت را قطع کردم، باید تصمیم می گرفتم که از کجای خاطراتم شروع کنم؟! از بچگی؟! من که بچگی نکردم، نه من...بلکه تمام دخترهای روستامون نمی فهمن بچگی چیه و از وقتی چشم باز می کنن گیر زندگی و کار و هزار تا مشکل هستن، ما هیچ درکی از گردش و تفریح نداریم، تا جایی به یادم می آمد، هیچ وقت یه مسافرت نرفتیم ما اصلا نمی دونستیم پارک و بوستان چی هست؟ برای ما همه چی در کار کردن بدبختی خلاصه میشد، وقتی صحبت از گردش میومد فکر می کردیم گردش همون جمع کردن هیزم برای پختن نان هست و پیک نیک همان رفتن به کوه برای چیدن سبزی های آشی هست، فکر می کردیم بازی، چیدن دبه های آب ردیف پشت سر هم هست تا نوبتمون بشه و از چشمه آب بیاریم...آه چقدر ما بیچاره بودیم، توی زمانی که همه جا از آب و برق و گاز و تلفن بهره می بردند ما می بایست با دبه آب از چشمه بیاریم. برای حمام یک دیگ بزرگ سیاه پر آب کنیم بزاریم روی آتش و آب ها که نیمه گرم شد،در پناه چهار تا دیوار که سقفی نداشت خودمون را بشوریم...ما حتی امکانات اولیه زندگی هم نداشتیم، تازه من از همه دخترای روستا خوشبخت تر شدم، چرا که مثلا شوهرم شهری بود و منو از روستا بیرون کشید و اورد اینجا شهر نشین شدیم... آهی کشیدم، باید افکارم را متمرکز می کردم و از یک جای خوب خاطراتم را شروع می کردم. دستم را زدم زیر چانه ام و خیره به دیوار سفید لک شده روبه رویم که توی فضای نیمه تاریک اتاق انگار اون لکه یه آدم زشت بود و به من دهن کجی می کرد شدم و یک دفعه چیزی در ذهنم جرقه زد...درسته خودشه... نت گوشی ای که بعد ازدواجم هدیه وحید بود بهم، را وصل کردم و دستم را روی آیکون صوت گذاشتم اینچنین شروع کردم: کلاس دوم دبستان بودم تازه از مدرسه برگشته بودم، هنوز لباسای مدرسه که معمولا لباس های کوتاه شده دخترعمه هام بود که به ما میرسید را در نیاورده بودم که متوجه صدای هق هق محبوبه از داخل اتاق کناری که انباری خانه محسوب میشد شدم. مقنعه را روی دستم گرفتم و روسری بلند را روی موهام مرتب کردم و آهسته در آهنی قدیمی اتاق را هل دادم، در با صدای ناله قیژی باز شد، پرده آبی کدر جلوی در را کنار زدم و سرم را پشت پرده بردم. برق اتاق خاموش بود، خیره به فضای تاریک روبه رو بودم و چند بار پلک زدم تا چشمام به تاریکی عادت کنه و بالاخره گوشه اتاق محبوبه را دیدم در حالیکه توی خودش فرو رفته بود و داشت گریه می کرد، می خواستم سوالی بپرسم که ناگهان متوجه تکه های کاغذ جلوی محبوبه شدم، نا خوداگاه خودم را داخل انباری کشیدم و همونطور که جلو میرفتم آااخی گفتم و بدو خودم به محبوبه رساندم و همانطور که کاغذ پاره های جلوی محبوبه را تند تند جمع می کردم گفت: وای آبجی! اینا کتابای درسیت هست مگه نه؟! چرا...چرا پاره شون کردی. محبوبه که هق هقش کمتر شده بود با این سوال من انگار نمک به زخمش پاشیده باشن شروع کرد بلند بلند گریه کردن... ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🌼🍂🌼🍂🍂🌼🍂🌼
هدایت شده از ط_حسینی
🎬: صدای هق هق محبوبه که الان شبیه ناله دخترکی بی پناه بود بلند شد، دستپاچه شدم، با دو تا دستای کوچکم دست های سرد و ظریف محبوبه را گرفتم و گفتم: چی شده آبجی؟! چرا گریه میکنی؟! و یکی از برگه ها پاره را توی دست گرفتم و گفتم: اینا چرا اینجوری شدن؟! کی پاره کرده؟! با کی دعوات شده؟! محبوبه بینی اش را بالا کشید و گفت: بابا پرتشون کرد و منم پاره شون کردم دیگه... با دستم اشک روی گونه محبوبه را پاک کردم و گفتم: آخه چرا؟ تو که عاشق درس خوندن بودی، تو که نمره هات همیشه خوب بود و شاگرد اول کلاس بودی، ن...ن..نکنه امتحانت بد شدی و خانم معلم به بابا گفته و... محبوبه با بی حوصلگی گفت: اه چقدر حرف مفت میزنی منیره، بابا کی درباره درس و مشق ما پرس و جو کرده که حالا دفعه دومش باشه؟! اصلا فکر می کنی درس خوندن ما برای بابا مهمه؟! اصلا تنها بابای ما اینجور نیست، توی کل این روستا نگاه کن، کدوم پدری هست بگه دخترای من برن درس بخونن؟! مگه غیر از اینه که دختر را می خوان برای کار، برای پخت و پز،برای درو کردن، برای آب آوردن، برای جارو و لباس شستن، انگار از آسمون نازل شده که دخترا مثل...کار کنن پسرا هم همیشه خدا قلدری کنن و هر کار دلشون میخواد کنن... آه کوتاهی کشیدم و همینطور که ابروهام را بالا میدادم گفتم: آره راست میگی، اما مگه ما دخترا برای همی کارا نیستیم؟! خوب خوب.... محبوبه با سر انگشت پا تکه کاغذی را عقب زد و گفت: خوب خوب نکن تو هم با این حرفات، برو از اینجا بزار با درد خودم بسوزم... با این حرف تازه یادم افتاد هنوز دلیل واقعی گریه محبوبه را نفهمیدم، پس گفتم: اول تو بگو چی شده گریه می کنی؟ بعد من ازاینجا میرم... محبوبه خیره به نقطه ای نامعلوم روی دیوار کاهگلی روبه رو گفت: بابا گفته دیگه حق ندارم درس بخونم، گفته اگر مدرسه برم میاد منو از مدرسه بیرون می کشه و تا خونه با سیم میزنتم... اخم هام را کشیدم تو هم و گفتم: بابا مهربونه، آخه برای چی باید این کار را کنه؟ محبوبه بغضش را قورت دارد و گفت: برای اینکه می خواد منو عروس کنه، می خواد یه نون خور کم کنه، میخواد من نباشم، می خواد من درس نخونم چون من یه دخترم و یه دختر باید به سازی که بزرگترا براش میزنن برقصه... از اسم عروسی یه حس خوب بهم دست داد چون تو عروسی لباسای رنگ و وارنگ می دیدیم، وقتی چشممون به ناخن های قرمز و خوشگل عروس که نمی دونم با چه رنگی اینقدر خوشگل رنگ آمیزیش می کردن ، می افتاد دلم تاپ تاپ می کرد و یه جورایی دوست داشتم، ناخن های منم همون قدر خوشگل رنگ بشه، اما اینجا زنها فقط به شب میتونستن اینقدر خوشگل بشن، اونم شب عروسی... سری تکان دادم و گفتم: خوب عروسی که خوبه... محبوبه نگاه تندی بهم کرد و گفت: عروسی خوبه برو عروس بشو، برا من خوب نیست، چون دوست دارم درس بخونم و دکتر بشم، چون نمی خوام مثل تمام مردم این آبادی با پسر دایی و پسر عمو و قوم و خویش ازدواج کنم و تا ابد محکوم به ماندن در این آبادی باشم.. هیچی از حرفهای محبوبه درک نمی کردم، اما سرم را تکون دادم و گفتم حالا داماد کیه؟! محبوبه اوفی کرد و گفت: فکر می کنی کیه؟! مگه دخترای این روستا غیر از قوم و خویش با کسی دیگه ای هم وصلت می کنن؟! خوب معلومه منصور پسر عمه خورشید اومده خواستگاری... از شنیدن اسم منصور خنده ام گرفت، پسری که هنوز ازدواج نکرده موهاش سفید بود، لباساش همیشه خدا پر خاک و خل بود و گاهی دنبال گوسفندا چوپانی می کرد و بعضی وقتا هم همراه شوهر عمه میرفت به شهر و کارگری می کرد، همه می گفتن پسر زحمت کشی هست اما نمی دونم چرا اسمش را میشنیدم از هر چی مرد بود بدم میومد، پس زبر لب گفتم: خوب خوب پسر عمه است دیگه....درسته شلخته است اما همه میگن زحمت کش هست و پول درمیاره... محبوبه با خشمی تو صداش گفت: پولش بخوره تو سرش، منو از سر کلاس پنجم کشیدن بیرون، مگه من چقدر سن دارم که باید زن منصور که سی و پنج سال سن داره بشم هاااا... محبوبه با زدن این حرف بغضی که میرفت تا خاموش بشه را شکست و دوباره شروع به های های گریه کردن نمود. ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی @bartareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_پنجم🎬: صدای هق هق محبوبه که الان شبیه ناله دخترکی بی پناه بود بلند شد
🎬: از اون روز به بعد محبوبه مدرسه نرفت و چند شب بعد، درست آخر هفته که مدرسه تعطیل بود، عمه خانم و شوهر عمه با پسرش منصور اومدن خونه مون، درسته که رفت و آمد خانوادگی اونم توی یه روستای کوچک مرسوم بود اما این اومدنه با اون اومدنهای قبلی خیلی فرق داشت. محبوبه دوباره پناه برده بود به انباری خونه و اینبار من هم کنارش نشسته بودم و مارال و مرجان هم که دوقلو بودن و تازه چهار سالشون شده بود کنار ما دو تا بغ کرده بودن... محبوبه که این چند روز یکسره کارش گریه کردن بود، الان بی صدا به نقطه ای چشم دوخته بود، یک جور بی صدا بود که از صد تا گریه کردن آزار دهنده تر بود و من می خواستم یه کاری کنم که محبوبه را خوشحال کنم، پس گفتم: ناراحت نباش محبوبه، داداش میثم الان خبر نداره، رفته شهر برای کار، خوب هر چند وقت یکبار میاد، ایندفعه که اومد بهش بگو منصور را نمی خوای، میثم هم مهربونه و هم خیلی قوی تر از منصور هست و راحت می تونه منصور را بزنه و سر جاش بنشونه... محبوبه نگاهی بی روح بهم انداخت و آه کوتاهی کشید. خودم را جلوتر کشیدم و همونطور که دستش را میگرفتم گفتم: به خدا راست میگم، تو فقط صبر کن، دیگه نه غصه بخور و نه گریه کن، بالاخره میثم میادش دیگه... محبوبه بی حوصله دست منو کناری زد و با صدای ضعیفی که انگار از ته چاه بیرون میومد گفت: میثم هم یه مرد از اهالی همین آبادی لعنتی هست، اونم مثل باباست میگه یه دختر نباید روی حرف بزرگترش خصوصا باباش حرف بزنه، میگه این حرفا و این فضولی ها به شما نیومده، باید هر تصمیمی براتون گرفتن انجام بدین و بعد نگاهی به من و مارال و مرجان کرد و گفت: شما سه تا هم مثل من...امروز نوبت من هست و فردا هم نوبت شماست، توی این روستا بقیه تصمیم میگیرن که تو چی بخوری، چه طوری بپوشی، چه طوری زندگی کنی...شما چون دخترین محکوم به چشم گفتن هستین فهمیدین؟! با شنیدن این حرف محبوبه، یه ترس عجیبی ریخت توی بدنم و زیر لب گفتم: نه...نه...من می خوام درس بخونم...من نمی خوام.. در همین حین صدای مادر از پشت در اومد: کجایی محبوبه؟! مگه نشنیدی چقدر صدات زدم... مادر داخل انباری شد و تا ما را دید که دور محبوبه حلقه زدیم، لنگ دمپایی پلاستیکی جلوی در را برداشت و همانطور که ما را نشانه گرفته بود گفت: پس بگو چرا نشنیده، شما ورپریده ها دوره اش کردین هااا و لنگ دمپایی را پرتاب کرد، مرجان و مارال مثل گلوله توی تفنگ از جا بلند شدند و از زیر بغل مامان فرار کردن بیرون، دمپایی هم بعد از برخورد به شانه من، جلوی محبوبه افتاد... همانطور که شانه ام را می مالیدم بغضم شکست و گفتم: مامان چرا میزنی؟! مادر بی توجه به حرف من، چشم غره ای به محبوبه رفت و گفت: مگه نگفتم مثل بچه آدم چادرت را سر میکنی و میای توی اتاق مهمونخونه، پشت پرده میشینی هاااا؟! محبوبه شانه ای بالا انداخت و همانطور که رویش را به سمت دیگه برمی گرداند گفت: حالا انگار کی اومده؟! خوب عمه خورشید تشریفشون را آوردن با اون پیرپسر بد قواره اش، اینا را همیشه می بینیم و نیاز به همچی ادا و اصولی نیست. مادر صدایی که از خشم می لرزید را بالا برد و گفت: مگه بهت نگفتم، پسر عمه ات روت نظر داره، می خواد باهات عروسی کنه این حرف را چند بار باید بهت بگم؟! محبوبه با صدای بغض دارش گفت: می خوام خبر مرگش نظر داشته باشه، حالا شما که بریدن و دوختین، من بیام برا چی؟! مگه مثل توی تلویزیون می خوایین برای خواستگارا چایی بیارم یا اینکه میزارین با خواستگارم دو کلام حرف بزنم که منم بیام توی اتاق؟! مادر که به حد انفجار عصبی شده بود، لنگ دمپایی را برداشت و همانطور که حواله محبوبه می کرد گفت: خاک برسرم! این حرفا چیه میگی؟! اگر باد به گوش اهالی آبادی برسونه که دختر اسحاق همچی حرفایی میزنه دیگه آبرو توی روستا برامون نمیمونه و بعد با صدای بلند ادامه داد: پس این حرفا را از توی تلویزیون یاد میگیرین، فهمیدم، باید از دیدن تلویزیون هم محرومتون کنم و دستش بالا رفت تا ضربه بعدی را بزنه، دلم رحم اومد، خودم را انداختم وسط مادر و محبوبه و گفتم: مامان! من می دونم تو چقدر بچه هات را دوست داری، آخه منصور ارزشش را داره که.... مامان نذاشت حرفم را بزنم منو هل داد به طرف در و گفت: منیره تا با این دمپایی تنت را کبود نکردم میری بیرون هااا و به زور منو از انباری انداخت بیرون ودر را بست. پشت در گوش وایستادم،همانطور صدای داد و بیداد مادرم بالا می گرفت، صدای گریه محبوبه هم بلند تر میشد. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_ششم🎬: از اون روز به بعد محبوبه مدرسه نرفت و چند شب بعد، درست آخر هفت
🎬: زمستان به بهار رسید و بهار به تابستان حالا همه آبادی میدانستند که محبوبه شیرینی خورده پیر پسر عمه خورشید،منصور هست. میثم هم چند باری از شهر به روستا آمده بود و با اینکه میدید که محبوبه چگونه برای مدرسه رفتن بال بال می زند و دل خوشی از منصور ندارد، اما برایش تفاوتی نمی کرد، چرا که اعتقاد او هم این بود که نباید روی حرف پدرم حرف بزنیم و اصلا برایش جا افتاده بود که دختر باید کار کند و درس و مدرسه فقط برای پسرهاست من از دیدن محبوبه که هر روز بیشتر از قبل شکسته تر و ناراحت تر به نظر می رسید، غصه ام می گرفت اما کاری از دستم بر نمی آمد. آخر تابستان بود، انگار محبوبه به سیم آخر زده بود، مانند آتشفشانی در حال انفجار بود و زمزمه های برپایی عروسی به گوش می رسید. یک روز که منصور با نیشی تا بنا گوش باز به خانه ما آمده بود، محبوبه از پدر و مادرم اجازه گرفت تا با منصور به تنهایی صحبت کند، گر چه این حرکات در روستا مرسوم نبود اما چون مدت زیادی از باصطلاح نامزدی آنها می گذشت، پدرم در اقدامی ناباورانه اجازه داد تا به تنهایی صحبت کنند. من می دانستم که محبوبه می خواهد کاری کند که منصور را بتاراند و به نوعی او را جواب کند اما انگار منصور از او زرنگ تر بود و گویی حس کرده بود که محبوبه می خواهد کاری کند که او را پی زندگی خود بفرستد. محبوبه و منصور داخل اتاق مهمان خانه شدند، من خیلی دلم می خواست تا بفهمم چه بینشان میگذرد، از طرفی در اتاق مهمان خانه که همردیف با بقیه اتاق ها رو به حیاط خاکی خانه باز می شد، در دید همگان بود و امکان فال گوش وایستادن نبود، اما فکری به خاطرم رسید و ساختمان را دور زدم و خودم را به زیر پنجره مهمان خانه رساندم، فاصله پنجره تا زمین زیاد بود اطراف را نگاه کردم و با کلی سختی چند سنگ را روی هم ردیف کردم و خودم را روی سنگها کشاندم و روی پنجه پا ایستادم و تازه سرم به کمینه پنجره رسید،گوشم را را به دیوار مشرف به پنجره چسپاندم و سعی کردم که سراپا گوش بشوم، هیچ صدایی به گوش نمی رسید و پچ پچ خفه و نامفهومی که مشخص بود منصور است به گوشم رسید می خواستم خودم را بالاتر بکشم که سنگی از زیر پایم لغزید و همزمان که بر زمین سرنگون می شدم صدای پدرم از پشت سرم بلند شد و با چشمانی که از عصبانیت درشت تر از همیشه به نظر می رسید به من خیره شده بود و گفت: ای دخترهٔ بی چشم و رو، پشت خونه چکار می کنی هااا؟! بدون توجه به دردی که در ساق پایم پیچیده بود از جا بلند شدم و شروع به دویدن کردم و پدرم هم پشت سرم با قدم های بلند می آمد و زیر لب حرفهای نامفهومی میزد. با دوو خودم را به جلوی خانه رساندم و همزمان با رسیدنم، در اتاق مهمان خانه باز شد و منصور و محبوبه از اتاق بیرون آمدند، چهره محبوبه انگار از چیزی ذوق زده بود، نمی دانستم چه شده اما الان هم وقت فکر کردن به آنچه که بین منصور و محبوبه گذشته، نبود باید خودم را از خشم پدر پنهان می کردم، پدرم به سمتم آمد و ناخوداگاه خودم را به پشت سر محبوبه رساندم و در پناه او ایستادم. محبوبه با صدایی آرام از منصور خدا حافظی کرد و مچ دست مرا گرفت و به داخل مهمانخانه کشاند. خودم را داخل مهمانخانه چپاندم، محبوبه در را بست و به پشت در تکیه داد و گفت: چکار کردی که بابا را اینقدر عصبی کردی؟! شانه ای بالا انداختم و گفتم: هیچی!! تو بگو که منصور چکار کرده؟! نه به آن تلخی اول صبحت و نه به شیرینی الان و این صورت گل انداخته ات... محبوبه لبخندی خجولانه زد و همانطور که دست داخل جیب پیراهن بلند و بی قواره اش می کرد گفت: ببین منصور چی برام آورده... با تعجب به دست محبوبه که انگار شئ سیاه رنگی داخلش بود، چشم دوختم و گفتم: چی آورده؟! محبوبه دستش را به طرفم دراز کرد و مشتش را باز کرد و همانطور که به داخل دستش اشاره می کرد گفت: ببین...ببین برام یه گوشی موبایل آورده... گوشی کوچک موبایل را از داخل دستش بیرون آوردم، درست شکل گوشی بابا و میثم بود، همانطور که همه جایش را وارسی می کردم و دست روی کلیدهایش میزدم گفتم: چه جوری کار میکنه و بعد پشت گوشی را نشان دادم و گفتم: پشتش هم که کلا رنگش رفته، انگار آفتاب سوختتش... محبوبه که از این هدیه خیلی خوشحال شده بود گوشی را از دستم قاپید و گفت: اصلا هم اینجور نیست، خیلی هم خوبه... برخلاف محبوبه که از داشتن یک گوشی ساده و رنگ و رو رفته خوشحال شده بود، آه کوتاهی کشیدم و از اتاق بیرون رفتم و اینچنین شد که محبوبه با گرفتن اولین هدیه زندگی اش سر سفره عقد نشست‌. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_هفتم🎬: زمستان به بهار رسید و بهار به تابستان حالا همه آبادی میدانستن
🎬: تابستان گذشت و دوباره به سال تحصیلی رسیدیم، خانواده اعتقاد داشتند دیگر احتیاج به درس خواندنم نیست چون اندازه ای که بتوانم روی چیزی را بخوانم، سواد خواندن و نوشتن داشتم اما اصرار خودم باعث شد که تسلیم خواسته ام شوند و برای کلاس سوم دبستان هم نام نویسی کردم. هر روز با عشق و علاقه به مدرسه می رفتم، درس هایی که معلم می داد برایم بسیار ساده می آمد، همان سر کلاس کل درس ها به ترتیب داخل ذهنم چیده می شد به طوریکه هر لحظه آماده امتحان دادن بودم، استعداد و نبوغم در درس آنقدر زیاد بود که بین کل معلم های مدرسه شناخته شده بودم و همیشه دورا دور می شنیدم که بعضی معلم ها می گفتند اگر منیره برای تحصیل به شهر برود یکی از نابغه های روزگار می شود، اما این تعاریف و نمره های بالایی که کسب می کردم هیچ وقت باعث نشد که پدر و مادرم مرا مورد تشویق قرار دهند و به من افتخار کنند، برای آنها جا افتاده بود که در زندگی یک دختر درس خواندن هیچ جایگاه و اهمیتی ندارد چون یک دختر می بایست با انجام کارهای سخت و طاقت فرسا به کدبانویی بی نظیر تبدیل شود که در آینده بتواند مسولیت زندگی و بچه های قد و نیم قد را بر عهده بگیرد. یادم است که چهار ماهی از رفتن به کلاس سومم می گذشت که عمه خانم به اتفاق همسر و پسرش برای تعیین تاریخ عروسی محبوبه نگون بخت که الان سعی می کرد خودش را با تقدیر اجباری اش وفق دهد، آمدند. عروسی را به آخر هفته موکول کردند، درست است از اینکه قرار بود محبوبه از خانه ما برود و من با او انس داشتم، ناراحت بودم اما از اینکه قرار بود در خانه مان عروسی برپا شود، در پوست خود نمی گنجیدم‌. پدر و مادرم که در طول این چند ماه جهیزیه قابلی برای محبوبه تهیه کرده بودند وبرای تاریخ عروسی اعتراضی نکردند و به این ترتیب، محبوبه که هنوز درست از کودکی بیرون نیامده بود و طعم نوجوانی را نچشیده بود، عروس شد و همه او را به چشم یک زن کدبانو و رشیده نگاه می کردند. یک هفته ای از عروسی محبوبه گذشته بود که مادرم مدام از درد کمر و دست و پا می نالید، پدرم او را به شهر برد تا پزشکی او را ببیند و دوای دردش را تجویز کند. دو روزی که پدر و مادرم نبودند، مسولیت مارال و مرجان را به من سپردند، حالا کارهای من به مراتب بیش از قبل شده بود و می بایست علاوه بر درس و مدرسه و کارهای خانه، حواسم به مارال و مرجان هم باشد. روز اولی که پدر و مادرم رفتند، می خواستم دوقلوها را ببرم خانه محبوبه که حالا ساکن خانه عمه شده بود، یعنی یکی از اتاق های خانه عمه را در اختیار محبوبه گذاشته بودند که مثلا آنجا زندگی کند. بهترین کار این بود که بچه ها را به محبوبه بسپارم، برای همین صبح زود بعد از رفتن پدر و مادرم از خواب بیدار شدم، مثل روزهای گذشته، دبه آب را به دست گرفتم و به سمت چشمه رفتم، از دور نگاهی به دبه های ردیف شده انداختم خیلی شلوغ بود و آه از نهادم بلند شد، آخه من باید مدرسه میرفتم. همین طور که با قدم های سنگین و صورتی که ناخوداگاه پر از اخم بود جلو میرفتم، نگاهم به یکی از زن هایی که داخل صف بود افتاد و گل از گلم شکفت و با حالت دوو به سمت چشمه حرکت کردم و صدا زدم محبووووبه.... خودم را به محبوبه که جز نفرات اول صف بود، رساندم و همانطور که دست های حنایی محبوبه در دستم گرفته بودم گفتم: وای محبوبه چقدر خوشگل شدی، این چند وقته ندیدمت انگار خیلی تغییر کردی خانوم تر.... محبوبه که انگار خجالت می کشید، صورتش را بیشتر از قبل توی چادر فرو کرد و به میان حرفم دوید و گفت: هیس! منیره اینجور نگو، دور و برت را نگاه هزار نفر دارن نگامون میکنن، بعدم برای یه زن زشته که بیا با یه بچه دمخور بشه... اخم هام را تو هم کشیدم و گفتم: حالا من شدم بچه؟! من خواهرتم محبوبه... محبوبه دبه دستم را گرفت و گذاشت کنار دبه خودش و گفت: دو قلوها خواب بودن؟! بابا و مامان کی رفتن؟! آه کوتاهی کشیدم و گفتم: تازه اذان صبح را گفته بودن که راهی شدن، منم اومدم آب ببرم بعد میخواستم امروز صبح دوقلوها را بیارم پیش تو که خودم برم مدرسه، آخه... محبوبه با حالتی دستپاچه پرید وسط حرفم و‌گفت: نه..نه...پیش من نه...من نمی تونم.. با تعجب گفتم: خوب چرا؟! محبوبه سرش را پایین انداخت، انگار یه حرفی می خواست بزنه اما روش نمی شد پس آهسته گفت: من نمی تونم نگهشون دارم، اما قول میدم در طول روز تا تو میای بیام سربهشون بزنم، الانم برو صبحانه بچه ها را آماده کن، دبه که آب شد، میارم برات در خونه بعد میرم خونه خودم و با زدن این حرف به سمت جلو حرکت کرد.
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_هشتم🎬: تابستان گذشت و دوباره به سال تحصیلی رسیدیم، خانواده اعتقاد دا
همانطور که نگاهم را به رد رفتن محبوبه دوخته بودم متوجه اطرافم شدم، خاله زنکهای آبادی که منتظر یه قصه کوچک بودند که مثنوی هزار داستان ازش دربیارن، به من چشم دوخته بودند، محبوبه بعد از چند قدم سرش را به عقب برگرداند و با ابرو به من اشاره کرد که بروم و من هم سری تکان دادم و به سمت خانه حرکت کردم... ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی @bartareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
همانطور که نگاهم را به رد رفتن محبوبه دوخته بودم متوجه اطرافم شدم، خاله زنکهای آبادی که منتظر یه قصه
🎬: با سرعت خودم را به خانه رساندم و تا سرم را بالا گرفته متوجه دوقلوها با چشمان کلیخ زده شدم که جلوی در اتاق ایستاده بودند. مانند وقتهایی که می خواستم مرغ ها را کیش کیش کنم دو تا دستم را از هم باز کردم و گفتم: مرجان، مارال برین توخونه، اصلا کی گفته صبح به این زودی بیدار شین هااا؟! مارال دماغش را بالا کشید و گفت: ما همیشه همین موقع بیدار میشیم و مرجان با پشت دست چشمهای آبی و خوشرنگش را مالید و‌گفت: مامان و بابا کجان؟! نزدیک درگاه اتاق شدم و بچه ها را به داخل هل دادم و گفتم: برین داخل صبحانه ای چیزی بخورین، من میبا برم مدرسه، مامان بابا هم رفتن شهر که برن دکتر، باید قول بدین تا من میام بچه های خوبی باشین... مارال که انگار از رفتن مامان عقده کرده بود گفت: نه من همرات میام مدرسه، من تو خونه نمی مونم.. مرجان هم با تکان دادن سر حرف مارال را تایید کرد و گفت: منم میام منم میام.. با خشم نگاهی به هردوشون کردم و‌گفتم: نمیشه! مدرسه جای بچه ها نیست، بعدم معلممون دعوام میکنه و بعد نگاهی به جفت چشمهای دوقلوها که مثل چشمای عروسک های توی تلویزیون میموند انداختم و ادامه دادم: آبجی محبوبه قول داده بیاد بهتون سر بزنه... مارال و مرجان که از زمان عروسی محبوبه، اونو ندیده بودن و فکر می کردن که اگر الان محبوبه بیاد با همون لباس و بند و بساط عروسی میاد پیششون، با خوشحالی دستهاشون را بهم زدن و گفتن: آخ جووون محبوبه میاد و مارال آهسته توی گوش مرجان گفت: من به محبوبه میگم از اون رنگ خوشگلا که به ناخن دست خودش زده بود برا منم بزنه، مرجان هم ذوق زده گفت منم میخواااام... از خرفهای دوقلوها خنده ام گرفت اما دلم نیومد رؤیاهاشون را خراب کنم، پس همانطور که سفره را باز می کردم گفتم، بیاین یه لقمه نون و پنیر بخورین منم آماده میشم برم مدرسه و تکه ای نان توی دهنم گذاشتم و به سمت پرده ای که روی جالباسی بغل دیوار آویزان بود رفتم تا لباس مدرسه ام را بپوشم. بعد از کلی سفارش، راهی مدرسه شدم، انگار محبوبه دبه آب را آورده بود و پشت در اتاق گذاشته بود و بدون اینکه به ما چیزی بگه رفته بود. کیفم را روی سکوی سیمانی جلوی اتاق گذاشتم، در اتاق نشیمن را باز کردم نگاهی به دوقلوها که جلوی تلویزیون ولو شده بودن کردم و گفتم: آبا را نریزین هاااا، تا محبوبه نیومده از اتاق هم بیرون نمیاین فهمیدین؟! هر دو با تکان دادن سر باشه ای گفتن و در را بستم. زنگ دوم بود، منی که همیشه تمام هوش و حواسم به درس بود، الان نمی دونستم چرا ذهنم پی درس نیست و یه استرس عجیب به جانم افتاده بود و درست ده دقیقه قبل از پایان زنگ دوم وقتی در کلاس را زدند و منو خواستن فهمیدم که این استرس و هیجان برای چی بوده... مدیر مدرسه منو به دفتر برد و با باز شدن در دفتر مارال را دیدم که با صورتی مملو از اشک وسط دفتر ایستاده، من مارال و مرجان را که خیلی شبیه هم بودن از روی خالی که مارال کنار ابرویش داشت و مرجان نداشت تشخیص می دادم، با دیدن مارال بدون توجه به مدیر مدرسه به سمتش دویدم و گفتم:چی شده مارال؟! چرا گریه می کنی؟! اصلا اینجا چکار می کنی؟! مگه نگفتم که...‌ هق هق مارال بلند شد و مدیر مدرسه دستی روی شانه ام گذاشت و گفت: وقتی پدر و مادرت خونه نیستن چرا بچه ها را تنها رها کردی؟ شانس آوردی که همسایه ها به دادشون رسیدن... با این حرف ته دلم خالی شد، یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟! ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_نهم🎬: با سرعت خودم را به خانه رساندم و تا سرم را بالا گرفته متوجه دو
🎬: هرچه من بیشتر سوال می کردم هق هق مارال بیشتر میشد تا جایی که صدایش کل دفتر مدرسه را برداشته بود، در این هنگام مدیر مدرسه کنارم قرار گرفت و گفت: منیره جان! عزیزم بچه ترسیده، انگار پدر و مادرت نیستن برو وسایلت را جمع کن و با هم برین خونه، بقیه درس امروز را داخل خونه بخون . چشمی گفتم و همانطور که مچ دست مارال را گرفته بودم و پشت سر خودم میکشیدم از دفتر مدرسه بیرون آمدم و به سمت کلاسمان رفتم. کیف و کتابم را برداشتم و با مارال بیرون آمدیم، مارال ساکت شده بود ومدام دماغش را بالا می کشید، همانطور که دستش توی دستم بود، فشاری به آن دادم و گفتم: حالا میگی چی شده یا نه؟! مارال که انگار مثل آتشفشان خاموشی بود که آماده انفجار است، دوباره به گریه افتاد. همانطور که حرصم در آمده بود، صدایم را بالا بردم و گفتم: گرررریه نکن، بگو چکار کردین؟ مرجان حالش خوبه؟! مارال سری به نشانه بله تکان داد و بریده بریده گفت: ما...ما هیچ کار نکردیم، مثل همیشه به مرغ و خروس ها دون دادیم و تخم مرغ ها را جمع کردیم و بعدم مرجان گفت بیا با هم چای تخم مرغی درست کنیم، بعد اومدیم گاز را روشن کنیم، کبریت افتاد روی فرش، حواسمون نبود، فرش آتش گرفت و.... تا این حرف از دهان مارال بیرون آمد، دستش را رها کردم و محکم روی سرم کوبیدم و همانطور که با حالت دوو به سمت خانه میدویدم گفتم: خاک بر سرم، جواب مامان بابا را چی بدم؟! مارال هم دنبالم دوید و گفت: نترس هیچی نشده، عبدالله همسایه اومد آتش فرش را خاموش کرد. اینقدر عصبانی بودم که دیگه هیچی از حرفهای مارال نمی فهمیدم فقط می دویدم جلوی خانه همسایه ها جمع شده بودند و گرم صحبت بودند و با آمدن من نگاه ها به سمتم کشیده شد. داخل جمعیت پیش رو فقط به دنبال مرجان بودم که بالاخره اونو روی سکوی سیمانی جلوی اتاق نشسته بود و حالش هم دست کمی از حال مارال نداشت و رد اشک روی گونه های سرخ و سفیدش مانده بود، کیفم را به گوشه ای پرتاب کردم و با سرعت به طرف مرجان رفتم و گفتم: مرجان تو حالت خوبه؟! مرجان سرش را تکان داد همزمان که گریه اش شدت می گرفت دستش را نشان داد و گفت: دستم سوخته... دست راست مرجان که پشتش کمی قرمز شده بود را در دست گرفتم و بوس کردم و گفتم الان یه چیزی میزنم روش خوب بشه تو گریه نکن و بعد به طرف اتاق رفتم. سرم را داخل بردم، همه چیز مثل سابق بود فقط گوشه پایین گلیم پشمی که خود مادرم بافته بود اندازه کف دست یک آدم بزرگ، کلا سوخته بود. اوفی کردم و به مارال و مرجان که الان کنار هم بودند نگاه کردم و گفتم: بیاین تو اتاق، خودم هم به سمت کیفم رفتم و همانطور که از کنار همسایه مان رد میشدم گفتم: ممنون آقا عبدالله که آتش را خاموش کردین... آقا عبدالله که انگار منتظر همین حرف من بود، همراهم راه افتاد و گفت: آخه دختر، تو چرا دو قلوها را تنها ول کردی و رفتی؟! اصلا درس و مدرسه از تو چی می خواد، تو دیگه بزرگ شدی، دو روز دیگه باید عروست کنن و... حوصله شنیدن حرفهای آقا عبدالله را نداشتم پس کیفم را برداشتم و گفتم: اولا من باید درس بخونم ، ثانیا قرار بود خواهرم محبوبه بیاد به بچه ها سر بزنه و... آقا عبدالله نگذاشت حرفم تمام بشه و رو به زنهای همسایه کرد و با خنده ای تمسخر گونه گفت: ببینید چی میگه؟! نوعروس یه خونه پاشه بیاد خونه باباش و بشه له له آبجی هاش، اون باید خدمت خانواده شوهرش را کنه، ظرف بشوره غذا درست کنه، لباسا خانواده را بشوره، نون بپزه، شیر بدوشه، آب بیاره... آقا عبدالله می گفت و همسایه های دیگه هم تایید می کردند، از حرفاش لجم گرفت، بدون توجه به اونا داخل اتاق شدم و در را محکم بستم. مرجان و مارال گوشه اتاق کز کرده بودن، با حالتی ناراحت بهشون نگاه کردم و گفتم: اینقدر من سفارش کردم، این بود حرف گوش کردنتون؟! چایی می خواستین؟ مگه شما چای نخورده بودین؟! اصلا مگه داخل فلاکس چای نبود؟ و بعد انگار حرکاتم دست خودم نبود رفتم سمت کتری و برش داشتم، نشستم کنار دبه تا آب بریزم توی کتری و بلند بلند فریاد میزدم، الان براتون چایی درست می کنم و دوتایی باید کل چایی ها را بخورین وگرنه کتک می خورین... بچه ها مثل مجسمه گچی بهم چشم دوخته بودند، سر کتری را برداشتم یک دفعه بوی سار بدی توی دماغم پیچید ، نگاهم به داخل کتری افتاد ، خدای من، چند تا زرده تخم مرغ از داخل کتری بهم چشمک میزدن. چشمانم درشت تر از همیشه شد و گفتم: این تخم مرغا توی کتری چکار میکنه؟! مارال که انگار کاره ای نبود شانه اش را بالا انداخت و گفت: به من چه مرجان می خواست چای تخم مرغی درست کنه...
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #صبر_تلخ #قسمت_نهم🎬: با سرعت خودم را به خانه رساندم و تا سرم را بالا گرفته متوجه دو
با خشم مرجان را نگاه کردم و گفتم: مارال چی میگه؟! مرجان با ترس بهم چشم دوخت و با لحن کودکانه گفت: مارال گفت که من چای تخم مرغی درست کنم، خودشم رفت دو تا تخم مرغ توی زمین چال کرد خاک هم روشون ریخت تازه آب هم بهشون داد تا درخت تخم مرغی سبز بشه اما نشد... با دو دست روی صورتم را گرفتم، از حرفهای دوقلوها و کارهایی که کرده بودند خنده ام گرفت اما نمی دونستم بخندم یا گریه کنم... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🎬: روز اول به شب رسید و از آمدن محبوبه خبری نشد و من مانند زنی خانه دار و کامله، گوسفندها را دوشیدم و مرغ ها را دانه دادم، ظرفها را شستم و به بچه ها رسیدم و قبل از غروب هم هیزم های شکسته شده ای که کار مادرم بود و گوشه حیاط تلنبار شده بود، داخل بخاری چپاندم نان پخته داشتیم و شام شبمان مثل خیلی از شبهای دیگر، نان و شیر بود که خوردیم و من آنقدر خسته شده بودم که نتوانستم حتی نگاهی کوتاه به کتاب هایم بیاندازم و همان سر سفره شام چشمهایم سنگین شد و خوابم برد. با صدای تیز خروس سفیدمان از خواب پریدم، هنوز آفتاب طلوع نکرده بود اما آفتاب کارهای پایان ناپذیر دختران روستایی طلوع کرده بود، از جا برخواستم و بعد از اینکه سرکی به طویله زدم، دبه آب را به دست گرفتم و در هوایی سرد که وقتی سوز سحرگاهی به صورتم می خورد سوزشی همراه با سرما در بدنم می پیچید و لپ های سرخم را سرخ تر از می نمود. به چشمه رسیدم و با اینکه زودتر از دیروز آمده بودم، باز هم صفی طویل پیش رویم بود، به دنبال دیدن محبوبه داخل صف چشم گرداندم، اما خبری از محبوبه نبود، حدس میزدم شاید زودتر از من آمده و شاید هم بعد از من بیاد. امروز دور مدرسه رفتن را خط کشیدم چرا که تجربه تلخ دیروز باعث شد جرات رفتن به مدرسه نداشته باشم. کارهای خانه آنقدر بود که نمی توانستم حتی فکرم را دور و بر مدرسه پرواز بدم، پس دقت کردم تا کارهای خانه را بهتر انجام بدم. روز دوم هم خبری از محبوبه نشد، دلم از دستش گرفته بود و چون شرایط زندگی اش را نمی دانستم و فقط شرایط خودم را در نظر می گرفتم، به خودم حق می دادم که در فرصت مناسب به خانه عمه بروم و طلبکار محبوبه شوم، دم دم های عصر بود که پدر و مادرم آمدند. مارال و مرجان با آمدن پدر و مادرم مانند جوجه هایی که روزها دور از مادر بودند، شلنگ و تخته زنان به سرعت خودشان را به آنها رساندند و من هم خوشحال از آمدن والدینم به پیشوازشان رفتم. پدر و مادرم وارد اتاق شدند، من برای اینکه در همان بدو ورود از خرابکاری مرجان و مارال پرده برداری نشود متکایی روی قسمتی از فرش که سوخته بود گذاشتم. پدرم همانطور که داد از خستگی میزد بالای اتاق رفت و اشاره کرد تا متکایی برایش بیاورم و مادرم هم همان کنار متکای پایین نشست و با تعجب گفت: این متکا جلو در چکار می کنه؟! و بعد بدون اینکه منتظر جواب باشد، کیف سفری جلویش را باز کرد و سه تا روسری بلند و گلگلی از کیفش درآورد و به سمت مارال و مرجان و من داد، مارال و مرجان در سنی بودند که می بایست هدیه برایشان عروسک و اسباب بازی بیاورند نه روسری هایی که میشد کل تن و بدن این بچه ها را داخلش بسته بندی کرد، البته مارال و مرجان از همین هدیه هم کلی ذوق کردند چون هیچ وقت عروسک واقعی از نزدیک ندیده بودند، البته همه دخترهای روستا این وضعیت را داشتند و اصلا نمی دانستند اسباب بازی چیست... من همانطور که روسری را از مادر می گرفتم گفتم: مامان دکتر چی گفت؟! مادرم با محبتی در نگاهش به من چشم دوخت و پاکتی پر از قرص های رنگارنگ از کیفش درآورد و به سمت من داد و گفت: هیچی....گفته این قرص ها را بخورم و بعدم میگفت باید عمل کنم... من که از واژه عمل چیزی سردر نمی آوردم قرص ها را گرفتم و همانطور که به همه شان نگاه می کردم، یک برگ قرص را بیرون کشیدم و بریده بریده و به زحمت رویش را خواندم..مف...نا...میک اسید... پدرم ابروهایش را بالا داد و گفت: آفرین منیره! ببین برای خودت دکتری شدی، چقدر خوب اسم قرص را خوندی... لبخند گل گشادی روی لبهام نشست و از این تعریف بابا هجوم جریان خون به سمت صورتم و گرم شدن صورتم را حس می کردم و می فهمیدم الان رنگ رخسارم از این تعریف گلگون شده، آخه هیچ وقت پیش نیامده بود که پدرم از درس خواندن ما تعریف کند و به آن افتخار کند، هنوز شیرینی این تعریف پدر زیرزبانم مزه نکرده بود که با حرف بعدی پدرم انگار کاسه آب سردی بر سرم ریختند و تمام این خوشی زود گذر برباد رفت. پدرم همانطور که استکانی چای طلب می کرد رو به مادرم گفت: حالا که محبوبه عروس شده و منیره هم اندازه خودش سواد داره و از طرفی حال تو هم خوب نیست و باید یکی وردستت باشه و میثم هم که داماد نشده تا عروس به خانه بیاره و کارهای خانه را بکنه، پس منیره از فردا مدرسه نمیره... دیگه چیزی از حرفهای پدرم نمی فهمیدم، تمام دنیا دور سرم می چرخید و حرف پدرم توی سرم اکو‌میشد: منیره از فردا مدرسه نمیره... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🎬: با بغض کیسه داروها را کناری انداختم و روسری مرحمتی مامان هم یک طرف پرت کردم و گفتم: من مدرسه میرم، اگه منو بزنید و سیاه و کبود هم بکنید بازم میرم مدرسه، همین دو روزی نبودین کلی از درس عقب موندم، دیگه لطفا نگین دور مدرسه را خط بکشم چون نمی کشم. پدرم با عصبانیت مشتش را روی پایش کوبید و از جا نیم خیز شد و گفت: دخترهٔ بی تربیت، روی حرف پدرت حرف میزنی و بعد رو به مادرم گفت: اگه خوب ادبش می کردی الان اینجور توی روی من واینمیستاد اما الانم دیر نشده، خودم ادبت می کنم و اگر جرأت داری از فردا برو مدرسه... بابا با گفتن این حرف از جا بلند شد و به سمت من خیز برداشت، مادرم که همیشه خودش را فدای ما می کرد با دست روی سرش زد و گفت: خدا مرگم بده، آقا اسحاق بزار به سر برسیم و عرق تنمون خشک بشه بعد معرکه بگیر، اصلا من پرستار نمی خوام بزار منیره بره مدرسه... بابا که دم به دم عصبانی تر میشد، خرناسی کشید و گفت: کار به مریضی تو ندارم، حرف من همینه و تغییر هم نمی کنه، منیره از فردا پایش را به مدرسه بگذاره، قلم پاش را خورد می کنم. از ترس اینکه همان بلایی سر کتابهای محبوبه آمد سر کتاب و دفتر من بیاد، در یک چشم بهم زدن خودم را به کیفم رساندم و کیف را با دو تا دستم چسپیدم و گفتم: بابا! من می خوام درس بخونم، هنوز خیلی چیزا هست که یاد نگرفتم، تو رو خدا رحمی کنین، من قول میدم نمره هام خوب بشه و در کنارش کارای مامان هم بکنم... پدرم که انگار کارد میزدی خونش در نمی آمد به سمتم قدمی برداشت و منم فرزتر از او از در اتاق بیرون زدم و با سرعت می دویدم، برام مهم نبود به کجا میرم، فقط می خواستم خودم و کیف و کتاب مدرسه ام را از خشم بابا نجات بدم. بعد از کلی دویدن به باغ پشت خانه ملا اکبر رسیدم، پشت درخت پهنی که سوراخ بزرگی روی تنه اش وجود داشت کمین کردم، خودم را داخل سوراخ جا کردم و از بغل تنه درخت پشت سرم را نگاه کردم. دم دم غروب بود، هیچ خبری از پدرم نبود، دوباره با دقت بیشتری نگاه کردم ، درسته کسی منو تعقیب نمی کرد. سر جای اولم برگشتم، داخل سوراخ تنه درخت چمپاتمه زدم و کیفم را در بغل گرفتم، همانطور که بغضم میشکست و قطرات گرم اشک را روی گونه های سردم حس می کردم، به بخت بدم لعنت کردم و آهسته زمزمه کردم: الان چکار کنم؟! به کجا برم؟! وای اگر مردم روستا بفهمن از خونه زدم بیرون، آبرو برام نمی زارن، اگر هم به خونه برگردم حتما یک کتک مفصل می خورم و بعدم کتاب هام مثل کتابهای محبوبه پاره پاره میشه و دیگه آرزوی مدرسه رفتن را باید به گور ببرم. بینی ام را بالا کشیدم گفتم: الان چکار کنم؟! یک لحظه به ذهنم خطور کرد برم دم در مدرسه تا صبح بشینم، اما هوا آنقدر سرد بود که اگر تا چند ساعت بیرون میموندم حتما یخ میزدم، پس چکار کنم؟! آفتاب غروب کرده بود و صدای عوعوی سگی از دور به گوشم رسید و ترسی عجیب بر جانم افتاد، همه جا تاریک تاریک بود و فقط نور ضعیفی از جلوی خانه های اهالی آبادی به چشم می خورد. نمی دانستم چکار کنم که صدای خش خشی منو به خود آورد. از جا بلند شدم، سایه دراز مردی روی زمین به چشم می خورد، با سرعت از جا بلند شدم، مرد جلو آمد، از روی کلاه و نمدی که بر شانه انداخته بود فهمیدم ملا اکبر هست، می خواستم آهسته از کنارش رد بشوم که ناگهان با دیدن من یکه ای خورد و گفت: یا حضرت عزرائیل! تو کیستی؟! جنی یا آدمیزادی؟! آب دهنم را قورت دادم و گفتم: دختر آقا اسحاقم، مادرم یه بسته داده تا ببرم برای خواهرم محبوبه عروس عمه خورشید... ملا اکبر جلوتر آمد و همانطور که توی نور چراغ قوه گوشی اش من را با دقت نگاه می کرد گفت: مگه راه صاف را ازت گرفته بودن که از تو باغ رد میشی؟! و بعد با نگاه خیره اش که انگار در تاریکی تا عمق جانم را میدید به سرو وضعم اشاره کرد و گفت: کو‌چادرت هااا؟! بدون اینکه جوابی به حرفش بدهم شانه ای بالا انداختم و به سمت خانه عمه خورشید که آن طرف آبادی بود حرکت کردم، انگار همه چی دست به دست هم داده بود تا من امشب میهمان محبوبه باشم. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼