🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #ایلماه #قسمت_بیست_یکم بعد از این جلسه، ناصرمیرزا عزمش را جزم کرده بود که به هر طری
#داستان_واقعی
#ایلماه
#قسمت_بیست_دوم 🎬:
بالاخره بعد از گذشت روزهای متمادی، ایلماه به کهنمو رسید و پدرش سید باقر را در سلامت کامل دید.
آن روزها، روزهای کسالت باری بود که ایلماه برای آنکه سرش گرم شود و ذهنش کمی آرام گیرد، مدام در کوه کمر و جنگل به دنبال شکار کردن بود و جالب اینجا بود که تمام روستای کهنمو از این شکارها نصیب داشتند، چرا که ایلماه مثل یک مرد کهن صبح زود از خانه بیرون میزد و دم دمهای غروب با خورجینی پر از انواع شکار به خانه بر می گشت و شکار ان روز را بین مردم تقسیم می کرد و مردم کهنمو که مدتی بود غذایشان مرغ بریان و خورش با گوشت آهو شده بود، به جان ایلماه و خانواده اش دعا می کردند.
روزها گویی برای ایلماه به کندی می گذشت و خبری از برگشتن ناصرمیرزا نبود، تا اینکه یک روز اسفندیار که از قشون تبریز بود به خانه پدر آمد و آهسته در گوش پدرش زمزمه کرد که مدتهاست جشن ازدواج ناصرمیرزا با گلین خانم عمو زاده محمد شاه، دختری شاعر مسلک که گویا در خطاطی هم بسیار چیره دست بود، برپا شده است.
اسفندیار که از علاقه ایلماه به ناصرمیرزا خبر داشت، این خبر مهم را درگوشی به پدرش گفت اما سید باقر به محض دیدن ایلماه به او گفت که ناصر میرزا ازدواج کرده و ایلماه که منتظر چنین اتفاقی بود، سعی کرد جلوی چشم پدر و برادرش خودش را نشکند و خود را بی خیال نشان داد، اما از درون مثل آهنی گداخته آتش گرفته بود و تنها امیدش به این حرف ناصرمیرزا بود« تو همیشه ملکه قلب من خواهی بود»
ایلماه با یاد آوری این خاطرات از جایش بلند شد و دوباره از کلبه بیرون رفت و چشم به جاده باریک پایین درخت ها دوخت و زیر لب گفت: درست است ناصر میرزا پس از ازدواجش همراه با گلین به تبریز آمد اما دیدارهایش با ایلماه محدود و کوتاه شده بود و همیشه وعده میداد که به محض اینکه به سلطنت برسد به دنبال ایلماه می فرستد و آن وقت که پادشاه ایران است، بدون ترس از هیچ کسی حتی ملک جهان خانم، ایلماه را به عقد خود در می آورد، حالا پس از گذشت چهار سال از آن روزها، صبر ایلماه میوه داده بود، ناصرالدین میرزا در هفده سالگی بر تخت نشسته بود و به سوی ایلماه قاصدی فرستاده بود تا در اسرع وقت خود را به تهران برساند و اینک ایلماه منتظر قاصد شاه بود تا بیاید و با علامتی مخصوص که رمزی بین ایلماه و ناصرالدین شاه بود، او را پنهانی تا پایتخت همراهی کند.
ادامه دارد
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #ایلماه #قسمت_بیست_دوم 🎬: بالاخره بعد از گذشت روزهای متمادی، ایلماه به کهنمو رسید و
#داستان_واقعی
#ایلماه
#قسمت_بیست_سوم🎬:
ایلماه دوباره نگاهی به جاده باریک پایین درختان کرد می خواست داخل کلبه شود و در را ببندد که ناگاه متوجه گرد و غباری از دور شد
در را بیشتر باز کرد و خود را به بیرون از کلبه کشانید آرام آرام جلو رفت در پناه درختی ایستاد و خیره به جاده شد آری درست می دید انگار سواری به این طرف می آمد ایلماه به سرعت خودش را درون کلبه انداخت در را بست و پشت پنجره رفت، پنجره چوبی را به هم آورد و از لای درز پنجره بیرون را نگاه می کرد.
بعد از گذشت دقایقی روبروی پنجره مردی روی بسته را دید که افسار اسب را در دست گرفته و آرام آرام به پیش می آمد، نمی دانست چرا هیکل مرد برایش بسیار آشنا می نمود؟! این قد کوتاه و هیکل گوشت آلود را گویا جایی دیده بود اما روی صورتش بسته بود و ایلماه نتوانست تشخیص دهد چه کسی است پس در جای خود ایستاد و چشم به بیرون داشت و منتظر بود تا حرکت بعدی سوار را ببیند.
سوار مستقیم به سمت کلبه ی می آمد گویا این همان قاصدی بود که ایلماه مدت ها انتظارش را می کشید
سوار از دید ایلماه خارج شد اما صدای قدم های او که به کلبه نزدیک می شد به طور واضح در گوش ایلماه می پیچید.
ایلماه خودش را به تخت چوبی رساند آرام روی تخت نشست و خیره به در شد، در همین حین سوار که افسار اسبش را به یکی از درخت ها بسته بود با پنجه پایش در را باز کرد.
با ورود آن مرد، ایلماه ناخواسته از جا بلند شد همانطور که آب دهنش را به سختی قورت می داد سرش را تکانی داد و گفت:س.. سلام
مرد نگاهی به او کرد بدون این که جواب سلام ایلماه را بدهد به طرف بقچه ای که گوشه اتاق بود رفت همانطور که همه جا را از نظر می گذراند با سرش اشاره ای به بقچه کرد و گفت: می بینم که وسایل سفر هم آماده کرده ای..
ایلماه متوجه لحن و صدای آشنای او شد و به ذهنش فشار می آورد این چه کسی می تواند باشد؟! و با خود فکر می کرد نکند اشتباه کرده و او اصلا قاصد ناصرالدین شاه نباشد
مرد روی پوشیده که انگار افکار ایلماه را می خواند با یک حرکت دستار را از روی صورتش کنار زد و ایلماه با دیدن مرد روبه رویش که با لبخندی تمسخر آمیز او را نگاه می کرد، آه از نهادش در آمد
ادامه دارد..
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #ایلماه #قسمت_بیست_سوم🎬: ایلماه دوباره نگاهی به جاده باریک پایین درختان کرد می خواس
#داستان_واقعی
#ایلماه
#قسمت_بیست_چهارم 🎬:
ایلماه با دیدن صورت آفتاب سوخته و سیاه مرد که کسی جز مهدی قلی بیک برادر ملک جهان خانم و دایی ناصرالدین شاه نبود، پاهایش سست شد و ناخودآگاه روی تخت نشست و آهسته زیر لب گفت: این مرد نمی تواند قاصد ناصرالدین شاه باشد!
مهدی قلی بیک که این حرف را شنید قهقه بلندی زد و گفت:دختر شهر آشوب! چرا من نمی توانم قاصد ناصرالدین شاه باشم؟
ایلماه که متوجه شد ذهنیاتش را بلند بر زبان آورده گفت: آخر... آخر ...شما برادر ملک جهان خانم هستید و تا جایی که می دانم ملک جهان خانم از من خوشش نمی آید، گویی اصالت و رعیت زادگی من همچون خنجری ست که بر قلب ملکه ایران فرو رفته، از طرفی شما بزرگ مرد، سیاست هستید، مرد بزرگی مثل شما که هزاران مشغله کوچک و بزرگ دارد را چه به قاصد شدن؟!
مهدی قلی بیگ که انگار از این همه هوش و ذکاوت ایلماه سر ذوق آمده بود، همانطور که لبخند میزد، دستش را در جیب پالتوی تنش برد و از داخل جیب پالتویش پارچه ای قرمز رنگ را بیرون آورد، درست همانطور که ایلماه با ناصرالدین شاه قرار گذاشته بود سپس با دست دیگرش پارچه را از هم گشود از بین پارچه گردنبند طلای زیبایی که با مدالی بزرگ که در وسط مدال اسم ایلماه نقش بسته بود به چشم می خورد.
مهدی قلی بیگ گردنبند را به طرف ایلماه داد و گفت: آیا حالا باور کردی من قاصد خود ناصرالدین شاه هستم؟ دختر تو چرا نمی فهمی ناصرالدین شاه فقط به من اعتماد دارد من دایی او هستم و هیچ وقت بد او را نمی خواهم و از طرفی چون موقع تولد تو هم در آن شب حضور داشتم حس محبت عمیقی به تو هم دارم اصلا فکر می کنم تو دختر خود من هستی پس به من و قاصد بودنم شک نکن.
ایلماه که حالا کمی اعتمادش جلب شده بود، جلو رفت و گردنبند را از دست مهدی قلی بیگ گرفت و همانطور که آن را در مشتش نگه می داشت گفت: نمی خواستم به شما جسارت کنم اما همراهی با من تا تهران کار شما که مرد میدان های خطیر هستید نمی باشد، این کاری ساده است که از قاصدی دیگر هم برمی آمد برای همین به شما شک کردم.
مهدی قلی بیگ همانطور که به طرف در می رفت، انگار می خواست چیزی را از خورجین اسبش بیرون بیاورد گفت اندکی صبر کن متوجه خواهی شد به چه دلیل من راهی این سفر به ظاهر ساده شده ام.
ایلماه به رد رفتن این مرد با سیاست که همچون خواهرش مهد علیا تمام حرکاتش مرموزانه بود نگاه می کرد، زیر لب گفت: حسی به من می گوید کاسه ای زیر نیم کاسه هست، چرا که توصیه ناصر الدین شاه این بود که از مادرش و هرکس که با مادرش نسبت نزدیکی دارد پرهیز کنم
ایلماه نمی دانست که احساساتش واقعا به او راست می گوید و نباید به مهدی قلی بیگ اعتماد کند.
ادامه دارد
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #ایلماه #قسمت_بیست_چهارم 🎬: ایلماه با دیدن صورت آفتاب سوخته و سیاه مرد که کسی جز مه
#داستان_واقعی
#ایلماه
#قسمت_بیست_پنجم🎬:
مهدی قلی به طرف اسبش رفت و ایلماه در این فکر بود چگونه به این مرد مرموز اعتماد کند، در همین حین مهدی قلی بیگ دست به داخل خورجین اسبش برد و بسته ای را که در یک پارچه مخمل قرمز رنگ پیچیده بود بیرون آورد همانطور که بسته را زیر بغلش گرفته بود به سمت کلبه حرکت کرد و ایلماه همچون مجسمه ای بر جای خود انگار خشکیده بود
مهدی قلی بیگ با اهن اوهون داخل کلبه شد، بسته را کنار ایلماه روی تخت چوبی گذاشت و همانطور که نگاه عمیقی به صورت ایلماه می کرد گفت: دخترم هرچه به تو می گویم همه را از روی محبت برداشت کن من با تو که دختری جسور و شجاع هستی هیچ دشمنی ندارم، تمام این حرفها هم تو فرض کن نصایح پدران است و با زدن این حرف پارچه قرمز رنگ را کناری زد و در بین پارچه، صندوقچه ای چوبی نمایان شد.
مهدی قلی بیگ در صندوقچه را باز کرد، داخل صندوقچه یک طرفش سکه دمهای طلا و یک طرف هم انواع و
اقسام زیورآلات طلا بود از گردنبند و انگشتر و زنجیر و دستبند و گوشواره گرفته تا النگوهای آنچنانی، هر چه که یک زن از دنیای زیورالات دوست دارد، در این صندوقچه به وفور موجود بود.
ایلماه که اصلا انتظار دیدن چنین چیزی را نداشت با تعجب نگاهی به صندوقچه و سپس به مهدی قلی بیگ کرد و با عصبانیت پرسید: اینها برای چیست؟! مگر من از شما طلا و جواهر خواستم؟! اصلا قرار بود شما برای من جواهرات بیاورید؟! یا اینکه مرا تا پایتخت همراهی کنید!!
مهدی قلی بیگ ابروانش را بالا داد و گفت: تو دختر فهمیده ای هستی برای تو که دیگر نباید توضیح بدهم من که در ابتدا گفتم تو را دوست می ....
ایلماه به وسط حرف مهدی قلی بیگ پرید و گفت: بحث های دلسوزانه و پدرانه را بگذارید کنار و به من بگویید هدفتان از این کار چیست؟
مهدی قلی بیگ دستانش را پشت سرش قفل کرد و همان طور که با قدم های شمرده به پنجره کلبه نزدیک می شد گفت: ببین دخترم! نزدیک شدن به ناصرالدین شاه برای تو مثل نزدیک شدن به مرگ هست، تهران شهر بزرگ و پر خطریست و قصر جایی خوفناک و پر از اسراری مخوف، که دختر ساده ای مثل تو که عمری در روستایی به دور از حیله های مکاران روزگار گذرانیده را مثل قطره آبی می بلعد و اثری از تو نخواهد ماند، من به خاطر اینکه تو همبازی شاه بودی و شاه به تو تعلق خاطر دارد، نمی خواهم گزندی به تو برسد، پس این صندوقچه طلا را برایت آوردم تو با این طلاها می توانی یکی از متمول ترین زنان روزگار شوی و شوهری عالیرتبه به دست آوری اما ...
ایلماه که بغضی عجیب گلویش را چنگ می زد فریاد زد: این حرفها را نمی خواهم بشنوم، من در کنار ناصر میرزا نباشم یعنی مرده ام، پس مرا از مرگ نترسان فقط به من بگو این حرفها که زدی، دلسوزی های خودت است یا حرفهای ناصر میرزا؟
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #ایلماه #قسمت_بیست_پنجم🎬: مهدی قلی به طرف اسبش رفت و ایلماه در این فکر بود چگونه
#ایلماه
#قسمت_بیست_ششم 🎬:
مهدی قلی بیگ همانطور که پشتش به ایلماه بود پنجره چوبی کلبه را از هم باز کرد و سکوت اختیار نمود.
ایلماه که حوصله اش سر رفته بود دوباره فریاد زد: گفتم بگو این حرفها سخنان ناصر میرزاست یا نه؟!
مهدی قلی بیگ روی پاشنه پا چرخید و به طرف ایلماه برگشت و همانطور که با انگشت به او اشاره می کرد گفت: اولا ناصر میرزا نه ! ناصرالدین شاه، دوما تویی که هنوز متوجه نشدی که آن همبازی قدیمی دیگر ولیعهد نیست و بزرگ شده و شاه ایران است همسر و بچه دارد، چطور می خواهی حرفهای مرا که از روی محبت است متوجه شوی؟!
ایلماه که نمی خواست اصلا حرف های او را بشنود سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: جواب سوال مرا ندادی!
مهدی قلی بیگ با قدم های آرام به طرف ایلماه آمد و گفت: این ها همه سخنان من است، خواسته ناصرالدین شاه این است که تو را به پایتخت ببرم
ایلماه نفس راحتی کشید و گفت: پس خواسته شاه را انجام دهید و از این پیشنهادها ندهید .
مهدی قلی بیگ خم شد، سرش را نزدیک سر ایلماه آورد و گفت: ای دخترک خیره سر! فراموش نکن که من تمام تلاشم را برای نجات تو کردم، اما انگار تو برای مردن عجله داری...
ایلماه شانه ای بالا انداخت و گفت: من قبل از اینکه پایم را درون این کلبه بگذارم، تصمیم خودم را گرفته بودم، یا به پایتخت میروم و به ناصرالدین شاه می رسم و یا میمیرم...
مهدی قلی بیگ نفسش را محکم بیرون داد و گفت: لباس های مردانه ای که آوردی بپوش، من بیرون منتظر می مانم، آماده شدی بیرون بیا و با زدن این حرف صندوقچه پر از جواهر را داخل پارچه پیچید و زیر بغلش جای داد و از کلبه بیرون رفت
ایلماه که انگار تمام دنیا را به او داده بودند بدون آنکه بفهمد چه خطری او را تهدید می کند، از جا برخواست، همانطور که گردنبند دستش را به گردنش می انداخت به سمت بسته لباس گوشه اتاق حرکت کرد.
ادامه دارد
📝#به_قلم_طاهره_سادات_حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_بیست_ششم 🎬: مهدی قلی بیگ همانطور که پشتش به ایلماه بود پنجره چوبی کلبه را از هم باز
#ایلماه
#قسمت_بیست_هفتم🎬:
ایلماه با شتاب لباس هایش را عوض کرد حالا دوباره از قالب دختری نوجوان و زیبا به قالب مردی جوان و جسور درآمده بود، او گردنبند را همانطور که برگردنش لمس می کرد زیر لباس پنهان کرد و سپس لباسهای دخترانه را داخل چارقدش پیچید و می خواست همراه خود بیاورد تا جایی آنها را سرنگون کند، نباید هیچ نشانی از ایلماه باقی می ماند و می بایست همه فکر کنند که ایلماه در جایی داخل جنگل گم شده و یا حیوانی او را نوش جان کرده است.
ایلماه از کلبه چوبی بیرون آمد مهدی قلی بیگ با در دست داشتن افسار دو اسب روبه روی در ایستاده بود.
ایلماه چشمانش را ریز کرد و همانطور که به اسبهای روبرو نگاه می کرد با خود فکر می کرد: مهدی قلی بیگ آن اسب دیگر را از کجا آورده؟! اما به نتیجه ای نرسید.
او بی خیال شانه ای بالا انداخت و آهسته گفت: مهم این است که برای من هم اسبی هست و بدون اینکه سوالی از مهدی قلی بیگ بپرسد جلو رفت و پا را داخل زین گذاشت و با یک حرکت سوار اسب شد.
مهدی قلی بیگ انگار از دیدن جسارت و مردانگی که در وجود این دختر نهفته بود سرشار از ذوق شده بود لبخندی زد و گفت: ایلماه تو می بایست مرد می شدی و حیف که دختر پا به این دنیا گذاردی وگرنه...
ایلماه همانطور که پاها را به کپل اسب می زد خنده ریزی کرد و گفت: وگرنه چه؟!
مهدی قلی بیگ از روی اسب نگاهی به پشت سرش کرد و گفت: خب چی شد؟ می بینم که سرحال آمدی، قبل از اینکه با من مانند دشمنی خونین رفتار می کردی الان باب شوخی را باز می کنی؟!
ایلماه خنده ای کرد و گفت: شما به بزرگواری خودتان از سر آن فریادها و تلخی بگذرید آن تلخی علتی داشت و این شیرینی حکمتی دارد
مهدی قلی بیگ سری تکان داد و گفت: آری می دانم انسان مجنون عقل ندارد
ایلماه حالا که بخود را نزدیک مقصد و هدف نهایی می دید، سعی کرد چشمانش را بر گفته های گنگ و مبهم و کنایی همسفرش ببندد بنابراین پشت سرش حرکت کرد.
مهدی قلی بیگ سرعت گرفت، ایلماه هم به تبع آن اسب را هی کرد و به دنبال او راه افتاد.
سکوت جنگل با صدای سم اسب این دو رهگذر مرموز و روی بسته در هم می شکست و مهدی قلی بیگ هم غرق این سکوت بود و همینطور که مثل باد اسب را به جلو می تازاند حرفهای ملک جهان خانم در گوشش زنگ می خورد: مهدی قلی بیگ، جاسوسان من قاصدی را دستگیر کرده اند که قرار بوده خبری برای ایلماه، این دختر شهرآشوب ببرد و گویا شاه اسبش یاد هندوستان کرده و دوباره عشق ایلماه در او فوران نموده، شاه می خواهد این دختر را به تهران بیاورد و تو خوب می دانی هیچ وقت این دختر نباید در کنار ناصرالدین شاه باشد، پس تو با صندوقچه ای از جواهرات که من در اختیارت می گذارم جای قاصد به تبریز برو و خودت را به ایلماه برسان و به هر طریق ممکن او را راضی کن که دست از سر شاه جوان بردارد و اگر دیدی راضی نمی شود، برای آخرین راه، او را به جایی بکشان و خیلی بی صدا او را از نفس بیانداز و به سرعت به پایتخت برگرد و شتر دیدی ندیدی...
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_بیست_هفتم🎬: ایلماه با شتاب لباس هایش را عوض کرد حالا دوباره از قالب دختری نوجوان و
#ایلماه
#قسمت_بیست_هشتم 🎬:
مهدی قلی بیگ با یاد آوری این سخنان آهی کشید و از سرعت اسب کم کرد تا در ردیف ایلماه قرار گیرد، او باید تمام تلاشش را می کرد تا ایلماه جوانمرگ نشود، او همانطور که گفته بود،واقعا به ایلماه علاقه خاصی داشت، علاقه ای که شاید بیشتر از محبتی بود که به دختران خودش داشت.
مهدی قلی بیگ کنار ایلماه اسب می راند و پس نگاهی به درختان کرد وگفت: فکر می کنم اینجا را خوب میشناسی...
ایلماه لبخندی زد و گفت: من این جنگل را مثل کف دست می شناسم و اصلا می توانم تعداد و نوع درختان این جنگل را بگویم.
مهدی قلی بیگ خنده بلندی کرد و گفت: اگر تو تعداد دقیق این درختان را فی الواقع بگویی، من صندوقچه پر از جواهرات را به تو می دهم اما اگر این حرفت یک بلوف باشد باید از همینجا تا کهنمو اسب بدوانی و هیچ وقت هم نام شاه را بر زبان نیاوری...
ایلماه که رکبی سخت خورده بود با دستپاچگی گفت: نه...نه...منظورم این بود که تمام جنگل این حوالی را می شناسم تازه من به ولایات اطراف هم سرکی زده ام، جایی رفته ام که پای اهالی این روستا هرگز به آنجا نرسیده...و بعد به سمت شمال اشاره کرد و گفت: اگر از این قسمت برویم و نزدیک دو ساعت اسب را با سرعت بدوانیم به چشمه ای میرسیم شیرین و گوارا، اطراف چشمه پر از گلهای رنگارنگ و زیباست، انگار آنجا قطعه ای از بهشت هست، من آن چشمه را بهشت ایلماه نامیده ام و با زدن این حرف خنده ریزی کرد
مهدی قلی بیگ آه کوتاهی کشید و گفت: ایلماه! تو دختر دشت و صحرا و جنگلی، تو هیچ شباهت و سنخیتی با تهران و قصر و درباریان نداری، چرا می خواهی این بهشت زیبا را رها کنی و تن به زندان مخوف قصر بدهی؟! و بعد خیره در چشمان درشت و زیبای ایلماه شد و گفت: به خدا قسم تو در تهران حیف میشوی...از خر شیطان پایین بیا و حرف من را که چندین پیراهن بیشتر از تو پاره کرده ام و موهایم را در قصر و خدمت پادشاهان سفید نموده ام گوش کن....تو الان سرشار از عشق جوانی هستی، شاه هم همینطور اما دربار خوی آدم را عوض می کند و می رسد زمانی که شاه به خون عشق دوران جوانی اش تشنه شود و...
در این هنگام...
ادامه دارد
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_بیست_هشتم 🎬: مهدی قلی بیگ با یاد آوری این سخنان آهی کشید و از سرعت اسب کم کرد تا در
#داستان_واقعی
#ایلماه
#قسمت_بیست_نهم 🎬:
در این هنگام، ایلماه به میان حرف مهدی قلی بیگ دوید و گفت: آهی مرد رند سیاست و جنگ، تو خوب مرا می شناسی و طبق گفته خودت از روز اول تولدم، مرا زیر نظر داشتی وخوب می دانی، من یا چیزی نمی خواهم و یا اگر اراده کرده ام چیزی را به دست بیاورم حتما می آورم حتی اگر آن چیز شاه ایران باشد .
مهدی قلی بیگ آه کوتاهی کشید و زیر لب گفت: اینبار اشتباه کردی، خودت را حلقه آویز هم کنی نمی توانی در کنار شاه ایران باشی.
ایلماه نگاه تندی به او کرد و گفت: مهدی قلی بیگ، چرا زیر لب سخن می گویی؟! حرفی هست بلندتر بزن تا جواب دندان شکن بگیری، در ضمن من از همین الان راهم را از تو جدا می کنم و به تنهایی هم قادر هستم خود را به پایتخت و به قصر برسانم، مهم این است که پیغام ناصرالدین شاه به من رسید و می دانم او هم برای دیدن من بی تاب است، پس تو راه خود را برو و منم هم راه خود را می روم، بدرود...
مهدی قلی بیگ که دید اگر چیزی نگوید، این دخترک خیره سر واقعا به تنهایی می رود و شک نداشت با وجود جسارتی که در ایلماه بود، خودش را به تهران می رساند و...
پس دندانی بهم سایید و نگاهی به آسمان کرد و گفت: خدایا خودت شاهد بودی من تمام تلاشم را برای نجات این دختر کردم، اما وقتی خودش برای رسیدن به عزرائیل اینچنین بی تاب است کاری از دست من ساخته نیست و سپس اسب را هی کرد و فریاد زد.
صبر کن دخترک لجوج، من فقط میخواستم میزان اراده تو را بسنجم وگرنه بنده قاصدی بیش نیستم و طبق خواسته شاه، تو را به تهران و قصر شاهانه خواهم رساند.
ایلماه از سرعتش کم کرد و مهدی قلی بیک لبخندی زد و گفت: راستی که دلم می خواهد بهشت ایلماه را ببینم، می شود مرا هم به آنجا ببری، خیلی دوست دارم یک دل سیر از آب آن چشمه که وصفش را گفتی بنوشم.
ایلماه که حالا از قالب یک دختر لجوج به دختری لطیف درآمده بود گفت: بله که می شود، من هم خیلی دلم می خواست قبل از رفتن دوباره آنجا را ببینم اما راهمان کمی دور می شود، از نظر شما اشکالی ندارد؟!
مهدی قلی بیگ شانه ای بالا انداخت و گفت: نه چه اشکالی می تواند داشته باشد؟! عمر می گذرد، حالا لحظه ای هم به دیدن زیبایی های این دنیا بگذرد.
ایلماه همانطور که به جلو اشاره می کرد گفت: من پیش می افتم و شما در پی من بیایید
مهدی قلی بیگ سری به نشانه بله تکان داد و هر دو سوار با سرعت شروع به تاختن کردند.
ادامه دارد
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #ایلماه #قسمت_بیست_نهم 🎬: در این هنگام، ایلماه به میان حرف مهدی قلی بیگ دوید و گفت:
#ایلماه
#قسمت_سی🎬:
بیش از یک ساعت، هر دو اسب چون باد در راه بودند تا اینکه بر فراز تپه ای سر سبز، ایلماه اسب را متوقف کرد و با یک حرکت که از یک دختر بعید بود خود را به زیر انداخت، افسار اسب را رها کرد و کمی از اسب فاصله گرفت و با دست جایی بین درختان را نشان داد.
مهدی قلی بیگ که نقشه ای در سر می پروراند و مترصد اجرای نقشه اش بود از فرصت استفاده کرد و از اسب به زیر آمد و خیلی بی صدا و پنهانی دست زیر قبایش برد و دسته خنجر تیزی را که زیر لباسش پنهان کرده بود لمس کرد و به اسب ایلماه نزدیک شد و در یک چشم بهم زدن خنجر را بیرون کشید و بند زین اسب ایلماه را کمی برید به طوریکه در نگاه اول مشخص نمیشد و بعد همانطور که خنجر را سرجایش می گذاشت به طرف ایلماه رفت وگفت: اینجا طبیعت بکری ست، می خواهم با تو مسابقه دهم و سوارکاری تو را بسنجم، بیا با هم تا سر چشمه مسابقه اسب دوانی بگذاریم...
ایلماه که از دیدن این بهشت سرذوق آمده بود گفت: سوار اسبت شو پیرمرد که از همین الان بازنده ای و باید آن صندوق جواهرات را در عوض این باخت به من بدهی
مهدی قلی بیگ همانطور که سوار اسب میشد گفت: باشد قبول، اما اگر من بردم باید سفارش مرا بیش از قبل به شاه کنی تا مقامی بالاتر به من عطا کند.
ایلماه سوار بر اسبش شد و قهقه ای زد و گفت: همه می دانند که تنها کسی در خلوت شاه هست شمایید ارتقا درجه شما فقط می شود شاه شدن و بس...
ایلماه با زدن این حرف به پایین تپه اشاره کرد و گفت: سردار! وعده ما آنجا بسم الله و سپس فشاری به کپل اسب آورد و به پایین تپه سرازیر شد و ناگهان بند اسب پاره شد، ایلماه تعادلش را از دست داد.
مهدی قلی بیگ از اسب به زیر آمد قلوه سنگی برداشت و اسب را نشانه گرفت و سنگ را پرتاب کرد و سنگ بر پشت اسب نشست و همین حرکت و ضربه ناگهانی باعث وحشی شدن اسب شد و اسب رم کرد و دستانش را در هوا بالا برد و ایلماه تمام تللشش را کرد که اسب را کنترل کند اما در حالیکه یک پایش در رکاب اسب بود بر زمین افتاد و سر او بر روی سنگ های جنگل کشیده می شد و طرح خونینی بر روی زمین نقش می بست.
مهدی قلی بیگ که کار را تمام شده می دانست، قطره اشک گوشه چشمش را گرفت و زیر لب گفت: خدایا مرا ببخش و اسب را در جهت مخالف هی کرد، او می خواست به سرعت از این مکان دور شود
ادامه دارد..
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_سی🎬: بیش از یک ساعت، هر دو اسب چون باد در راه بودند تا اینکه بر فراز تپه ای سر سبز،
#داستان_واقعی
#ایلماه
#قسمت_سی_یکم🎬:
پای ایلماه که در زین اسب گیر کرده بود، بیرون آمد، اسب رم کرده و بدون سوار با سرعت به دل جنگل زد و ایلماه روی تخته سنگی نزدیک چشمه افتاده بود.
چشمانش روی هم بود و خون از زیر کلاه و دستاری که بر سرش گذاشته بود بیرون زده و تمام صورتش را پوشانده بود.
مهدی قلی بیگ مقداری راه رفت و انگار وسوسه ای به جانش افتاده بود، او نمی توانست بدون اینکه از وضعیت ایلماه چیزی نداند به پایتخت برگردد چون جواب ملک جهان خانم را باید می داد.
پس راه رفته را با سرعت برگشت، بالای تپه ایستاد، اثری از اسبی که ایلماه سوارش بود، ندید.
پس آرام اسبش را به سمت پایین تپه هدایت کرد و وقتی پایین تپه رسید، رد خون تازه را پیدا کرد و آن را دنبال نمود، کمی جلوتر پیکر بی جان ایلماه را روی تخته سنگ صافی دید، خود را به او رساند و از بالای اسب نگاهی به صورت پر از خون و چشمان بسته او کرد، این رنگ و رخ و سینه ای که بالا و پایین نمیشد، نشان از مرگ دخترک داشت.
مهدی قلی بیگ بغض گلویش را فرو داد و گفت: من تو را بسیار دوست داشتم و تمام تلاشم را کردم که زنده بمانی، اما تو یکدنده ای درست شبیه خواهرم ملک جهان خانم، اما در این دنیا یکدنده ای حرف اول را نمیزند، قدرت است که می گوید چه کسی زنده باشد و چه کسی بمیرد.
مهدی قلی بیگ آهی کشید و همانطور که به ایلماه پشت می کرد گفت: خدا رحمتت کند، حیف که نه وقتش را دارم و نه دل آن را دارم که تو را دفن کنم، امیدوارم خدا کسی را برساند که تو را به خاک بسپارد و با زدن این حرف از تپه بالا رفت و اینبار با خیالی آسوده به سمت جاده اصلی تاخت.
مهدی قلی بیگ در جاده بی امان می تاخت بدون آنکه بداند مردی که از او اسب ایلماه را گرفته بود او را تعقیب کرده و مهدی قلی بیگ را با ایلماه دیده است و اینک خبر برای اسفندیار برادر ایلماه برده است
و اسفندیار ساعتی ست که در جنگل به دنبال ایلماه می گردد
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #ایلماه #قسمت_سی_یکم🎬: پای ایلماه که در زین اسب گیر کرده بود، بیرون آمد، اسب رم کرد
#ایلماه
#قسمت_سی_دوم🎬:
دم دم های غروب بود شش مرد در حالیکه یک سگ در پیش رویشان با واق واق کردن جلو می رفت سربالایی ناهموار را به سمت چشمه طی می کردند.
سگ کنار چشمه ایستاد و همانطور که صدایش در دره و جنگل می پیچید شروع به پارس کردن نمود، مرد جوانی جلوتر دوید و گفت: دیدی گفتم این سگ بوی آب را می فهمد و بلندتر فریاد زد، جانان! سگ باهوش! کارت خیلی خوب بود، آفرین منو سربلند کردی.
چند مرد دیگر خنده کنان جلو رفتند و هر کدام مشکهای آبی را که بر کول و دست و بازو داشتند به کنار چشمه انداختند تا یکی یکی مشکها را آب کنند و برای کاروان ببرند.
صالح که صاحب سگ بود، سرش را کنار چشمه گذاشت و شروع به بالا کشیدن آب کرد.
آنقدر آب خورد که شکمش پر شد و بعد سرش را بالا گرفت و همانطور که آب از تمام موهای سر و صورتش می چکید رو به همراهانش گفت: سلام بر حسین، لعنت بر یزید...بفرمایید بخورید، آب که نیست، انگار عسل هست، خنک و شیرین و گوارا....
مراد کنار چشمه زانو زد و همانطور که کفی از آب برمیداشت گفت: قدر جانان را باید بدانیم، این بار دوم هست که ما را به آب می رساند
صالح با شنیدن این حرف بادی به غب غب انداخت و می خواست چیزی بگوید که دوباره صدای جانان بلند شد.
مردها مشغول پر کردن مشکهای آب شدند، صالح از جا بلند شد و چند قدم به سمتی که صدای جانان می آمد حرکت کرد و میخواست سوت بزند که جانان برگردد ناگهان با دیدن جسد یک انسان که جانان بالای سرش ایستاده بود و مدام پارس می کرد بر جای خود ایستاد وگفت: جل الخالق!! آیا من درست میبینم یا تاریک روشن دم غروب باعث شده خیال کنم جسدی اونجاست؟!
دو تا از مردها از جا بلند شدند و به سمتی که صالح اشاره می کرد نگاه کردند و ناگهان یکی از آنها با سرعت حرکت کرد و گفت: نه درست است آدمیزاد است بیا برویم ببینیم مرده یا زنده هست و با زدن این حرف بر سرعت قدم هایش افزود، صالح و مراد و رحمت هم به دنبالش حرکت کردند.
خیلی زود بالای سر ایلماه رسیدند، رحمت که از همه آنها بزرگتر بود و تجربیاتش هم بیشتر بود خم شد دستش را جلوی بینی ایلماه گرفت و با خوشحالی گفت: زنده است...زنده است....
صالح دستی به سر جانان کشید وگفت: بارها گفته ام که جانان فرق آدم مرده را با زنده می داند و بی شک چون دیده زنده است پارس می کرد.
مراد که قوی هیکل بود گفت: شما مشک ها را آب کنید، باید این مرد بخت برگشته را به کاروان برسانیم تا شاید ننه سکینه برایش کاری کند.
بقیه حرف او را تایید کردند و مراد آرام دست زیر شانه ایلماه برد و با یک حرکت او را روی دوشش سوار کرد و به سمت پایین چشمه، همانجا در بین درختان که کاروان اتراق کرده بود رفت.
جانان که انگار موقعیت را تشخیص می داد همراه مراد شد و بقیه مردها همانطور که درباره این مرد جوان و وضعیت عجیبی که پیدایش کرده بودند، صحبت می کردند به سمت چشمه رفتند.
مراد که حس می کرد خون گرم از دهان این مرد زخمی بیهوش روی گردنش می ریزد، با حالت دو به پیش می رفت و بالاخره بعد از دقایقی به محل اتراق کاروان رسید.
کاروانیان با دیدن مراد که یک زخمی روی دوشش داشت به سمت او هجوم آوردند و مراد فریاد میزد، بروید کنار بگذارید این بخت برگشته را به ننه سکینه برسانم و بلند فریاد زد، ننه سکینه ، ننه سکینه کجایی بیا ...
در این هنگام، زنی میانسال با اندامی درشت و صورتی آفتاب سوخته که با چارقدی سفید قاب گرفته شده بود، از داخل چادرش بیرون آمد و گفت: کمتر هوار کن مراد، چی شده؟!
مراد خودش را به ننه سکینه رساند و همانطور که سرش زیر بار خم بود نفس نفس زنان گفت: این...این مرد جوان را روی تخته سنگی کنار چشمه دیدیم، اول گمان کردیم مرده است اما ننه به خدا نفس میکشد تازه خون تازه هم از سرو کله اش میاد.
ننه سکینه که زنی دنیا دیده و در نوع خود حکیمی حاذق بود به داخل چادر اشاره کرد و گفت: ببرش داخل، آرام روی زمین بخوابونش و خودت هم بپر بیرون، به مردم هم بگو جلوی چادر من جمع نشن، داد و هوار نکنن، باید بفهمم که میشه برای این بیچاره کاری کرد یا نه....
مراد چشمی گفت، داخل چادر شد و ایلماه را آرام و با احتیاط بر روی حصیر کف چادر خواباند و از چادر بیرون آمد.
ادامه دارد..
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_سی_دوم🎬: دم دم های غروب بود شش مرد در حالیکه یک سگ در پیش رویشان با واق واق کردن جلو
#ایلماه
#قسمت_سی_سوم🎬:
مردم جلوی چادر ننه سکینه جمع شده بودند، ننه سکینه بی توجه به همهمه بیرون، فانوس را کمی جلو کشید و آرام آرام دستار سر و کلاه ایلماه را از سرش در آورد، چند جای سرش زخمی شده بود که یکی از زخم ها کمی عمیق تر از بقیه بود.
ننه سکینه به طرف خورجین گوشه چادر رفت، او همیشه مقدار قابل توجهی داروها و گیاهان دارویی همراه داشت.
ننه سکینه همانطور که داخل خورجین و بین بسته های کوچک داروها دنبال چیزی می گشت صدا زد: مراد...مراد
مراد که انگار جلوی در چادر بود، فوری خودش را داخل چادر پراند و گفت: بله ننه چیزی شده؟
ننه سکینه همانطور که دو بسته کوچک داخل مشتش داشت از جا بلند شد و گفت: در بین کاروان بگرد و پرس و جو کن ببین کسی عسل همراه دارد یانه؟! هر کس داشت پیاله ای عسل از او برای من به عاریت بگیر و بگو ننه سکینه توی اولین جایی که عسل موجود باشد، میگیرد و به شما پس میدهد.
مراد چشمی گفت و از در بیرون رفت
ننه سکینه کنار ایلماه نشست و در یکی از بسته ها را باز کرد، پودری سبز رنگ بود مقداری از آن را با سرانگشت خود برداشت و با احتیاط روی زخم پاشید و تازه در این موقع بود که متوجه موهای بلند و سیاه ایلماه شد و زیرلب گفت: خدای من! این که شبیه دختر است، یعنی دختری در لباس مردانه؟!
و وقتی دکمه لباس ایلماه را باز کرد وگردنبند طلایی به گردن او دید، شکش تبدیل به یقین شد که این جوان دختر است و البته از ظاهر امر بر میامد که از بزرگان است چرا که مردم عادی توانایی تهیه چنین گردنبند گرانبهایی را نخواهند داشت.
ننه سکینه هر دو دارو را روی زخم زد و در همین حین مراد با دست پر امد و کوزه کوچک عسل را به سمت ننه سکینه داد و گفت: این را میرزا قلندر دادن و گفتند اگر برای نجات جان یک انسان است نمی خواهد پس دهیدش...
ننه سکینه که نمی خواست کسی متوجه شود که این جوان یک زن بوده، کوزه را از دست مراد گرفت و گفت: آفرین، حالا برو بیرون و جلوی در چادر بایست و اجازه نده کسی وارد چادر شود.
مراد بیرون رفت و ننه سکینه با عسل مشغول پانسمان زخم های سر ایلماه شد.
ادامه دارد
به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺