eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
2.8هزار دنبال‌کننده
294 عکس
283 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده صورت گیرد در غیر این صورت مجاز نمی باشید تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋ای در دام عنکبوت خانم ط_حسینی ۸۷ 🎬 از اردوگاه خارج شدیم ،شفق به خون نشسته پدیدارشده بود وخبراز صبحی دیگر میداد...نمیدانم بااین تفاسیر میتوانم ،صبح فردا راببینم یانه...نزدیک شهربودیم وهرازگاهی ماشینی,موتوری از داعشیها ازکنارمان عبور میکرد. نرسیده به شهر موصل ،ناریه ماشین رابه سمت جاده ی خاکی که به نخلستانی نیمه سوخته میرسید هدایت کرد،الان مطمین بودم که قصد کشتن مارا دارد...ارام ارام ونامحسوس دستم رابردم طرغ کیف که خنجر رابردارم ,ناگهان ,دست ناریه اومد رودستم وگفت:حواسم بهت هست ضعیفه....حرکتی کنی درجا میکشمت.... قلبم از حرکت ایستاد...خدااااا چراااا؟؟ کنار نخلی که سرش سوخته بود ماشین را نگه داشت ومجبورم کرد پیاده شم وگفت:پسرت را بزارفعلا بخوابه وکشته شدن مادرش رانبینه،قول میدم عمادت را بدون درد راحتش کنم... خدای من این عفریته قصدداشت عماد هم بکشه...کاش با طارق رفته بودم... دستهام را با یک ریسمان به نخل پشت سرم بست,کلت کمریش را از زیرچادرش دراورد وشروع به نطق کرد:قبل از مرگت ,بزار بفهمی برای چی میمری وبدانی که تقصیر,خودته وگرنه من اصلا قصد کشتنت رانداشتم،من فقط میخواستم با نام جعلی ازاینجا فرارکنم اما اشنایی باتو یه راه بهتر پیش پام نهاد که برای همیشه از دست ابوعدنان راحت میشدم و... .. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
🦋ای در دام عنکبوت خانم ط_حسینی ۸۸ 🎬 ناریه آهی کشید وگفت:اگر من به داعش نپیوسته بودم ،شاید الان اینقدر سنگدل نبودم وراحت از کشتن تووپسرت صحبت نمیکردم،همونطور که گفتم من قصدم خروج ازداعش وفرار به یکی ازکشورهای اروپایی بانام مستعار بود تا بتونم زندگی مخفیانه وراحتی دوراز چشم ابوعدنان داشته باشم اما وقتی تورا دیدم ,نقشه ام عوض شد ,پیش خودم گفتم ,من که میخوام ازدست ابوعدنان خلاص بشم,چرا برای همیشه خلاص نشم,بهترین راه این بود که تووعماد که دقیقا شرایط,ظاهری وسنی و...من وفیصل را داشتید,درعوض ما کشته بشید...جوری کشته بشید که صورتتون ازبین بره ومدارک من وفیصل همراهتون باشد ودقیقا همان روز کشته شدن شما ,من وفیصل بانام جدیدی راهی کشوری جدید بازندگی راحت وجدیدی میشیم وازانطرف جاسوسان ابوعدنان خبرکشته شدن من وفیصل را مخابره میکنن وزندگی پراز هراس ناریه تمام میشود. خیلی عصبانی بودم وازخباثت این زن عقم میگرفت پس گفتم:ببین ,فکرمیکنی زندگیی که روی خون دوتا مظلوم بنا میکنی برای تو دوام داره؟؟مطمین باش خدا جای حق نشسته وزندگیت جهنمی سوزان ,سوزان ترازحالا که درحال فراری میشه.... خنده ی بلندی کردوگفت:تودیگه دم از مظلومیت نزن زنی که سنگ جنایتکاران داعش رابه سینه میزنه نباید مظلوم باشه راستش منم اول فکرمیکردم عادلانه نیست که تووعماد رابکشم وتا وقتی ارادتت رابه داعش ندیدم واعترافت مبنی بر خدمت به داعش رااززبانت نشنیدم ,حاضر به کشتنت نشدم... سلما.....من هرچه ضربه خوردم ازچشم داعش وداعشیها میدانم...اگر باحرفهای قشنگشان مارا فریب نداده بودند وبه جان یک مشت ادم بیگناه نیانداخته بودند الان وضع من اینطور نبود من خانم دکتری بودم برای خودم ویک زندگی ارام داشتم,اگر اون مولویهای شکم پاره وهوسران داعشی شوهر نخبه ام را شستشوی مغزی نداده بودند وبرای هیچ وپوچ ,عدنان,خودش راتکه تکه نکرده بود ,الان من درحال فرارنبودم...وباصدای بلند فریاد زد....متنفرم از,هرچه داعش وداعشیست..متنفرم از خدای داعشیها......متنفرم از پیامبرداعشیها.....متنفرم ازتو که با دیدن اینهمه جنایات داعش بازهم سنگ محبتشان رابه سینه میزنی.... وکلتش رامسلح کرد وبه طرف نشانه رفت... که فریادزدم.... .. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎ 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلدادگی ۳🎬: سهراب بی آنکه جوابی به لبخند کریم بدهد ،افسار اسب را از دست راست به دست دیگرش داد و روی پاشنه ی پا به عقب برگشت . درست در یک قدمی اش ، دختری جوان که روبنده اش را بالا داده بود و صورتش از شرم گل انداخته بود ،با لحن خجولانه ای ،ظرف دستش را به طرف سهراب داد و گفت : س..س..سلام، حلوا درست کرده بودیم ، مادرم گفت یک ظرف هم برای شما بیاورم. سهراب که از شنیدن نام حلوا دهنش آب افتاده بود ، لبخندی زد و گفت : دست شما درد نکند ،راضی به زحمت نبودیم . دخترک با عجله، ظرف را به سمت سهراب داد و گفت : نوش جان ، بفرمایید ، ظرف را بعدا می آیم و میگیرم و با زدن این حرف ،روبنده اش را پایین انداخت و با شتاب به سمت خانه ای در آن طرف کوچه حرکت کرد. سهراب منتظر شد که آن دخترک زیبا به خانه اش برسد ،می خواست بفهمد این مرحمتی از جانب کدام همسایه اش است. پس از بسته شدن درب خانه ی روبه رو ، سهراب به سمت کریم برگشت. کریم خود را داخل دالان تاریک کشید تا سهراب و رخش به راحتی بتوانند عبور کنند. سهراب همانطور که از دالان می‌گذشت و وارد حیاط بزرگ و خاکی ،خانه میشد ، ظرف حلوا را به سمت کریم داد و رو به او ، گفت : خوب بگو پیرمرد ،اینبار چه داستانی سرهم کردی که این همسایه ی بیچاره به تو رحم کرده و حلوای مرحمتی برایت آورده؟ کریم ظرف حلوا را گرفت و همانطور که عصایش را زیر بغلش میزد و مقداری حلوا به دور انگشتش پیچید و به دهان برد . طعم شیرین حلوا ،لبخندی به روی لبش آورد و ملچ و ملوچ کنان گفت : نه اینبار اشتباه کردی، بی شک این دخترک نه به خاطر همسایگی و نه به خاطر قصه های من ،بلکه به خاطر پسر کریم است ،محض روی گل سهراب عزیزم ، این حلوا را آورده تا بلکه بتواند دل پسرک مرا شکار کند ،آخر مگر میشود ،دختری این قامت رشید و رعنا و این هیبت مردانه و صورت زیبای سهراب را ببیند و دل از دست ندهد؟ سهراب کنار شاخه ی انگور که بر زمین پخش شده بود ، افسار رخش را رها کرد و همانطور که خورجین را از روی اسب بر میداشت ، رو به کریم نیشخندی زد و‌گفت : اولا من پسر تو نیستم ،پس اینقدر پسر پسر و پدر پدر ،به ناف من و خودت نبند، ثانیا دل بردن و شکار و عشق و...همه و همه خواب و خیال است ، حرف عبث و چرت و مفت است که سکه ای پول سیاه هم نمی ارزد . خورجین را روی ایوان خاکی جلوی اتاق گذاشت و دستی به شال کمرش برد و کیسه ی سکه های غنیمتی امروز را بیرون آورد و جلوی چشمان کریم تکان داد و گفت : در این دنیا تنها متاعی که میارزد و همگان عاشقش هستند این است کریم راهزن....می دانم که تو هم اعتقادت همین است... کریم با دیدن خورجین برآمده که حکایت از غارتی چرب داشت و کیسه ی زردوزی شده ی دست سهراب ، برقی در چشمانش درخشید ، ظرف حلوا را کنار خورجین گذاشت و لنگ لنگان خود را به سهراب رساند و همانطور که دست دراز میکرد تا کیسه را بگیرد گفت : هر چه می خواهی بلغور کنی ،بکن، تو پسر من بودی و هستی و خواهی بود ، اگر برایت ننگ است که پدری لنگ و شل داشته باشی ، چرا خانه ات شده ، خانه ی کریم افلیج؟ چرا به من میرسی و دل از من نمی کنی؟ تمام شواهد نشان میدهد که تو هم مرا پدر خود می پنداری...در ثانی ،چه بخواهی و چه نخواهی ،باید روزی ازدواج کنی و همسری اختیار کنی ،چه کسی بهتر از دختر مش باقر که بزرگترین حجره ی بازار از آن اوست و تنها دختر و عزیز دردانه ی خانه است ،تازه هم زیباست و هم حلوای خوشمزه برایت می آورد ، کریم با زدن این حرف خنده ی بلندی سرداد ، کیسه ی زر را از دست سهراب قاپید و‌ روی ایوان ،تکیه به ستون خشتی آن کرد و همانطور که اشاره به چراغ پیه سوز جلوی اتاق می کرد گفت : چراغ را بیاور تا سکه ها را بشمارم. سهراب سری به نشانه ی تأسف تکان داد ، کیسه ی سکه ها را از چنگ کریم بیرون آورد و به شال کمرش بست و گفت : لازم نیست بشماری، خودم شمرده ام و سپس پشتش را به کریم کرد و به طرف رخش رفت تا او را به اصطبل ببرد. کریم که از این حرکت سهراب هاج و واج مانده بود گفت : تو را چه شده؟ چرا مثل همیشه نمی گذاری غنیمت ها را عادلانه قسمت کنم؟ پس سهم من چه می شود؟ سهراب افسار رخش را گرفت و همانطور که یال های او را نوازش می کرد گفت : کریم راهزن...حرفی دارم...یعنی بعد از سالهای سال سر بزیری و حرف گوش کنی ، خواسته ای دارم ، اگر خواسته ام را قبول کنی ، هرچه دارم و ندارم و هرچه در می آورم را به تو خواهم بخشید ، اما اگر خواسته ام را رد کنی ، چه بسا سر از زندان های مخوف این شهر دربیاوری... سهراب با زدن این حرف به سمت اصطبل روان شد . کریم از شنیدن سخنان تهدید آمیز سهراب شوکه شده بود و با خود می اندیشید ،به راستی در سر این پسر چه میگذرد؟ دارد... 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔊 سخنرانی استاد رائفی‌پور 📝«آزمون‌حکومت قبل از ظهور» ( ۱۴۰۰) 📅 ۲۴ مهرماه ۱۴۰۰ - شیراز 🎧 کیفیت48kbs 🍃 🦋🍃 @takhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋ای در دام عنکبوت خانم ط_حسینی ۸۹ 🎬 با صدای بلند فریاد زدم:نه نه ناریه اشتباه نکن ,توهیچ چیز ازمن نمیدونی... بزار همه چی راست راست برات بگم.. ناریه حرفم راقطع کرد وگفت:اونچه که باید بدونم رامیدونم , آدم وقتی بوی مرگ راحس میکنه تمام تلاشش رامیکنه تا دروغهای شاخدار را راست جلوه بدهد وخودش رانجات دهد,نترس شهید داعش میشی مگه همین رانمیخواستی؟ لطفا خفه بشو سلما وخنده ی بلندی کردوادامه داد...وقتی توهم شهید راه داعش باشی پس نهار رامیهمان پیامبرتان هستی... وباتمسخر گفت ببینم قاشق چنگالت را اوردی؟؟ نگذاشت حرف بزنم وگفت: اماده ای ,یک ,دو,سه چشمام رابستم واز ته دل گفتم:یاصاحب الزمان...صدای من با صدای,سفیرگلوله ای که میامد قلبم رابشکافد ,باهم قاطی شد.....هرچه صبرکردم،دردی سوزشی هیچ جایم رافرانگرفته بود,ارام ارام چشمام راباز کردم,جسد ناریه جلوی من افتاده بود وباچشمای بازش ,خیره به نگاهم بود,سرم را اوردم بالا یک مرد داعشی رادیدم که روی صورتش راپوشانده بود خدای من نکنه مامورکشتن ناریه ازطرف ابوعدنان هست؟ مرد داعشی دید خیره نگاهش میکنم,اشاره کرد که بلند بشوم. باترس بلند شدم ،نمیدونستم که تصمیمش راجب زندگی من چیه؟میخواهد بکشتم یا اینکه زنده میمونم؟ توهمین فکرا بودم که روی صورتش را باز کرد وبالبخندی زیبا گفت:به موقع رسیدم نه؟ وای خدای من ،باورم نمیشد،کسی را که روبروم میدیدم شک داشتم توبیداری باشه... دارد .... 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
🦋ای در دام عنکبوت خانم ط_حسینی ۹۰ 🎬 درست میدیدم علی بود . ازنگاه خیره خودم خجالت کشیدم ,سرم را انداختم پایین وگفتم:علی اقا شما اینجا چه میکنید؟شما فرشته نجات من شدید. علی با همون لبخند مهربون همیشگیش گفت:داستانش مفصله,سرفرصت برات تعریف میکنم ,عماد کجاست؟ اشاره کردم به ماشین علی به سمت ماشین ناریه رفت وگفت:تواین جهنم بااین صداها هنوز مثل فرشته خوابیده.......داخل ماشین شد وگفت :سوار شو ,باید این ماشین راسرجاده اصلی بگذاریم تا بتونن جسد راپیدا کنند,وقتی دیدم ماشین شما ایستاد ،ماشین خودم را خیلی بالاتر پارک کردم تااینجا پیاده امدم تا این زنک متوجه حضورم نشه. اشاره کردم به ناریه وگفتم:شاید نمیخواست بکشتم.... علی:اگه یک لحظه دیرتر شلیک کرده بودم ,کشته بودت,اینا بس که جنایت کردند,کشتن شما براشون ارزش کشتن یه پشه هم نداره,خودت را ناراحت این جونورها نکن ,سوار شو تا کنار ماشین,وقت میگذره... کنار ماشین علی پیاده شدیم عماد رابغل کردم وسوار ماشین علی شدیم .عماد بیدارشد وبادیدن علی خیلی خوشحال شد,انگار خدا رابهش داده بودند,هی میخواست چیزی بگه اما نمیتونست ,علی گونه اش رابوسید وگفت:فلفل زبون,چرا شیرین زبونی نمیکنی هااا اهسته اشاره کردم به علی وبهش فهموندم که عماد لال شده,علی زد روی پیشونیش وبه فکر فرو رفت. وقتی حرکت کردیم ،چشمم افتادبه اشعه های,طلایی خورشید که به من چشمک میزد ,یاد وقتی افتادم که با ناریه داخل نخلستان شدیم,فکر میکردم من طلوع خورشید رانمیبینم ,اما برعکس شده بود وناریه طلوع خورشید را ندید. روکردم به علی وگفتم:چه طور منو پیداکردید؟چرا قیافه تان ,اینقدر تغییرکرده؟ علی:حالا بماند...بعدا مفصل میگم ,حالا توسوال من راجواب بده...اگه قیافه ام تغییرکرده ازکجا شناختیتم؟؟ روم نشدبگم اگه چشمهای مهربان تورا بین هزاران چشم ببینم بازهم تشخیصش میدم وگفتم:خوب از بچگی باهم بودیم ,دخترخاله ات هستم دیگه....اگه صدسال دیگه هم میدیدمت وموهاتم ریخته بودند و...بازم میشناختمت.... یکدفعه یاد فیصل افتادم ... من:علی اقا,تکلیف فیصل چی میشه؟میشه من برم بیارمش پیش خودمون؟ علی:نه نه...برگشتن توبه اردوگاه اصلا ,صلاح نیست همین الان دنبال ام فیصل میگردند اخه دوتا داعشی گفتند دیشب بعدازنماز,ناریه با ماشینش چندتا مرد روبسته را برده داخل شهر والان به ناریه مشکوک شدن ووقتی ناریه به چنگشون نیافته ,رفیقش رامیگیرن...اگه توبری مطمینا گیرمیافتی...من خودم یه فکری به حال فیصل میکنم. باخودم فکر کردم مگه علی شیعه نیست؟مگه برعلیه داعش نمیجنگه؟چرا اینقدر راحت حرف میزنه ,انگار یکی از مقامات داعش هست.... روم نمیشد هی,سوال بپرسم اما نمیدونستم که مقصدمان کجاست که خود علی گفت:.... .. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلدادگی ۴🎬: سهراب دست های خیسش را تکان داد و وارد اتاق شد ، اتاقی کاه و گلی با طاقچه ای دود زده در انتهایش ، کریم روی تشکچه ای که متعلق به خودش بود ، نشسته و پاهایش را دراز کرده بود و خیره به شعله ی فانوس که با کوچکترین حرکتی اینور و آنور میرفت ،پلک نمیزد. سهراب به سمت طاقچه رفت و از کنار شمع نیم سوخته ی روی طاقچه ، مهر و جانمازش را برداشت و بی توجه به کریم ، رو به قبله ایستاد و نمازش را شروع کرد ، نمازی که هرگز ترک نمی کرد ،زیرا این تنها کاری بود که از دل و جان دوست میداشت و با میل و اراده ی خود انجام میداد. کریم نگاهش را از شعله ی آتش گرفت و خیره به حرکات سهراب شد . سهراب نمازش را تمام کرد و همانطور که جانماز را بهم می آورد ،خود را به کنار دیوار کشانید، پاهایش را کمی ماساژ داد، انگار می خواست حرفی بزند ، اما مردد بود و نمی دانست از کجا شروع کند. کریم ،سکوت اتاق را بیش از این طاقت نیاورد و رو به سهراب گفت : آخر تو چطور راهزنی هستی؟ مال مردم را غارت می کنی و از آن طرف نمازت هم به جاست و ترک نمی شود؟ سهراب آهی کوتاه کشید و‌گفت : دزدی را تو در دامنم گذاشتی و پیشه ام ساختی ،اما اگر یادت باشد ، آنزمانی که من کودکی بیش نبودم و منطقه ی تحت غارت شما ،اطراف خراسان بود ، تو برای اینکه من سر از حساب و کتاب درآورم وبتوانم خط و نوشته ها را بخوانم ،چند سالی مرا به مکتب فرستادی ، گرچه آنزمان من در زبان فارسی نوپا بودم و تازه یاد گرفته بودم چگونه فارسی صحبت کنم ، اما تمام تلاشم را کردم و به آنچه که تو‌ می خواستی ، خودم را رساندم. آنزمان ملای مکتبمان ، همیشه تأکید می کرد که ما در هر حالی که باشیم ،چه پادشاه و غنی ، چه فقیر و عامی ، بنده خداییم و باید شکر نعمتش را به جای آوریم و واجب است که نمازمان را در هر حالی بخوانیم ، او میگفت حتی اگر دزد یا اسیر هم باشی باید نمازت را بخوانی ،چه بسا که همین نماز باعث نجاتت شود. کریم راهزن ؛ من فکر میکنم تمام بدبختی هایی که می کشم زیر سر توست ، اما به خاطر آنکه مرا به مکتب فرستادی ، از تو ممنونم ولی.... کریم با حالتی آشفته وسط حرف سهراب پرید و گفت :ولی چه ؟ نکنه چون فکر میکنی من آدم بد قصه ی زندگیت هستم ، می خواهی آن تهدیدی که وقت آمدن نمودی ، عملی نمایی و بروی مثلا مرا لو بدهی؟ ای پسرک بدبخت ،نمی دانی اگر مرا لو دهی ، یعنی خودت را رسوا کردی ، چرا که کریم راهزن چند سال است از خاطره ها محو شده و به جای آن ، جوان روی پوشیده و جنگاوری نشسته که لقمه های گنده بر میدارد و فقط به کاروان های خراج دولتی و یا بازرگانان ثروتمند حمله می کند و همیشه هم موفق است ...خیلی موفق تر از کریم هم هست. سهراب نگاه تیزی به کریم انداخت و گفت : مرا تهدید می کنی؟ تو من را از زندان می‌ترسانی؟ به خدا که این زندگی برایم از صد زندان شکنجه بارتر است...اما این را بدان ، من نمی خواهم به تو خیانت کنم ، اما حق السکوتی که از تو میخواهم ، فاش کردن رازیست که سالها از من پنهان داشتی ، به خدای احد و واحد سوگند ، اگر جواب سؤالاتم را به درستی بدهی ، هر چه که دارم ، حتی آن حجره ی داخل بازار را که ارسلان اداره اش می کند ، به تو خواهم داد... کریم که کم کم دستش آمده بود ،مزه ی دهان سهراب چیست ، سری تکان داد و گفت : می توانم حدس بزنم چه می خواهی، این اتفاق دور یا زود می افتاد و من منتظر چنین روزی بودم . اما من هم شرطی دارم. حالا حرفت را بزن تا ببینم ،حدسم درست بوده یا نه؟ دارد.... 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب 📚 ای در دام عنکبوت داستان دختری ایزدی که همزمان با ورود داعش به موصل عراق ،مسلمان میشود و به چنگ نیروهای داعش اسیر میگردد و در اردوگاه دواعش ،جنایات آنها را با چشم خود میبیند و زندگی تلخی را تجربه می کند ، پس از مدتی از چنگ داعش میگریزد و دست تقدیر او را به اسرائیل می کشاند و..... با ما همراه باشید و از خواندن این داستان واقعی و انتهای زیبای آن لذت ببرید. :طاهره سادات حسینی 👇👇👇👇👇 برای خرید مستقیم کتاب با شماره زیر تماس بگیرید : ‏‪0914 702 6388‬‏ ‏‪025 3881 4810‬‏ یا به آدرس زیر مراجعه نمایید: ادرس قم توحید23 پلاک 172 انتشارات قاف اندیشه. 💦⛈💦⛈💦⛈💦 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋ای در دام عنکبوت خانم ط_حسینی ۹۱ 🎬 ببین سلماجان ،من باید تورابرسانم جای امنی وبرگردم سرپستم,هرچی میگم خوب گوش کن وبه خاطربسپار وفعلا هم هیچ سوال نکن به وقتش خودم همه چی را برات توضیح میدهم. جایی که میریم اپارتمانی ازیک مجتمع بزرگ است,تو اونجا هانیه هستی دختر شمعون یهودی تازه با هارون یهودی ازدواج کردی ویک ماهی هست که ساکن اونجایی ,باهمسایه ها امدورفت نداری ,هیچ کس رانمیشناسی وکسی هم اطلاعاتی ازت نداره ,اگه احیانا کسی در زد ,درراباز نمیکنی ,متوجه شدی؟؟ بااینکه حرفهاش برام گنگ بودم بازم سرم رابه علامت مثبت تکون دادم. علی یک گوشی ساده به سمتم داد وگفت:تلفن خونه را جواب نمیدی واگه کارت داشتم ,به این گوشی بهت زنگ میزنم ,فقط حواست باشه ,من را به اسم صدا نزن,عماد را به اسم صدا نزن ,سعی کن خیلی بی سروصدا باشی...... گیج شده بودم .....درسته فراری بودم اما نمیفهمیدم اینهمه احتیاط برای چی؟اصلا خونه ی یک یهودی برای چی؟ ساکنان خونه خودشون کجان؟ ذهنم پراز سوالات جورواجوربود که علی کنار یک مجتمع ایستاد ,عماد رابغل کرد وگفت پشت سرم بیا..... .. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
🦋ای در دام عنکبوت خانم ط_حسینی ۹۲ 🎬 همینطور که پشت سر علی میرفتم ،اهسته گفتم پس الان تو کی هستی؟چی صدات کنم؟ وارد اسانسور شدیم ,علی دکمه طبقه ۴را زد وهمینطور که دماغ عماد را فشارمیداد وباهاش بازی میکرد ,چشمکی به طرفم زد وگفت:خوب معلومه ,من هارون هستم،هانیه خانم گل... ☺️ تمام تنم داغ شد....نمیدانم ازشوق بود یا از ترس اینده ای مبهم وگنگ.... جلوی واحد ۱۵ایستاد ودر راباز کرد... داخل که شدیم ,بلند بلند شروع به صحبت کرد وگفت:هانیه جان....استراحتی بکن،من شب برمیگردم,رفت طرف اشپزخانه ویک لیوان ابی ریخت خورد ودوباره بیرون زد. نگاهی کردم به خونه ,اپارتمان جم وجور وتروتمیزی بود,اثاثیه اش کاملا نو وخیلی هم زیبا ,هال واشپزخانه ویک اتاق خواب,همینطور که همه جا را دید میزدم چشمم افتاد به عماد که خیره به تلویزیون بود... چادرم را دراوردم وخیلی بی صدا عماد رابغل کردم وبوسه ای از گونه اش گرفتم,کاناپه روبروی مبل,نشاندمش وتلویزیون را براش روشن کردم....بمیرم براش که چندین روز اززندگی طبیعی وعادیش وتلویزیون نگاه کردنش ,دورافتاده بود. رفتم طرف اشپزخانه تا ببینم چی هست برای صبحانه عمادبیارم.... یاد ناریه وچند ساعت پیش افتادم... .. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلدادگی... ۵ 🎬 : سهراب خودش را نزدیک کریم کشید و گفت : حالا که می توانی حدس بزنی ، بگو‌ ببینم ،درباره ی چه می خواهم بگویم؟ کریم ظرف حلوا را که جلویش بود ،بین خودش و سهراب گذاشت ، با دستش لقمه ای از حلوا گرفت و با اشاره به ظرف گفت : اول کامت را شیرین کن... سهراب ظرف حلوا را به عقب زد و گفت : اول بگو بعدش شیرینی... کریم سری تکان داد و گفت : هر جور راحتی...خوب معلوم است می خواهی چه بگویی، لابد مثل همیشه از اصل و نسب و پدر و مادرت می خواهی بدانی... سهراب کمی جلوتر آمد ،بطوریکه زانو به زانوی کریم شد و وسط حرفش پرید و گفت : آفرین درست است ، اما اینبار فرق می کند ، دیگر نمی خواهم داستانهای تکراری و دروغین قبلی ات را بشنوم که مرا در کاروانسرا پیدا کردی ، یا پشت دروازه ی خراسان مرا تنها یافتی و... من جویای حقیقت هستم ،ح..ق..ی..ق..ت می فهمی؟ و سپس آه کوتاهی کشید و ادامه داد ، درست است که بچه بودم و سنم پایین بود ،اما هنوز صدای چکاچک شمشیرها در گوشم طنین می اندازد ، هنوز ذهنم خاطره ای مبهم را به یاد دارد که من از روزنه ای کوچک ،سواران روی پوشیده ای را میدیم که با مردی قوی هیکل و جنگاور در نبرد بودند ... کریم راهزن؛ خواهشا اینبار مرا بچه نپندار و پرده از حقیقت وجودی من بردار ، مگر این انتظار زیادی ست؟ اگر صادقانه جوابم را دادی ، هر آنچه که قبلا گفتم به تو خواهم داد ، کلا زندگی ات را تا پایان عمر تأمین می کنم ، اما وای به حالت که دوباره دروغهای مزخرف به خوردم دهی ، به خدا قسم که روز نزده ،مأموران دولتی ،تو را کت بسته خواهند برد و برایم اصلا مهم نیست که خودم هم گیر بیافتم ، چون وقتی ندانم که کیستم و چیستم ،همان بهتر که در زندان بپوسم . کریم آب دهانش را قورت داد و با من و من شروع به حرف زدن کرد : ر..راستش من هم نمی دانم که واقعا پدر و مادر و ایل و طایفه ات کیست ، برای همین ،هر وقت که درباره ی آنها میپرسیدی ،داستانی سر هم می کردم ، اما اینبار به شرط اینکه ،به تمام وعده هایی که دادی عمل کنی و از طرفی هیچ‌کینه ای از من به دل نگیری ، حقیقت ماجرا را ، آنگونه که دیدم ، برایت شرح میدهم. سهراب آهی کوتاه کشید و گفت : خوب میدانی که من حرفی بزنم ، رویش میایستم ، راحت باش...اگر حقیقت را بگویی ،خطری از جانب من ،تو را تهدید نخواهد کرد. کریم دستی به پای فلجش کشید و خیره به دیوار کاهگلی روبه رویش ، شروع به حرف زدن کرد ، مرغ خیالش به سالها پیش رفت ، آنزمان که جوان و سالم و چالاک بود : پسرم ، من هم برای خودم و کارم قوانینی داشتم ، زمانی من هم زن و فرزند داشتم ، اما هرگز همسر و پسرم متوجه نشدند که شغل من چیست و درآمدم از کجاست ، به خیال خودشان بازرگان بودم و هر چند وقت یکبار که غیبم میزد و سپس با دست پر به خانه بر می گشتم ، خیال می کردند به سرزمینی دور برای تجارت رفته ام ، تا اینکه بیماری کشنده ای سر از گریبان همسرم درآورد ، هرچه کردیم علاج نداشت ، یکی از خویشان همسرم ،حکیمی را معرفی کرد در ولایتی دیگر ساکن بود ،حکیم حاذقی که انگار شفای همسر من در دستان او بود . پسرم را سپردم به اقوام زنم و راهی آن دیار شدیم ، تا اینکه به نزدیک مقصد رسیدیم، از بخت بد به کمین راهزنان خوردیم. آنها آمدند، زدند و کشتند و غارت کردند، حال همسرم اصلا خوب نبود ، اما از حال او بدتر ، حال مسافرینی بود که علاوه بر اینکه مال و دارایی شان را از دست داده بودند ، عزیزی هم از آنها کشته شده بود ، با دیدن حال آنها و مرور زندگی خودم، عهد کردم که در غارتهایم ،هیچ زمان خون کسی را نریزم. خلاصه در همان منزل ،همسرم را به خاطر شدت بیماری از دست دادم و با روحیه ای خراب ، قصد برگشتن به وطن خودم را نمودم ، تا لااقل پسرم را که بیش از چهار سال نداشت ، زیر بال و پرم بگیرم . اما غافل از این بودم که.... دارد.... 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا