eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.7هزار دنبال‌کننده
338 عکس
314 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلدادگی ۳۵ 🎬 : سهراب با شک و دو دلی درب چوبی اتاقی که بیشتر شبیه کلبه های جنگلی بود را زد ، به نظر می رسید چند نفر داخل مشغول گفتگو هستند تا صدای زدن درب بلند شد ،صداها قطع و درب بلافاصله باز شد. مردی بلند بالا و لاغر اندام با سبیل بلند و تاب داده و چکمه های سیاه و براق جلوی درب ظاهر شد و رو به سهراب گفت : بفرمایید... سهراب نگاهش را به او دوخت و گفت : مرا یاور خان فرستاده ، گفتند فرار است با شخصی به نام کاووس خان ، ملاقاتی داشته باشم . آن مرد ، بیرون آمد و درب را بدون آنکه بگذارد سهراب به داخل آن نگاهی بیاندازد ، بست ،دستش را پشت سر سهراب قرار داد و همانطور که او را به پشت کلبه راهنمایی می کرد گفت : کاووس خان ،من هستم ، آنطور که معلوم است تو از کسانی هستی که برای شرکت در مسابقه ،به قصر آمدی ، درست است؟ سهراب بله ای گفت و همزمان سرش را برای تأیید حرف او ،تکان داد. کاووس خان کمی از سهراب فاصله گرفت و ناگهان روی پاشنه ی پایش چرخید و رو به سهراب با نگاه تیزبینانه ، سر تا پای او را از نظر گذراند ، جلو آمد و گفت : اندام ورزیده ای داری، بگو بدانم اهل خراسانی؟ آیا از هنرهای رزمی هم چیزی می دانی؟ آیا شمشیر زنی ات هم به مانند هیکلت ،چشمگیر است؟ و همزمان با زدن این حرف به جلو رفت. پشت کلبه فضای وسیع چمنکاری بود که چمن هایش زیادی بلند شده بود و کاملا مشخص بود ، قصر نشینان خیلی التفاتی به این طرف ندارند. سهراب همانطور که جلوتر میرفت ، اصلا متوجه باز شدن پنجره چوبی پشت کلبه و دو چشم ریزبینی که از آنجا او را می پایید نشد ، با لحنی بلند گفت : نامم سهراب است ، از سیستان می آیم ، گه گاهی تمرین شمشیر زنی می کنم ، اما واقعا نمی دانم در این کار مهارت دارم یانه؟ کاووس سری تکان داد و گفت ،صبر کن الان معلوم می شود. کاووس با صدای بلند فریاد زد : آهای سرباز ،شمشیر بیاور...و خودش هم دست به قبضه ی شمشیرش برد. ناگهان مردی با قد کوتاه که لباس سربازان دربار به تن داشت و اصلا سهراب تا آن لحظه متوجه حضورش نشده بود ، با شمشیری در دست به طرف آنها آمد و شمشیرش را به سمت سهراب داد‌. سهراب شمشیر را گرفت و خیلی فرز خود را روبه روی کاووس رساند و آمده ی حمله شد. کاووس که از چالاکی سهراب به وجد آمده بود ،شمشیر را در دست چرخاند ودر یک حرکت به سمت سهراب حمله برد. سهراب به راحتی ضربت او را دفع کرد و می خواست حمله ای جانانه کند ...اما.‌‌... دارد 📝 به قلم :ط _حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدمت مخاطبین گرامی ... برای ارتقای کار و نوشته هایمان ، بر آن شدیم تا گروهی راه اندازی نماییم ، تا مخاطبین گرامی به سهولت بتوانند نظرات ،پیشنهادات و انتقاداتشان را درباره ی رمان های کانال، ارائه نمایند. مشتاق شنیدن پیام هایتان هستیم 👆👆👆 💦⛈💦⛈💦 https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋 ای در دام عنکبوت ۱۵۳ 🎬 علی:هانیه,اختیار باخودت مابارسفرمان رابستیم ,مما میتوانیم تا یک ساعت دیگه باکمک مبارزین فلسطینی ,تل اویو را ترک کنیم ومیتوانی بروی وببینی,این ابلیس چه درآستین دارد واما بدان همه جانبه پوششت میدهیم..... اما اگر نظر من رابخواهی,نمیخواهم کوچکترین آسیبی به تو وفرزندمان برسد. از تصور موجود کوچکی دروجودم ,احساسی بس خوش ولطیف به من دست داد اما یک نیرویی به من میگفت برو...برو که توکاری بزرگ انجام خواهی داد, پس گفتم:نه علی...میروم,توکل به خدا میروم,فعلا که اتفاقی نیافتاده وهنوز انور به من اعتماد دارد ,احتمالا موضوع مهمی است,احساسم به من میگه بایددد برم. علی:پس توکل برخدا ,پاشو,یاعلی.... جلوی دانشگاه سوار ماشین انور شدم و علی سریع باماشینمان دورشد چون انور اشاره کرد,من پشت رول نشستم ودرکمال تعجب دیدم اینبار یک ماشین از نیروهای امنیتی مارا اسکورت میکنن... برای اینکه علی رامتوجه موضوع کنم,به انور گفتم:عه استاد این نیروها چرا میایند مگه میخوایم چکارکنیم. میدانستم که صدا را از طریق میکروفن میشنوند. انور:اره ,برای محافظت از ما,اخه من خاطره ی خوشی از اورشلیم ندارم وکاری که باید انجام دهیم ,طول میکشد پس یه ماشین نیروهای امنیتی لازم است. یعنی چکارمیخواهند بکنند؟؟ میدانستم هرچه که بپرسم,انور جوابی نمیدهد ,باید منتظر باشم... دارد.... 💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren
🦋 ای در دام عنکبوت ۱۵۴ 🎬 بالاخره به اورشلیم رسیدیم,وقتی که از کنار مسجدالاقصی رد میشدیم ,انور اشاره به قدس کرد وگفت:میدانی که اینجا قبله اول مسلمانان هست وبرای همین مسلمانهای اورشلیم وتمام دنیا مدعی هستند این مکان متعلق به مسلمانان است,اما برای مایهودیها ارزش بسیار زیادی دارد,چون معبد سلیمان نبی هم اینجا بوده,اهمییتش برای ما به خاطر این است که جادوی سیاه,بزرگترین ابزار جادوگری که ما میتوانیم باان تمام دنیا رامسخرخودمان کنیم ,درجایی ,توسط سلیمان دراین مکان پنهان شده است وما تونل های بسیارزیادی درزیر قدس زدیم ,به دومنظور,اول اینکه ان جادوی سیاه را بدست اوریم ودوم انکه بعداز بدست اوردن جادوی سیاه با یک انفجار قدس را به هوا ببریم خخخخ وبااین حرف دوباره خنده شیطانی کرد وبه راهی اشاره کرد که به بیرون از شهر میرفت. یعنی مقصدش کجاست؟؟داخل بیابان چه میخواهند؟ مسافتی از شهر دورشده بودیم که چراغهایی به ما چشمک میزدندونشان میدادند دردل بیابان خبرهایی است. بالاخره به مقصدرسیدیم,ازماشین پیاده شدیم ووارد به اصطلاح ساختمان شدیم ,خدای من اینجا شبیهه یک بیمارستان صحرایی با امکاناتی مجهز بود,اخه چرا؟؟در دل بیابان؟مخفیانه؟مگرچه جنایتی میکنند ؟! به اولین اتاق ودومین وسومین و....سرزدیم,تعجبم بیشترشد. دارد... 💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روزی ملا نصرالدین خوابی,بس عجیب دید,به نزد معبررفت وگفت:خوابم راتعبیرنما ومراازاین پریشانی برهان وآنوقت هرچه دارم وندارم از آن تو... معبرگفت:برگو خوابت تا بدانم وبگویم تعبیرش را... ملا آهی ازدل برکشید وگفت:خواب دیدم در صحرایی سرسبز هستم که ناگاه مردی با قبایی گرانبها,چشمانی ریزوریشی کم پشت به سمتم نظرافکند,تا نگاهم درنگاهش افتاد لبخندی زد ودسته ای کاغذ سبز رنگ زیبا به من دادوگفت:بگیر این گنج از آن تو وفرزندانت است,به هوش باش که دزدی به این گنج دسترسی پیدا نکند و باترفند صاحب آن نشود وسپس کارتی دیگر از زیرقبایش دراورد وبه من ارزانی داشت,کارتی طلایی وبس عجیب مینمود که از بغل کارت,آذوقه های فراوان درخورجین الاغم میریخت باری دیگر گوی جادویی رانشانم داد که درآن خود رادیدم همراه فرزندانم در خانه ای زیبا ودلچسپ......از شادی درپوست خود نمی گنجیدم ناگاه بادی سهمگین وزید که مجبورشدم چشمانم راببندم تاچشمانم راگشودم,مرد چشم ریز تبدیل به مردی باچشمهای عینکی وریشی سفید وبه غایت زیبا وبسان پروفسران رنگ شده را دیدم,مرد با مهربانی لبخندی به من زد وچنان مرا ناز ونوازش نمود که ازخودبیخودشده وبرای جبران نوازشش,آن دسته کاغذهای سبز رنگ را به اودادم ومرد دوباره شروع به نوازش نمود امااینبار نوازشش دردناک بود به طوری که هرچه خورده بودم بالا آوردم وتانگاهم به گوی جادویی مرد چشم عینکی افتاد به جای خانه و زن وفرزندانم,مشتی قوطی کبریت دیدم که بال دراورده بودند وپرواز می نمودند ومن وخانواده ام باپای برهنه درپی آنان می دویدیم اماهرچه تلاش می کردیم از قوطیهای کبریت دور ودورتر می شدیم,ناگاه نفسم تنگ امد وصحرای سرسبز تبدیل به بیابان جانسوزی شد که موجوداتش یکی یکی درحال جانکندن بودند ناگاه مردی خوبرویی از افق سر برآورد ،نگاهی به صحرای خشک پیش رویش کرد و گفت : درست است همه چیز را تاراج کردند ،اما تا خدا هست ، چاره ی کار آسان بود ،به یاری او اینجا را آباد خواهیم نمود در این حال بودم که ناگاه از خواب پریدم,حال دستم به دامنت بگو تعبیر خوابم چیست؟ معبر دستی به ریشش کشید وگفت:تعبیر رؤیای صادقه ات بسی راحت است ,آن مردچشم ریز جناب دولت اسبق است ,آن دسته کاغذ سبز سهام عدالت,آن کارت طلایی که آذوقه به پایت میریخت,یارانه ایست که به توعطا نمود وآن گوی جادویی حکایت خانه دارشدنت به نزدیکی می بود واما آن مردعینکی جناب دولت سابق است که باترفند لطیفانه سهام عدالت تورااز چنگت به درآورد وآن استفراغ فراوان ,یارانه ای بود که درآن دوران خوردی واینک از دماغت بیرون کشیدند وآن قوطی های کبریت,تعبیر خانه ای بود که قرار بودصاحب شوی ومرد عیکنی ریش پروفسروی تبدیل به قوطی کبریت کردشان وپروازشان داد…………بیابان سوزان هم که حتما الان تعبیرش رامیدانی,ملاجان برو که من از توهیچ مزدی نمیخواهم برو خدا را شکر کن که مرد خوبروی ظاهر شد ، ان شاالله به یاری خدا هر آنچه که حق مان است نصیبمان خواهد شد. وحکایتها در راه است... 📝 حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
#روایت دلدادگی #قسمت ۳۵ 🎬 : سهراب با شک و دو دلی درب چوبی اتاقی که بیشتر شبیه کلبه های جنگلی بود ر
دلدادگی ۳۶ 🎬 : سهراب انگار تمام حرکات کاووس خان را از بر بود و آنچنان در شمشیرزنی مهارت داشت که به راحتی می توانست او را شکست دهد ، اما حرفهای شکیب مدام در گوشش زنگ می زد ، بنابراین ترجیح داد خودش را شمشیر زنی ناشی و نوپا جلوه دهد ، پس با هر حمله ی کاووس به عقب می رفت و به گونه ای می گریخت و حتی یک بار چونان وانمود کرد که اگر جاخالی نمی داد ،شمشیر قلبش را از هم می شکافت. اما کاووس دست بردار نبود ، پشت سر هم حمله میکرد ، انگار متوجه شده بود یک جای کار ایراد دارد ، در حمله ای شدید ،نا گهان صدای بسته شدن پنجره کلبه بلند شد . کاووس فی الفور ،کارش را متوقف نمود و به آن سوی کلبه که درب آن قرار داشت رفت. سهراب عرق پیشانی اش را پاک کرد و کنار دیوار رو به آفتاب نشست تا اندکی خستگی در کند. از آنطرف ،کاووس خان ،وارد کلبه شد و با هیجانی در صدایش رو به بهادر خان که از پشت پنجره شاهد هنرنمایی او بود کرد و گفت : قربان ؛چرا علامت دادید و خواستید دیگر مهارت این جوان را نبینیم. بهادر خان همانطور که دست هایش را پشت سرش قفل کرده بود در طول اتاق قدم زد و جلوی کاووس خان که رسید ایستاد و چشم در چشم او دوخت و گفت : از شما که عمری جنگاوری کردید و جنگ آوران نامی را معرفی و آموزش داده اید ، بعید است که وقتت را با شمشیر بازی با جوانکی ناشی هدر دهید، کاملا مشخص است که این جوان فربه ، به خاطر جایزه ی وسوسه انگیز آمده والا هیچ هنری در چنته ندارد... کاووس که نمی خواست روی حرف بهادر خان که به نوعی بزرگ او حساب میشد حرف بزند ، اما خوب می دانست که سهراب آنچه نبود که نشان میداد ، پس با من و من گفت : اگر شما صلاح می دانید ادامه ندهیم ، همان می کنم ، اما من فکر می کنم که این جوانک.... بهادر خان به میان حرف کاووس پرید و گفت : پس اگر صلاح با من است ، برو مرخصش کن ، شاید الان دوباره داوطلب دیگری را ، یاور بفرستد...برو.... کاووس خان که در دل به ساده اندیشی و ظاهر بینی بهادر خان لجش گرفته بود ، چشمی گفت و درب را باز کرد در گوش ،سرباز پشت درب چیزی گفت و دوباره داخل اتاق شد. شکیب و سهراب در حالیکه افسار رخش را در دست داشت از همان راهی که آمده بودند ، در حالیکه گرم صحبت و بگو و بخند بودند ، برمی گشتند . شکیب به سهراب وعده کرد که از نفوذش استفاده کند و چادر خوبی که تعداد افراد کمی داخلش بودند را برای اقامت سهراب ،پیدا کند. او می خواست سهراب خوب استراحت کند تا فردا در مراسم جشن و مسابقه خوش بدرخشد... دارد.‌‌ 📝 به قلم : ط_حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا