eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.6هزار دنبال‌کننده
335 عکس
309 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 قطره ای به وسعت دریا«اولین رمان پیرامون زندگی حاج قاسم عزیز» ✍ طاهره سادات حسینی 💰قیمت پشت جلد ۴۹۰۰۰تومان اگر از طریق این کانال اقدام به تهیه کتاب نمایید، تخفیف خوبی هم خدمتتان می دهیم 🔻🔻🔻 برای تهیه ی مستقیم و سریع کتاب با این شماره تماس حاصل فرمایید👇👇👇👇 09147026388 🔺️🔺️🔺️
#رمان های جذاب و واقعی📚
📚 قطره ای به وسعت دریا«اولین رمان پیرامون زندگی حاج قاسم عزیز» ✍ طاهره سادات حسینی 💰قیمت پشت جلد ۴
برگرفته از کتاب قطره ای به وسعت دریا: ای اهل وطن میروعلمدار نیامد(علمدارنیامد) سرباز حرم،آن یل وسالارنیامد(علمدارنیامد) سردار دلم ، رفته به پیکارنیامد(علمدارنیامد) آن دشمنِ صهیونِ خونخوار نیامد(علمدارنیامد) سلمانِ نبی،مالک مَثَلی،مقدادِعلی(علمدارنیامد) سرباز حرم ،میثم تمار نیامد(علمدارنیامد) در راه علی،جان رافداکرد(علمدارنیامد) ای شیعه بزن برسینه وبرسر،عمارنیامد(علمدارنیامد) چشمان جهان،محو خریدار نگاهش(علمدارنیامد) سرباز حرم، رفته به بازارنیامد(علمدارنیامد) آن دشمن تکفیری وداعش کجا رفت؟(علمدارنیامد) مختار زمان،منتقم کرار نیامد(علمدارنیامد) شد کشته به دست عفریته ی بدکار(علمدارنیامد) سرباز حرم، میروعلمدار نیامد(علمدارنیامد) التماس دعا😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلدادگی ۵۱ 🎬: سهراب مانند روحی که گویی اختیار حرکاتش به دست خودش نبود ، با آرامی جلو‌رفت و جلو رفت. خیره به چهره ای زیبا که به جرآت می توانست قسم بخورد که در عمرش هرگز چنین فرشته ی زیبارویی ندیده ، بود. در یک قدمی او و نزدیک ضریح مطهر زانو زد و آرام گفت : س...سلام فرنگیس با شنیدن صدای ناگهانی یک مرد غریبه ،آنهم در حالی که به او‌ گفته شده بود ، هیچ کس در این مکان مطهر نیست ، با خشم روبنده اش را پایین انداخت و سرش را بالا گرفت و با تحکم گفت : شما به چه جرأتی... و تا نگاهش به صورت آشنای سهراب افتاد ، انگار حرف در دهانش خشکید...در حالیکه سراسر وجودش را هیجانی شدید ،فرا گرفته بود ،با دست پاچگی ،قرآن را به طرف سهراب داد و گفت : س...سلام ، شما قرآن خواندن می دانید؟ می شود برایم چند آیه از قرآن بخوانید؟ فرنگیس اصلا نمی دانست چه می کند و چه می گوید و دلیل این خواسته اش چه بود؟ آنهم از جوانی که تنها هفت روز پیش در میدان مسابقه دیده بودش و هیچ‌ شناخت دیگری از او نداشت و فقط میدانست نامش سهراب است و از سیستان آمده و نمی توانست که انکار کند، این جوان دل او را ربوده بود. سهراب مبهوت از حرکت این دخترک زیبا و دستپاچه تر از او ، نگاهش را از چشمهای فرنگیس که از زیر روبنده پیدا بود ، گرفت و به زمین دوخت و همانطور که قرآن را از دست دخترک می گرفت به آرامی گفت : آری تلاوت قران را می دانم ، نگاهش از زمین به قرآن کشیده شد و همانطور که این کتاب الهی را لمس می کرد ، متوجه شد قرآن نفیس و گرانبهایی باید باشد ، اما سهراب اینقدر گیج احساسات درونی اش بود که متوجه نشد ، کتاب پیش رویش ،همان است که او بعد از گذشت چندین سال ، برای بدست آوردنش راهی خراسان شده ، اگر او به هوش بود و صفحه ی اول قرآن را می‌گشود ، حتما نام خود را آخرین نفر شجرنامه ای که در این صفحه قرآن نوشته شده بود ، می دید‌.... سهراب که سعی می کرد وانمود کند ،حالت عادی دارد ، قرآن را در دست گرفت ، بسم اللهی زیر لب گفت و کلام خدا را باز کرد..... دارد‌.. 📝 به قلم : ط_حسینی @bartaren 💦🌨💦🌨💦🌨💦
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💦🌨💦🌨💦🌨💦 سخنی با مخاطبین: با عرض سلام و روز به خیر خدمت همراهان گرامی ، با توجه به استقبال خوبی که از سوی مخاطبین کانال شد. از فردا رمان آنلاین جدیدی را شروع میکنیم با نام «سقیفه» ،نکته ای که باید متذکر شویم این است : رویدادهای این رمان طبق وقایع تاریخی ست و هر سخن و کلامی که از معصومین در اینجا روایت می شود ، مستند بوده و دارای سند است. سعی می نمایم که وقایع بعد از شهادت پیامبر(ص) را در قالب رمانی جذاب ، با زبان ساده و روان بیان نمایم ، تا همگان بدانیم که چه شد بعد از پیامبر(ص) و چرا در این فاصله ی کوتاه ، تنها یادگار سیدالمرسلین در تنهایی و مظلومیت جام شهادت نوشید ؟ ان شاالله مورد توجه مادرمان زهرا(س) و فرزندش مهدی دوران ، غریب این زمان، قرار گیرد. تشکر.......حسینی 🌺 @bartaren 🌨💦🌨💦🌨💦
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کرونا تابهشت ۱۹🎬: الانم هم که به اون سفرکوتاهم فکرمیکنم,باز مملواز مهروسرشاراز ارادت به محضرحاج قاسم میشوم. قبل از اذان صبح به منزلمان رسیدیم. هنوز صبح نزده علی با شور وشوقی وصف ناپذیر زنگ زد وگفت:سلماا رسیدین؟ من:اره عزیزم,سفر پر باری بود علی:معلومه که پربار بوده,خدای من ,سردار معجزه میکنه,الان از عراق زنگ زدن,نت را وصل کن ,یه پیام مجازی داری,خودت گوش کن... ازلحن علی فهمیدم که اتفاق خارق العاده ای افتاده,دیگه از بقیه ی حرفهای علی چیزی نفهمیدم فقط میخواستم زود قطع کند. نت راوصل کردم,یک ویس خیلی کوتاه برام اومده بود... قلبم درتلاطم بود ,نمیدانستم چی قراره بشنوم اما میدونستم هرچی که هست عنایت سردار هست. دانلودشد:ان اوهن البیوت ,لبیت العنکبوت...خدای من صدای عباس بود,به خدا خودش بود پسرک شیرین زبان وباهوشم,درسته, داره به من میگه بردنش اسراییل ,چون همیشه من از اسراییل به نام عنکبوت یاد میکردم.... ناخوداگاه گوشی را غرق بوسه کردم...حالا میدونستم عباسم زنده است....میدونستم کجاست...پس امیدی هست که پیداش کنیم.. از,صدای شوق وگریه من بچه ها پریدند,به سمتشان دویدم ویکی یکی غرق بوسه شان کردم....بچه ها...عباس زنده است.....گوش کنید براتون پیام داده وصدای زیبای عباس را براشون گذاشتم. بچه ها باهیاهوبه بالاوپایین میپریدندوزهرا گفت:میدونستم,عمو پیداش میکنه حالم خیلی خوش بود,اما هرچه که میگذشت ,نگرانیم بیشتر میشد,وای من ,عباس پیش کیه؟اگه بکشنش...اگه مثل هزاران بچه دیگه بااعضای بدنش تجارت کنند چه....وای خداااا... شب قراربود علی بیاد...حالم دم به دم خرابتر میشد ,گاهی قران میخوندم....خسته که میشدم سرخودم را باظرف ولباس وجارو گرم میکردم,اما نه....ارام نمیشدم....خدا.... وضوگرفتم دورکعت نماز هدیه به روح سردار خوندم وناله کردم...ضجه زدم....به حق ابوالفضل قسمش دادم که اتش درونم را خاموش کند ونام عباس ع...کارخودش راکرد و... دارد... 🖊به قلم………ط_حسینی 💦🌧💦🌧💦 @bartaren
کرونا تا بهشت ۲۰🎬: تا زمانی که علی به خانه رسید ,مثل مرغ سرکنده,بی قرار بودم,صدای چرخش کلیدکه در قفل در، پیچید انگار دنیا را به من داده بودند,بچه ها زودتر از من به طرف درهال حمله ورشدند,انگار انها هم برای امدن پدرشان لحظه شماری میکردند وشاید ,اضطراب من به این طفلهای بینوا منتقل شده بود وانها هم مثل مادرشان دنبال مأمن امنی برای دلشوره هایشان بودند. علی جلوی درهال بود که حسن وحسین وزینب از سروکولش بالا رفتند وزهرا هم درگوشه ای لبخند به لب این زیباترین صحنه ی زندگی را نگاه میکرد.... حسن وحسین از سفرکوتاهمان شیرین زبانیها کردند وزینب از حال وهوای منزل سردار,بازبان کودکی اش قصه ها گفت,وای که چقدراین بچه ها بزرگند ومن کوچک فرضشان میکنم.... بعداز شام ,زمانی که بچه ها از پدرشان دلکندند وبا حرف علی به اتاق خوابهایشان پناه بردند,من هم سربرشانه ی علی گذاشتم وهق زدم,هق زدم وعقده دل واکردم.... علی:عه چته بانووو....نکنه به خاطر اون برخورد نامناسبم پشت تلفن ناراحتی هاا؟خانومی...ببخشید...دست خودم نبود....اخه خیلی نگران بودم...اگه دست از گریه برداری یه خبرخووووب بهت میدم.... عه این چی داشت میگفت.... مثل بچه ای که بهانه میگیره وبا دیدن یک شکلات خوشحال میشه,اشکهام رابا پشت دستم پاک کردم وگفتم:بگو جان علی؟؟!خبرخوشت چیه؟ علی:عه عه نی نی کوچلوشدی,دوباره با پشت دست؟؟ خنده ای زدم وبهش تکیه کردم,چه ارامشی.....چه تکیه گاه امنی....خدایا این تکیه گاهم را هیچ وقت از من نگیر.....هرچه میخواهی بگیر اما این نگیر .... اما بی خبربودم که شاید این جزءاخرین بارهاییست که اینگونه دارمش... من:علی بگو....چی شده که نگفتی؟از وقتی صدای عباس راشنیدم هم خوشحال شدم از زنده بودنش هم استرس دارم برای زنده ماندنش.... بگو که دلم بدجوری حالش بد هست... دارد... 🖊به قلم……ط_حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺 سخنی با مخاطبین: با عرض سلام و سپاسی فراوان از همراهان بزرگوار؛ به دلیل اینکه از امروز دو رمان آنلاین خدمتتان ارائه می شود و بنده باید همزمان و هر روز دو پارت رمان یکی از «روایت دلدادگی »و یکی هم از «سقیفه» خدمتتان بفرستم، اگر احیانا در فرستادن پارت ها تأخیری به وجود آمد ، پیشاپیش از تمامی بزرگواران ، پوزش می خواهم.... لطفاً ما را با همراهی تان و معرفی کانال به دوستانتان ، یاری نمایید‌ با تشکر........حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿