#رمان های جذاب و واقعی📚
📚 قطره ای به وسعت دریا«اولین رمان پیرامون زندگی حاج قاسم عزیز» ✍ طاهره سادات حسینی 💰قیمت پشت جلد ۴
توجه توجه ❌❌❌
به دلیل نزدیک شدن به ایام ولادت خانم حضرت زینب ، این کتاب با تحفیفی باور نکردنی خدمتتون ارائه می شود...
باور ندارید ؟؟؟؟
با این شماره تماس بگیرید
۰۹۱۴۷۰۲۶۳۸۸
❌❌❌❌❌❌توجه توجه
#از کرونا تابهشت
#قسمت۲۱🎬:
علی:اون پیام را که عباس فرستاده بود ,از اسراییل بود
من:خوب این راخودم میدونستم,اخه همیشه جلوی بچه ها,صحبت اسراییل میشد من میگفتم,عنکبوت یا رتیل و...
علی:اگه قول بدی ,خونسردی خودت راحفظ کنی ودوباره آه وناله راه نندازی,یه چی دیگه هست,نشونت میدم,سلما این چی که نشونت میدم,نشانه ی خوبیه,دوستان گفتن ,از همین طریق خیلی راحت جای,عباس را پیدا میکنن,البته من تأکیدکردم خودمم باید باشم.
دلم میخواست ببینم علی راجب چی حرف میزنه پریدم وسط صحبتش وگفتم:باشه چشم ,هرچی توبگی زووود باش بگو چی شده...
علی درحینی که صفحه گوشیش را بازمیکرد لبخندی زد وگفت:ای دخترک عجول...گوش کن؛
یه ویس دیگه بود به این شرح:ای مسلمانان جاسوس,فکرکردین که از اسراییل فرارکردین,قصردر میرین؟نه خیال ورتان داشته,شما صاحب بچه هایی شدید که نتیجه علم من,علم اسراییل بود وتا تک تک این بچه ها رابدست نیارم وبرای سربازی از قوم برگزیده تربیت نکنم وشما دوتا جاسوس رابه درک واصل نکنم از پا نمینشینم.....نمیخواستم ماهیت من کشف بشه ,اما چکارکنم که این پسرک فضولتان باعث شد که همه چی روبشه...به خودم تبریک میگم,درسته که پسری سرتق ولجباز است وکلامی جز قران بامن حرف نمیزنه ومدام از جهنم وعذاب میترسونتم,ولی,فوق العاده باهوشه ومن میتونم ادبش کنم واونجورکه میخوام تربیتش کنم.
خدای من این صدای انور بود...
خود خبیثش بود به خدااا...
مگر علی ,نکشته بودش؟این افعی چندسر,مثل گربه هفت تاجون داشت...
#ادامه دارد....
🖊به قلم ...…ط_حسینی
🌧💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
#از کرونا تابهشت
#قسمت۲۲🎬:
من:علی...این که انور بود...مگه نکشتیش؟؟
علی:سلما من اونموقع توشرایطی نبودم که بفهمم انور به درک واصل شده یانه؟یک تیرشلیک کردم طرفش ودیدم غرق خون روی زمین افتاد اما صدای اژیر ووضعیت تو باعث شد به این موضوع توجهی نکنم,احتمالا بعداز ما نیروهای امنیتی رسیدن ونجاتش دادند,اما سلما...حالا باید خیالت راحت باشه که انور هیچ اسیبی به عباس نمیزنه,مطمینا اون دنبال خودمون میگرده تا بقیه ی بچه ها را ازچنگمان دربیاره وبه قول خودش مارابکشه...
هم من وهم همکارام مطمینیم که انور هنوز جای جدید ماراکشف نکرده واصلا به ذهنش هم خطورنمیکنه ماازعراق خارج شده باشیم واین قضیه را من از اعجاز حاج قاسم ولطف خدا وصدالبته زرنگی پسرمان عباس میدونم....
بایاداوری عباس,دوباره اشکم جاری شد وگفتم:الان چکار میکنی علی؟؟
علی:خوب معلومه,من اسراییل را مثل کف دستم میشناسم,سوراخ موشهای انور هم که بلدیم,اگه جای جدیدی رابرای سکونتش انتخاب کرده باشه,پیدا کردنش مثل آب خوردنه,من خودم باید برم,البته باحمایت نیروهای ایرانی وعراقی ومبارزین فلسطینی...
ولی باید یک سری شرایط جوربشه...
من:علی ,منم میام..خودت خوب میدونی منم اسراییل رامیشناسم ,میگم طارق وفاطمه,یه مدت بیان ایران وپیش بچه ها بمونن,باهم میریم عباس را پیدا میکنیم,باشه؟!
علی با تحکمی که وقت عصبانیت درصداش موج میزد گفت:نه نه سلما...بزرگترین وظیفه توالان حمایت ازاین طفلهای معصوم هست,بعدش من به تنهایی باخیال راحت ترمیتونم به هدفم برسم,باطارق و..نباید هیچ تماسی داشته باشیم,به احتمال قوی, موساد وجاسوسهای انور طارق را زیر نظر دارند تا ازطریق انها به ما برسند,اخه من وتو ضربه ی بدی به این رژیم وکله گنده هاش زدیم,به هرچیزی متوسل میشن تا مارا به چنگ بیارن,سلما,تاکید میکنم,زمانی که من رفتم,به هیییچ وجه با هیچ کدام ازاقوام واشنایانمان از هیچ طریقی ارتباط نگیر....ان شاالله بعداز ازادی عباس اوضاع فرق کند...
باخودم فکرمیکردم,علی راست میگه....انور مار زخمی هست,به صلاحم هست حرفای علی راموبه موانجام بدهم.
واینطور بود که علی با رعایت اصولی دوباره راهی خانه ی عنکبوت شد تااینبار پروانه ای دیگر راازدام این موجود چندش اور نجات دهد...
#ادامه دارد....
🖊……به قلم ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
📚 قطره ای به وسعت دریا«اولین رمان پیرامون زندگی حاج قاسم عزیز»
✍ طاهره سادات حسینی
💰قیمت پشت جلد ۴۹۰۰۰تومان
توجه توجه ❌❌❌
به دلیل نزدیک شدن به ایام ولادت خانم حضرت زینب س، این کتاب با تخفیفی باور نکردنی خدمتتون ارائه می شود...
باور ندارید ؟؟؟؟
با این شماره تماس بگیرید
۰۹۱۴۷۰۲۶۳۸۸
❌❌❌❌❌❌توجه توجه
🔻🔻🔻
برای تهیه ی مستقیم و سریع کتاب با این شماره تماس حاصل فرمایید👇👇👇👇
09147026388
🔺️🔺️🔺️
#رمان های جذاب و واقعی📚
#روایت دلدادگی #قسمت ۵۲ 🎬: سهراب بی خبر از آنچه که در دل ،دخترک روبرویش می گذشت ،چشمانش را بست و ق
#روایت دلدادگی
#قسمت ۵۳ 🎬:
صبح زود بود ، آقاسید که بعد از یک هفته جستجو ، به هیچ کجا نرسیده بود و هیچ خبری از سهراب بدستش نیامده بود، گویی این پسر آب شده بود و به زمین فرو رفته بود ، آخر او در این شهر غریب بود و جز یاقوت آشنایی نداشت، کجا می توانست رفته باشد ؟
سید، مغموم و مستأصل ،به رسم همیشه که صبح جمعه راهی زیارت امام رضا(ع) میشد ، به سمت حرم حرکت کرد.
آنقدر در فکر بود که نفهمید چگونه راه را پیمود ،وقتی چشم باز کرد که خود را جلوی حرم دید ، سریع از اسب به زیر آمد ، رو به گنبد مطهر ایستاد و دست بر سینه گذاشت و مؤدبانه سلام داد : السلام علیک یا غریب الغربا....مولای خوبم از غریب ما چه خبر داری؟
وبا زدن این حرف اشک از چشمانش جاری شد ، آهی کشید و افسار اسب را در دست گرفت از جوی آب گذشت و به سمت اصطبل حرم رفت ، داخل اصطبل بزرگ شد .
برخلاف همیشه ،تعداد زیادی اسب به چشم نمی خورد ، کورمال کورمال جلو رفت ، افسار اسب را به چوب پیش رویش بست ، می خواست به عقب برگردد که در تاریکی انتهای اصطبل چیزی توجهش را جلب نمود.
دستی به چشمهایش کشید و وقتی به تاریکی عادت کردند، خوب دقیق شد ، غلامرضا بود که مشغول تیمار اسبی بود و گویا متوجه حضور او نشده بود.
البته این کار همیشگی غلامرضا این خادم پیر و مهربان بود ، مراقبت از اسبهای زائران امام ، یکی از وظایفش بود ، اما چیزی که نظر سید را به خود جلب نموده بود ، اسبی بود که غلامرضا مشغول رسیدگی به آن بود ، اسبی، درست شبیه اسب سهراب....
سید ناباورانه به جلو رفت و با خود گفت : نه....امکان ندارد....یعنی سهراب؟!
غلامرضا که حالا متوجه شخصی پشت سرش شده بود ، به عقب برگشت و تا چشمش به او افتاد ، دست از کار کشید و جلوتر آمد و با لبخند همیشگی گفت : سلام آقاسید...بَه بَه ،خوشحالم که دوباره چشمم به جمالتان ، منور می شود.
سید ،با لحنی آرام جواب سلام او را داد و گفت : سلام علیکم ، این اسب...این اسب متعلق ....
غلامرضا که متوجه حال دگرگون ،سید شده بود گفت : بله این اسب ، متعلق به همان جوانی ست که چند وقت پیش با شما به حرم آمد و وقتی غرق زیارت بود شما بسته ای مرحمتی برایش نزد من ،به امانت گذاشتید و درحالیکه سرش را تکان می داد ادامه داد : نمی دانم چه شده که یک هفته ایست مقیم حرم شده ، جز برای وضو ،قدم از حرم بیرون نمی نهد ، فکر کنم مشکلی دارد که پناه آورده به این مکان امن....
سید همانطور که صدایش از شوق می لرزید گفت : پس آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم ،یار درخانه و ما گرد جهان میگردیم .....و سپس همانطور که با دست به شانه ی غلامرضا میزد گفت : خسته نباشی خوش خبر....من باید فی الفور این جوان را ببینم....
سید با زدن این حرف ، به سرعت از اصطبل خارج شد و بی خبر از آنچه که در حال وقوع است به سمت درب ورودی حرم مطهر راه افتاد....
ادامه دارد...
📝 به قلم :ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹 ……............به نام خدا..................... #داستان «سقیفه» #قسمت : اول «اَللّهُمَ الْع
🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹
#داستان«سقیفه»
#قسمت : دوم
زمانی که این سخن از پیامبر(ص) صادر شد ، همهمه ای در بین جمعیت درگرفت ، دو نفر که رفیق همیشگی هم بودند و گوشه ای نشسته بودند ،سر در گوش یکدیگر داشتند ، اولی به دیگری گفت : یعنی محمد(ص) می خواهد از چه سخن بگوید؟ این چه موضوعی ست که ذهن او را درگیر کرده و میگوید ،مطلبی ست که اگر بدانید و عمل کنید تا ابد گمراه نخواهید شد و آنقدر مهم است که امر می کند تا قلم و کاغذ برای او بیاورند؟
دومی که برق شیطنت در چشمانش می درخشید گفت : این که واضح است ، تعجب میکنم که تا حالا نفهمیدی منظور محمد(ص) چیست!!!
او هر وقت که می خواهد سفارشی کند ، بی شک یک طرف سفارشش به پسرعمو و دامادش علی(ع) برمی گردد، کاملا مشهود است که می خواهد واقعه ای را که در حجة الوداع ابلاغ کرد ، دوباره گوشزد کند ، اگر بگذاریم حرف بزند ،تمام رشته هایمان پنبه می شود....
نفر اول در حالیکه جمعیت را می پایید ،سری تکان داد و گفت : به خدا که تو راست می گویی، بدنم مور مور میشود اگر دوباره مجبور شوم به ولایت علی(ع) اقرار کنم و دوباره با او بیعت نمایم ، کاش کاری می کردی که محمد (ص)، نتواند به مقصودش برسد.
نفر دوم ، چشمکی به او زد و گفت: انگار مرا دست کم گرفته ای ،صبر کن ببین چه می کنم و با زدن این حرف از جا بلند شد و همانطور که اشاره به پیامبر(ص) می کرد ،گفت : آهای مردم ، مگر نمی دانید که پیامبر(ص) حالش مساعد نیست و باید اطراف بیمار را خلوت کرد تا استراحت نماید....
ناگاه همهمه ی جمعیت بیشتر شد و رو به او گفتند : ساکت باش، پیامبر قلم و کاغذ می خواهد ، او اراده کرده چیزی بگوید تا ما هرگز به بیراهه نرویم و گمراه نشویم...
آن مرد نیشخندی زد و همانطور که نگاهش را از جمع می گرفت ، خیره در صورت نورانی پیامبر(ص) با صدای خشک و بلند گفت : این مرد بیمار است ، مگر نمیدانید بیماران وقتی ،مریضی بر بدنشان می افتد، دچار هذیان گویی می شوند ، بی شک او در عالمی دیگر است و دارد هذیان می گوید .... بعد از محمد(ص)، قرآن برای ما کافی ست ، مگر کتاب خدا را در بینمان نداریم؟! قرآن هست پس چه نیاز به قلم و دوات....
تا این حرف از دهان آن فرد خارج شد ،ناگهان....
#ادامه دارد...
🖊 به قلم :ط_حسینی
🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹
@bartaren
#از کرونا تابهشت
#قسمت۲۳🎬:
یکهفته ای طول کشید تا علی را راهی خانه ی عنکبوت کردیم,وقت رفتن علی,احساسات منتاقضی وجودم رافراگرفته بود,از طرفی شوق پیداکردن ورهاشدن عباسم چنگ به دلم میزد وازطرفی دلشوره ی سلامت ماندن علی به جانم افتاده بود.
اصلا این رفتن با بقیه ی رفتنهای علی فرق داشت,جوری خداحافظی میکرد که فکرمیکردم خودش میداند خداحافظی اخرش هست ویا حداقل مدت زمان زیادی قراراست همدیگر را نبینیم,بارها وبارها سفارش بچه ها راگرفت وبچه ها با صورتی غمگین نظاره گر رفتارش بودند.
این احساسات را درچشمان حسن وحسین هم میدیدم,پسرانم برای نگهداشتن پدرشان ,حتی برای یک دقیقه بیشترباپدرماندن,وقت میخریدند,زینب از علی دلکن نمیشد وبغل علی را با هیچ چیز,حتی خوراکیهایی که دوست داشت ,عوض نمیکرد,زهرا ,از من هم مستاصل تربود,با نگاهش به من میفهماند که اگر راهی داشت,کاش بابا علی ,نمیرفت.
اینجا بود که یاد جهاد مدافعین حرم وخداحافظیشان با خانواده هایشان علی الخصوص کودکان کوچکشان افتادم,اشک چشمانم سرازیر شد وبا خودمیگفتم چرا؟؟به چه گناهی؟؟؟....
به هر زحمت وترفندی بود,بچه ها را ازعلی جدا کردم,علی,این مردزندگی ام ,این تکیه گاه أمن حیاتم را از زیر قران رد نمودم وبه خداسپردمش.....
قرار بود علی اول به عراق برود واز انجا راهی اسراییل شود.
چادر به سرکردم وداخل کوچه ایستادم وتاجایی که ماشین از دیدم پنهان شد ,خیره به رد ماشین بودم.....باخودزمزمه میکردم:
در رفتن جان ازبدن گویند هرنوعی سخن
من خودبه چشم خویشتن,دیدم که جانم میرود
#ادامه دارد....
🖊به قلم……ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
#از کرونا تابهشت
#قسمت ۲۴🎬:
تا یکهفته بعداز رفتن علی ,هرروز مدام با علی تماس داشتم ,اما بعداز اینکه علی با همکارانش به اسراییل رفتند,این تماسها به هفته ای یک بار وبعضی وقتها دوهفته ای,یک بار کاهش یافت,دلیلش هم این بود که علی به خاطر امنیت خود وگروهشان باید برای ارتباط گرفتن خیلی احتیاط میکرد, انطوری که متوجه شدم ,مأموریت علی وگروهش دراسراییل ,مختص به نجات عباس نبود,یک نوع مأموریت امنیتی بود که پیداکردن عباس در حاشیه ی ان قرارداشت.
تماسهای علی خیلی کوتاه ودرحد یک احوال پرسی شده بود وتا میخواستم از وضع علی وپیداکردن عباس,سوال کنم,تماس خودبه خود قطع میشد.
تازه بعداز رفتن علی بود که کمی به خودم امدم وبه متوجه محیط اطرافم شدم .
گویا یک نوع بیماری به شدت مسری وگاهی کشنده دربین مردم چین شایع شده بود وگاهی به گوشمان میخوردکه بیماری,به دیگر کشورها هم کشیده شده...
چندسال زندگی درکشور جنایتکار وغاصب اسراییل,من رامطمین میکرد که این ویروس که معروف به کووید۱۹بود ,به احتمال صددرصد ساخته ی دست این رژیم شیطان پرست هست ,حالا هرچه که میخواهند بگویند منبعش ودلیلش چه بوده,مطمینا منشأ ان انور وامثال اوهستند,اصلا شاید همان ویروسی باشد که انور داخل ازمایشگاهش به من نشان داد ومیخواست روی من امتحانش کند.....
باید کاری میکردم که اگر چنین ویروسی وارد ایران شد,جان خودم وبچه هایم که امانت علی بودند درامان بماند....
درست است بهترین راه همین بود....
#ادامه دارد...
🖊به قلم……ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
#روایت دلدادگی
#قسمت ۵۴ 🎬 :
سید ، بی خبر از آنچه که در حرم مطهر می گذشت ، به شتاب خود را به جلوی درب ورودی رسانید ، سربازان که او را به خوبی می شناختند ، به احترامش سر پایین آوردند و یکی از آنها گفت : عذر خواهیم ، چون حرم را برای شاهزاده فرنگیس خلوت نموده ایم ، اجازه بدهید که ورود شما را به آستان مطهر ،به اطلاع بانو برسانیم .
سید بله ای گفت و با خود اندیشید ،اگر حرم را قرق کرده اند ، پس بی شک ،سهراب در جوار ضریح نمی تواند باشد ، پس بهتر دید اطراف را نگاهی بیاندازد و وقتی آقا سید از درب ورودی دور می شد ، گلناز هم خود را با عجله به فرنگیس رسانید.
گلناز که متوجه سهراب شده بود و از این معجزه بر جای خود خشک شده بود ، تا دهان باز کرد که چیزی بگوید ، فرنگیس از ترس اینکه ،گلناز ناخواسته ، حرف دل او را عیان کند ، به میان صحبت گلناز پرید و همانطور که قران را به آرام از بین دستان سهراب بیرون می کشید ، با دست پاچگی از جا بلند شد ، بوسه ای بر ضریح مطهر زد و همانطور که آخرین نگاه را به چهره ی این جوان زیبارو و جسور می کرد ، به گلناز امر نمود تا به بیرون از حرم بروند.
گلناز که هنوز در شوک دیدن سهراب بود ، با دیدن این حرکت فرنگیس ، به خود آمد و درحالیکه به سمت درب می رفتند ، سر در گوش خانمش برد و گفت : خدای من ، این معجزه ی امام رضا(ع) است، بانوی من ،حال که ایشان را یافتید ، چرا اقدامی نمی کنید؟
برگردید و به او چیزی بگویید...یا حداقل یکی از سربازان را بفرستید تا او را به قصر دعوت کنند.
فرنگیس که انگار ذهنش درگیر بود ، هیسی کرد وگفت : مهم این است جایش را پیدا کردیم ، باید به قصر بروم ، افکارم را متمرکز کنم و ببینم،چه باید بکنم ،اصلا از چه راهی وارد شویم .
گلناز من ومن کنان گفت : اگر در همین مدت کوتاهی که می خواهید تصمیم بگیرید و راهی انتخاب کنید ، این جوان از حرم رفت چه؟!
فرنگیس با غضب به سمت او برگشت و گفت : اولاً زبانت را گاز بگیر ، درثانی وقتی او هفت روز است مقیم حرم شده، بی شک نصف روز دیگر هم می ماند ، کاملا مشخص است او جایی برای ماندن نداشته و در این دیار ،غریب است.
جلوی درب ورودی رسیدند ، فرنگیس با نگاهی به اطراف ، رو به گلناز گفت : پس سید کجاست؟ مگر نگفتی پدر عروسمان اینجاست؟
گلناز شانه ای بالا انداخت و هر دو دختر جوان با شوری تازه درون دلشان ،سوار بر کالسکه شدند.
حال فرنگیس ،زمین تا آسمان فرق کرده بود با زمانی که وارد حرم شده بود و بی شک این معجزه ی عشق بود و از آن بالاتر معجزه ی امام رضا (ع) ....
فرنگیس ، این دختر پاک طینت و ساده دل ، فکر می کرد وصال به همین راحتی ست ،اما نمی دانست که سختی ها پیش رو دارد و هجران ها در تقدیرش نوشته شده....
و سهراب بی خبر از آتش عشقی که درون فرنگیس شعله کشیده بود ، خیره به رد رفتن این پری آسمانی ، حسی تازه را درک می کرد ،که تا به حال هرگز طعمی اینچنین نچشیده بود...
#ادامه دارد....
📝 به قلم : ط_حسینی
@bartaren
💦🌨💦🌨💦🌨
#رمان های جذاب و واقعی📚
🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹 #داستان«سقیفه» #قسمت : دوم زمانی که این سخن از پیامبر(ص) صادر شد ، همهمه ای در بین جمعیت د
🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹
#داستان «سقیفه»
#قسمت : سوم
ناگهان مردی دیگر که سیمای نیکو کاران را داشت از جا برخاست و رو به آن شخص گفت : چه می گویی مردک؟ آیا خود آگاهی که چه حرفی زدی؟ مگر تومسلمان نیستی؟ مگر تو قرآن نخواندی ؟ تو که می گویی قرآن بعد از شما برای ما کافی ست، مگر خداوند در آیات قرآن بارها و بارها متذکر نشده که کلام رسول الله جز وحی ، چیز دیگری نیست؟ مگر خدا در قرآنش نفرموده که : بیهوده گویی در ذات پیامبر(ص) نیست ؟ مگر نمی دانی حرف از روی هوی و هوس ،از دهان پیامبر(ص) بیرون نمی آید؟
اگر ادعای مسلمانی داری و قرآن را نیز خوانده ای ،پس باید بدانی آنچه که گفتم جز حقیقت محض نیست، چرا با این کلامت به پیامبر(ص) توهین می کنی؟
در این هنگام ، فرد اول که دید رفیقش در بد مخمصه ای گرفتار شده و دانست اگر کاری نکند ،بی شک آنها رسوا خواهند شد و حرف پیامبر (ص) به کرسی مینشیند و می گویید آنچه را که به او حکم شده و می نویسد آن مطلبی را که نقشه های آنان را نقش بر آب می کند ، پس با اشاره به هوادارانی که در جمع داشت ، همهمه ای به پا کرد که دیگر صدا به صدا نمی رسید.
صدای محزون رسول الله (ص) در صدای یارانی نادان گم شد ، آنها حرمت پیامبر را نگه نداشتند و جمع صحابه هرکس نظر خودش را میداد و شروع به نزاع با یکدیگر نمودند.
پیامبر که از این جمع دنیا طلب دلزده شده بود ، با اشاره ی دستش به علی (ع)، این تنها یار صدیقش، فهماند که جمعیت را از اتاق متفرق کنند.
پیامبر از آن جمع ، خصوصا آن شخص روی برگردانید و امر کرد تا آنجا را ترک کنند و رو به صحابه فرمود: از نزد من برخیزید و دور شوید که سزاوار نیست در محضرمن نزاع و کشمکش کنید.
به امر پیامبر(ص) ،همه ی حضار آنجا را ترک کردند بدون آنکه بدانند که عقوبت بی توجهی به امر پیامبر(ص) و حکم خداوند ، برایشان چه گران تمام می شود و این دین سراسر نور را به چندین فرقه که همه جز یکی شان ،اهل جهنم هستند ، تقسیم می کند.
حال پیامبر(ص) ماند و بهترین یارانش ، پیامبر(ص ) بود و علی (ع) و فاطمه(س) و فرزندانش....
#ادامه دارد...
🖊به قلم : ط_حسینی
🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹
@bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
#از کرونا تابهشت #قسمت ۲۴🎬: تا یکهفته بعداز رفتن علی ,هرروز مدام با علی تماس داشتم ,اما بعداز اینک
#از کرونا تابهشت
#قسمت ۲۵🎬:
وقتی در اسراییل بودیم,قبل از شروع زمستان,اساتید ما برخلاف تجویز هایشان برای بقیه ی کشورها که واکسن انفلوانزا و...راتجویز میکردند واین هم خیانتی بزرگ به نسل بشر بود .برای ما باالصطلاح یهودیها وهم کیشان خودشان، دارویی گیاهی راتجویز میکردند که تهییه کنیم ودرهرماه، سه شب قبل از خواب در دهانمان بریزیم وپشت سرآن چیزی نخوریم وحتی ابی هم ننوشیم,این دارو ضدویروسی قوی بود که بدن را درمقابل انواع واقسام ویروسها ایمن میکرد وبعد متوجه شدم ,سند این دارو وکاشف این دارو یکی از معصومین شیعه هست ,به عطاری سر خیابان رفتم ومقداری هلیله سیاه ومقداری مصطکی ومقداری شکر سرخ گرفتم,انها را اسیاب کردم وبه نسبت مساوی باهم مخلوط نمودم,شب به اندازه یک قاشق مرباخوری روی زبان بچه ها ریختم,حسن وحسین وزهرا خوردند اما زینب ,تا دارو به دهانش رسید ,دارو راکه بیرون ریخت هیچ,هرچه خورده بود هم بالا اورد ,اخه دارو کمی گس وبد مزه بود.
باید فکری به حال زینب میکردم,خصوصا الان که این ویروس وارد ایران وشهرقم هم شده بود...
#ادامه دارد....
🖊 به قلم ………ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
#از کرونا تا بهشت
#قسمت۲۶🎬:
روزها درپی هم میگذشت وتماسهای علی هم قطع شده بود,بچه ها بد قلقی میکردند وحال روحی ورپانی من هم تعریفی نداشت.
بیماری کویید۱۹یا همان کرونا درایران وجهان غوغا به پا کرده بود وهرروز قربانی میگرفت ,پزشکان توصیه به خانه نشینی وقرنطینه میکردند.
چون ویروس ناشناخته بود پس روش مقابله با ان هم ناشناخته بود,فقط میتوانستیم پیشگری کنیم .
من وبچه ها از خانه خارج نمیشدیم,درخانه, سرخودم را با اموزش وحفظ قران به بچه ها واموزش خواندن ونوشتن ومعارف زندگی به زهرا ,گرم میکردم.
حقوق علی که هرماه به حسابش میامد کفاف زندگیمان را میداد,اما خرید مایحتاج زندگی با خودم بود.
هنگام بیرون رفتن ,اصول بهداشتی را رعایت میکردم ,هرچند که ته قلبم این بود,این بیماری ویرانگر توطیه ایست کثیف برای تغییر سبک زندگی اسلامی مردم وازطرفی مردن وکم شدن مردم ,خصوصا کشورهای اسلامی وجهان سوم وهمچنین لنگ شدن چرخ اقتصادی کشورهای بزرگی مثل چین وژاپن...واضح بود که این یک ترور بیولوژیک هست,تروری که ادامه ی طرحهای قبلیشان مثل واکسیناسیونها وتغییر ذایقه ملت وانحراف نسلهای پاک بود ولی ایناراین ترور,به یک باره ودسته جمعی باید صورت بگیرد,انگار این شیطان پرستان کاسه ی صبرشان لبریز شده بود...
ولی ته دلم میگفت انتهایش شیرین است وبه قول ایرانیها(عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد)
درست در همین اوضاع واحوال بود که زینب درحین بازی با حسن وحسین از روی مبل افتاد واز درد دست ,آهش به اسمان رفت.
وقتی وضعیت دستش رابررسی کردم,طبق اموزشهای پزشکی که داخل تل اویوو دیده بودم,بهم محرز شد که مچ دست بچه شکسته,باید طوری بی حرکتش میکردم,به ناچار حسن وحسین راسپردم دست زهرا وزینب را با خودم به درمانگاه نزدیک خانه بردم.
چشمم به گنبد وبارگاه حضرت معصومه س افتاد,اشکهایم جاری شد,صحن وسرایی که روزگاری مأمن وملجاء شیعیان ودرماندگان بود,با درهای بسته وخالی از زایر خودنمایی میکرد....
اهسته باخود زمزمه کردم:چرا؟خدا چرا؟؟به چه گناهی باید برسر بندگانت اینچنین اید؟؟خداوندا هنوز کاسه ی صبرت لبریز نشده؟؟
عجب صبری خدا دارد....
#ادامه دارد...
🖊به قلم……ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
👿
#رفتن به قسمت اول
#دام شیطانی 😈
👇👇👇👇
https://eitaa.com/bartaren/921
🕷🕸🦋🕸🕷🕸
#پروانه ای در دام عنکبوت
#رفتن به پارت اول
👇👇👇
https://eitaa.com/bartaren/1259
💕💕💕💕
#روایت دلدادگی
#رفتن به قسمت اول 🎬
#ادامه دارد...
👇👇👇
https://eitaa.com/bartaren/1845
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
#از کرونا تا بهشت
#رفتن به قسمت اول
#ادامه دارد ...
👇👇👇👇
https://eitaa.com/bartaren/2827
🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤
#سقیفه
#رفتن به قسمت اول
#ادامه دارد ...
👇👇👇👇
https://eitaa.com/bartaren/2983