#از کرونا تابهشت
#قسمت۳۹🎬:
صفحه ی مجازی ووب سایت را باز کردم کلی پیام با زبانهای مختلف برام اومده بود.خواندنشان شاید روزها طول میکشید اما همه تأکید کرده بودند که سر ساعت مشخص شده ,برای ظهور منجی اخرالزمان دعا کردند
خیلیا از من خواسته بودند که این کار را راس همون ساعت وهرشب انجام بدهیم..
پیشنهاد خیلی خوبی بود ,پس یه متن نوشتم مبنی برتداوم این طرح تا امدن منجی,به زبانهای مختلفی که بلد بودم ترجمه کردم وگذاشتم داخل صفحه ها.....
تاشب خبری نشد اما وقت غروب افتاب بادی شدید همراه با گردوخاک ,قم را درنوردید ,ساعتی بعد از تلویزیون اعلام شد,زلزله ی بسیار بزرگی درحد نه ریشتر سوریه را لرزانده,فعلا از تعدادتلفات هیچ چیز دردسترس نیست اما از,شواهد برمیاد که خسارات زیادی وارد امده....کم کم که خبرها بیشترشد متوجه شدیم شدت این زلزله انقدر زیاد بوده که درفلسطین,اردن,ترکیه عراق وخیلی کشورهای همسایه احساس شده وبه کشورهای نزدیکتر به سوریه هم خسارات جانی ومالی زیادی وارد امده....
اوضاع همه جا بهم ریخته بود ,از همه جای جهان برای کمک به اسیب دیدگان زلزله,نیرو وکمک ارسال میشد.اصلا وضع بدی بود,از یک طرف کرونا وچندین بیماری ناشناخته دیگر که به تازگی دربین مردم دیده شده بود,قربانی میگرفت,از یک طرف جنگ وکشتاری که راه افتاده بود قربانی میگرفت وحالاهم این زلزله,بعداز انتشار تصاویری از خسارتها,کارشناسان اذعان کردند که هزارن نفر کشته ,هزاران نفرمفقود وهزاران نفر بی خانمان شده اند....
🖊به قلم……ط_حسینی
#ادامه دارد...
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
#از کرونا تابهشت
#قسمت۴۰ 🎬
روز بعد ,خیلی از کسانی که صفحه های مجازی را دنبال میکردند ,سوالات زیادی درباره زلزله اخیر پرسیده بودند اما معنی تمام انها این بود:ایا این زلزله نشانه ی ظهور منجی است.
داخل خیلی از کتابهای شیعه روایات متعددی,خبراز زلزله ای درشامات , در نزدیکی ظهور میداد اما به دلیل اینکه ,گاهی این خبرها وروایات توسط یهودیهای مغرض دستکاری شده بودند تا اینکه مردم از واقعیت به دور باشند.
نمیتوانستم با اطمینان بگویم که این زلزله علایم ظهور است اما ابراز امیدواری میکردم که ان شاالله همین است که فکرمیکنیم.
تصاویر ارسالی از سوریه خیلی وحشتناک وتأثر برانگیز بود,بعضی وقتها برآن میشدم که برای کمک به انها دواطلب شوم,اما با پنج بچه ی قدونیم قد وبدون پدر, نمیتوانستم کاری کنم.
کمپینی تشکیل دادیم تا برای دریافت کمکها از همه جای جهان اعلام امادگی کنیم.
اما انگار کل دنیا دچار قحطی شده بود وواقعا هم کمبود یا نبود مایحتاج زندگی, زیاد شده بود حتی در ایران,خیلی از اقلام خوراکی ومصرفی مردم یا نایاب شده بود ویا باقیمت خیلی زیاد به فروش میرسید ,به راستی که جهان درآستانه ی نابودی بود.
باخودم فکر میکردم ,وضعیت ایران که کشور أمن منطقه است ,اینگونه باشد,وضعیت سوریه با ان گروه های تکفیری وزلزله وقحطی حتما أسف انگیز است...
چند روز دیگر سیزده رجب است وروز پدر,غصه ی این بلاها یک طرف وغصه ی نبود علی,این مرد زندگی من وبهانه های بچه ها که همه از نبود علی نشأت میگیرد هزار طرف....
آخ علی علی...کجایی؟؟چرا همه جا نشانه ات راحس میکنم واما هیچ جا نشانی از تو نمیبینم.....
هنوز ته قلبم به من میگوید,علی جایی زیر همین اسمان کبود,زنده است و نفس میکشد...
🖊به قلم…ط_حسینی
#ادامه_دارد ..
💦🌨💦🌨💦🌨💦
#رمان های جذاب و واقعی📚
#روایت دلدادگی #قسمت ۶۰ 🎬: بعد از غروب آفتاب ، گلناز که صورتش از شوق می درخشید وارد اتاق شاهزاده خ
#روایت دلدادگی
#قسمت ۶۱ 🎬 :
صبح زود ، صدای شاداب دخترانه ای در زمین چمن پشت عمارت حاکم پیچیده بود.
روح انگیز با شتاب روسری را به سرش کرد و وارد بالکن طبقه ی دوم عمارت شد ، حاکم خراسان روی صندلی رو به فضای چمنکاری شده نشسته بود و سوارکاری تنها دخترش را که با شور و شوقی کودکانه همراه بود ، نگاه می کرد.
با وارد شدن روح انگیز ، حاکم نگاهی به او انداخت و همانطور که با لبخند جواب سلام همسرش را می داد ، فرنگیس را به او نشان داد و گفت : نگاه کن روح انگیز، چقدر ماهرانه سوارکاری می کند ، حیف که دختر است ، اگر پسر بود از او رستمی پهلوان می ساختم و بعد چشمهایش را ریز کرد و ادامه داد : ببینم مگر نگفتی فرنگیس حالش کمی دگرگون و تب دار است ،اینکه مثل بره آهو جست و خیز می کند.
روح انگیز بالای سر همسرش ایستاد و همانطور که با دستهای ظریف و کشیده اش شانه های حاکم را ماساژ میداد گفت : نمی دانم به خدا ، من که سر از کار این دختر درنیاوردم ، دیروز همچون کوره ی آتش میسوخت و چندین روز هم از خورد خوراک افتاده بود ، اما به محض اینکه از حرم امام برگشت ، انگار زیررو شده بود . گویی معجزه ای به وقوع پیوسته بود.
حاکم دستان روح انگیز را در دست گرفت و به صندلی کنارش اشاره کرد تا بنشیند.
روح انگیز در کنار حاکم قرار گرفت و حاکم همانطور که خیره به حرکات فرنگیس بود گفت : باید زودتر شوهرش دهیم ، تا نشاط و سرزندگی دارد وگرنه مردم هزار حرف پشت سرمان میزنند و رو به همسرش ادامه داد : تو که مادرش هستی زیر زبانش را برو و ببین از اینهمه خواستگارهای رنگ و وارنگ کدام یک را می پسندد...
روح انگیز آهی کوتاه کشید و گفت: انگار این دختر با بقیه ی دختران فرق دارد ، خوی مردانه اش بر زنانگی غلبه کرده ، گاهی اوقات فکر می کنم دلی در سینه ندارد ، الان نگاهش کن ، حرکاتش مانند مردی چابک سوار است تا یک دختر نازک نارنجی..... آنطور که فهمیدم بر خلاف من که بهادر خان را جوانی برازنده میدانم ،فرنگیس از او بیزار است.
اما پسر مشاور اعظم تان هم روی خواستگاری اش بسیار پافشاری می کند ، نگران نباش به شما قول می دهم به ماه نکشیده او را سر سفره ی عقد می بینی ،حالا یا بهادر خان یا مهرداد پسر مشاور....باید یکی از این دو را انتخاب کند....
حاکم سری تکان داد و گفت : ان شاالله که چنین شود....
ادامه دارد...
📝به قلم :ط_حسینی
💦🌨💦🌨💦🌨
#رمان های جذاب و واقعی📚
🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹 #داستان «سقیفه» #قسمت : دهم 🎬 خبر ارتحال پیامبر (ص) به گوش براء بن عازب رسید ، براء بن عا
🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹
#داستان«سقیفه»
#قسمت : یازدهم 🎬
براء بن عازب ،شیون کنان خود را به مسجد و بنی هاشم رساند و درب خانه ی پیامبر(ص) را به شدت زد.
فضل بن عباس ،پسر عباس عموی پیامبر درب را گشود و تا چشمش به براء افتاد گفت : چه شده ؟ چرا اینچنین پریشانی؟!
براء با دو دست بر سرش کوبید و گفت :خاک بر سر مردم شد ، نتوانستد بیعتی را که پیامبر(ص) در زمان حیات مبارکش، برای علی(ع) گرفت، حفظ کنند، مردم در سقیفه با ابوبکر بیعت کردند و اکنون هم به سمت مسجد می آیند تا ابوبکر به نام خود خطبه بخواند و از همگان بیعت بستاند.
فضل بن عباس ،سری به نشانه ی تأسف تکان داد و گفت : بدانید که دست های شما تا آخرالزمان آلوده شد، همانا من به شما دستورهایی داده بودم و شما سرپیچی کردید.
در همین حین صدای غلغله ای ازبیرون مسجد بلند شد ، ابن عباس داخل خانه ی پیامبر(ص) شد و درب را بست.
ابوبکر و جمعی از صحابه وارد مسجد شدند، بی توجه به شیون و ناله ای که از سوی خانه ی پیامبر(ص) می آمد، ابوبکر بر منبر رسول خدا بالا رفت و به نام خود خطبه ی خلافت خواند، پس از آن مشغول ستادن بیعت شد و پس از آنکه تمام جمع حاضر، دست در دست ابوبکر نهادند ، عمر که رفیق شفیق او محسوب میشد ،برای آسودگی خیالشان سر درگوش خلیفه ی تازه تعیین شده ،برد و پیشنهادی داد .
ابوبکر با شنیدن پیشنهاد عمر از جا برخاست و از منبر رسول الله پایین آمد ، همگان فکر می کردند که او می خواهد به منزل پیامبر(ص) برود و خود را در این غم عظمی شریک کند ،اما متوجه شدند که آنها قصد بیرون رفتن از مسجد را دارند...
براء بن عازب که تمام حرکات آنها را زیر نظر داشت ، به دنبال آنها از مسجد خارج شد....
#ادامه دارد....
🖊به قلم : ط_حسینی
🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹
@bartaren
#از کرونا تابهشت
#قسمت۴۱🎬:
سیزده رجب هم با تمام شادیها وغمهایش به سر رسید
شادی از عید مسلمین وتولد مولایم علی ویادآوری ترک خوردن دیوار کعبه وغم برای نبود پدر فرزندانم......
جهان پراز اشوب وجنگ ودرگیریست،وضع سوریه هنوز اسف انگیزاست وهزاران نفر در زیر اوارها مدفون شدند
وهم اینک ساعت موعود وطبق چند شب گذشته دست به دعا برداشتیم تا بطلبیم انچه را که سالها غافل از او بودیم.
جالب است که کاربران مجازی وغیر مسلمان از بعضی شیعه ها پیگیرترند وهرشب پیام میدهند که راس ساعت, منجی را از خدا خواستنه اند واز من بیچاره میخواهند که به انها اطمینان دهم منجی ,روزهای اینده در برابر چشمان جهانیان است.
خبری که امروز در تلویزیون وصفحه های مجازی دست به دست میشد میخکوبم کرد,صبح امروز پانزدهم رجب ,عده ای سوء استفاده گر ,از اوضاع نابسامان سوریه ,استفاده میکنند وبا گروهی به سرکردگی مردی به نام عثمان,علم دادخواهی وعدالت طلبی رابرمیدارند وبه مقر دولت سوریه حمله میکنند وگویا دولتیان راقتل عام میکنند,بعضی اخبار از کشته شدن بشار اسد خبر میدهد.
نمیدانم چقدر صحت دارد ,اما همه جا این خبر دهان به دهان میشود,هنوز هیچ کس از سردرمداران وشیاطین عکس العملی نشان نداده اند...
تا سخنان این عثمان وگروهش را نشنوم نمیتوانم بگویم که پشت این علم عدالتخواهی چه نهفته است اما مردی که دراوضاع نامناسب کشورش ,دولت را از پا درمیاورد نباید نیت خیرخواهی داشته باشد....
#ادامه دارد....
🖊به قلم……ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
#از کرونا تابهشت
#قسمت۴۲🎬:
اخبار جدیدی از سرتاسر جهان میرسید وهمه خبراز واقعه ای بزرگ میداد,اول صبح بود,با کمک زهرا بساط صبحانه را جمع کردم ومیخواستم ظرفها رابشورم,در همین حین کلیپی که برایم رسیده بود را دانلود کردم ودرحالی که ظرفها رامیشستم,گوشی را گذاشتم روی بلندگو تاصدای کلیپ را هم بشنوم.
انگار قسمتی از سخنرانی همین عثمان که درسوریه قیام کرده،بود.
با دقت گوش کردم,چه حرفهای قشنگی میزد,حرف از زنده کردن احکام اسلام,حرف از عدالت میزد ومیگفت:بیایید به ما بپیوندید با ما بیعت کنید تا دنیا را به بهشتی زیبا تبدیل کنیم...
چقدر حرفهایش اغوا کننده وآشنا مینمود,اره درسته، دقیقا حرفهای دولت اسلامی عراق وشام یا همان داعش رامیزد ,زمانی که موصل را فتح کردند ومرکز حکومتشان نمودند,دقیقا همین حرفهارا بلغور میکردندو به خورد ملت میدادند وباهمین وعده ها عده ای راهمراه خودکردند وچه سرها نبریدندوچه کودکانی رانابود نکردند وچه جنایتها که مرتکب نشدند,با شنیدن این حرفها ,شکم تبدیل به یقین شد که این عثمان ,حاکم خود خوانده شام از طرف یهود وصهیونیست حمایت میشود .
دستهایم را پاک کردم ودوباره کلیپ را از اول ,آوردم تا تصویرش را هم ببینم.
مردی که پرچمی سرخ رنگ کنارش اویزان بود,خدای من ,هرچه بیشتر دقت میکردم وبه تصویر این مرد زل میزدم ,مطمین تر میشدم....درسته....خودشه.....باورم نمیشد....
#ادامه دارد....
🖊به قلم……ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
#روایت دلدادگی #قسمت ۶۱ 🎬 : صبح زود ، صدای شاداب دخترانه ای در زمین چمن پشت عمارت حاکم پیچیده بود.
#روایت دلدادگی
#قسمت ۶۲ 🎬:
قبل از ظهر بود که فرنگیس ، گلناز را برای کسب خبری از سهراب به عمارت حکمرانی که به نوعی ساختمان اداری قصر محسوب میشد فرستاد .
گلناز که دخترکی زبر و زرنگ بود ، خود را به شکیب رسانید و متوجه شد ،شاهزاده فرهاد طبق قولی که به او داده ،عده ای را برای آوردن سهراب ،روانه ی حرم نموده، گلناز ترجیح داد تا آمدن سربازان و مشاهده ی سهراب در همان اطراف بماند.
دقایق به کندی می گذشت ، گلناز نزدیک عمارت حکمرانی و فرنگیس بعد از سوارکاری در اتاقش ، بی صبرانه منتظر شنیدن خبری خوش بودند.
بالاخره نزدیک ظهر ، دسته ای سرباز وارد عمارت شدند ، اما هر چه که گلناز چشم دوانید ، اثری از سهراب ندید، با خود گفت حتما اشتباه کرده و این گروه سربازان ، آن دسته ای نیست که او فکر می کرده ، ساعتی دیگر صبر کرد و چون دید ،خبری نشد ، تصمیم گرفت بار دیگر دست به دامان شکیب شود.
خودش را به دربی که شکیب آنروز نگهبانش بود رساند ،شکیب متوجه حضور او شد و خوب میدانست برای چه آمده ،با من ومن گفت : سلامی دوباره بانوی جوان....شما هنوز اینجایید؟
گلناز که گذشت زمان و بی خبری باعث شده بود صبر از کف دهد و اندکی خشمگین باشد گفت : نه...من در ملکوتم و این روحم است با شما صحبت می کند، خوب می دانی که برای چه آمدم و تا خبری کسب نکنم نمی روم. حالا بگو چرا خبری نشده؟ نکند سربازان شاهزاده فرهاد آب شده اند و به زمین رفته اند؟
شکیب با تأسف سری تکان داد و گفت : انگار سهراب آب شده و به زمین رفته، آنها قریب یک ساعت پیش آمدند، اما هرچه حرم و اطرافش را جستجو کردند، خبری از سهراب نبوده....
دنیای پیش روی گلناز تیره و تار شد...همانطور که سرش به دوران افتاده بود ، دست به دیوار گرفت و روی سکوی کنار درب نشست و با خود گفت: خدای من، چگونه این خبر را به بانویم دهیم، بی شک اینبار ......وای.....
و فرنگیس بی صبرانه منتظر رسیدن خبری از سهراب بود و بی خبر از اینکه ،در این لحظات سهراب به همراه کاروانی کوچک ، از دروازه ی بزرگ خراسان بیرون رفته تا سفری دور و دراز را شروع کند .
#ادامه دارد....
📝به قلم : ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹
#داستان «سقیفه»
#قسمت : دوازدهم
براء بن عازب ،به دنبال گروهی که سر دسته ی آنان ،خلیفه ی تازه تعیین شده و رفیقش بودند حرکت کرد .
آنها وارد کوچه های مدینه شدند وبه هرکس میرسیدند ، با شیطنت او را شناسایی می کردند و بالاجبار دست اورا در دست ابوبکر قرار می دادند و بااصطلاح برای ابوبکر بیعت میستاندند.
براء با دیدن این صحنه ،به سرعت از بین آن جمع بیرون آمد و شیون کنان خود را به مسجد رساند.
از آن طرف ، یاران باوفای پیامبر در منزل ایشان جمع بودند.
سلمان که از زمان ارتحال پیامبر(ص) در کنار علی(ع) بود ، می گوید : خدمت علی(ع) بودم، علی طبق وصیت پیامبر(ص) که فرموده بودند غیر از علی (ع) کسی غسلش را بر عهده نگیرد و علی به کمک جبرئیل ،پیکر مطهرپیامبر(ص) را غسل داد به این طریق که هر عضوی را می خواست غسل دهد، برایش توسط ملائکه برگردانده می شد.
وقتی غسل و حنوط و کفن او به پایان رسید، علی (ع) به سلمان امر کرد تا به همراه ابوذر و مقداد و فاطمه (س) و حسن و حسین که کودکانی بیش نبودند داخل اتاق شوند.
علی(ع) جلو ایستاد ، ما هم پشت سر او به صف ایستادیم و بر جنازه ی پیغمبر نماز خواندیم.
قبل از اینکه مهاجرین و انصار وارد اتاق شوند و ده نفر ده نفر بر پیکر پیامبر(ص) نماز بخوانند ، سلمان خود را نزدیک علی(ع) نمود و آرام گفت : این مهاجرین و انصار که الان پیدایشان شده ، من با چشم خود دیدم ،در مسجد با ابوبکر به عنوان خلیفه بیعت کردند ، هم اکنون در مسجد بلوایی به پاست یکی یکی جلو می آیند بیعت می کنند، آنهم نه با یک دست ، با دو دست بیعت می کنند!!
علی (ع) رو به سلمان گفت : ای سلمان، هیچ فهمیدی اولین کسی که روی منبر پیامبر(ص) با ابوبکر ،بیعت کرد ، چه کسی بود؟
سلمان عرض کرد: نشناختمش ، فقط همین قدر می دانم که او را در سقیفه ی بنی ساعده هم دیدم و هنگاهی که بحث بالا گرفت با انصار مخاصمه می کرد تا به نتیجه ی دلخواهی برسد و اولین کسی که با او بیعت کرد مغیره بود بعد از بشیربن سعید، سپس ابو عبیده، عمربن خطاب،سالم غلام ابی حذیفه و معاذبن جبل...
علی (ع) فرمودند: درباره ی اینان از تو سؤال نکردم، بگو آیا فهمیدی اولین کسی که از منبر بالا رفت و با او بیعت کرد که بود؟
سلمان گفت : عرض کردم که نفهمیدم چه کسی بود ،ولی پیرمردی سالخورده را دیدم که بر عصا تکیه کرده و گویا پیشانی اش در اثر سجده زیاد پینه بسته بود و نشان میداد در عبادت کوشاست او در حالی که گریه می کرد از منبر بالا رفت و گفت : شکر خدا قبل از مردن تو را در اینجا دیدم ،دستت را برای بیعت دراز کن ، ابوبکر دستش را جلو برد،او هم بیعت کرد و گفت :«روزی ست مانند روز آدم» و سپس از منبر پایین آمد و از مسجد خارج شد.
امیرالمؤمنین فرمودند : ای سلمان، آیا او را شناختی؟
سلمان گفت : نه ! ولی از گفتارش ناراحت شدم، مثل این که مرگ پیامبر(ص) را به مسخره گرفته بود....
علی(ع) فرمود :....
#ادامه دارد....
🖊به قلم :ط_حسینی
🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹
@bartaren
آتشی اندرسرای یک پری افتاده بود...
پشتِ در....
نشکفته غنچه ای ،جان داده بود...
دست بر دیوار.....
دنبال امامش ....
می دوید....
تا رهاند بند از دست حبیبش...
می دوید....
سوی مردش می دوید....
از سینه اش خون می چکید....
می فتاد و ...
چونکه بر می خواست....
بر زمین.....
خون می چکید....
دلگویه.....حسینی
@bartaren
#از کرونا تا بهشت
#قسمت۴۳🎬:
اره من این نشانیها راجایی خوانده ام, کلیپ را استپ کردم وفوری به سمت کتابخانه رفتم,نهج البلاغه راباز کردم،ج۱ص۱۹۴ بود,مولا علی ع مشخصات سفیانی را اینچنین داده بود:او فرزندآکله الاکباد(هندجگرخوار)است, صورتی خشن وترشرو دارد,سر اوبزرگ ودرصورت او اثر آبله است,وقتی به اونگاه میکنی گمان میکنی که یک چشم دارد اما چنین نیست بلکه یک چشم اوفشرده تر از چشم دیگر است,نام اوعثمان وپدرش عتبه است...
هزار وچندین سال پیش مولایم علی ع نشانه های این گرگ خونخوار را داده بود وحالا با یک نگاه به تصویر ,یاد این کلام مولا افتادم ,چون زمانی که قبل از این نهج البلاغه رامیخواندم به اینجایش رسیدم ,تصویر را در ذهنم تصور کردم وثبت نمودم....
خدایاااا شکرت....ظهور نزدیک است...ازخوشحالی درپوست خود نمیگنجیدم,نا خوداگاه به طرف حسن وحسین وعباس که کنارم داشتند بازی میکردند رفتم وهرسه شان را دربغلم گرفتم وبوسیدم...اشک میریختم واشک شوق بود....
کم کم در خبرها امد که رژیم صهیونیستی با همدستی سعودیهای صهیونیست وبرخی کشورهای عربی نیروهای زیادی به سوریه اعزام کرده اند تا درسپاه عثمان خدمت کنند,نعمانی نامی در همه ی کشورها راه افتاده بود وبرای عثمان,یاهمان سفیانی بیعت میگرفت وعجیب اینکه خیلی از مردم سوریه بااوبیعت کردند وبه سپاهش پیوستند...
لشکر سفیانی روز به روز,بیشتر وبیشتر میشد وهمه صحبت از خوبی ومهربانی وعدالت سفیانی میکردند تااینکه...
#ادامه دارد...
🖊به قلم……ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
#از کرونا تابهشت
#قسمت۴۴🎬:
انگار اشتهای سفیانی سیری ناپذیر است ,عمده ی مناطق سوریه را تحت تسلط خودش دراورده و البته با کمک اسراییل جنایتکار وته مانده های امریکای خبیث وسعودیهای کثیف.
عربستان دراستانه ی تکه تکه شدن است انگار حکومت سعودیها روبه نابودیست ,خبرهای ضدونقیضی مبنی بر کشته شدن بن سلمان پخش شده اما هیچ کس از صحت وسقم آن خبر ندارد.دریمن دین تشیبع درحال پیشرویست.
امروز خبری پخش شد که سفیانی حاکمانی از طرف خود تعیین کرده بر سوریه گماشته وخودش راهی مصر شده,حالا در مصر چه کارهایی انجام دهد خدا میداند؟
دنبال کننده های صفحات مجازی و وب سایتم زیاد شده اند,اکثر افراد سوالشان این است ,ایا این شخصی که درسوریه به اسم اسلام قیام کرده,همان منجی اخرالزمان است؟؟
ومن بااطمینان به انها گفتم:این منجی نیست اما نشانه ای حتمی از ظهور منجی است واین قیام کننده شخصی است که درمقابل منجی می ایستد....
ماه رجب وشعبان تمام شده وما درماه رمضان قرار داریم,بچه ها درست هست که سنشان به گرفتن روزه نرسیده اما همراه من وزهرا برای سحری بیدار میشوند وروزه هم میگیرند,امروز حسن وحسین وعباس پرده از راز روزه گرفتنشان برداشتند وگفتند,نذر کردیم برای ظهور امام زمان عج روزه بگیریم ,تا نشان دهیم چقدر بزرگ شدیم ودرسپاه امام با ادمهای بد وکسانی که بابا راکشتند,بجنگیم.
اشکم جاری شد...علی ....علی...کجایی؟؟بوی ظهور به مشام میرسد اما توهستی ونیستی.....هنوز ته قلبم میگوید علی زنده است اما بیرون .....
نمیدانستم ,درد بی خبری از علی خیلی کوچکتراز دردهایست که قراراست ,ببینم....
#ادامه دارد...
🖊به قلم……ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
🖤🖤🖤🖤🖤
با توجه به اینکه ایام شهادت مادرمان زهراس ،همراه با ایام شهادت شیعه ی پاکباخته ی او، حاج قاسم عزیزمان ،شده است ، دلگویه ای از دلم برآمده، تقدیم شما خوبان، ان شاالله بر دلتان بنشیند....
شیعه یعنی پیرو اهل ولا
شیعه یعنی جان، فدای مرتضی
شیعه یعنی خوردن خون جگر
شیعه یعنی ،آتش و مسمار در
شیعه یعنی تسلیت، سیلی شود
شیعه یعنی، صورتی نیلی شود
شیعه یعنی عشق بازی با خدا
شیعه یعنی، سیلی ای درکوچه ها
شیعه یعنی گریه های بی صدا
شیعه یعنی پر کشیدن تا خدا
شیعه یعنی کوثر نازِ رسول
شیعه یعنی،صدیقه، زهرای بتول
شیعه یعنی حاج قاسم،سردار دلم
پاسبانِ این حرم یا آن حرم
شیعه یعنی ارباً اربا پیکری
یک طرف دستی و یکجا هم سری
شیعه یعنی یاور رهبر شوی
در مسیرعشق تو پَرپَر شوی
شیعه یعنی شِبْـهِ عباسِ علی
یک علـمدارِ حریـم زینبی
شیعه یعنی خون جگر از غصهٔ مولا شدن
خانه ات هم ، بیت اَلـزّهـرا شدن
شیعه یعنی از برای مظلومی باشی سپر
می خری بر جانِ خود ،تو هر خطر
شیعه یعنی یک جهان مجنون شده
از عروجت ،عالمی دلخون شده
#شاعر....ط_حسینی
@bartaren
🖤🖤🖤🖤🖤
#رمان های جذاب و واقعی📚
#روایت دلدادگی #قسمت ۶۲ 🎬: قبل از ظهر بود که فرنگیس ، گلناز را برای کسب خبری از سهراب به عمارت حکمر
#روایت دلدادگی
#قسمت ۶۳ 🎬 :
سهراب به همراه حسن آقا از بازار بزرگ خراسان گذشت و بعد از طی مسیری ، درست پشت بازار ،به همراه حسن آقا که مردی بلند قامت و لاغر اندام ،اما خوش مشرب و بسیار فهمیده بود ، وارد خانه ی او شد.
خانه ای زیبا با معماری اصیل ایرانی ، حوض آب بزرگی در وسط که چاه آبی هم در کنارش بود.
حیاط خانه سنگ فرش بود و تعداد زیادی اتاق دور تا دور حیاط با حالتی دایره وار به چشم میخورد ،سطح اتاقها به اندازه ی پنج شش پله از سطح حیاط بالاتر بود .
درب های اتاقها همه چوبی و با پنجره های رنگی ، فضای زیبایی بوجود آورده بودند.
با ورود سهراب به همراه حسن آقا، مرد جوان کوژپشتی که قوز کمرش بیرون زده بود ،جلو دوید و با سلامی بلند افسار اسب را از دست سهراب گرفت و به سمت راهرویی کمی آن سو تر روان شد ،چند کودک که دور حوض مشغول بازی و سرو صدا بودند،با ورود سهراب و حسن آقا ، از بازی دست کشیدند و خیره به سهراب شدند، پسرکی در گوش دیگری گفت :حیدر....این همان پهلوان است که گفتم ، به خدا خودش است ،اون اسب سیاه هم مال همینه.....دیدی.....دیدی من دروغ نمی گفتم ...
بچه ها یکی یکی جلو آمدند و با خجالت سلام کردند، حسن آقا لبخند زنان دست در جیب قبایش برد و در دست هر یک از آنها مشتی نخود و کشمش و نقل ریخت و سپس اتاقی را که آن سوی حیاط بود و به نظر می رسیداز سرو صدای اهالی خانه به دور باشد نشان داد و گفت :اتاق میهمان آن طرف است ، تشریف بیاورید ، این یک شب را که مهمان ما هستید در آنجا استراحت نمایید.
سهراب همانطور که با چشمان جستجوگرش اطراف را زیرو رو می کرد ، سری تکان داد و به دنبال او به طرف اتاق مورد نظر حرکت کرد.
سهراب باورش نمی شد این خانه ی بزرگ و اعیونی متعلق به مردی باشد که فقط کارگزار یک تاجر است و با خود می اندیشید اگر در این دم و دستگاه به کار گرفته شود، آیا می تواند ثروتی بهم زند که در حد حاکم خراسان باشد؟!
با ورود به اتاق و شنیدن حرف های حسن آقا و دانستن مأموریتی که بر عهده ی او گذاشته بودند ، نقشه ای دیگر در ذهن سهراب نشست ، نقشه ای که خیلی زودتر او را به هدفش که همان دامادی حاکم خراسان بود می رساند...
درست است که نقشه اش شیطانی بود و سهراب هم توبه کرده بود ، اما مگر شکستن توبه آنهم فقط یکبار ، چقدر گناه می توانست داشته باشد؟! سهراب به خود قول داد این نقشه آخرین خطایش باشد....
#ادامه دارد....
📝به قلم :ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
کی شود ،مهدی بیاید، انتقام سیلی مادر ستاند....تقدیم به شما ....امیدوارم بر دلتان بنشیند.
باز باران با بهانه، بی بهانه....
می شود ازدیده ی زینب
روانه😭
باز هِق هِق
مخفیانه....
کزستم های نامردان زمانه
یادم آرد پشت آن در
شد شکسته بازو
و پهلوی مادر...
یک لگد آمد به شانه
بابِ من بردند زخانه
مادرم ناباورانه
درپی شویش روانه
آخ مادر؛
تازیانه، تازیانه😭
باز باران با بهانه
غسل و تدفین شبانه
دید پهلو ،سینه و بازو و شانه
وای مادر؛
گریه های حیدرانه😭
باز باران با بهانه...
اشکهای کودکانه...
روی قبری
مخفیانه....
بازباران با بهانه
بی بهانه
گشته از دیده
روانه...
کودکانه...
زینبانه...
حیدرانه...
غربتانه...
مخفیانه...
لرزیده شانه
با بهانه,بی بهانه😭😭
التماس دعا...
🖤دلگویه.........حسینی
@bartaren
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤