#رمان های جذاب و واقعی📚
#از کرونا تابهشت #قسمت۷۸ 🎬: ان مرد اینچین شروع کرد:ای اهل مکه!من فرستاده ی مهدی موعود,منجی زمین هس
#از کرونا تابهشت
#قسمت۷۹ 🎬:
علی که از قرمزی چشمانش مشخص بود گریه کرده به طرفم امد ,انگار که میدانست ساعتهاست برجایم نشستم,دست مرا گرفت وبا یک یاعلی بلندم کرد....
عقده دلم بر سر علی ترکید وگفتم:دیدی دیدی,سفیر امام را کشتند...انگار تاریخ دارد تکرار میشود,زمانی در ذی الحجه در شهر کوفه, مسلم,سفیر امام حسین ع را کشتند وحالا در مکه در ماه ذی الحجه,سفیر نواده ی امام حسین ع ,مهدی زهراس را کشتند....
باحالتی مستاصل رو به علی کردم یقه اش را در دست گرفتم وفریاد زدم:میترسم علی...میترسم....به خدا میترسم از اینکه ان واقعه تکرار شود....
میترسم با ظهور مولایمان عاشورایی دیگر تکرار شود,میترسم سری بالای نی رود...حال خودم را نمیفهمیدم وبلندتر گفتم:ما ما امام را با عجز ولابه دعوت کردیم...نکند مثل کوفیان هزار وچهارصد سال پیش,بی وفایی کنیم....علی.....امام میاید ایا درامان است؟؟....خداااا
علی به سمت اشپزخانه رفت,لیوانی اب اورد وبه لبم نزدیک کردگفت:نترس سلما...اینقدربه خودت استرس نده,امام اخرین ذخیره الهی ست ,خود خدا میداند ومیخواهد که حفظ شود که سلامت بماند تا جهان را سروسامان دهد...خدا هزارواندی سال صبر نکرده تا ذخیره اش را به کشتن دهد,خدا هزاران بار مارا امتحان کرده تا ابدیده شویم,انهایی که پای ارادتشان لنگ میزده,غربال شده اند ,دانه درشتها مانده اند,حبیبها مانده اند ,عباسها برایش اماده ی جانبازی شده...به خدا یارانش چونان نگینی انگشتر,دربرش میگیرند واجازه نمیدهند کوچکترین چشم زخمی به وجود نازنینش وارد شود.
حالا برو مثل یه دختر خوب دست وروت رابشور تا یه خبر خوش بهت بدم....
آه آه ای علی چه خبری خوش تر از امدن مولایمان....
علی: برو برو...این خبر راکه خودت میدونستی...یه خبر دیگه...
#ادامه دارد...
🖊به قلم……ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
#از کرونا تابهشت
#قسمت۸۰ 🎬:
سریع به سمت روشویی رفتم وابی به سروصورتم زدم وامدم کنارعلی که رومبل نشسته بود,قرارگرفتم وگفتم:چیه علی؟چی شده؟؟
علی:قرار بود خودمون در تعقیب سفیانی به طرف اسراییل بریم ,اما با وجود اتفاق امروز وامدن علنی,سفیر امام,سفیانی خودش به سمت اسراییل گریخته ولشکری را به رهبری خزیمه به سمت عربستان ومکه روانه کرده تا به حساب خودش ,امام را پیدا کنند وبکشند.
حالا سربازای شعیب درتعقیب سفیانی به طرف فلسطین اشغالی میرن وما دوتا راه پیش رومون داریم,یکی اینکه همراه لشکر شعیب بریم ویکی هم اینکه به سمت عربستان,درتعقیب خزیمه ...چی میگی سلما؟؟
کلا گیج شده بودم نمیدونستم چکار کنم ,گذاشتم به عهده ی خود علی...
من :علی واقعا نمیدونم ,توخودت بگو راه درست تر کدومه؟؟
علی:سلما,به دلت مراجعه کن,دلت چی میگه؟؟
چشمام رابستم وباخودم یه لحظه فکر کردم,دیدم تمام وجودم,تمام فکرم شده مهدی زهراس...
من:علی,درسته عباس وزینب جگرگوشه هامونند اما هزاران هزار عباس وزینب فدای یک تار موی مهدی زهراس...
علی اشکی را که از گوشه ی چشمش به پایین میغلتید با دست گرفت وگفت:به والله سرباز واقعی مولا تویی...اگه همه همینطور بودند الان سالها بود که مولا قدم رنجه فرموده بود...منتظر واقعی همینه,باید از داشته ها ونداشته هاش در راه محبوب بگذره,باید مصلحت مولا را به مصلحت ومنفعت خودش ترجیح بده...
ایا واقعا تمام اونایی که ادعای انتظار و عشق مولا را میکنند اینجور هستند؟؟
#ادامه دارد....
🖊به قلم……ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
شیعه یعنی، حاج قاسم،سردار دلم
پاسـبان این حـرم یا آن حـرم
شیـعه یعنی ، اربـاً اربـا ، پیکـری
یک طرف دستی و یک جا هم سری
به مجلس عـزای سردار خوش آمدید👇👇
https://fatehe-online.ir/231707
@bartaren
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
«روایت دلدادگی»
با سلام...
وقت نوشتن قسمت آنلاین رمان «روایت دلدادگی» بود ، اما هرچه کردم ،دستم به نوشتن پیش نرفت، انگار دلم رضایت نمی داد و اختیارقلمم به دستِ دلم بود.
پس گفتم حالا که آن نشد، بخشی از «روایت دلدادگی» این روزها را می نویسم، روایت دل دادن به سرداری آسمانی،مردی از فرشیان که عرشی شد، عشقی زمینی که افلاکی شد...
می خواهم از دردِ دل و هجران و بی قراری این ایام بگویم:
جایتان خالی این روزها، کرمان ،شور و غوغایی دیگر است؛دسته دسته عاشقان دلسوخته با سر بندی که بر ان نقش بسته«من قاسم سلیمانی ام» وارد این دیار قهرمان پرور می شوند.
حال و هوای کرمان این روزها، مانند کربلاست در اربعین و پیاده روی بین دو شهر عشق...
از ورودی کرمان تا گلزارشهدا و از گلزار شهدا تا خروجی شهر،قدم به قدم موکب بر پا شده، موکب هایی پر از شور و نوا به عشق سردار دلها😭
چندی ست به ما کرمانیها می گویند: این روزها دست روی دلتان گذارید و به گلزار شهدا نیایید و این میدان عشق را برای عاشقان دلسوخته ی دیگر که از سرتاسر جهان به کرمان روان می شوند خلوت نمایید.
اما مگر می شود؟! یک دل است و یک سردار...😭
چند روز پیش، دلم بدجور بی قرار بود، با خود گفتم می روم و از دور سلامی می کنم و دل خوشم به این سلام...
جایتان خالی وارد گلزار شهدا شدم ، جمعیت موج میزد و صف زیارتی سردار، طویل تر از همیشه ،قد کشیده بود.
با اینکه به خودم قول داده بودم ، اما دلم تاپ تاپ می کرد برای دیدار..
انگار اختیار قدم هایم به دست من نبود و وقتی به خود آمدم که مشتاقانه در صف انتظار، منتظر رسیدن به مزار سردار بودم.
همچون همیشه، نرسیده به مزار شریفش، پایم لرزید، اشکم روان شد و زانوهایم شل شد و لاجرم بر زمین افتادم و با خود زمزمه کردم:
می گویند خاک سرد است و اگر کسی ازبین ما رفت و به خاک سپرده شد، اندک اندک دل عزادارنش سرد می شود..
ولی....اگر....اگر خاک سرد است، چرا آتشِ دل من بعد از گذشت دو سال از عروج سردار، همچنان شعله ور است؟! چرا دلِ من زخمی این داغ است و هنوز خون تازه از این زخم بیرون میزند؟!
زخمی که از زمان شهادت مادرمان زهرا سلام الله علیها بر دل شیعیان افتاد و نسل به نسل به ما منتقل شد و هر بار با شهادت شیعه ای پاک، این زخم دهان باز می کند....😭
کجایی ای منتقم کرار؟!
کجایی ای برای شیعیان ،غمخوار؟!
کجایی ای غریب دوران؟!😭
کجایی ای مهدی صاحب الزمان؟!
بیا که زخمِ دل، انتقامی سخت می خواهد
واین#انتقام سخت، محقق نمی شود....
مگر با آمدن مهدی زهرا سلام الله علیها
مگر با ظهور منجی دنیا......
«یا رب الشهدا اِشف صدرالشهدا به ظهورالحجة»
📝۱۲دی ماه۱۴۰۰/ط_حسینی
@bartaren
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
#رمان های جذاب و واقعی📚
شیعه یعنی، حاج قاسم،سردار دلم پاسـبان این حـرم یا آن حـرم شیـعه یعنی ، اربـاً اربـا ، پیکـری یک طر
با نشر این بنر در ثواب فاتحه خوانی برای مردی که چشم جهان را به خود خیره نمود، سهیم باشید