#از کرونا تابهشت
#قسمت ۱۲۹ 🎬:
عجب بارانی,روزها پشت سرهم از,اسمان میبارد ومیبارد,امام دستور ساختن سدهای عظیمی را دادندالبته دستور صحیح, که خیلی زود پیش رفت واین باران رحمت الهی,قطره ای از ان هدر,نمیرود,جامعه وکل دنیا درحال پیشرفت وپیشرفت وپیشرفت است ,به طوریکه این پیشرفت حتی روزانه,قابل درک وملموس است,یعنی امروز ما کاملا پیشرفته تر از دیروز ماست واصلا هم برایمان عجیب نیست,انگار دست الهی امام بر عقل کل بندگان خدا کشیده شده وعقلها هم به کاملترین حدش رسیده ,انسان باهوش وباهوش تر میشود واین بی شک از,برکت وجود امام است.
کلیه ی بیماریها از این دنیا رخت بربسته وحتی بیماریهای مادریزاد ومعلولیتهایی که قبل از این در دنیا شاهدش بودیم,الان به صفر رسیده واین از,برکت وجود حضرت است,شاید شما فکر کنید که به وسیله ی معجزه این موارد حاصل,شده,اما به راستی که معجزه نبود واین باتدبیر امام حل,شده.
سلامتی یک انسان در گرو سلامتی اغذیه ایست که میخوریم,در دنیای قبل از ظهور با هجوم مواد ناسالم وبعضا تراریخته که توسط,رژیمهایی مثل اسراییل و...طراحی میشد,سلامت عمومی جهان با مصرف ان مواد به خطر میافتاد واین مواد تراریخته نه تنها انسان حال را بیمارمیکرد ,بلکه اثراتش در نسلهای اینده هم به وضوح دیده میشد وانواع معلولیتها وبیماریهای نوزادان نورس ,نتیجه استفاده ازهمین مواد بود.
اما اینک با وجود امام وبرنامه ای که ایشان داده اند,کل ان مواد به ظاهر مرغوب والبته تراریخته از زندگی انسانها جمع شده...به لطف حضرت ,اب لوله کشی در خانه ها,همان اب پاک چشمه است ,یعنی هرخانه منبع عظیمی از,اب معدنی سالم سالم است.
چربیهای تراریخته وروغن های پالم ونفتی که به اسم روغن طبیعی وگیاهی به خورد ملت میرفت,همه وهمه جمع شده اند وکارخانه های سراسر دنیا,تحت نظر حضرت ومامورانش موظف به تولید روغنهای,خالص وگیاهی شده اند ونمک که درجامعه ی,قبل از ظهور یک سم به,شمار میامد والبته که سم هم بود چون نمکی که با ید ترکیب شود ,نوعی ماده تراریخته وسمی مهلک برای اعضای بدن است,اما اینک بااستفاده از سنگهای طبیعی نمک,این ماده به شفا بخش ترین ماده ی روی زمین معروف شده.
کل بیابانها از حالت خشکی وبیابان بودن درامده وزیر کشت انواع ارزاق مردم درامده...همه باهم دست به دست هم ,یک دل ویک صدا بایک رهبر ویک دین,این دنیا را به بهشتی مثال زدنی تبدیل کرده ایم.
اما من دراین بهشت هنوز,چشم انتظارم...دل در دلم نیست برای روزی که زینب وعباس را در برگیرم,که ان شاالله به زودی زود ان روز هم برسد...
#ادامه دارد..
🖊 به قلم...ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
#از کرونا تابهشت
#قسمت۱۳۰ 🎬:
روزها با خیر وخوشی والبته چشم انتظاری میگذرد,هر روز متفاوت تر وبهتر از دیروز,امام در مدت زمان کوتاهی به اوضاع سراسر جهان سروسامان داده,راه های بین شهرها کوتاه تر,بیابانها تبدیل به چمنزارها وکشتزارهای سرسبز شدند,انواع واقسام معادن از,طلا ونقره وپلاتین والماس وهرچه که دراین عالم هستی بوده کشف شده ومدام استخراج میشود واین معادن مانند قبل ازظهور تحت انحصار شرکت یا جای خاصی نیست,تمامش زیرنظر خود حضرت با بهترین امکانات استخراج میشوند ,هزینه کارگرها چندین برابر سالهای پیش داده میشود وبقیه ی عایدیها بین تمام مردم دنیا تقسیم میشود یعنی چه درشرق عالم یا غرب ویا شمال ویا جنوب باشی,فرقی نمیکند همه وهمه از این اموال سهم دارند,ساخت خانه ها ,طبق نقشه ی خود حضرت دراکثر جاهای دنیا درحال اتمام است,خانه هایی که ساختمانشان طوری طراحی شده که انرژی مورد نیازشان را از نور خورشید وحتی تلالو ماه وگاهی وزش باد میگیرند,گویی دنیایی که اینک دران هستیم ,ان کره ی خاکی پیشین نیست ,بلکه قطعه ای از بهشت است,همه چی در ان به کمال موجود است,از هرچه بخواهیم به اندازه ی کافی وبا بهترین کیفیت وجود دارد,با جرات میتوان قسم خورد که هیچ فقیری در روی کره ی زمین وجود ندارد..
طی اعلامیه ای که امام صادر کردند فردا روز بخصوصی است..
#ادامه دارد....
🖊به قلم...ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
روایت دلدادگی قسمت ۱۰۱🎬: سهراب که واقعا حال و حوصلهٔ سؤال و پرسش نداشت گفت : برو به حاکم بزرگ کوفه
روایت دلدادگی
قسمت ۱۰۲🎬:
حاکم لنگ لنگان جلو آمد ، سهراب همانطور که سرش پایین بود سلام کرد.
حاکم نگاه تیزی به سرتا پای سهراب انداخت و گفت : علیک سلام ،این سرباز چه می گوید ؟ شما به راستی از خراسان آمدید و قاصد تاجر علوی هستید؟
سهراب سرش را بالا گرفت نگاهی به چهرهٔ مرد پیش رویش که بسیار مهربان می نمود انداخت و گفت : بلی...من از طرف تاجر علوی هستم از خراسان می آیم...
حاکم با تعجب به روی پوشیده سهراب نگریست و گفت : فکر می کنم حیله ای در کار است ، آخر پیش قراول و قاصد اصلی کاروان دیشب رسید و وعدهٔ آمدن شما را تا دو هفتهٔ آینده و شاید بیشتر داد...
شما اگر واقعاً قاصد تاجر علوی باشید ،پرنده هم شده بودید به این زودی نمی توانستید خود را به کوفه برسانید...
حتماً فریبی در کارت است و مطمئن باش ،من سر از نقشه ات در خواهم آورد، در ضمن ، زبان تو عربی و لهجه ات کوفی ست و این نشان میدهد از عرب های عراق عربی ، در صورتی که تاجر علوی تأکید کرده ،تمام کاروان عجم است،فقط درویشی در کاروان است که به زبان عربی مسلط است ، پس کمتر چرند بگو و پرده از حقیقت کارت بردار...
سهراب آهی کشید و گفت : به خداوند قسم که جز حقیقت نمی گویم و سپس به طرف گاری رفت و همانطور که به نیمکت های تعبیه شده در آن اشاره می کرد ادامه داد : اگر باور ندارید ، این گاری را بشکنید و ببینید که گنجینهٔ امانتی شما ، تماماً و دست نخورده در اینجاست..
من هم اینک عجله دارم ، امانتی خود را بگیرید تا من با خیالی آسوده به کارهایم برسم.
حاکم که با شنیدن این حرف ،انگار تازه متوجه گاری شده بود، همانطور که نزدیک میرفت به سربازانش دستور داد تا نمیکتهای گاری را بشکافند.
در میان تعجب همگان دو صندوق چوبی و مهر و موم شده از دل گاری بیرون آمد.
حاکم که هنوز مشخص بود به سهراب مشکوک است و هزاران سؤال ذهنش را درگیر کرده بود .
دستی به روی شانهٔ سهراب زد و گفت : تا اینجا که حرفت درست بوده ، الان هم با ما به سالن قصر بیا تا در حضور خودت درب صندوق ها را باز کنیم و بر همگان صدق گفتارت آشکار شود.
سهراب که حیله ای در کارش نبود ،چشمی گفت و به همراه حاکم وارد راهروی قصر که پر از مشعل های فروزان بود شد.
حاکم همانگونه که لنگ لنگان قدم بر می داشت رو به سهراب گفت : رویت را باز کن تا چهره ات را ببینم.
سهراب دست برد و دستار را از صورتش باز کرد ، خیره در چشمان حاکم شد و دراین لحظه در نور مشعل ها متوجه شد که چقدر چهرهٔ این پیرمرد برایش آشناست .
حاکم که چشم به صندوق های چوبین داشت ، تا سهراب رویش را باز کرد و نگاهش به این پسرک مرموز افتاد، آشکارا یکه ای خورد....
ادامه دارد...
📝به قلم :ط_حسینی
@bartaren
🌨💦🌨💦🌨💦
#رمان های جذاب و واقعی📚
شاهزاده ای در خدمت قسمت بیست و یکم🎬: بالاخره کاروان بزرگ حبشی وارد یثرب شدند ، میمونه پرده محمل را
شاهزاده ای در خدمت
قسمت بیست ودوم🎬:
در چشم بهم زدنی سواری خاک آلود با مرد جوان حبشی جلوی میمونه بود.
مرد حبشی نگاهی به میمونه که مشخص بود ، بسیار کنجکاو است انداخت وگفت : ای برادر ؛ می شود هرآنچه که برای دیگران گفتی ،اینجا هم بازگو کنی؟
مرد که از خستگی راه ، نفس نفس می زد اما سخنی که می خواست بگوید ، گوییا انرژی مضاعفی به اومی داد ، گفت :
چند روز است که سپاهیان اسلام در جنگ با یهودیان خیبر بودند ، هر روز یکی از سرداران مسلمان برای فتح قلعه های مستحکم خیبر اقدام می کردند ، اما هر بار، شکست خورده و ناکام بر می گشتند، چند روز که گذشت و خبری از پیروزی نشد، پیامبر در جمع یارانش حاضر شد و فرمود : فردا پرچم را به دست رادمردی می سپارم که خداوند بدست او پیروزی را نصیب ما می کند.
آن شب بحث بین تمام یاران پیامبر این بود که آن پرچمدار پیروز که خواهد بود؟ و هرکس به خودش ظن می برد و دعا می کرد این بزرگمرد شجاع او باشد تا اینکه صبح روز بعد مردم حضور پیامبر جمع شدند و منتظر بودند ، دل توی دل ملت نبود و هر کس امیدوار بود که پیامبر ، پرچم را به او بسپارد، اما پیامبر در بین یارانش چشم گرداند و گرداند، گویا مقصودش را نیافته بود و سراغ علی را گرفت.
به آن حضرت عرض کردیم که علی بر اثر درد چشم بستری است ،پیامبر امر کرد که علی را بیاورند.
علی که آمد، پیامبر از آب دهان مبارکش بر چشم علی کشید و برای او دعا فرمود.
چشم درد علی بلافاصله برطرف شد ،بطوریکه انگار اصلا آن چشم بیمار نبوده است.
سپس پیامبر، پرچم را به او داد و از او خواست که به میدان نبرد بشتابد.
علی پرسید: یا رسول الله ، با آنها تا آنجا بجنگم که مسلمان شوند؟
پیامبر فرمود: به آرامی به سوی آنان برو ودر قلعه هایشان فرود آی و ایشان را به اسلام دعوت کن و حق خدا را بر آنان بگو، سوگند به خدا که اگر خداوند یک نفر را به دست تو هدایت کند، از شتران سرخ موی و گرانبها برای تو باارزش تر خواهد بود.
علی، این شیر مرد دنیای اسلام به پیش رفت ، طوری محکم و ثابت قدم بر می داشت که انسان می پنداشت زمین زیر پاهایش به لرزش است و ستایش او را می نماید...
حیدرکرار مانند همیشه با شجاعت و صلابت رفت و خیلی زود به مقصود رسید ، او مانند شیری ژیان با یک حرکت درب مستحکم و سنگین بزرگترین قلعه از قلعه های خیبر را از جا کند....
آری پرچمدار پیروزی که پیامبر وعده اش را داد کسی نبود جز قاتل عمروعبدود...همو که کعبه برای تولدش تَرک برداشت، همو که در شب لیلة المبیت از آسمان برایش آیه۲۰۷ سوره بقره نازل شد...
میمونه غرق حیرت و شگفتی بود و با خود می گفت : براستی« علی» کیست؟
ادامه دارد....
🖍به قلم : ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#از کرونا تابهشت
#قسمت ۱۳۱ 🎬:
امروز ازتمام شبکه ها ,اعم از مجازی وتلویزیون و..اعلام شده هرکس که احساس میکند احتیاج مالی دارد ,به واحد خزانه داری جایی که ساکن است مراجعه کند وهرانچه که لازم دارد از مسوول مربوطه بستاند,بدون داشتن مدارک هوییت وحتی بدون در دست داشتن مدارکی که نیاز مالی اش را نشان میدهد...
من وعلی وبچه ها که مدتیست تنها شده ایم وطارق وابوعلی و..به لطف حضرت هرکدام صاحب خانه هایی نوساز شده اند,راجب این اعلام ,بحث وگفتگو میکردیم,بچه ها هم بااینکه سنشان پایین بود اما دربحث مشارکت داشتند وهمیشه نظریه های خردمندانه ای میدادند واین چیز چندان عجیبی نبود,دراین زمان که عقلها کامل شده بود وتحت تعلیمات حضرت همه ی افراد از علوم دنیا سردرمیاوردند,اینچنین صحنه هایی از عادی ترین ,صحنه های روزمره بود.
همه مان بلا استثنا معتقد بودیم که در سرتاسر این عالم هستی کسی پیدا نخواهد شد که احتیاج مادی داشته باشد ,اخه به لطف حکومت الهی ومدیریت حضرت,فقر کلا ریشه کن شده بود ,همه ی زندگیها تقریبا دریک سطح بود ,فقیروغنی معلوم نمیشد,حتی اگر کسی میخواست زکات مالش را بدهد یا صدقه وانفاقی داشته باشد,هیچ نیازمندی پیدا نمیشد که این اموال را بگیرد وازطرفی علاوه برمساواتی وبرابری که حاکم شده بود مردم قناعت پیشه شده بودند,به همانچه که داشتند قانع بودند وصدالبته داشته هایشان جوابگوی نیازهای روزانه شان هم بود.
اصلا دنیا طوری شده بود که دیگر جیب من وتو نداشت,اگر کسی احتیاج مالی داشت ,راحت از جیب برادر دینی اش برمیداشت وهمه هم خشنود وراضی,بودند...
هنگام عصر,همینطور که جلوی تلویزیون نشسته بودیم واز میوه های باغ خانمان برای بچه ها قاچ میکردم,ناگهان خبری پخش شد که همه منتظر شنیدنش بودیم ,یعنی کنجکاو برای فهمیدنش بودیم..
#ادامه دارد....
🖊به قلم...ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
#از کرونا تابهشت
#قسمت۱۳۲ 🎬:
خبرنگار پشت دوربین امد وگفت :این گزارش به اصرار خود این فرد صورت میگیرد وگرنه در دستور کار ما و روش حکومت نیست وبعد دوربین رو به مردی که صورتش را شطرنجی کرده بودند گشت وان مرد چنین شروع کرد:حقیقتا من احتیاج کم مالی داشتم که میتوانستم با برداشت از جیب برادرم ان را رفع کنم اما وقتی امام اینچنین اعلانی داد که هرکس نیاز,مالی,دارد نزد ما بیاید باخود گفتم حالا که حضرت فراخوان داده چرا از انجا نیازم را تامین نکنم,بنابراین به این واحد خزانه داری که مشاهده میکنید مراجعه کردم,وقتی که مامور مربوطه متوجه حضورم شد ودانست درپی ان اعلان امدم ,مرا به اتاق اصلی یا همان گاوصندوق خزانه راهنمایی کرد وبا تعجب زیاد مرا با دریایی از شمش طلا تنها گذاشت وگفت هروقت کارت تمام شد بیا,بیرون ,من بیرون منتظرت هستم.
به محض بیرون رفتن مامور مربوطه به سمت شمشهای طلا رفتم,انها را لمس کردم,نیاز مالی من طوری بود که با یک صدم یکی از,شمشها رفع میشد ,اما من وقتی خودم را تنها بین اینهمه طلا دیدم,حریصانه شمشهای طلای زیادی در جیبها ولباسم پنهان کردم واز,دراتاق بیرون امدم ,مامور مربوطه بدون کوچکترین نگاهی یا سوالی از من به سمت در اتاق رفت واز من خداحافظی کرد,من روی محوطه رسیدم واز عمل خودم بسیار شرمگین وپشیمان شده بودم,برگشتم ودرکمال شرمندگی هرچه شمش طلا برداشته بودم روی میز,قرار دادم وبا شرمساری گفتم که حرص, باعث این عمل شد وگرنه من اینقدر نیاز مالی ندارم ,ودرکمال تعجب ان مامور با لبخندی کل طلاها را به طرف بازگرداند وگفت:در مرام ومسلک اهل بیت ع نیست که انچه را بخشیده اند,بازپس گیرند این دستور حضرت است,همه مال خودت,بردار وبرو...
دراین لحظه اشک از چهار گوشه ی,چشمان گزارشگر میریخت وبغض ان مرد هم شکست وباهق هق ادامه داد:به خدا اینجا بهشت خداست است وبی شک حضرت نماینده ی خداوند روی زمین است....
همه مان اشک شوق میریختیم که خدا راشکر ما هستیم واین زمان را درک کردیم وکاش وای کاش مردگان ماهم سراز گور برمیداشتند واین بهشت زیبا را میدیدند...
#ادامه دارد...
🖊به قلم...ط_حسینی ...
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren