#رمان های جذاب و واقعی📚
شاهزاده ای در خدمت قسمت بیست و ششم🎬: سلمان که هنوز چند قدمی تا درب خانهٔ پیامبر داشت ، برگشت و رو ب
شاهزاده ای در خدمت
قسمت بیست و هفتم🎬:
علی علیه السلام وارد خانه شد و درحالیکه صورتش از شادی می درخشید به طرف مکانی که آسیاب را درآنجا قرار داده بودند و اینک صدای دستی آسیاب از آنجا بلند بود رفت .
او خوب می دانست که زهرایش اینک مشغول آسیاب جو است تا نانی تازه فراهم آورد.
زهرا سلام الله علیها مشغول آسیاب کردن بود و چشم به حفره آسیاب داشت ، حسن و حسین گوشه ای نشسته بودند و حسین صدای گریه اش بلند بود.
علی علیه السلام با دیدن این حال و روز زهرا که کارهای وقت گیر و سخت خانه و مراقبت از فرزندان کوچک واقعا توانش را گرفته بود ، قلبش بهم فشرده شد.
نزدیک زهرا آمد و زهرا با دیدن سایهٔ مردش که بر سرش افتاده بود ، در حالیکه سلام میداد از جا نیم خیز شد.
علی ، دست به روی شانهٔ زهرا گذاشت و امر کردند که بنشیند.
خودش در کنار زهرا نشست و تا چشمش به خون خشک شدهٔ دور انگشتان فاطمه افتاد که در اثر سایش آسیاب بود.
آسیاب را جلوی خود کشید و همانطور که شروع به گرداندن چوب کوچک و زبر آسیاب می کرد فرمود : علیکم السلام ای تمام هستی علی...
حسن و حسین با دیدن پدرشان از جا برخواستند و به سمت پدر روان شدند و هر کدام روی یک زانوی علی ،قرار گرفتند.
حسین که کوچک تر بود ،مشغول بازی با نگین انگشتری که بر انگشت پدرش می درخشید، شد و حسن با لحنی کودکانه پرسید : چقدر قشنگ است، از کجا آوردی اش بابا؟!
زهرا لبخند زنان ، شوهرش را نگریست و با لحن شوخی فرمود : این هدیه از هر کجا که رسیده باشد ، پدرتان آن را نگه نخواهد داشت و بی شک در راه رضای خدا آن را انفاق خواهد کرد..
علی نگاهی پر مهر به زهرایش کرد و فرمود : مال دنیا از چرک کف دست هم برایم کم ارزش تر است...
و براستی که مال دنیا آن زمان ارزش پیدا می کند که برای خداوند خرج شود، آن موقع ، معیاری برای سنجیدن آن ،نخواهیم یافت.
علی بوسه ای از سر دو فرزندش گرفت و همانطور که جوهای پیش رو را آرد می کرد فرمود : این هدیه ایست از جانب نجاشی، پادشاه حبشه برای رسول خدا و رسول خدا ،آن را به من بخشید، در ضمن کاروانی پر از غلام و کنیز را نیز راهی مدینه نموده ، حالا که اینچنین در کارهای خانه ، دچار سختی شدی ، بد نیست به نزد پدر بزرگوارتان برویم و از او تقاضای کنیزی برای شما نماییم...
زهرا سرش را پایین انداخت ، او با خود می اندیشید ، براستی که روی آن را ندارم چنین تقاضایی از پیامبر نمایم و خوب می دانم که پیامبر از فروش این غلامان و کنیزان ،کمک مالی به مسلمانان مهاجر و تهی دست می کند تا در مضیقه نباشند.
علی که ناگفته های زهرایش را از سکوت او می فهمید ،دستی به روی دست های زخمی فاطمه اش کشید و فرمود : به تهی دستان مدینه فکر نکن که با فتح خیبر غنائم زیادی نصیب مسلمانان شده و البته زمین های حاصلخیز فراوانی، به زودی تمام مسلمانان مدینه ،تمکن مالی خوبی پیدا خواهند نمود....
ادامه دارد....
🖍 به قلم :ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
35.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴صحبتهای کارشناس تلفنی جهان آرا که باعث فرار خانم شهیندخت مولاوردی و خانم زهرا شجاعی در برنامه زنده شد....
❌هر دم از جهنم دره ٔ بنفش بَری می رسد
از جنایت های کلید تازه و تازه تری می رسد
واقعاً دولت کلید با این جنایاتی که یکی یکی داره رو میشه، چه جوری می خواد جواب خون شهدا را بده؟!
شهدا جان دادن، خون دادند تا ناموس ایران و ایرانی به تاراج نره ،تا یه زن ایرانی همیشه پاک بمونه ،اما با این جنایات کلید ،مملکت به کجا کشیده میشه؟
ونمی دونم این دو تا خانم نامحترم که روی مصی علینژاد را سفید کردند ، چگونه می تونن جواب خانوم حضرت زهرا سلام الله علیها را بدن؟چادری که یادگار حضرت مادر است بر سر می اندازند و ندای شیطان را لبیک می گویند...
به کجا چنین شتابان⁉️
@bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
روایت دلدادگی قسمت ۱۰۹🎬: ننه صغری پیش می رفت ، کمی جلوتر ،تکه ای چوب بلند و ضخیم را پیدا کرد و مانن
روایت دلدادگی
قسمت ۱۱۰🎬:
ننه صغری ، هراسان از جابرخواست و به سمت راه باریکی که به طرف دره می رفت به راه افتاد ، او آنقدر این راه را رفته و آمده بود که حتی حساب سنگ ها و درختان اینجا هم داشت .
ننه صغری مانند عقابی تیز بین انگار به سمت هدفش پرواز می کرد، دل در دلش نبود ، با خود زمزمه می کرد : جمیله، جمیله، من می دانستم تو هستی ،تو خواهی آمد، همانطور که جلو میرفت ، سنگ ریزه ها از زیر پایش با شتاب پایین می ریخت....
ننه صغری ،نفس زنان خود را به بید مجنون رسانید ، شاخه های انبوه درخت را به کناری زد و پیش رفت ، تا اینکه چشمش به پیکر بی هوش
فرنگیس افتاد که در آن روسری سفید و لباس های زر دوزی شده ی اعیونی که اینک به گل و لای رودخانه آلوده شده بود ، مانند قرص ماهی رنگ پریده می درخشید.
ننه صغری همانطور که اشک از چهار گوشهٔ چشمانش می ریخت ،خود را به فرنگیس رساند ، با احتیاط دستانش را پشت شانه های نحیف دخترک انداخت و آرام آرم او را به جلو کشید و از رودخانه دور کرد و کمی آنطرف تر روی زمین مسطحی که پر از چمن های سرسبز بود، قرار داد.
ننه صغری ،متوجه سر شکستهٔ دخترک شد و چارقدی را که از زیر لباس به کمرش بسته بود باز کرد و بر سر فرنگیس بست وگفت : کجا بودی ننه؟ کجا بودی دخترکم؟ کجا بودی نوعروسم ؟ من هیچ وقت رفتنت را باور نکردم ، اما همه می گفتند رفته ای و وقتی به تمام اهل ده می گفتم ،جمیله من زنده است ، من را مجنون و دیوانه می خواندند....
ننه صغری بی توجه به اینکه این دخترک زیبا هیچشباهتی به دخترش ،جمیله ندارد ، درددلهایش را بر بالین این دخترک بی هوش میگفت و اشک میریخت ، تا اینکه....
ادامه دارد
به قلم :ط_حسینی
@bartaren
🌨💦🌨💦🌨💦🌨
روایت دلدادگی
قسمت ۱۱۱🎬:
ننه صغری متوجه حال زار فرنگیس شد و سریع مانند یک مردی کهنه کار ، هیکل لاغر و سبک فرنگیس را بر شانه کشید و با چادری که مانند تمام زنان روستا بر کمر می بست ، او را بر کمرش بست و چوب دستی اش را بر داشت و آرام آرام از همان راه باریکی که آمده بود ، شروع به بالا رفتن نمود.
ننه صغری که گویی شادترین روز عمرش فرا رسیده ،همانطور که آوازهای محلی را زیر لب می خواند، مابین ابیات شعر با دخترش حرف میزد : خدا را شکر دیدمت ، بخواب مادر ، بخواب که کول این پیرزن بینوا آماده است تا تو را تا آخر دنیا به دوش کشد ، مانند کودکی هایت بخواب....الان پدرت عبدالله و آن شوهر بی چشم رویت که هنوز یک سال از گم شدنت نگذشته ، زن اختیار کرد ، اگر تو را ببینند ، بی شک باورشان نخواهد شد ، بی شک فکر می کنند که من از آسمان تو را به زمین کشاندم ،قربان قدمت بشوم من که ،آمدنت یک مشت محکمی ست بر دهان یاوه گویان روستا که مرا مجنون و دیوانه می خواندند...همانهایی که کودکانشان را یاد داده بودند تا شعرهای مسخره آمیز برایم بخوانند...
فدایت شوم که دور آمدی ،اما خوب آمدی ، کم کم باید به تمام نذر و نیازهایم عمل کنم...
پیرزن حرف میزد و حرف میزد و زمانی که چشم باز کرد ، نا خوداگاه خود را بر سر زمین خودشان دید.
عبدالله که از دور آمدن او را با کوله باری بر دوش دیده بود ، دوان دوان با دسته ای علف در دستش جلو آمد و گفت : ننه صغری ،این چیه؟؟ !!
ادامه دارد...
📝به قلم :ط_حسینی
@bartaren
🌨💦🌨💦🌨💦
#رمان های جذاب و واقعی📚
شاهزاده ای در خدمت قسمت بیست و هفتم🎬: علی علیه السلام وارد خانه شد و درحالیکه صورتش از شادی می درخش
شاهزاده ای در خدمت
قسمت بیست و هشتم🎬:
چند روزی از ورود میمونه به خانهٔ پیامبر می گذشت، چند روزی که به اندازه تمام عمرش ،فیض برده بود و تجربه و علم کسب کرده بود.
میمونه که دخترکی ده ساله بود و در این ده سال ، از صبح تا شام در قصرهای رنگ و وارنگ به سر کرده بود و قد کشیده بود ، اینک عظمت این خانهٔ خشت و گلی که عاری از هر تزیین و تجملی بود در پیش چشمش هزاران برابر آن قصرهای مجلل می نمود .
او پیامبر اسلام را چونان پدری مهربان بر امتش یافته بود و حال که مشرف به دین مبین اسلام شده بود ، محمد صل الله علیه واله را چون پدرش و حتی بسیار بیشتر از او دوست می داشت و گویا این حس دو طرفه بود و رسول خدا هم محبتی اینچنین به میمونه داشت.
پیامبر به راستی چون دخترش ، میمونه را دوست می داشت و در هر لحظه از حضورش در خانه ، نکته های ناب را به این دخترک آموزش می داد و میمونه بسیار مسرور بود که در تقدیرش ،چنین سرنوشت زیبایی رقم خورده و دوست داشت این برکتی که نصیبش شده تا آخر عمرش ادامه داشته باشد و این زیبایی حضور او در خانه پیامبر به زیبایی حضورش در بیت علی و زهرا پیوند بخورد.
چند روزی بود که فاطمه سلام الله علیها ، دختر پیامبر، به خانهٔ پدرش می آمد ، میمونه همیشه در خفا و پنهانی، این بانو را می نگرید و هر لحظه که بوی فاطمه در فضا می پیچید خود را مانند باد به نزدیک ترین جای ممکن به این خانم مهربان، که بی شک سرور زنان عالم بود ، می رساند.
میمونه احساس کرده بود که فاطمه چیزی می خواهد بگوید ،اما از گفتن آن شرم دارد ،تا اینکه چند روز بعد فاطمه به اتفاق همسرش علی به خانه پیامبر آمدند و به محضر رسول خدا رسیدند...
ادامه دارد...
🖍به قلم :ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کتاب قطرهای به وسعت دریا
اولین رمان پیرامون زندگی حاج قاسم سلیمانی | فروشگاه کتاب قم
#نویسنده:طاهره سادات حسینی
👇👇👇👇👇
http://ketabeqom.com/bookinfo/%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8%20%D9%82%D8%B7%D8%B1%D9%87%20%D8%A7%DB%8C%20%D8%A8%D9%87%20%D9%88%D8%B3%D8%B9%D8%AA%20%D8%AF%D8%B1%DB%8C%D8%A7/66867
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
💦⛈💦⛈💦⛈
@bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
روایت دلدادگی قسمت ۱۱۱🎬: ننه صغری متوجه حال زار فرنگیس شد و سریع مانند یک مردی کهنه کار ، هیکل لاغر
روایت دلدادگی
قسمت۱۱۲🎬:
ننه صغری همانطور که نفس نفس میزد ، خنده بلندی کرد و گفت : عبدالله! نگفتم امروز جمیله میاد !! حالا هم جای اینکه اینجا وایستی و من را نگاه کنی برو چند تا خرشک از بین این علفا پیدا کن ، بچه ام سرش شکسته باید مرهم براش درست کنم.
عبدالله که هاج و واج مانده بود ، تا شنید که سر این دخترک شکسته ،سریع به سمت زمین رفته ومشغول جمع کردن گیاه برای ضماد شد و ننه صغری هم به طرف خانه اش حرکت کرد.
انگار امروز این پیرزن ، توانی دیگر یافته بود و به مانند پهلوانی نوظهور ، فرنگیس را به کول می کشید و اصلا هم احساس خستگی نمی کرد.
ننه صغری که به آبادی رسید ، روستایی ها همانند عبدالله با تعجب سراپای او را نگاه می کردند و در گوش هم پچپچ می کردند.
ننه صغری که خوشحالی از چهره اش می بارید در حین رفتن بلند بلند می گفت تا همگان بشنوند : دو سال است همه تان مرا نیشخند می کنید و کوچک و بزرگتان به من صغری دیوونه می گفتید ، دیدید که حرف من درست بود ، اینهم جمیله ام با همان رخت زیبای عروسی...
هنوز ننه صغری به درگاه اتاق زندگی اش نرسیده بود که خبر دهان به دهان وگوش به گوش رسید : ننه صغری ، دختری را کول کرده و به خانه آورده....
وارد اتاق شد ، عبدالله با دسته ای گیاه در دستش ،نفس زنان خود را به او رساند.
ننه صغری با فریاد گفت : چرا ایستاده ای ، زود تشک نو ،همان که جهاز جمیله بود را بیانداز و با اشاره به کپهٔ رختخواب ها ادامه داد: زیر زیر گذاشتمش..
عبدالله که حال دخترک بیهوش را می دید، سریعا دستورهای زن مجنونش را که معلوم نبود این دختر بینوا را از کجا آورده ، اجرا می کرد.
تشک نو ،که بوی نا می داد ، پهن شد و پیکر بیهوش و نحیف فرنگیس که لاغرتر از همیشه می نمود بر آن قرار گرفت.
ننه صغری که زنی کارکشته و باهوش بود و قبل از مردن دخترش جمیله ، عاقله زنی بود که هزار هنر در آستین داشت ، مانند طبیبی حاذق ، مشغول تهیه ضماد شد.
خرشک ها را داخل هاون سنگی جلوی اتاق ریخت و در چشم بهم زدنی کوبید و سپس بادنبه و زرد چوبه و چند گیاه خشک دیگر قاطی کرد و در کمترین زمان ممکن ،مرهمی قوی درست کرد.
آرام چارقد خودش را که بر سر فرنگیس بسته بود باز کرد ،می خواست روسری فرنگیس را که با خون سرش رنگ گرفته بود باز کند که عبدالله متوجه سوزن طلایی رنگ که زنجیرهای کوچک طلایی به آن وصل بود و گیرهٔ زیر چارقد بود شد و گفت :
ادامه دارد...
📝به قلم : ط_حسینی
@bartaren
🌨💦🌨💦🌨💦🌨
روایت دلدادگی
قسمت ۱۱۳🎬:
عبدالله کنار دست زنش نشست و با اشاره به فرنگیس گفت : زن ! این کیه؟! از کدام جهنم دره ای پیداش کردی؟ اصلا زنده است؟ از رخت و لباسش معلومه که از بزرگان هست ، بالاخره کس و کارش میان دنبالش...
ننه صغری با غضب به عبدالله نگاهی انداخت وگفت : جمیله را نمی بینی؟!
و سپس دست فرنگیس را در دست گرفت و گفت : زبانت را گاز بگیر بچه ام زنده است ، نگاه کن ،دستانش دم به دم گرم تر می شود ، انگار خون در بدنش جاری میشود...
رخت و لباسش هم همان رخت عروسی اش است..کمتر حرف بزن و بگذار کارم را بکنم.
عبدالله که دوست داشت ،زودتر این دخترک چشم باز کند و خودش پرده از حقیقت خود و اصالتش بردارد، ساکت شد، خود را به گوشهٔ اتاق کشید و می خواست حرکات تند و فرز ،زنش را نگاه کند که تازه متوجه همهمهٔ بیرون شد.
ننه صغری ،ضماد را بر سر فرنگیس گذاشت ، دستی به گردنبند زیبایی که بر گردن او بود کشید و گفت :حکمن ،اجنه او را برده بودند و این طلاهای زیبا هم هدیهٔ آنان است و رو به عبدالله کرد وگفت : مگر دروغ می گویم ؟! همه می دانند که از ما بهتران ، چشمشان دنبال دخترهای زیبا هست ، پس روز عروسی جمیله او را دزدیدند....ننه صغری بوسه ای از گونهٔ جمیله گرفت و ادامه داد: اما جمیله ام ، دختر عزیزم آنقدر زرنگ بوده که از چنگ از ما بهتران گریخته و خود را به آب انداخته ،چون می دانسته من همیشه در کوه کمر و کنار رودخانه به انتظار آمدن او هستم.
عبدالله با شنیدن این حرف ، آهی کشید ، اوحالا متوجه شده بود که زنش ، این دختر نگون بخت را از کجا به چنگ آورده و از دلایلی که ننه صغری برای توجیه نبودن جمیله ،قطار می کرد ،شگفت زده شد و در حالیکه زیر لب تکرار می کرد :هه، از ما بهتران!! خدایا توبه...به سمت درب چوبی اتاق رفت و با باز شدن لنگ درب، دسته ای سر از بین آن نمایان شد که گوش خوابانده بودند و می خواستند ببینند در آن اتاق چه می گذرد..
ادامه دارد...
📝به قلم :ط_حسینی
@bartaren
💦🌨💦🌨💦🌨💦
#رمان های جذاب و واقعی📚
شاهزاده ای در خدمت قسمت بیست و هشتم🎬: چند روزی از ورود میمونه به خانهٔ پیامبر می گذشت، چند روزی که
شاهزاده ای در خدمت
قسمت بیست و نهم🎬:
فاطمه و علی وارد خانهٔ پیامبر شدند و باز عطر دل انگیزی که گویی از بهشت می آید بر عطر محمدی افزوده شد و فضای خانه ،بهشتی شد در روی زمین..
میمونه به شتاب خود را به پنجره ای که مشرف به حیاط خانه بود رساند و همانطور که پنهانی ، قامت مردانه و پهلوانی علی و چهرهٔ زیبا و آسمانی زهرا را می نگریست ،قلبش به تپشی سخت افتاد ،او دوست داشت جلو برود و سر بر آستان علی و زهرا بساید.
آنها وارد اتاق شدند و به محضر رسول خدا رسیدند..
میمونه از اتاق بیرون آمد و مدام حیاط را بالا و پایین میرفت ، تا اینکه یکی از اهل خانه ،آرام در گوش دیگری گفت : فاطمه و علی آمده اند و علی برای اینکه فاطمه ،کمک کاری در خانه داشته باشد از پیامبر ،خدمتکاری طلب می کند.
با شنیدن این حرف ، کبوتر دل میمونه ، بیشتر از همیشه به قفس تنش می کوبید، دل در دلش نبود ، او دوست داشت اگر پیامبر خواست خدمتکاری برای دخترش بفرستد ، این سعادت نصیب او شود.
بعد ازگذشت ساعتی ، علی و فاطمه با چهره هایی خندان از اتاق بیرون آمدند، میمونه به شتاب خود را آنها رسانید و در حالیکه ،عرق شرم از سرو رویش می بارید گفت : س..س...سلام علیکم
علی نگاهش را به زمین دوخت و با لحنی مهربان جواب سلامش را داد و فاطمه با محبتی مادرانه به سمتش آمد با دستان مبارکش دست میمونه را گرفت و در حالیکه کل صورتش از مهربانی لبریز بود ، جواب سلامش را داد....
طاقت میمونه از دیدن اینهمه مهر و عطوفتی که آسمانی بود ،طاق شد و ناگهان گریه کنان به سمت اتاقش رفت.
او می خواست خود از فاطمه بخواهد که او را به منزلشان ببرند ولی نتوانست که خواسته اش را بر زبان آورد.
صدای بسته شدن درب اصلی خانه که بلند شد، میمونه از جا برخواست تا بیرون برود و ببیند چه کسی سعادت خدمتکاری این زوج ملکوتی را یافته..
و شنید که پیامبر به جای دادن خدمتکار ، اذکاری را به دخترش آموخته که با خواندن آن بعد از هر نماز ،فاطمه نیرویی مضاعف پیدا کند تا بتواند به امور خانه رسیدگی نماید..
ادامه دارد...
🖍 به قلم :ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
آرزو می جوشدوغم که غوغا می کند
عمق جانم، دولت مهدی تمنا می کند....
......ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
امشب ،دلم چه تنگ است...
و براستی که دنیا چه بی رنگ است..
و ساز آن بد آهنگ است..
گویی پای رسیدن به خوبی ها، لنگ است
خدایا در این شب آرزوها غفران ده..
زندگی هایمان سامان ده...
پای رفتن ، بیکران ده...
مرهمی بر دردِ عاشقان ده...
خداوندا به یمن مقدم مولا
بده بر این بندگان بی نوا..
جرعه ای از آن جام راهگشا...
در این شب آرزوها...
برایمان مقدر فرما...
که بیاید مهدی زهرا...
قدم نهد برفرشی از چشمها...
و بهشتی دگر شود این دنیا...
......ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#رمان های جذاب و واقعی📚
روایت دلدادگی قسمت ۱۱۳🎬: عبدالله کنار دست زنش نشست و با اشاره به فرنگیس گفت : زن ! این کیه؟! از کدا
روایت دلدادگی
قسمت ۱۱۴🎬:
عبدالله بیرون رفت و صدای ننه صغری بلند شد : هووی مرد ، این در را ببند ، اینجا مردمش فضولن، حالا که دیدن جمیله سالم برگشته ، یه بهانه دیگه رو می کنن تا صغری را دیوونه خطاب کنن...
عبدالله آهی کشید و همان طور که با تأسف سرش را تکان می داد ، درب اتاق را بست و روی حیاط خانه که سقف خانهٔ همسایهٔ پایین محسوب می شد ، آمد .
جمعیت دوره اش کردند و هر کدام سؤالی می پرسید و همهمه ای به پا شده بود، عبدالله دستش را بالا برد و گفت : به خدا منم نمی دونم ،ننه صغری این دخترک را از کجا آورده ، اما تا جایی که از حرفاش فهمیدم ، گویا این دختر بینوا را آب رودخانه آورده ، الانم زنده است ،اما بیهوشه ، ان شاء الله که بهوش آمد ،خودش لب به سخن باز می کند و حرف می زند و آنموقع می دانیم که کیست وچکاره است و کمکش می کنیم تا به نزد کس و کارش برود.
در این هنگام ،پیرزنی که کاسه ای آغوز در دست داشت و از اهالی مهربان روستا بود جلو آمد و گفت : عبدالله، ننه صغری حالش روبه راه است ؟ می خواهم این ظرف آغوز را بهش برسانم تا به میهمانش بخوراند ، آغوز مقوی ست و زود بیمار را سرحال می آورد.
عبدالله ،نگاه خیره اش را به پیرزن دوخت وگفت : ننه حلیمه ، اگر قصدت اینه کنار صغری باشی ،بفرما ، فکر نکنم با وجود تو در کنارش مخالفتی کند ،چون تا جایی می دونم ، تو تنها کسی بودی که توی این دو سال که صغری زخم خورده و داغ دیده بود ، نیشخندش نکردی ، اما اگر غرضت خوراندن این غذا به دخترک است ،گفتم که ،او هنوز بی هوش است..
ننه حلیمه ،نفسش را با شدت بیرون داد و از کنار عبدالله گذشت و همانطور که جمعیت خیره نگاهش می کرد ، جلو رفت و درب اتاق را باز کرد و بدون اینکه حرفی بزند وارد اتاق شد و درب را بست.
عبدالله بر تخته سنگی که کمی آن طرف تر بود نشست و جمعیت هم که هر لحظه بیشتر می شد ، به تبعیت از او نشستند...
هرکسی پیرامون فرنگیس حرفی میزد و اظهار نظری می کرد ، انگار این دختر از آسمان نازل شده بود که فضای تکراری روستا را هیجانی تازه ببخشد،هرکسی در رابطه با خانواده او نظری می داد، اما همه با هم بر این موضوع توافق داشتند که این دخترک هر که هست از خانواده اعیان و اشراف است ،چون لباس های گل آلود و حریر وگرانبهایی که بر تن او بود، گواه این موضوع بود.
همه گرم گفتگو بودند که درب اتاق باز شد و سر ننه حلیمه از بین درگاه بیرون آمد و گفت : هووی عبدالله...
عبدالله مثل فنر از جاپرید و گفت : چی شد ننه حلیمه ،من همینجا هستم ،نیاز نیست های وهوی کنی
ننه حلیمه که انگار مسولیت شاقی به او داده باشند ، گلویی صاف کرد وگفت : صغری میگه ، الان وقت ادا کردن نذر شده ، نذر کردم ،جمیله که برگشت برایش قربانی کنم، فی الفور ،سر یکی از بره ها را ببر ، در ضمن بدن این دختر ضعیف شده باید سوپ گرمی برایش فراهم کنیم و بهوش که آمد ، غذایی به او بدهیم که توان و نیرویش برگردد.
عبدالله که درست است آنچنان دارا نبود اما برای همان که داشت ،سخاوتمند بود ، نفسش را بیرون داد و در حالیکه هعی هعی می کرد ، رو به یکی از اطرافیانش کرد وگفت : جعفر، اون چاقوی شاخی تیزت را بیار، وقتی ننه صغری یکچیزی بخواد ،باید براش فراهم کنم ، عبدالله توان مخالفت با ننه صغری را ندارد...
با این حرف عبدالله ، قهقهٔ جمع به هوا رفت و جعفر با شتاب به سمت خانه اش روان شد.
ادامه دارد
📝به قلم :ط_حسینی
@bartaren
🌨💦🌨💦🌨💦🌨💦
روایت دلدادگی
قسمت ۱۱۵🎬:
شور و شوقی عجیب در روستا در گرفته بود ، بوی آتش اجاق و جلز و ولز گوشتهایی که در دنبه تفت داده می شد تا آبگوشتی خوشمزه به بار آید ، تمام فضا را برداشته بود ، همه می دانستند که امشب میهمان سفره نذری ننه صغری هستند.
زنان با تجربه ده هم ، یکی یکی بر بالین دخترک بی هوش حاضر می شدند و هر کس برای زودتر بهوش آمدن این دختر نظریه ای می داد .
تمام صورت ننه صغری از شادی میدرخشید ، وقتی ننه صغری ،فرنگیس را به زنها نشان می داد و می گفت جمیله از چنگ از ما بهتران گریخته و خودش را به مادرش رسانده ، زنان ده که می دیدند این دخترک زیبا رو ، کسی غیر از جمیله است ، در دل ،ننه صغری را مسخره می کردند ولی در ظاهر، حرف او را تایید و به به و چه چه ،می زدند.
برق طلاهای سر و دست فرنگیس ، النگو و گردنبند و گوشواره و حتی زیر گلویی و حلقهٔ بینی او که نشان میداد شاید نوعروسی نگون بخت بوده و دست تقدیر او را به این کوره ده کشانده، چشمان هر بیننده ای را خیره می کرد.
ننه صغری ، چند متکا پشت سر فرنگیس گذاشته بود و او را به حالت نشسته ،قرار داده بود و آرام آرام ، شربت گلاب و عسل ناب کوهی را به دهان این دخترک بیهوش می ریخت.
وقت اذان مغرب بود ، بوی آبگوشتی که در فضا پیچیده بود ،نشان می داد که غذا حاضر است ، اما هنوز فرنگیس در عالم بی خبری و بیهوشی بود.
ننه صغری که دلش نمی آمد ، حتی برای لحظه ای دخترش را تنها بگذارد.
ظرف آبی خواست ، و همان جلوی درگاه اتاق ،وضو گرفت، سپس داخل آمد و همانطور که بین زنانی که چفت هم با فشار داخل اتاق نشسته بودند، چشم می گرداند گفت : من خوشحالم که همسایه های خوبی مثل شما دارم ، به گمانم آبگوشت حاضر است ، اگر می شود بروید و سهمتان را بگیرید و مرا با دخترم تنها بگذارید، قول می دهم هر وقت بهوش آمد ، خبرتان کنم.
این حرف ننه صغری یعنی ، مرحمت زیاد و مشرف..
زنها یکی یکی از جا بر خواستند و همانطور که زیر چشمی فرنگیس را می پاییدند از اتاق بیرون رفتند.
و در پشت درب اتاق ، نیشخنده های فرو خورده شان را رها می کردند و پشت سر ننه صغری برای خود لطیفه ها می گفتند و بعضی ها غبطه می خوردند که چرا این دخترک پری رو که سرتا پایش را طلا پوشانیده ، جلوی راه آنها قرار نگرفت..
اتاق خلوت شد، ننه صغری ماند و فرنگیس...پیرزن درب اتاق را بست، چادر سفید گل گلی اش را بر سر انداخت و کنار بستر فرنگیس رو به قبله نشست، جانمازش را باز کرد و مشغول خواندن نماز شد
ننه صغری در کل ،انسان با ایمانی بود و هیچ وقت از نمازش غافل نمی شد و شاید برای همین بود که دوباره بعد از آن داغ کمرشکن، خداوند به او لطف کرده بود و انگار دخترش را به او برگردانده بود.
نماز تمام شد و ننه صغری به سجده شکر رفته بود که حس کرد صدای ضعیفی از کنارش می آید...
ادامه دارد...
📝 به قلم :ط_حسینی
@bartaren
🌨💦🌨💦🌨💦🌨