eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.3هزار دنبال‌کننده
318 عکس
298 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5994697034274179333.mp3
30.1M
🔊 برنامه تاریخ بدون روتوش 👤 با حضور استاد رائفی‌پور 🗓 ۱۵ تیر ماه ۱۴۰۰ - شبکه ماهواره‌ای ولیعصر 🎧 کیفیت 48kbps 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
( امشب) نماز و واعدنا خوانده بشود فردا شب، شب اول ماه ذی الحجه است 🌱نماز دهه اول ذی الحجه🌱 🔅امام باقر علیه السلام می فرمایند: هیچ‌گاه نماز دهه اول ذی الحجه را ترک نکنید، و اگر این نماز را بخوانید، در ثواب اعمال حاجیان شریک خواهید بود، هر چند که به حج نرفته باشید. (سید بن طاووس، الاقبال، ۱۴۱۹ق، ج۲، ص۳۵) 🌴 کیفیت نماز 🌴 نماز دهه اول ذی الحجه در ده شب اول این ماه ( از غروب آخرین شب ماه ذیقعده تا شب عید قربان ) و بین نماز مغرب و عشاء باید خوانده شود. 🔅این نماز دو رکعت است. در هر رکعت بعد از تکبیره الاحرام ابتدا سوره حمد و بعد سوره اخلاص و سپس باید آیه ۱۴۲ سوره اعراف (وَ واعَدْنا مُوسی‏ ثَلاثِینَ لَیلَةً وَ أَتْمَمْناها بِعَشْرٍ فَتَمَّ مِیقاتُ رَبِّهِ أَرْبَعِینَ لَیلَةً وَ قالَ مُوسی‏ لِأَخِیهِ هارُونَ اخْلُفْنِی فِی قَوْمِی وَ أَصْلِحْ وَ لا تَتَّبِعْ سَبِیلَ الْمُفْسِدِینَ)؛ خوانده شود. التماس دعا 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پنجم ♥️عــــشــق پــــایـــدار♥️ مادرم با هول وولا گفت: ببخشید جوان ,آدرس,آدرس خونه ی پدرتون کجاست؟ غلامرضا که هنوز خیره به صورت مادر بود گفت:نگفتین کی هستین که اینقدر چهره تان برای من اشناست ...بعدش اگر از اشناهای بابا باشید,باید بگم خونه ما ومحل زندگی بابا همون خونه قبلی هست فقط تخریب شده وجاش یک ساختمان چند طبقه ساختیم که طبقه ی اول مال بابا جلال ویه واحد هم مال خاله صغری است... با گفتن این حرف,مامان اشک از چهار گوشه ی چشماش روان شد وبدون حرف وحتی تشکری کوتاه به سمت همون کوچه ی قبلی برگشتیم, انگار توحال خودش نبود و اینبار با سرعت ونیرویی مضاعف به سمت ,خانه ی بابام حرکت کردیم ,با خودم فکر میکردم,یعنی زن بابام کیه؟؟چند تا خواهر برادر,دارم؟یعنی الان بابا جلال چه برخوردی با مامان میکنه,اصلا برخوردش با من چیه؟؟ اما از چهره ی مصمم مادر ,مثل همیشه ,من نمیدونستم که چه چیزی تو ذهنش میگذره... جلوی در رسیدیم وزنگ یکی از واحدهای پایین را زدیم ,اما کسی جواب نداد,من بدون کلام زنگ واحد دیگه را زدم...برای دومین بار که میخواستم زنگ بزنم ,صدای پیرزنی از پشت اف اف بلندشد:کیه؟؟ مامان با دستپاچگی گفت:ب ب باز کنید اشناست.. صدای تلق در نشان میداد که احتمالا خاله صغری منتظر ورود ماست... همانطور که پشت سر مادرم که با پاهای لرزان قدم برمیداشت میرفتم,در واحدی را دیدیدم که باز بود وپیرزنی جلوش ایستاده بود,انگار مدت زمان زیادی بود که میهمان نداشته,که اینچنین منتظر ورود میهمان تاخوانده است...مادرم قدمهاش را بلندتر برداشت وهمانطور که گریه میکرد محکم خاله صغری را بغلش گرفت وزار زد... خاله صغری که انگار از برخورد این غریبه متعجب شده بود,عینک ته استکانی اش را به چشماش نزدیک تر کرد وبا دستاش مادرم را کمی عقب زد وگفت:صبر کن ببینم کی هستی که من را اینجور غافلگیر کردی...فک کنم شما من را با کسی دیگه اشتبااااه... هنوز حرفش تمام نشده بود که خیره به مادر,سرش را جلوتر اورد وگفت:... ادامه دارد... واقعیت 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
ششم ♥️عـــشــــق پــــــایـــــدار♥️ خاله صغری با لحنی ناباورانه گفت:مریم, عزیزدلم خودتی؟ و با دستش صورت مادرم را قاب کرد وهمانطور که بوسه ها از گونه ی مامان برمیچید ادامه داد:هااا به خدا خودتی,دختر عزیز دردانه ی منی,چراغ خانه ی منی....کجا بودی دخترم؟؟نگفتی رفتی وباخودت روشنایی خانه ام را بردی؟نگفتی که پدرخوانده ات غلامحسین که نفسش,به نفست بند بود ,دلتنگت میشه...قرار بود یه خبری از خودت به من بدی که ندادی به خدا بعداز گم وگور شدنت غلامحسین دق کرد,به سال نکشید که به رحمت خدا رفت... مادرم که از دیدن خاله صغری یا همان مادرخوانده اش اشک شوق میریخت ,حال با شنیدن قصه ی مرگ پدر خوانده اش اشکش بیشتر میبارید,هیچ کدامشان به من توجهی نداشتند ودرعالم وصال خود غرق بودند ,انهم جلوی در خانه... سینه ای صاف کردم وبرای اینکه خاله را متوجه خودم کنم گفتم:سلام ..... خاله صغری که با بلند شدن صدای من ,انگار متوجه همراهی من با مادرم شده بود,مادر را به داخل خانه کشیدروبه من گفت:سلام عزیزم....تو دختر مریم منی؟؟چقدر شبیهه مادر بزرگت بتول هستی....چه شباهت زیادی به مادرت داری... با خجالت سرم را انداختم پایین وگفتم:اره ,دختر مریم هستم... خاله صغری من هم کشید تنگ اغوشش وگفت:خوش امدی به خونه خودت,دختر عزیزم..... وپشت سر من را نگاه کرد,انگار منتظر بود نفر سومی هم سرک بکشه وسلام کند.درحالیکه وارد خانه میشدم گفتم:ما تنهاییم خاله,من ومامانم.... خاله صغری در رابست وهمانطور که لبخند میزد رو به مامان کرد وگفت:پس بگو....توهم ازدواج کردی وسرگرم زندگی وشوهر وبچه بودی که یادی از مادر پیرت نکردی... همانطور که به حرفهای خاله صغری گوش میکردم,واحدش هم با چشمام زیروروکردم,خونه نقلی وجم وجوری بود,یه هال ,یه اشپزخانه ویه اتاق خواب... ..درسته نقشه ی خانه جدید بود اما وسایلی که داخل خونه بود نشان از,قدمت صاحبش داشت,هال باگلیم فرشهایی که مشخص بود دست باف هست ومطمینا دست باف خاله صغری وشاید خود مادرم بود,فرش شده بود وجای جای خونه,پرده هایی قدیمی وگلدوزی,شده اویزان بود که مطمیینا دست کار مادرم بود. مادرم همانطور که خونه را از نظر میگذراند وانگار هوای کودکیهایش را با دم وبازدمش به درون ریه هایش میکشید به سمت طاقچه ای که برخلاف ظاهر امروزی ساختمان,به سبک قدیم داخل دیوار دراورده بودند, رفت ,دفترچه ای با جلدچرم قهوه ای را که مرتب روی طاقچه به همراه چند تا کتاب دیگه چیده شده بود برداشت و با تعجب گفت:خاله....این اینجا چکار,میکنه؟؟؟ ادامه دارد... واقعیت 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
javane_movafagh_7.mp3
12.47M
موفق از دیدگاه امام علی علیه السلام قلب هشتم 2 واعظ استاد عالی 🎤 💦⛈💦⛈💦⛈ https://eitaa.com/joinchat/848625697C920431b97d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هفتم ♥️عـــــشـــق پـــــایــــدار♥️ مادرم دفترچه را برداشت وبا دست جوری نوازشش میکرد که انگار عزیزیست که سالها از او دور بوده....دلم میخواست دفتره را بگیرم وببینم چی چی توش هست که اینقدر برا مامانم مهم بوده.. همانطور که به طرف مادرم میرفتم به حرفهای خاله صغری,هم گوش میکردم:نمیدونم چی هستند ...من که سواد خوندن ونوشتن ندارم,اینا را جلال اورده گذاشته اینجا,شبها که میاد پیش من ,خیلی وقتها خودش را با همین دفترو کتاب دعا سرگرم میکنه. مادرم با تعجب برگشت وگفت:جلال؟!!جلال که سواد نداشت... ذهنم درگیر سوالهای ریزودرشت شده بود,این دفتره چیه که,اینقد برا مامان مهمه,بعدش بابا جلال چرا شبا میاد اینجا مگه خودش خونه وزندگی وزن وبچه نداره ؟؟که دوباره خاله صغری به حرف امد:راستش توکه رفتی ,جلال بی قرار بی قرار شد,انگار انتظار داشت تو دوباره برگردی,بعداز رفتنت خیلی این درواون در زد پیدات کنه ,حتی تا ابادی ابا واجدادیمون هم رفت اما,هرچی بیشتر میگشت,کمتر خبری ازت پیدا میکرد,چندسال هم هست رفته نهضت سواداموزی,اندازه ای که بتونه بخونه وحساب کتاب کنه,یاد گرفته...حالا این کتاب دستت چیه که هم برا جلال مهمه وهم برا تو؟ مامان دفتر را چسپوند به اغوشش وگفت:این دفترچه,یه زمانی مونس من بود,تمام خاطراتم را داخلش مینوشتم ,از اونطرف دفتر هم گهگاهی شعری به ذهنم میامد مینوشتم ودوباره رفت طرف طاقچه وکتاب را برداشت وادامه داد:اینم کتاب مفتایحم بود همیشه از,روش دعا میخوندم اما بعداز جدایی از,جلال یک هو هر دوشون را گم کردم....حالا میفهمم که چرا گم شدن...پس جلال برداشته بودشان.... خاله صغری اهی کشید وگفت:بشین دختر,بشین یه چی بیارم گلوت را تازه کنی,من که گفتم جلال بعد رفتنت یه ادم دیگه شد,انگار دیونه شد دیونه....این دفتر وکتاب,هم که دزدکی برداشته نشانه ی همون مهرش هست به تو... دیگه طاقت نیاوردم وگفتم:ببخشید خاله صغری,اگه واقعا اقا جلال ,خانومشان را اینقدر که شما میگید دوست داشتند چرا ازدواج کردند هااا؟؟؟ خاله صغری انگار برق گرفته باشدش گفت:ازدواج؟!! ادامه دارد.. واقعیت ▪کُپی برداری بدون ذکر نام نویسنده حَرام اَست▪ 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
وهــــشـــتـــمـ ♥️عــــشـــق پــــــایـــــدار♥️ با لحنی حاکی از گلایه گفتم:اره خاله خانم ازدواج...باید به عرضتون برسانم که پسر اقا جلال ادرس محل زندگی شما را به ما داد... خاله صغری در حالیکه با آخ وتیف به سمت اشپزخانه میرفت گفت:آهان از سوپر سر محله...اقا غلامرضا ،ادرس گرفتید ودرحالیکه به سمت مادرم لبخندی میزد گفت:مریم جان دخترت درسته شکل ظاهریش مثل خودته اما مثل شما صبور نیست وحرفش,را زود میزنه,انگار به باباش رفته... جلال که ازدواج نکرد. بعداز رفتن تو انگار این زندگی هم باید میپاشید اول غلامحسین وبعدش احمد اقا وبه فاصله ی دوسال بعدش هم کبری له رحمت خدا رفتند. غلامرضا پسرخوانده ,جلال هست یعنی توکه رفتی,گم وگور شدی,جلال به خیال اینکه شاید ردی ازت بگیره رفت ابادی خودمون ,اونجا غلامرضا را که بچه ای تک وتنها بوده وخانواده اش همه درسیل از دست رفته بودند واز عموزاده های جلال هم هست,باخودش میاره,الانم به اسم خودش براش شناسنامه گرفته,این را گفتم که بدونی جلال ازدواج نکرده,حالا توبگو این مرد خوشبخت کی هست که باهاش ازدواج کردی؟همین یه بچه را داری؟ و... مادرم پشت سر خاله صغری رفت اشپزخونه ودیگه صداشون برام مفهوم نبود,اما ذهنم درگیر درگیر بود ,یعنی بابا جلال واقعا عاشق مادرم بوده,اینهمه مدت یه مرد تنها,فقط بایه دفتر خاطرات واتفاقات گذشته روزش را شب کنه...این هیچ معنی نداره جز عشق وبرای مادرم هم همینطور,با کلی خواستگار کوتاه وبلند,بازم هیچ کس را لایق همسری خودش ندونست,حتی به خواستگاری دوباره ی میرزا محمود ,خواستگار ایام جوانیش هم پشت پا زد.... دلم یه جوری بود....فکر میکردم اتفاقاتی در راهه....وشاید این اتفاقات میمون ومبارک باشه.... یه لحظه چهره ی بهروز اومد مد نظرم....میدانستم اگر شماره ای,از من داشت الان گوشی تلفن را سوخته بود,از این فکر لبخندی روی لبم اومد که ناگاه با صدای چرخیدن کلید ,من متوجه در ورودی اپارتمان شدم... یعنی کی میتونه باشه؟تا جایی که میدونم فی الحال خاله صغری تنهاست که.... ادامه دارد.... واقعیت 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
javane_movafagh_9.mp3
8.31M
موفق از دیدگاه امام علی علیه السلام قلب نهم 3 واعظ استاد عالی 🎤 💦⛈💦⛈💦⛈ https://eitaa.com/joinchat/848625697C920431b97d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️عـــشــــق پـــایـــــدار♥️ در با صدای تیزی باز شد مردی که چهره اش برایم غریبه بود اما نگاهش گرمی خاصی داشت وارد شد.... انگار که خانه خودش بود نه یاالله ای گفت ونه حرفی اما همینکه در را بست و سرش را بالا گرفت نگاهش به من افتاد سریع سرش را پایین انداخت انگار که خجالت کشید ،منم که هول شده بودم از جا بلند شدم وبا لکنت گفتم:س سلام .... سرش پایین بود خیلی آرام جواب سلامم را داد و بلندتر گفت:یا الله...صاحبخونه...مهمون دارین؟ خاله وما در بااین صدا متوجه هال شدند مامانم درحالیکه سینی چای دستش بود زودتر آمد بیرون تا چشمش به تازه وارد افتاد انگار بهتش زد زیر لب زمزمه کرد جلال!!و سریع سرش را پایین انداخت و لرزش دست اش کاملا مشهود بود حالا میفهمیدم این مرد روبروم پدرم جلال هست ،حال خودم دگرگون بود اما حال مادرم از من بدتر بود ،به طرفش رفتم سینی چای را از دستش گرفتم وگفتم:بشین مامان راحت تری... مامان همانطور که سرش را تکان میداد بی اراده همونجا که ایستاده بود روی پتوی کناره ای بغل دیوار نشست. تازه متوجه حال غریب بابا شدم،بابام انگار خیلی دلش نازک بود بیشتر از ما محو مادر مبهوت میهمانان نورسیده شده بود ،اون هم آرام آرام روبروی مادرم روی زمین نشست وگفت:مریم......تو.....کجا بودی؟دنیا را دنبالت زیرورو کردم وناگاه انگار تازه متوجه من وشباهتم به مادر شده بود گفت:این...این دختر خانم،دخترته؟وخودش را جم کرد وادامه داد:یعنی شما ازدواج کردین؟... محو حرکاتشان بودم و منتظر جواب مادرم که خاله صغری گفت.... ادامه دارد... واقعیت ▪کُپی برداری بدون ذکر نام نویسنده حَرام اَست▪ 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
شصتم ♥️عــشــق پـــایـــدار♥️ خاله صغری همونطور که دست به کمر وارد هال میشد گفت:خدا را شکر گمگشته مان بعداز سالها پیدا شد,جلال ببین دختر مریم عین خودشه... بابا با تحکمی درصداش وبدون اینکه نگاهی به من یا مادرم کنه گفت:با کی ازدواج کردی؟چی شد که یاد ما افتادی؟مگه من چه بدی در حقت کرده بودم که یکهو بدون اینکه خبری بدی غیبت زد؟؟؟وارام تر ادامه داد,حالا هم دخترت را برداشتی اومدی به رخم بکشی... مادرم همانطور که سرش پایین بود با صدایی لرزان گفت:ش ش شما اشتباه میکنید من بعداز جدایی با کسی ازدواج نکردم,این معصومه دخترم....دختر خودته....وبااین حرف انگار تمام انرژیش خالی شده باشه هوفی کرد وسردرگریبان برد... پدرم ناباورانه نگاهم میکرد,خاله صغری برخلاف سنش وآخ وتیفهای,قبلش مثل قرقی خودش را به من رساند ودوباره سرورویم را غرق بوسه کرد واینبار بوسه هاش ابدارتر ومحکم تر وبا محبت تر بودند... بابا پلک نمیزد,یه نگاه به من یه نگاه به مادرم وگفت:امکان نداره...اخه تو که.... مادرم که انگار بعد از سالها عقده ی دلش وا شده بود شروع به گلایه کرد:من که چی؟؟من که عقیم بودم اره؟؟؟همون موقع که,شما خونه جدا خریده بودید ودر تدارک عروسیتان بودید وبراتون مورد برای ازدواج زیر سر میکردند....همون موقع که نامزدی شدید....همانموقع که مثل اب خوردن از من جدا شدید....من باردار بودم ونمیدونستم واشاره کرد به من وگفت:اینم دخترت ,سرومرووگنده,سالم وسلامت ,مثل چشمام ازش محافظت کردم و اگرم دیدی یکدفعه غیب شدم وخبری,از خودم بهت ندادم ,فقط وفقط برای این بود که آرامش زندگیت بهم نخوره,اخه خواهرت فاطمه میگفت نامزدی شدی,میگفت میخوای,عروسی بگیری,میگفت خونه جدا خریدی....و بداخلاقیهای روزهای اخر زندگی باشما هم ,همش نشانه ای برای,صحت گفته های خواهرت بود.... پدرم که با هر حرف مادر متعجب تر وبرافروخته تر میشد به اینجای,حرف مادرم که رسید طاقت از کف داد وبا صدای بلند گفت:……… ادامه دارد.... واقعیت ▪کُپی برداری بدون ذکر نام نویسنده حَرام اَست▪ 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
معلمی در محله بدنام ها؛ "خدا هست" 👨‍🏫 مهمان برنامه کتاب باز 📕 جوانی به نام مجتبی شکوری بود. شکوری در پاسخ به سوال سروش صحت که بچه چگونه آینده شان را بسازند؟، داستان زیبایی از اولین سال تدریس اش در یکی از مدارس تهران روایت کرد. مدرسه ای که با دانش آموزانی خاص در در یکی از آلوده ترین و پر بزه ترین مناطق تهران جای داشت. ... دانلود 👌 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شصت و یک ❤️عشق پایدار❤️ پدرم بدون توجه به من وخاله صغری پرید وسط حرف مامانم وگفت:کدوم خونه ی جدا؟!!!!الان این خونه ای که میگی, کجاست؟کدوم نامزد و زن وزندگی؟!!دددد اخه اگر من زن گرفته بودم که الان از سرکولم میباست بچه بالا بره نه اینکه از تنهایی پناه به خونه ی خاله ی پیرم ببرم اونم به خاطراینکه وقتی کنار خاله هستم یاد یاد... یکباره حرفش را خورد وادامه داد:مادرم هم به من گفت که تو باهاش درد دل کردی واز زندگی سوت وکورت شکایت کردی....گفت که فکر میکردی من عقیم هستم وبچه دار نمیشم وگفتی میخوای از من جدا بشی وشاید ازدواج کردی وبچه دار شدی...اونموقع ها هم چون مدام مادرم وخواهرم مورد برای ازدواج من, به بهانه های مختلف در دکان میفرستادند من ,اعصابم داغون بود وگرنه من یه موی تورا با دنیا عوض نمیکردم.... مادرم متعجب از اینهمه بازی فریبکارانه ی اطرافیانش وعشقی قدیمی که الان با کلانی کوتاه پدرم ,پرده از ان برداشت, گفت:ب ب خدا من حتی یک بار هم با مادرت دردودل نکردم,هرچی گفتند همه از خودشون بود,حالا چه نیتی زیر گفته هاشون بود نمیدونم اما من هرگز همچی حرفهایی نزدم وروحمم خبر نداره.... بابا اهی از ته دل کشید وگفت:هرچی بوده گذشته....درسته یه عمره که برباد رفته,اما پشت سر مرده خوبیت نداره حرف بزنیم... پدر ومادرم هر دو در عالم خود غرق شدند ,بی حرف,حتی خاله صغری هم خودش را با جمع کردن خورده ریزه های روی قالی مشغول کرده بود وحرفی نمیزد...این ما بین من از همه مظلوم تر بودم,اخه مادرم به خاطر من رنج این سفر را به جان خریده بود وبابا هم بعداز سالهای سال متوجه شده بود که یک دختر دارد,اما الان هیچ کس به فکر من نبود,انگار من بهانه ای بودم تا دوتا دور از هم افتاده را بهم برسانم وخودم به بوته ی فراموشی بروم... سکوت سنگینی بر فضا حکم فرما شده بود...با یه دلهره ی نامشخص گلویی صاف کردم وگفتم:حالا.....حالا....من چی؟؟ که ... ادامه دارد نویسنده....حسینی 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
شصت و دوم ❤️عشق پایدار ❤️ یکدفعه توجه هر سه نفرشان به من معطوف شد ,مامان وخاله صغری لبخندی زدند وبابا امد به طرفم ,کنارم نشست,حالا من بین بابا ومامان بودم.... پدرم مرا به اغوش کشید وسخت گریست ,واقعا چقدر دل نازک بود این مرد مهربان... بعداز دقایقی مرا از خودش جدا کرد وارام در گوشم گفت:به زندگی سوت وکور پدرت خوش امدی وارام تر ادامه داد:قدمت خیراست,دور امدی اما خوب امدی ,بی خبر امدی اما خپش خبر امدی ,کاش این امدن برای همیشه باشد.... از گرمای اغوش پدرم وبدست اوردن تکیه گاهی که تا به حال برایم رؤیا بود والان به عینه واقعیت پیدا کرده بود ,سرشار از حسهایی خوب وشیرین شده بودم که پدرم رو به مادرم کرد وگفت:مریم جان....حاضری دوباره بانوی خانه ام باشی؟ از اینهمه رک بودن وعجله ی پدرم بهت زده شدم ویاد بهروز وعجله اش برای عقد افتادم وپیش خودم گفتم حتما تمام مردها وقتی احساس میکنند عشق واقعیشان را پیدا میکنند اینچنین صبر از کف میدهند و...زیر چشمی,تک تک حرکات مادرم را زیر نظر داشتم ,باورم نمیشد مامان جان من مثل دخترکان چهارده ساله,رنگ به رنگ شد وانگار اولین خواستگارش هست,سرش را پایین انداخت وگونه هایش گل انداخت...برایم قابل پذیرش نبود این مادر همان خانمی ست که در مقابل خواستگاری پدر بهروز چنان محکم ایستاد و قاطعانه جواب داد اما الان اینجا اینچنین دست وپایش را گم کرده.... بابا بی صبرانه دوباره گفت:حاضری... دارد... نویسنده ....حسینی 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا