#رمان های جذاب و واقعی📚
#یوزارسیف 💫 #قسمت ۵۶: خسته وکوفته از مدرسه برگشتم ,مدرسه هم که بودم مدام فکرم پیش بابا بود واتفاقی
#یوزارسیف 💫
#قسمت ۵۷:
همانطور که مشغول اماده کردن پذیرایی بودم تا مامان بیاد وببرشان,گوشهام را تیز کردم ,صحبتهاشون پیرامون بازار و دزدی واتش سوزی راسته ی زرگری دور میزددر اخر هم حاج محمد از,عاقبت کار بهرام پرسید,انگار کل محله از وضعیت ما باخبر بودند ومن فکر میکردم کسی سراز کار ما درنیاورده...حاج محمد از همه چیز,حرف زد به جز یوزارسیف ,انگار صحبت درباره ی حاجی سبحانی منطقه ی ممنوعه بود که هیچ کدام ورود پیدا نمیکردند...
بیست دقیقه ای نشست وسپس بااجازه ای گفت واز جای برخواست,من متحیر از این زود رفتن حاج محمد ,زیر چشمی میپایدمش که متوجه اشاره نامحسوس او به پدرم شدم,انگار میخواست چیزی بگه که ما نباید میفهمیدیم....پدرم ارام از جای برخواست وبه حکم بدرقه حاج محمد را همراهی کرد...
وارد حیاط شدند,نگاه به مامان انداختم که مشغول جم وجور کردن میز ووسایل پذیرایی بود,اهسته خودم را به پشت پنجره که مشرف,به حیاط بود رساندم,بابا وحاج محمد سخت مشغول حرف زدن بودند وانگار حاج محمد میخواست چیزی,را به سختی,به بابا بقبولاند وبابا از پذیرش سر باز میزد ,حرف زدنشان به درازا کشید که حتی مامان هم متوجه دور کردن بابا شد ومن اشاره کردم که دارن صحبت میکنند,در اخر بابا سرش را پایین انداخت وانگار مجبور به پذیرش شده بود وحاج محمد دست کرد جیبش پاکتی نامه دراورد ارام داخل جیب کاپشن بابا که روی دوشش انداخته بود,چپاند وبلافاصله خدا حافظی کرد....
حس کنجکاوی ام قلقلکم میداد تا سراز کار حاج محمد وان نامه در بیاورم,بابا وارد هال شد وهمزمان من وارد اتاقم شدم.
باید یه جوریی میفهمیدم چی به چیه...بااخلاقی که از,بابا سعید سراغ داشتم محال بود بگه که حرفشان سر,چی,بود و...
پس خودم باید دست,به کار میشدم,هرچند که میدونستم کار درستی نیست,اما فکر میکردم یه چیزی هست که به منم مربوط میشه پس....
#ادامه دارد...
💫🌟💫🌟💫🌟💫
@bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
#یوزارسیف 💫 #قسمت ۵۷: همانطور که مشغول اماده کردن پذیرایی بودم تا مامان بیاد وببرشان,گوشهام را تیز
#یوزارسیف 💫
#قسمت ۵۸:
درسهای فردا را اماده کردم وسکوتی که در خانه حکمفرما شده بود نشان از,این میداد که پدرومادرم به اتاقشان رفتند وشاید خواب,باشند,خیلی اهسته در اتاق را باز کردم وپاورچین پاورچین به سمت چوب لباسی جلوی در رفتم ,چون میدانستم بابا کاپشنش را جلو در هال اویزان میکند,نوری که از بیرون پنجره ی هال,به داخل,خانه میتابید راه را برام روشن کرده بود ونشان میداد که من اشتباه نکردم,ارام کنار جالباسی ایستادم وحال دزدی را داشتم که برای اولین بار دست توجیب کس دیگه ای میکند,پاکت نامه را لمس کردم,یه چیز سخت واهنی داخلش بود,پاکت را بیرون اوردم وصدای جلینگ ریزی,بلند شد که باعث شد من هول بشم,سریع در نیمه باز پاکت را وا کردم داخلش یه دسته کلید بود ویه کاغذ که انگار ادرس جایی بود...
خیلی تعجب کردم,یعنی چه؟؟اینا چین وچه ربطی به بابا دارند.....
ذهنم پراز سوالات جورواجور شده بود وبرگشتم اتاقم...
امروز هم تومدرسه هیچی از درس وکتاب نفهمیدم چون تمام ذهنم درگیر,اتفاقات ناگواری,بود که پشت سر هم برای خانواده ام میافتاد.
سر میز نهار بودیم که بابا ارام وشمرده گفت:نهارتون را که خوردین ,با هم راه میافتیم یه خونه هست باید ببینیم ,اگر پسندیدید ,دیگه تا اخر,هفته اینجا را باید تخلیه کنیم...
مامان همونطور که قاشق را به طرف دهانش میبرد گفت:عه اقا سعید,شما که از,صبح بیرون نرفتید ,این خونه از کجا پیداش شد؟؟
بابا درحالیکه با غذاش بازی میکرد گفت:یکی از دوستان پیدا کردن ,خبرش رابه من دادند .
ومن اونموقع بود که راز پاکت نامه واون دسته کلیدادرس داخلش را فهمیدم,پس هرچی که هست زیر سر حاج محمد است...احتمالا یه خونه که مناسب ما باشه وکرایه اش هم طوری هست که بابای مالباخته ی من بتونه بدهد برامون جور کرده....
#ادامه دارد...
💫🌟💫🌟💫🌟💫
@bartaren
الهی؛
هزاران سپاس بی کران بر درگاهت باد، چرا که مرا خلق کردی و با رحمتت دین من اسلام شد و از فضلت ، مذهب من شیعه گشت و من از شادی در پوست خود نمی گنجم، چرا که دستم به حبل المتین است و ایمانم در حصار امن دین و روح و جانم پیرو امیر المؤمنین...
مسرورم از اینکه زنده ام و روزی هزاران بار زبان در کامم می چرخد و ذکر«یا علی» تمام ذرات وجودم را معطر می سازد.
هربار لبریز از این عشق، عشق بهترین خلایقت، اولین حجتت و وصی آخرین پیمبرت ، می شوم و آتش این عشق ،بدیهای وجودم را می سوزاند و حرارتش ، عشق خدایم را در وجودم می افکند و مرا به عرش پروردگار ،پیوند می زند.
اگر بمیرم ، باز هم مسرورم، چراکه مولایم همه کارهٔ محشر است و باور دارم شیعه ای که در این دنیا آتش عشق علی را به جان خریده و گردن به ولایتش نهاده ، در آن سرای جاویدان از آتش عقبا فرسنگها دور خواهد بود.
ومن این دنیا و آن دنیا با تمام وجودم ،سرافرازانه فریاد می زنم«آی مردم دنیا ، من پیرو اسلام ناب محمدی ام و شیعهٔ مشکل گشای جهان ، امیر مؤمنان ،علی بن ابیطالب هستم»
...ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#رمان های جذاب و واقعی📚
شاهزاده ای در خدمت قسمت صد و سی ام: فضه مثل همیشه کارهای منزلش را کرد و راهی خانه مولایش علی علیه ا
شاهزاده ای در خدمت
قسمت صد و سی و یکم🎬:
وقت نماز بود ،مؤذن به بالای بام مسجد رفت و بلندتر و رساتر از همیشه اذان را گفت.
مردم در حالیکه گرم صحبت بودند دسته دسته وارد مسجد میشدند و همهمه ای عجیب مسجد را فرا گرفته بود.
هرکس به کناری اش می گفت : براستی که گوش های من اشتباه نشنیده ؟! ایا تو هم نوای اذان را اینگونه شنیدی؟ و وقتی که کلام یکدیگر را تایید می کردند ،تعجبشان بیشتر می شد.
در همین هنگام عمربن خطاب جلو آمد و شروع به گفتن اقامه نمود ،مردم بی صدا ایستادند و نماز شروع شد.
اما در دل تک تک نمازگزاران سؤالی بی جواب مانده بود و بی صبرانه منتظر اتمام نماز بودند تا سوالشان را بپرسند.
نماز در هیاهویی پنهانی به اتمام رسید و سلام نماز را دادند ، هنوز مردم تعقیبات ان را به جای نیاورده بودند که ناگهان از گوشه ای صدای پیرمردی که گویا صبر از کف داده بود بلند شد : ای عمر! چرا مؤذن مسجد امروز اذان را اینچنین گفتند؟!
عمر بی توجه به سؤال پیرمرد به گفتن ذکر مشغول شد ، جمع پشت سرش که برای آنها هم این سؤال پیش امده بود ، بی صبرانه منتظر جواب بودند و چون جوابی نیامد ، کم کم زمزمه ها شروع شد...
آری چرا اینچنین اذان گفت؟
مگر در زمان پیامبرصلی الله علیه واله ، رسول الله حکم نکرده بود که عبارت «حی علی خیر العمل» جزیی از اذان است.
چرا امروز این عبارت زیبا در اذان جایی نداشت؟
زمزمه ها که اوج گرفت ، عمربن خطاب از جای برخواست در حالیکه صورتش ازعصبانیت سرخ شده بود گفت :..
ادامه دارد...
📝به قلم :ط_حسینی
@bartaren
💦🌨💦🌨💦🌨💦
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
Ostad_Raefipour_Shar_Doae_Nodbeh_Jalase_04_1401_04_10_Tehran_48kb.mp3
36.73M
🔊 سخنرانی استاد رائفیپور
📑 «تفسیری بر دعای ندبه» - جلسه ۴
🗓 ۱۰ تیر ماه ۱۴۰۱ - تهران، هیئت مع امام منصور
🎧 کیفیت 48kbps
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#یوزارسیف 💫 #قسمت ۵۸: درسهای فردا را اماده کردم وسکوتی که در خانه حکمفرما شده بود نشان از,این میدا
#یوزارسیف 💫
#قسمت ۵۹:
با پدرومادرم رفتیم خانه را دیدیدم ,چند تا محله پایین تر بود اما خونه بزرگ ودلبازی بود یه خونه حیاط دار که قدیمی ساز بود منتها داخلش را بازسازی کرده بودند ودوواحد سبک هم بالاش بود که کل خونه خالی بود وبالاش یه دوخوابه بود ویه واحد هم یک خوابه اما مشخص بود نوسازه ,بابا گفت :پایین را خودمون میشینیم وواحد دوخوابه بالا مال بهرام ویک خوابه هم مال خود صابخونه هست,که فعلا خالیه...
مامان با تعجب همه جا را بررسی کرد وگفت:اقا سعید کرایه اش چقدره؟بااین بیکاری بهرام ووضع مبهم کار خودت,مطمینی میتونیم از پس اجاره اش بربیایم؟؟
بابا اهی کوتاه کشید وگفت:شما نگران اون نباش خانم جان...به فکر تروتمیز کردن واسباب کشی باشید...
من ومامان خونه را پسندیدیم یعنی یه چیزی تومایه های خونه خودمون بود فقط,یه کم کوچکترالبته خونه ما یک طبقه بود واینجا دوطبقه,ولی خوبیش اینه که بهرام هم از,سر درگمی درمیومد وکنار خودمون ساکن میشد.
پیش خودم صدبار به اموات حاج محمد رحمت فرستادم,عجب ادم باخدا وباایمانی بود ,تواین دوره که همه کلاه خودشون را چسپیدن,بودن همچی انسانهایی نعمتی بزرگ بود,خدارا شکر که بودن,هرچند که بابا اصلاابدا از صاحب این خونه وکمک حاج محمد چیزی نگفت اما من انچه را که میبایست بفهمم,فهمیدم.....
بابا زنگ زد بهرام وچون ماشین نداشتن ,قرار شد بابا بره دنبالشان تا بیان وخونه را ببینن,بهرام که خودش به مادیات اهمیت میداد,به بابا میگفت تواین شرایط از پس اجاره این خونه برنمیاد اما وقتی بابا بهش گفت که لازم نیست اون اجاره بده,خیلی متعجب شده بود...اما بهرام هم نفهمید که به لطف حاج محمد صاحب,خونه شده...
خونه ای که حسی خوب در من بوجود میاورد ومن خبرنداشتم که قرار است چه چیزها دراین خانه تجربه کنم...
#ادامه دارد ....
📝نویسنده....ط,حسینی
💫🌟💫🌟💫🌟💫
@bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
#یوزارسیف 💫 #قسمت ۵۹: با پدرومادرم رفتیم خانه را دیدیدم ,چند تا محله پایین تر بود اما خونه بزرگ ود
#یوزارسیف 💫
#قسمت۶۰:
ثانیه ها ودقیقه ها وروزها وماه ها به سرعت میگذرند ومن سال اخر تحصیلم را با هزاران اتفاق ریز ودرشت به پایان رساندم وفردا امتحان کنکور دارم,از شدت استرس شامم را نتونستم بخورم,بابا سعید خیلی بهم روحیه میده ومطمینه که پزشکی رو شاخمه ومامان انواع واقسام خوراکیهای تقویتی را میخواد بخوردم بدهد ,انگار که من صبح کنکور ندارم وبلکه قرار,است به اسیری برم وروزها چیزی نخورم.
ماه هاست که ساکن این خانه شدیم,به نظرم قدم خانه خوب بود اخه بعداز اسباب کشی به این خانه,مشکلاتمان یکی یکی کم شد,اول که به خاطر بیمه بودن طلاها,اداره بیمه ,مقداری,از خسارت طلاها را پرداخت کرد وبابا با اون پول تونست ,اخرین بدهیهای بهرام را بپردازه ویه هایپر مارکت بزرگ راه بیاندازه وسرخودش وبهرام را گرم کند ونان حلالی هم بر سر,سفره بگذارد.
بهرام هم هرچه تلاش کرده,خبری از ساسان بدست نیاورده ,انگار اب,شده ورفته توزمین ,اما این کلاهبرداری با تمام بدیهایی که داشت ,یه خوبیهایی هم داشت اونم اینکه اخلاق بهرام به کلی,عوض شده ودیگه اون ادم مادیاتی سابق نیست وخدا را بیشتر در نظر دارد..
واما من هم به دلیل همین جابه جایی ,رفت وامدم با سمیه خیلی خیلی کم شده وبیشتر,از طریق مدرسه وبقیه ی اوقات هم تلفن در ارتباطیم ودورا دور میدانم که یوزارسیف به,سلامت از سفرش برگشته وهمچنان پیشنماز مسجد است ومستاجر حاج محمد...
انگار رشته ی محبت سمیه به خانواده ی حاج محمد محکم تر شده اما هنوز هیچ خبری,بینشان نیست...
درحالیکه روی تختم دراز کشیدم ونگاهم به گل گچی دور لامپ اتاقم خیره است وبه اتفاقات این مدت فکر میکنم به خواب رفتم...
#ادامه دارد...
💫🌟💫🌟💫🌟💫
@bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
شاهزاده ای در خدمت قسمت صد و سی و یکم🎬: وقت نماز بود ،مؤذن به بالای بام مسجد رفت و بلندتر و رساتر ا
شاهزاده ای در خدمت
قسمت صد وسی و دوم🎬:
عمربن خطاب در حالیکه صورتش از خشم سرخ شده بود از جای برخواست و با تندی رو به جمع گفت : آری درست شنیدید ، امروز اذان ما «حی علی خیرالعمل » را نداشت و از این به بعد هم نخواهد داشت، چون من اینچنین می خواهم و دستور من است که لازم الاج است.
من خلیفهٔ مسلیمن هستم و رأی و نظرم اینگونه است که اذان بدون این عبارت زیباتر خواهد بود ، پس لب فرو بندید و در کاری که به شما مربوط نیست دخالت نکنید و با زدن این حرف پشتش را به جمع کرد و باز در عالم خود فرو رفت.
جمعیت که سخنان تند و آتشین عمر آنها را ترسانده بود مثل همیشه سکوت کردند و اجازه دادند بدعتی دیگر به بدعت هایی که عمر بر آنها اصرار داشت اضافه شود.
پیرمردی که اول مجلس سوال پرسیده بود ، آرام زیر لب تکرار کرد : آخر کی می خواهد این دستوراتش تمام شود ؟! دستوراتی که بر خلاف راه و سیره پیامبر است ،به خدا قسم خودم شاهد بودم که پیامبر با دست باز نماز می خواند و خودم بارها و بارها دیدم که پیامبر به جای شستن پا و سر ، هنگام وضو ، به مس پاها و سر قناعت می کرد ، اما بعد از عروجش هر روز زمزمه تازه و طرحی نو درگرفت ، کم کم آب بازی ، جای وضو را گرفت ، مهر نماز غیب شد و نماز که با حالتی تسلیم میبایست ادا شود ،به حکم اینان دست بسته ادا شد و حالا هم که اذان را دستخوش سلایق خود قرار داده اند ، انگار که پیامبری دیگر به زمین نازل شده و فتواهای جدید می دهد و این اسلام ،اسلامی نیست که محمدبن عبدالله آورد...
آن پیر ، این سخنان را آرام زد و از جای برخواست تا به خانه علی بن ابیطالب وارد شود و به حضرتش بگوید آنچه را رخ داده، اما جرأت این را نداشت که به اعمال عمر در مسجد و پیش رویش اعتراض کند ،چون می دانست اعتراض کردن همان و طعمهٔ شلاق عمر شدن همان...
ادامه دارد...
📝به قلم :ط_حسینی
@bartaren
💦🌨💦🌨💦🌨💦🌨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#یوزارسیف 💫 #قسمت۶۰: ثانیه ها ودقیقه ها وروزها وماه ها به سرعت میگذرند ومن سال اخر تحصیلم را با هز
#یوزارسیف 💫
#قسمت۶۱:
بعداز مدتها یک نهار بی دغدغه خوردم ,امروز امتحان کنکور هم دادم وتمام به نظر خودم بدکی نبود حالا پزشکی اگر نشد شاید یه زیست شناسی یا شیمی قبول بشم احساس ارامش وسبکبالی میکردم ومیخواستم یه خواب عصرانه هم با خیال راحت برم که پدر درحینی ته بشقابش را با تکه نانی پاک میکرد گفت:خوب حالا به سلامتی زر زری خانم هم امتحانش را داد,دوست داشتم به همین مناسبت همه تان را دسته جمعی ببرم یه پارک وبعدشم یه رستوران ...بعدش خنده ریزی کرد وادامه داد:اما مثل اینکه به ما نیامده ولخرجی کنیم وروکرد به مامان وگفت:یه امادگی داشته باشید ,امشب میهمان داریم,البته نه برای شام,یه دورهمی معمولی باصرف میوه وشیرینی همین وبا گفتن این حرف از جا بلند شد وبه سمت حیاط رفت تا طبق معمول هرروزه سرش را با گل وگیاه باغچه گرم کند وروحش را,صفا بدهد وعصر هم بره هایپر,اخه از وقتی این هایپرمارکت را راه انداخته,ظهرها بابا نهار میادخونه وبهرام وچندتا شاگرد مغازه ,داخل هایپر مارکت هستند وبابا فقط طرف صبح ویک ساعت عصر میره سرمیزنه. ..
ذهنم درگیر حرف بابا بود ونگاهم افتاد به مامان اونم انگار حال من را داشت,اخه این چند وقت که زندگی ما کن فیکون شده بود وبه قول بابا از,عرش به فرش افتادیم,هیچ کدام از اقوام واشنایان احوالی از ما نگرفتند ومامان میگه از ترس اینکه نکنه ازشون کمک مالی,بخواهیم هیچ کس به سمت ما نیامد وبابا میگه,یکی از محسنات این شکست همین بود که اطرافیانت خصوصا مگسان گرد شیرینی را بهتر بشناسیم,وواقعا هم همینطور بود,تا وقتی که وضعمان خوب بود ,محال بود یه روزبگذرد یکی از اقوام واشنایان سر نزنه یازنگ نزنه خبر نگیره ,حال احوال نکنه ,اما از وقتی که همه چیزمان دگرگون شد,گویا این سرزدنها هم از,بین رفت,حالا کیه امشب میخواد بیاد مهمانی ,الله اعلم ومیدونم که باباسعید بیشترازاین چیزی نمیگه چون اگه میخواست بگه ,همین الان میگفت....
با کمک مامان ظرفها را شستیم وخانه را جم وجور کردیم ,زن داداشم با پسر اتیش پاره اش امدن پایین ومن چون خسته بودم رفتم تا لااقل یک ساعتی استراحت کنم که....
#ادامه دارد...
💫🌟💫🌟💫🌟💫
@bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
#یوزارسیف 💫 #قسمت۶۱: بعداز مدتها یک نهار بی دغدغه خوردم ,امروز امتحان کنکور هم دادم وتمام به نظ
#یوزارسیف 💫
#قسمت۶۲:
با کشیده شدن چیزی روی صورتم از خواب پریدم,وقتی چشام را باز کردم,دوتا زن داداشام بالا سرم با حالتی شیطنت امیز ایستاده بودند,عروس بزرگه گفت:پاشو پاشو وقت غروبه ,چقد میخوابی تنبل خانم؟؟
عروس کوچکه همانطور که لبخندش پررنگ تر میشد گفت:واخ واخ دختر به این بی خیالی نوبره والاااا یعنی تا یه ساعت دیگه خواستگارات قرار بیان وهنوز خانم خانمها خواب تشریف دارند...
با شنیدن این حرفها مثل مجسمه بلند شدم ورو تخت نشستم با حالت بی خبری گفتم: سلام چی؟؟خواستگار؟؟
وبا قهقه ی دوتا زن داداشم خواب از سرم پرید وتازه فهمیدم منظور بابا از مهمان,همون خواستگار بوده...انگار بابا هم واهمه داشت که بگه دوباره قراره برام خواستگار بیاد,اخه همه ی خانواده کاملا متوجه علاقه ی من به یوزارسیف شده بودند...
وای وای واقعا غیر منتظره بود برام وصدالبته ناراحت کننده,اخه من بعداز خواستگاری یوزارسیف وجواب رد خانواده ام دیگه تصمیم گرفته بودم فعلا دور ازدواج را خط بکشم ,اخه هروقت صحبت از تشکیل خانواده وخواستگار و...میشد فقط وفقط تصویر یوزارسیف جلوی چشمام رژه میرفت واین یعنی که تمام وجودم سرشار از مهر اوست وخواستگاری کسی دیگه ای برام قابل قبول نبود بنابراین بدون میل به دانستن اینکه کی قراره بیاد از روتختم بلند شدم وگفتم:برام مهم نیست,من قصدازدواج ندارم,اونم تواین شرایط خانواده,کاش بابا سعید اصلا اجازه نمیداد کسی بیاد وبه سرعت دراتاق را بازکردم وخودم را به دسشویی رسوندم,یه ابی,به سروصورتم زدم,وضوگرفتم وچون نزدیک اذان مغرب بود دوباره بدون اینکه به سمت هال واشپزخانه ومامان برم ,وارد اتاقم شدم,دوتا زن داداشم که الان صداشون از داخل اشپزخانه میامد,ناامیدانه داشتند اخبار حرفهای من را به مادرم میدادند ,دراتاق را بستم وسجاده ام را باز کردم ,با تمام شدن اذان به نماز,ایستادم وطولانی تر از,همیشه نمازم را خواندم,بعد از نماز به سجده رفتم وبدون کلامی شروع به گریه کردم,به یاد یوزارسیف افتاده بودم ودلم از تقدیری که خدا برام رقم زده بود ودر ان هجران بود وهجران, گرفته بود ,زار زدم,اشک ریختم ,بدون حرفی,حرفهام را به خدا گفتم نمیدونم چه مدت درسجده بودم که باصدای باز شدن در اتاق,منم ارام سر از سجده برداشتم واز پشت پرده ای که چادرنماز سفیدم جلوی چشمام ایجاد کرده بود,شبح مادرم را دیدم که پشت به در خیره به من ایستاده بود...
#ادامه دارد...
📝نویسنده...ط,حسینی
💫🌟💫🌟💫🌟💫
@bartaren
هدایت شده از نایت کویین
4_5915761720126606537.mp3
17.67M
🔊 سخنرانی استاد رائفیپور
📑 «چالشهای زندگی مشترک»
🗓 ۱۰ تیر ماه ۱۴۰۱ - تهران
🎧 کیفیت 48kbps
🎊 @bluebloom_madehand 🎊
#رمان های جذاب و واقعی📚
#یوزارسیف 💫 #قسمت۶۲: با کشیده شدن چیزی روی صورتم از خواب پریدم,وقتی چشام را باز کردم,دوتا زن داداش
#یوزارسیف 💫
#قسمت۶۳:
بلند شدم,سجاده را گذاشتم رو میز,عسلی کنار تخت ونشستم روتخت,مادرم اومد کنارم نشست دستهام را تودستاش گرفت از سردی دستام انگار تنش لرزید,رد نگاهم را که خیره بود به دسته گل رز سرخ که خشک شده گوشه ی اتاق اویزانش کرده بودم,گرفت لبخندی زد وگفت:زری جان مگه عروسها نگفتند امشب مهمان داریم اونم چه مهمانی...خواستگار برای گل دخترم...پاشو پاشو غمبرک نزن پاشو خدا را چی دیدی شاید دوای درد دل توهم ,به دستت رسید,پاشو یه اب به سرو روت بزن یه لباس قشنگ بپوش که الاناست مهمانها بیان...
عه مادرم چی میگفت؟؟چرا سربسته حرف میزد وچرا همه ی اعضای بدنش حتی صداش,هم انگار میخندید...
نکنه؟!!...
سریع پیراهن سفیدم با پاپیونهای صورتی سر استین وپیلی های زیبا دوطرف پهلوم را پوشیدم وشال صورتیم هم سرکردم وچادر سفیدم را انداختم روش,با صدای ایفون در که خبراز امدن میهمانها میداد خودم را چپاندم تواشپزخونه...یه حس غریبی داشتم یه حس زیبا...
با صدای یاالله الله به خودم امدم وفوری پشت یخچال فریزر پناه گرفتم,از اینجایی که ایستاده بودم ,امدن میهمانها را میدیدم ,بدون اینکه انها متوجه حضور من بشن...
اولین نفر که وارد شد پشتم یخ کرد...حاج محمد...پشت سرشم خانمش وبعدشم علیرضا...همینجورکه تو بهت بودم یکهو قامت زیبای یوزارسیف با یه دسته گل رز سرخ پدیدار شد...وای وای...تمام بدنم رعشه گرفت...فک کنم صورتم گر گرفته بود ومثل دسته گل سرخ دست یوزارسیف سرخ سرخ بود...
عروسهابرای راحتی ما رفته بودند بالا خونه بهرام,اما بهمن وبهرام وپدر ایستاده بودند وبااحترام خانواده حاج محمد ویوزارسیف را تعارف به نشستن میکردند...
دل توی دلم نبود از برخورد بهرام میترسیدم وای اگر این بار هم یوزارسیف را با حرفهای صدمن یه غازش خرد کنه خیلی بد میشه اخه اینبار تنها نیست که....
دلم مثل گنجشک میلرزید که...
#ادامه دارد..
📝نویسنده...ط,حسینی
💫🌟💫🌟💫🌟💫
@bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
#یوزارسیف 💫 #قسمت۶۳: بلند شدم,سجاده را گذاشتم رو میز,عسلی کنار تخت ونشستم روتخت,مادرم اومد کنارم
#یوزارسیف
#قسمت۶۴:
من اینقدر تو بهت بودم که تا میخواستم به خودم بجنبم ویه جا دوراز نگاه مهمانان بنشینم ,میهمانها جاگیر شده بودند ومن بیچاره با کوچکترین حرکتی دیده میشدم,خصوصا دیگه نمیدونستم کی, کجا نشسته ,پس اروم بغل یخچال چمپاته زدم تا مامان بیاد وبتونم در پناه مامان پاشم ویه جا درست بشینم که انتظارم به درازا کشید و بعداز تعارف وتکلف های معمول صحبت پیرامون همه چیز دور زد الا خواستگاری واز حاجی سبحانی از همه چیز سوال میشد الا قصد وغرضش از تشریف فرمایی به خانه ما,جو جلسه کلا با اون خواستگاری غریبانه ی دفعه ی قبل فرق داشت وهمه چیز,حاکی از صمیمیت بود,دیگه داشت حوصله ام سر میرفت ولجم در میامد انگار مامان هم من را فراموش کرده بود که با حرف علیرضا,همه متوجه قصد اصلی این مهمانی شدند...
اخه بهمن از علیرضا ویوزارسیف درباره ی شرکتشان وکار شرکت سوال کرد که علیرضا پیش دستی کرد وبحث را به خواستگاری کشاند وگفت:به به چه عجب یکی از کار داماد پرسید...مثل اینکه همه دور همیم تا یه امرخیر,صورت بگیره اخه یه نفر بغل دست من هست که بس نطق غیر ضروری کرده از نفس افتاده وقلبش برا اون نطق اصلی تاپ تاپ میکنه...
بااین حرف علیرضا همه زدند زیر خنده,باخودم گفتم اگر سمیه را برا علیرضا خواستگاری کنن ,انصافا دروتخته باهم جورند...
که درهمین حین کلام حاج محمد افکارم را از هم پاره کرد وگفت:حقیقتش اقای قربانی همونطور که قبلا به اطلاع رساندیم ,حاج اقا سبحانی خاطر خواه دخترخانم شما شدند ,خداییش خودتون بهتراز من میدونید,این جوان پاک وصادق ومومن وصدالبته مرد زندگی ست ,خداشاهده اگر حاجی ,دختر من را خواستگاری میکرد من سجده ی شکر به جا میاوردم ,حالا بااین تفاسیر نظر شما چیه؟؟
بااین حرف حاج محمد,لرزه به تنم افتاد ,میترسیدم بهرام به قول معروف پابرهنه بپره وسط,یه حرفی بزنه که بی احترامی بشه,ولی درکمال تعجب همه ساکت بودند وسکوت بود وسکوت ,بابا سعید سینه ای صاف کرد وگفت:راستش رابخوایین...
که یکدفعه باصدای بسیار,بلندی که از,برخورد دو شی باهم از توکوچه امد,همزمان صحبت بابا ناتمام ماند وبرقها هم قطع شدند وهمه جا تاریک تاریک شد...
اووووف چه شانسی...کم کم همهمه از داخل هال بلند شد,احتمالا اتفاق ناگواری افتاده بود ,انگار همه از جاشون بلند شده بودند وبه سمت حیاط میرفتند تا ببینند توکوچه چه خبر شده....
کم کم صداهای داخل خونه خوابیدواز,بیرون حیاط وتوکوچه صداهایی میامد,بااینکه برق رفته بود همه جا تاریک بود وانگار کسی هم داخل هال نبود بازم جراتم نمیشد پاشم که یکدفعه....
#ادامه دارد...
📝نویسنده...حسینی
💫🌟💫🌟💫🌟💫
@bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
#یوزارسیف #قسمت۶۴: من اینقدر تو بهت بودم که تا میخواستم به خودم بجنبم ویه جا دوراز نگاه مهمانان بن
یوزارسیف 💫
قسمت ۶۵:
همینطور که سرجام خشکم زده بود صدای پچ پچ وبه دنبالش خنده ی ریزی توجهم را جلب کرد,گوشهام را تیز کردم,اره درست میشنیدم ,صدای علیرضا بود که میگفت:داماد عزیز پاشو بگردیم یه کبریتی,فندکی پیدا کنیم واین روشناییهای گازی را با اعجازمان روشن کنیم وخانه ی پدر زن اینده تان را منور بفرمایید وزد زیر خنده...
یوزارسیف:وای زشته علیرضا,خوبیت نداره...
وصدای,علیرضا درحالیکه مشخص بود یوزارسیف را از جای خودش,بلند میکرد گفت:زشت پیرزنه ,تازه اونم اگه یه دور به تور دخترای این دوره بخوره واز وسایل داخل کیفشان استفاده کند ,زیبا میشه مثل شب چهارده وبااین حرف, دوتاشون ارام زدند زیرخنده و صدای حرکت ارامشان به طرف اشپزخانه ,لرزه بر اندامم میانداخت نمیدونستم واقعا وارد اشپزخانه میشن یا نه؟وبدتر از اون نمیدانستم از جام حرکت کنم ,نکنم؟یه جا دیگه پنهان بشم نشم؟
که ناگهان تو تاریک روشن هال سایه ی قامت هر دوتاشون را که روسرامیکها افتاده بود, دیدم که جلو در اشپزخانه رسیده بودند وعلیرضا میگفت:معلوم عروس خانم کجاست؟نکنه اعتصابی, چیزی کرده؟که یوزارسیف با حالتی که خالی از شوق نبود گفت:سپردم که تا اخرین لحظه نگن ,خواستگارش کی هست,میخواستم ایشون را غافلگیرشون کنم که علیرضا زد روی شانه اش وهمینطور که وارد اشپزخانه میشد گفت:وای حاج اقا تودیگه کی هستی؟من فکر میکردم فقط خودم خرده شیشه دارم,نگو که شما خرابتر از مایی...
تا دیدم که وارد اشپزخانه شدن تا یه فندک وکبریتی پیدا کنند,ارام نیم خیز شدم که...
#ادامه دارد..
نویسنده...حسینی
💫🌟💫🌟💫🌟💫
bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
یوزارسیف 💫 قسمت ۶۵: همینطور که سرجام خشکم زده بود صدای پچ پچ وبه دنبالش خنده ی ریزی توجهم را جلب ک
#یوزارسیف
#قسمت ۶۶:
علیرضا گوشیش را در اورد وچراغ قوه اش را روشن کرد ودرحالیکه نور چراغ قوه را داخل چشمای یوزارسیف میانداخت گفت:عه چرا از اول به فکر این نیافتادیم,حالا تو دامادی وهنگ کردی ,معلوم چرا من هلم؟؟!!
وبااین حرف یوزارسیف خنده ی ریزی کرد وگفت:علیرضا بااین خونه تاریک وتنهایی خودمون واین نور گوشیت,احساس دزدی را دارم که میخواد برای اولین بار دزدی کند....
علیرضا خنده ای زد وهمانطور که نور موبایل را به اطراف میانداخت تا اجاق گاز را پیدا کند گفت:اره اونم چه دزدی؟؟دزد کبریتی خخخخ
وناگهان نور موبایلش روی صورت من که حالا تمام قد ایستاده بودم افتاد وادامه داد:یا بسم الله....جنی جنی زادی,پری پری زادی؟!
منم هول شده بودم وحالا دیگه سنگینی نگاه یوزارسیف را روی خودم حس میکردم ,گفتم:س س سلام....
با سلام من علیرضا زد زیر خنده و همانطور که جواب,سلام من را میداد روکرد به یوزارسیف وگفت:
به به.....عجب عروس خانم را غافلگیر کردین حاج اقاااا...معلومه اصلا خبر نداشته شما خواستگارشین...من تنهاتون میذارم گویا داخل کوچه یه اتفاق خاص افتاده به وجود من احتیاج هست....
با رفتن علیرضا یه نفس راحت کشیدم ,اخه این پسر,عین سمیه ,بمب شیطنت وخنده بود وحالا با نبود اون ,تازه متوجه گر گرفتگی صورت ولرزش تمام بدنم شدم ,اخه الان من روبه روی یوزارسیف ویوزارسیف روبه روی من بود....
یوزارسیف نور گوشی خودش را روشن کرد ودر حالیکه سرشار از شوق بود وتو اون نور کم ,من میدیدم که کل صورتش میخنده صندلی اشپزخانه را تعارفم کرد وخودش نشست روی صندلی,روبه رویم...
من هنوز شوکه از رفتن برق وترک پناهگاهم بودم ,اما یوزارسیف لبریز از مهر واماده ی سخن گفتن بود,میخواست حرفهایی را که تو دلش تلنبار شده برزبان اورد که ناگاه با صدای یاالله یاالله علیرضا وهمهمه ی جمعی که داخل حیاط بودن و به سمت درهال میامدند وصدالبته با روشن شدن برقهای,خانه ما به خود امدیم ,من هول ودست پاچه میخواستم به سمت اتاقم برم که با اشاره یوزارسیف برجای,خودنشستم ویوزارسیف درحالیکه به سمت هال میرفت گفت:اگه امکان داره همینجا بشین وخودشم رفت رومبل رو به روی من نشست ,میهمانها وپدر ومادروبرادرام وارد هال شدند,صحبتشان پیرامون برخورد موتورسیکلت با تیر برق و تصادفی بود که باعث این خاموشی شده بود وهیچ کس جز علیرضا متوجه جابه جایی حاج اقا ورنگ وروی گل انداخته اش نشد....
#ادامه دارد...
💫🌟💫🌟💫🌟💫
@bartaren