eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.3هزار دنبال‌کننده
318 عکس
298 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
با سلام به مناسبت شهادت امام محمد باقر علیه السلام و غربت بقیع... برگرفته از کتاب «امینه» دوتابین الحرمین برای شیعه هاست یکی تومدینه ویکی هم توی کربلاست یکی بین حرم دوتا برادراست یکی بین حرم پدر با بچه هاست این یکی برق میزنه ،انگاری طلاست اون یکی غریبه و مثلِ خرابه هاست یکی دور از وطن وشاه کرم میشه یکی ارباب زمین وبی حرم میشه اینجا حرمت میزارن به زائرا اونجا می زنن لگد با چکمه ها اینجا سینه میزنی وهق هق میکنی اونجا میریزی تو خودت و دق میکنی اینجا گنبداش قد کشیدن تا آسمون اونجا عقده ی یه سنگ قبر رو دلمون اینجا هواش پراز مشک و عنبروعوده اونجا بس که خاکیه،آسمونش هم کبوده اینجا اربعیـن می ریم قـدم قـدم اونجا نیست یه هئیت وحتی علـم اینجا موکب به موکب پرازشورونواست اونجا گریـه ، جـرمه و توی خفاست اینجا توحرمش،عقدهٔ دلها وا میشه اونجا توی غربتش، قامت مردا تامیشه ای خدا تا کی غریب باشه بقیع ما؟ ای خدا تاکی اسیرباشه دست سعودیا؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
#یوزارسیف #قسمت ۶۶: علیرضا گوشیش را در اورد وچراغ قوه اش را روشن کرد ودرحالیکه نور چراغ قوه را داخ
💫 ۶۷: هنوز درست رومبلها جاگیر نشده بودند که حاج محمد رو به بابام گفت:اقای قادری قرار نیست عروس خانم چای بیارن؟ بااین حرف بابا اشاره به مادرم کرد وگفت:حتما...حاج خانم بفرمایید زری جان بیان ومادرم ازجا پاشد واومد اشپزخانه ,یه سینی چای برام ریخت چند تا صلوات به جونم فوت کرد ویه بوسه به گونه ام زد وارام سرش را اورد کنار گوشم وگفت:با ارامش,بسم الله بگو وسینی را بردار..... بسم اللهی گفتم ووارد هال شدم از لرزش دستام,استکانهای داخل سینی به لرزه افتاده بود,جراتم نمیشد به کسی نگاه کنم ,همینجور که سرم پایین بود ,از حاج محمد شروع کردم وباسلام ارامی چای را تعارف کردم....حاج خانم,همسر حاجی درست مثل اینکه مادر داماد باشه ,مدام از قد وبالام تعریف میکرد,سینی به جلوی یوزارسیف رسید ولرزش دستام بیشتر شد ,تا تعارف کردم وزیر چشمی ,نگاهم به نگاه یوزارسیف افتاد ناگهان سینی چای سرنگون شد ,اما لبخند یوزارسیف پررنگ تر شد و گفت :هرچه از دوست رسد نکوست و علیرضا ارام گفت:حتی اگر چای داغ به داغی اتش سوزان باشد... خیلی شرمنده شده بودم وبهمن برای تغییر جو صلواتی فرستاد وبابا لبخندی زد وگفت:ان شاالله که این حادثه بعدها خاطره ای,شیرین برای فرزندانتان خواهد شد واین حرف یعنی که بابا سعید رضایت خودش را برای این ازدواج اعلام کرد وانگار تمام جمع منتظر این بله ی بابا بودند وبار دیگر صلوات جمع بلند شد وخلاصه شبی به یاد ماندی شد,شبی که حکم دامادی یوزارسیف برای اقا سعید زرگر اعلام شد... دارد... 💫🌟💫🌟💫🌟💫 @bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
#یوزارسیف 💫 #قسمت۶۷: هنوز درست رومبلها جاگیر نشده بودند که حاج محمد رو به بابام گفت:اقای قادری قرا
💫 ۶۸: اون شب دیگه اتفاق خاصی نیافتاد ,اخه با اون همه حادثه وقت گذشته بود ووقتی حاج محمد از جواب مثبت خانواده ما به یوزارسیف مطمین شد ,بدون اینکه فکر کند عروس داماد باید باهم حرف بزنند ,مجلس را پایان داد وهیچ کس هم حواسش به این موضوع نبود ,میدونستم که دل یوزارسیف هم مثل دل من به شدت میتپه و من خیلی بیشتر مشتاق گفتگو بودم که هنگام رفتن با اخرین حرف یوزارسیف دلم قرار گرفت.حاج اقا رو به بابا کرد وگفت:اقای قادری اگر اجازه بدهید من فردا عصر مزاحم خانواده تان بشوم وبا لبخند پدر و اینکه گفت منزل خودته پسرم....دلم ارام ارام شد ,اما از طرفی شرم از دیدار دوباره واحساسات عاشقانه ی دخترانه به جانم افتاد.. برخورد بهمن خوب بود اما برخورد بهرام طوری بود که بازهم ناراضی به نظر میرسید و انگار کسر شأنش میشد که یک افغانی دامادشان باشد اما با وجود اتفاقاتی که افتاده بود ,جایی برای عرض اندام وابراز وجود پیدا نکرد ومهرسکوت بر لب زده بود... امروز میهمان ویژه من, پا به خانه مان گذاشت وانگار دل من همراه قدمهایش میتپید ووقتی که شنیدم از پدرم اجازه میگیرد تا محرمیتی بخواند واخر هفته هم عقد رسمی کنیم ,قلبم بیشتر به تپش افتاد باورم نمیشد ,ازدواجی که برایم رؤیا شده بود اینچنین اسان صورت گیرد.بابا که اجازه را صادر کرد,روی مبل دونفره هال کنار یوزارسیف نشستم درحالیکه بابا ومامان وبهرام وبهمن حضور داشتند,خطبه ی محرمیت جاری شد وبا کلمه کلمه ی خطبه انگار خروار خروار مهر وعطوفت برای من سرازیر شده بود در خلصه ای شیرین فرو رفته بودم که با صدای مادرم به خود امدم:زری جان ,حاج اقا را راهنمایی کن اتاقت... وای...مامان چی میگفت؟...اتاق؟؟من؟؟یوزارسیف؟؟ سخت دست پاچه شدم وتمام بدنم گر گرفته بود انگار اتشی سوزان ولذت بخش در وجودم روشن کرده بودند...اری تمام تن وجانم غرق عشقی زمینی شده بود,عشقی که نمیدانستم در تندباد حوادث مرا به کجا خواهد کشانید....عشقی که برای من مقدس بود وبرای دیگران باورنکردنی وشاید مسخره مینمود...اما من خواه ناخواه غریق این دریا شده بودم ,با پاهای لرزان بلندشدم به طرف اتاقم راه افتادم ویوزارسیف با گفتن با اجازه ای به دنبالم روان شد... دارد... 💫🌟💫🌟💫🌟💫 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
#یوزارسیف 💫 #قسمت۶۸: اون شب دیگه اتفاق خاصی نیافتاد ,اخه با اون همه حادثه وقت گذشته بود ووقتی حاج
💫 ۶۹: دراتاق راباز کردم ومنتظرشدم تا یوزارسیف وارد بشه اما ,یوزارسیف با لحن پراز محبتی گفتند اول خانمها وچشمکی زدند وادامه دادند ,درضمن اول صابخونه,شما مالک تمام ملک این اتاقید پس اول شما... با خجالت وارد شدم,هاج وواج وسط اتاق ایستادم,احساس میکردم یه جای غریبه هستم,نمیدونستم چکار کنم که یوزارسیف نزدیکم شد,به ارامی چادر را از سرم برداشت وگفت:دیگه لازم نیست پیش من بپوشیش ودرحالیکه خیلی با سلیقه تاش میکرد وگاهی مثل پر گلی به دماغش نزدیکش میکرد ونفسش را داخل میکشید اشاره کرد به طرف تخت وانگار که اتاق خودشه,مبل کنار تخت را تعارفم کرد,مثل میهمانی سربه زیر,با گونه هایی گل انداخته روی مبل نشستم ویوزارسیف,هم با کمال پررویی روی تخت من چسپیده به مبل نشست,اصلا باورم نمیشد,این حاج اقا بااون حاج اقایی که مدتها میشناختم خیلی فرق داشت,اون حاج اقا خیلی با حجب وحیا وسربه زیر بود که نگاهش فقط زمین را سیر میکرد اما این حاج اقا مثل جوانهای امروزی که با کمال پررویی خیره توچشمات میشن, بود اما نگاهش مثل نگاه اون جوانا اذیتم نمیکرد,بلکه یه جور گرما داخل وجودم میریخت. چند دقیقه ای بود که درسکوتی مطلق نشسته بودیم ,تنها صدایی که به گوشم میرسید صدای نفس کشیدن وتپش قلب خودم بود,کم کم شک کردم اصلا یوزارسیف داخل اتاق هست یا نه؟اهسته سرم را بالا اوردم وناگاه درنگاه خیره ومهربانش غرق شدم,میخواستم سرم را دوباره پایین بیاندازم که با برخورد دست یوزازسیف با پوست صورتم که چانه ام را,به بالا میداد دوباره هول ودست پاچه شدم... یوزارسیف سرم را گرفت بالا وگفت:بانو....زری بانو.....بانوی زندگیم....اومدیم حرف بزنیم مگه نه؟؟؟ وخنده ای زد وادامه داد:یا به قول شما ایرانیها سنگامون را وا بکنیم...نه اینکه همش خجالت بکشیم وسرخ وسفید بشیم... حالا مثل یه دختر خوب یه حرفی بزن تا صدای خانمم را بشنوم.... بااین حرفش دوباره تمام تنم غرق عرق شد وناخوداگاه گفتم:اخه...میدونی...یوزارسیف... تا این حرف از دهنم پرید ,کل صورت یوزارسیف پراز خنده شد....وبا لحنی که خالی از شیطنت هم نبود گفت:خدا را شکر....پس من یوزارسیف شدم...چشمکی زد وگفت حتما شما هم زلخیا هستی؟؟ان شاالله جگرت مثل جگر زلیخا نباشه... خندم گرفت,ریز خندیدم واینجوری بود که کم کم حال طبیعی ام را به دست اوردم.. یوزارسیف حرفهای اصلی وجدی اش را شروع کرد,هرچه که بیشتر حرف میزد ,ببشتر به روح بزرگ وباطن پاکش پی میبردم.... یوزارسیف پاک پاک بود مثل ایینه, باطنش سفید سفید بود مثل برف...... از من خواست هرخواسته وشرط وشروطی دارم براش بگم وخودشم یه سری شرایطی داشت که هرچه بیشتر میگفت ,بیشتر اشک توچشام حلقه میزد.... دارد... 💫🌟💫🌟💫🌟💫 @bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
#یوزارسیف 💫 #قسمت۶۹: دراتاق راباز کردم ومنتظرشدم تا یوزارسیف وارد بشه اما ,یوزارسیف با لحن پراز مح
💫 ۷۰: وقتی به خودم امدم که دستهای گرم یوزارسیف دستهای سرد مرا در برگرفته بود ,یوزارسیف خیره به نقطه ای روی شال صورتی من حرف میزد:زری بانو به زندگی غریبانه ی یوسف سبحانی خوش امدی...امیدوارم با امدنت تنهایی یوسف را وسکوت زندگی اش را بشکنی,بانوی زیبایم, من در بست غلامت هستم اما موضوع مهمی بود که البته برای من مهم است ,باید برات میگفتم,اخه من به خاطر عهدی که با خدایم بستم هراز گاهی باید کوله بار سفر ببندم وروزهایی را درمیدان جنگ سرکنم,این موضوع ،اصلی ترین دغدغه من است ،گفتم تا همین اول راهی نظرت را بدانم تا اگر مخالفتی نداشته باشی با دلی شاد همسفر زندگی ام شوی واگر هم خدای ناکرده موافق نباشی,یا طرحش را به نوعی تغییر دهیم که موافقت بانو در ان باشدو یا به گونه ای متقاعدتان کنیم... خندم گرفت اهسته گفتم:یعنی لپ کلامتان این هست که آش خالته بخوری پاته ونخوری هم پاته درسته؟؟یا قبول کنم یا به زور میقبولانیتمان؟؟پس سنگین ترم که مخالفتی ننمایم.. بااین حرفم ,صدای خنده ی زیبای یوزارسیف برهوا رفت وگفت:عجب زبلی هستی هااا تا عمق مطلب را دریک ثانیه گرفتی...ما چاکریم بانو...دربست نوکرتیم.. واینچنین بود که من حکم چشم انتظاری ودلهره ی یک عمر را با همسفری یوزازسیف مدافع حرمم, پذیرفتم... یوزارسیف که حالا از تصمیم وبله من مطمین شده بود گفت:حال که مهم ترین دغدغه ذهنی مرا با کلام ارامش بخشت, ارام کردی ,هرشرط وشروطی که داری بگذار که بر روی تخم دوچشمانم بنهم... من که قبلا خیلی به این مسایل فکر کرده بودم گفتم:شرط وشروطی ندارم اما دوست دارم بعداز ازدواجمان اگر شرایطش را داشتیم سری به کشورتان بزنیم شاید ردی از خانواده تان بدست اوریم ودومین ارزویم این است از حالا تا هروقت زنده ایم ,من وتو باهم ,خواه فرزند داشته باشیم وخواه نداشته باشیم,هر اربعین باهم سفری عشقی پیاده از نجف تا کربلا داشته باشیم....بااین حرف انگار انرژیم تمام شده بود سرم را دوباره پایین انداختم.. یوزارسیف دستان سردم که حالا با حرارت دستان او گرم شده بود به لبهایش نزدیک کرد وهمانطور که محجوبانه بوسه ای برمیچید گفت:سمعا وطاعتا....پس سفر ماه عسلمان مشخص شد ,من به رسم ایرانیان تورا به ماه عسل خواهم برد ,دوتا کشور خارجی...اول سرزمین خودم,افغانستان ودوم سرزمینی که عشق شیعه...عمه ی سادات درانجا ساکن است,سوریه ...خواهم برد وبرای مهریه ات,هرچه پدر تعیین کردند روی چشمم وعلاوه بر ان سفر پیادره روی هرساله ی اربعین از نجف تا کربلا را از جانب خودم وبه خواسته ی بانویم ,اضافه خواهم کرد.... اشک در چشمانم حلقه زده بود,باورم نمیشد اینگونه خوشبخت باشم,باورم نمیشد که دربیداری اینچنین گل و گوهری نصیبم شده باشد..... اما غافل از روزگار بی رحم بودم که شاعر چه زیبا درباره اش گفته:گلچین روزگار عجب خوش سلیقه است.... دارد... نویسنده....ط,حسینی 💫🌟💫🌟💫🌟💫 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امروز روز عشق است ،روز دعاست ،روز مسألت است... روز حسین است و روز عشاق او، همانا به فرمودهٔ مولایم امام صادق علیه السلام : خداوند اول نظر به زائران کوی حسین علیه السلام مینماید و پس از آن زائران عرفات را توجه نماید. آخر اینجا ذبح عظیم به مسلخ می رود و عشق را به تمامی به تصویر می کشد و مژده بر من و تو و ما، که مهر ثارالله شالودهٔ جانمان است و دنیای بی حسین را نمی خواهیم.. امروز را خدا قرار داد تا گنهکاران گناهشان بشویند و ناامیدان امیدوارگردند؛ حاجتمندان ،حاجت گیرند ، درماندگان راه خویش بازیابند... چه زیباست این روز و چه زیباتر است عشقِ خدا به بندگانش که به هر بهانه ای می خواهد منِ گنهکار را مورد لطفش قرار دهد... الهی شکر که باز هم زنده ایم و می توانیم دست نیاز به درگاه بی نیازنت دراز کنیم و سر بر آستان بندگیت بسایم و طلب کنیم از محضرت آن یار نادیده را، آن عزیز سفر کرده را... خداوندا به حرمت این روز برسان دلدار شیعیان را... خداوندا! برسان یار پابرهنگان را... خداوندا !برسان دادرس مظلومان را.. خداوندا ! برسان پدر یتیمان را... خداوند! برسان، انتهای آرزوی شهیدان را... خداوندا ! برسان ،مولایمان صاحب الزمان را... 📝ط_حسینی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
4_5929516619180018828.mp3
23.28M
🔊 سخنرانی استاد رائفی‌‌‌‌پور 📑 «تفسیری بر دعای ندبه» - جلسه ۵ 🗓 ۱۷ تیر ماه ۱۴۰۱ - تهران، هیئت مع امام منصور 🎧 کیفیت 48kbps 🍃 🦋🍃 @takhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫 ۷۱: تا چشم بهم زدم خودم را سرسفره عقد دیدم,یعنی روزگارم اینقدر خوش میگذشت که انگار روی دور تند بود وبه چشم بهم زدنی دقایق میشد روز وروز میشد هفته.. مجلس عروسی ام برخلاف انتظارم که فکر میکردم یوزارسیف کسی را ندارد,شلوغ ترین مجلس عروسی بود که تابه حال شرکت کرده بودم وصدالبته باشکوهترین پیوندی بود که به خود میدیدم,خیلی از هموطنان یوزارسیف دعوت داشتند,دوستان دانشگاهی وهمکاران شرکتشان وکل محله ی قدیمی ما گرد هم امده بودند تا یکی شدن مارا به تماشا بنشینند. انقدر مجلس شلوغ بود که انگار دو کشور افغانستان وایران گرد هم امده بودند,گرچه خیلی از اقوام ما با دیده ی تحقیر نگاهم میکردند وپچ وپچهای گوش ازارشان گاهی به گوشم میرسید اما تمام دلشکستنهایشان را با یک نیم نگاه به صورت ملکوتی همسرم,یوزارسیف از یاد میبردم,هرچه میخواستند بگویند,بگویند,هر نیش وزخم زبانی که میخواهند بزنند ,بزنند, وقتی غرق دنیای پاک وصادقانه ی یوزارسیفم هستم ,مرا با دنیای انان چکار..... مراسم به خوبی انجام شد واخرشب بود و وقت رفتن به خانه ی خودم بود ,یوزارسیف برای راحتی من,واحد خالی بالای خانه ی بابا وکنار واحد بهرام را ظاهرا از صاحبش که نمیدانستیم کیست ,اجاره کرده بود تا من درکنار خانواده ام باشم وپدرومادرم از این عملکرد یوزارسیف خیلی خوشحال شدند ومدام قربان صدقه اش میرفتند... اما وقت ورود به خانه ام با نیش وکنایه های بهرام مواجه شدم,مثلا با همسرش صحبت میکرد اما طوری میگفت که من بشنوم با کمال پررویی انگار که صاحبخانه ,بهرام است گفت:بله کسی که راضی بشه دختر یکی یکدانه اش را یه جوان اسمان جل افغانی بگیرد باید عادت کند که داماد سرخانه اورده وحتی کرایه خانه اش را هم پدر زن محترم بدهد.... دلم بدجور شکست,درست است درطول مراسم از دوست واشنا بابت این ازدواج,طعنه ومتلکهای فراوان شنیدم,اما شنیدن ان حرفها از زبان برادرم,انهم برادری که خودش طعم بیچارگی ونداری وشکست را چشیده وسربار خانواده است دردناک بود.... یوزارسیف در واحدمان راباز کرد وزمانی که میخواست تعارفم کند داخل با دیدن اشک چشمانم ,انگار کل روح وروانش بهم ریخت که.... دارد... نویسنده.....ط,حسینی 💫🌟💫🌟💫🌟💫 @bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
#یوزارسیف 💫 #قسمت ۷۱: تا چشم بهم زدم خودم را سرسفره عقد دیدم,یعنی روزگارم اینقدر خوش میگذشت که انگ
💫 ۷۲: با دست راست در راباز کرد وبا دست چپ محکم مرا به خود چسپانید وباهم وارد واحدمان شدیم واز مادرو بقیه ی خانمها که پشت سرمان بودند ,خواست چند دقیقه مارا تنها بگذراند,تعجب کردم اخه این حرکت یوزازسیف برام جای تعجب داشت ,اخه یوزارسیف همیشه به بقیه احترام میگذاشت وسربه زیر بودوحرف گوش کن...اما الان درسته بی احترامی نکرد اما نگذاشت بقیه مطابق رسم ورسوم همراه عروس وداماد وارد خانه بشوند... خیلی با طمانینه مرا روی مبل دونفره ی هال ,مبلی سفید با پایه های طلایی که پسند خودم بود نشاند ...با سرانگشتان مهربانش اشک چشمانم را گرفت وگفت:زری بانو,همسفر یوسف یا به قول خودت,یوزازسیف,بدان در این دنیا اگر میخواهی سریع روح وروان یوزازسیفت را بهم بریزی, گریه کن..... عزیزم من طاقت دیدن اشک تورا ندارم ,تمام حرفهای داداشت را شنیدم...نمیخوام توهین کنم اما ظرفیت ما انسانها با هم متفاوت است ,یکی بلند نظر ویکی کوتاه بین است ,اما ما برای ارامش خودمان نباید به نظریات دیگران وحرفهای سبکسرانه شان توجه کنیم...بی خیال باش,شتر دیدی ندیدی...اینجور هم خودمان راحتیم وهم طرف مقابل ضایع میشود وبااین حرف به سمت تک اتاق واحدمان رفت وصدای باز شدن در کمد امد... یوزازسیف با پاکتی در دست درحالیکه لبخند میزد امد به طرفم وپاکت را گذاشت روی دامن سفید عروسیم وگفت:زری بانو فقط برای اینکه دل نازنینت را شاد کنم این را الان نشانت میدم اما بدان تا زنده ام راضی نیستم کلامی از این موضوع را به خانواده ات بگویی وسپس در پاکت را بازکرد وادامه داد:ما افغانی ها رسم داریم مهریه ای که برای همسرمان تعیین میکنیم همان بدو ورود به خانه به خانم خانه مان بدهیم تا دینی به گردنمان نباشد واین هم شش دانگ خانه ای که مهریه ی زری بانویم بود.... سند را گرفتم ,نگاه کردم....خدای من باورم نمیشد,سند خانه....همین خانه ای که ساکنش بودیم....شش دانگ به اسم من بود...این یعنی...یعنی..... عجب بزرگ است روح بزرگ مردان وچه خردند سخنان ادمیان دنیا طلب.... دارد... 💫🌟💫🌟💫🌟💫 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
#یوزارسیف 💫 #قسمت ۷۲: با دست راست در راباز کرد وبا دست چپ محکم مرا به خود چسپانید وباهم وارد واحدم
💫 ۷۳؛ انگار که در خواب,زندگی میکردم ,همه چیز انچنان خوب بود,خوب خوب,خوب که گاهی میترسیدم این ارامشی قبل از طوفان باشد... گرچه طعنه ومتلکهای اقوام ونگاههای ریشخندانه ی همسایه ها واشنایان تمامی نداشت اما من فرشته اسمانی به تمام معنایی در روی زمین خاکی بدست اورده بودم وگاهی,فکر میکردم من یوزارسیف را از همان گریه های بر حضرت عباس ع دارم وگاهی ترس از نبودن یوزارسیف واز دست دادنش سراسر وجودم را فرا میگرفت اما در این چند وقته که با یوزارسیفم زیر یک سقف بودیم بیش از پیش به خدا توکل واعتماد پیدا کرده بودم ,روزم را همراه وهمقدم با یوسفم پیش به سوی مسجد ونماز جماعت صبح شروع میکردم و بعد با یوزارسیف زمانی که همه ی شهر در خواب بودند ,پشت ترک موتورش سیر شهری خلوت میکردیم واز,زندگی لذتی میبردم که تا به حال نچشیده بودم... امروز که بعداز,نماز صبح وشهرگردی یوزارسیف به شرکتشان رفت و نیمه های روز با شوروشوقی وصف ناپذیر مثل روزهای گذشته زنگ زد اما از هیجان صدایش میلرزید ,انگار حامل خبرهایی خوش بود,هرچه اصرار کردم چه شده,نم پس نداد و وعده کرد که زمانی به خانه رسید سورپرایزم میکند,یک لحظه شک کردم نکند نتایج کنکور امده,اما نه هنوز,تا اعلام نتایج چند روز مانده بود...از کنجکاوی به رسم بچگیهایم بادندان به جان ناخنهای دستم افتادم وتا این حرکتم را در ایینه روبه روی تخت دیدم ,از خودم خجالت کشیدم,تصمیم گرفتم با تدارک نهاری خوشمزه سرخودم را گرم کنم تا هم وقت بگذرد وهم نهار جشن مهیا شود گرچه اشپزیم انچنان تعریفی نبود اما یوزارسیف برنجهای شله شده وته دیگهای سوخته را با روی باز میخورد انگار که کباب کبک به دندان میکشد ومن از,اینهمه بزرگواری,همسرم شرمنده میشدم.... دارد... 💫🌟💫🌟💫🌟💫 @bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
#یوزارسیف 💫 #قسمت ۷۳؛ انگار که در خواب,زندگی میکردم ,همه چیز انچنان خوب بود,خوب خوب,خوب که گاهی می
💫 ۷۴: همانطور که داشتم اشپزی میکردم وخورش الو اسفناج که یوزارسیف انگار عاشق این خورش بود را درست میکردم ,دوباره گوشیم زنگ خورد واز اهنگ زینب زینبش متوجه شدم ,شماره یوسفم هست,بدددو خودم را به گوشی رساندم وبدون اینکه اجازه بدم که طرف مقابل حرف بزنه ,گفتم:سلام یوزارسیفم....چی شده؟تغییر عقیده دادی؟میخوای تلفنی سورپرایزم کنی؟قربونت بشم من, که اینهمه روحیات من را میشناسی ومیدونی که صبر نشستن وانتظار کشیدن را ندارم... که یکدفعه صدای خنده یوسف از پشت گوشی بلند شد وگفت:قربون اون دل کم صبرت بشم من ,اما کور خواندی ,سورپرایز را حضوری خدمتتان ابراز میکنم ,غرض از مزاحمت عرضی دیگر بود... بااینکه تو پرم خورده بود ,اما باهمون لحن همیشگی گفتم:عرض که نی,امر بفرمایید اقا... یوسف بدون حاشیه روی رفت سر اصل مطلب وگفت:زری جان حاضری,از اموالت انفاق کنی؟ من فکر کردم یه چی میخواد بپرونه وسر کارم بزاره,گفتم:در راه دوست هرچه رود نکوست... یوسف:اولا این مثل را اشتباه گفتی ودرثانی چه خوش ان دوست که خدا باشد,زری بانو الان ما تو خونه چند تا فرش اضافی داریم؟ نگاهم از ظرف غذا کشیده شد به گوشه ی هال که یه تخته فرش از جهازم لوله شده بود وگفتم :خوب معلوم ,همون فرشهای مجردی شما که داخل انبار پایین هست,اضافه اند ... یوسف:نه بانو.....ادم در راه دوست بهترین ها را میده,منظور چیز دیگری بود.. من که از اولشم فهمیدم منظورش چیه با یه دل نخواهانی گفتم:همین فرش نو که توهال هست وگذاشتم برا وقتی که به یه خونه دوخوابه اسباب کشی کردیم ,این فرش مال اتاق خواب بچه هامونه... یوسف:حالا کوتا بچه بیاد,بعدشم اون دوست که میگی,بهترش را میده اگر تو در راهش از بهترینهات دل بکنی.... بااین حرفش لرزه بر اندامم افتاد,نه به خاطر اون تخته فرش که میدونستم یوسف براش نقشه داره وحتما قراره به یه مستحق بده,بلکه بهترین چیزی که توعمرم داشتم,وجود یوزارسیفم بود...از این میترسیدم که ان دوست, روزی بهترین گوهر زندگی ام را طلب کند......خدااا مرا با جان خودم امتحان کن وبا دوری یوزارسیفم نه.... دارد نویسنده حسینی 💫🌟💫🌟💫🌟💫 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
#یوزارسیف 💫 #قسمت۷۴: همانطور که داشتم اشپزی میکردم وخورش الو اسفناج که یوزارسیف انگار عاشق این خور
💫 ۷۵: با هماهنگی یوزارسیف,هنوز او از سرکار نیامده بود که قالی جهازم را امدند وبردند,نوعروس بودم ودلم به جهاز نو ونوارم خوش بود اما چون ,یوزارسیف گفته بود ,توانایی نه گفتن وندادن را در خود نمیدیدم وخداییش ته قلبم میگفتم هزار هزار جهاز سربسته, فدای یک تار موی همسرم,همسری که هنوز از خانواده ما دختر نگرفته بود ,انها را درخانه ی خودش که با هزار زحمت وبدبختی خریده بود ساکن کرد بدون اینکه خانواده من بدانند صاحبخانه ی واقعیشان کیست وبعد هم این خانه را که تمام مالمیکش بود به نام من زد وبه عنوان مهریه پیش کشم کرد... خلاصه لحظه ها گذشت,هرچند به کندی,نزدیکیهای امدن یوزازسیف بود که تصمیم گرفتم به استقبالش بروم ,اخه یه جورایی یوزارسیف عشق میکرد بااین حرکتم.....از پله ها گذشتم وجلوی راهرو به یوسف رسیدم. دست دردست هم وارد خانه شدیم ویوزارسیف خود را به حال غش روی مبل انداخت وگفت:بانوجان ,عجب بویی راه انداختی,فکر قلب ما گشنگان را بکن ,ببین از شوق غش کردم... با خنده وشوخی غذا را کشیدم اما بشقاب یوزازسیف را خالی نگه داشتم وگرو گرفتم وگفتم:تا خبر خوشت را نگی نمیزارم بخوری... یوزارسیف گفت:کدوم خبر خوش؟؟؟وای یادم نمیاد, میگن ادم گشنه ایمان ندارد,حافظه که جای خودش را دارد زود از دست میره... با طمانینه ظرف خورش را برداشتم وبه سمت قابلمه بردم تا مثلا خالیش کنم که بین راه دست یوزارسیف دستم را چسپید وگفت:نه...نه.....نکن بانو...تهدیدت مؤثر بود حافظه ام بر گشت ,مژده بدم که میخوای صاحب جاری بشی.... خندم گرفت,بشقاب را لبریز از پلو.کردم,میدانستم که منظورش از جاری,زن گرفتن علیرضاست,درسته خوشحال بودم اما ته دلم یه کم ناراحت شدم,اخه تواین مدت کاملا مطمین شده بودم که سمیه سخت خاطرخواه علیرضا شده بود.... با همون لبخند گفتم:به به ,مبارکه,حالا کیه این عروس خوشبخت؟؟ یوزارسیف درحالیکه با ملچ ملوچ غذاش را میخورد چشمکی زد وگفت:یعنی نمیدونی؟یه حدس بزن؟؟ با بی خیالی شانه هام را انداختم بالا گفتم:چم فهمم,این علیرضا اینقد شیطون ودر عین حال تودار هست ادم نمیدونه از کی خوشش میاد واز کی نه... یوسف خنده ای زد وگفت:یه راهنمایی,طرف هم مثل خودش زلزله است وچند وقت پیش برای,شفای یه بنده خدا ,پارچه اورده بود تا من براش دعا بخوانم... دیگه نتونستم خودم را کنترل کنم ,با صدای بلند زدم زیر خنده,غذا پرید توگلوم ویوزارسیف درحالیکه یه لیوان اب برام میریخت وبا دست پشت گردنم میزد گفت:ارام جانم,ارام تر.....تازه خبر خوش اصلی هنوز مونده ... دارد.... نویسنده...حسینی 💫🌟💫🌟💫🌟💫 @bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
#یوزارسیف 💫 #قسمت۷۵: با هماهنگی یوزارسیف,هنوز او از سرکار نیامده بود که قالی جهازم را امدند وبردند,
💫 ۷۶: درحالیکه قاشق غذا بین زمین وهوا مانده بود گفتم:عه عه بلانگرفته ,چقد منو حرص میدی ,زود بگو ببینم چی چی شده؟خبر اصلی چیه؟ یوسف لقمه اش را فرو داد وگفت:سروقتش زری خانم الان گفتم که درجریان باشی یه خبرایی در راهه وبعدشم اعلیحضرت باید زیر زبون رفیق عزیزتان را برید ببینید مزه دهنش چیه,بعدش داماد جان, از طریق خانواده وارد بشن وبرن خواستگاری و... گفتم:حالا چرا من؟مرضیه خانمشان که با طرف دوست شش دانگه.... یوسف :نه جانم...اینجوری بهتره....اخه رفیق شما با زری بانو شش دانگ تره ,بعدشم علیرضا از من خواسته تا بهت بگم واین کار را توانجام بدی ,نظرش این بود که اگر دختره جوابش منفی بود ,دیگه علیرضا جلوی خانواده اش ضایع نشه.... سرم را تکان دادم وگفتم:بااینکه از جوابش خبر دارم اما باش,عصر یه کم زودتر از اذان مغرب بریم اونجا ,من باسمیه صحبتی میکنم وبعدش با هم میام مسجد در خدمتتان هستیم وبااین حرف وترسیم چهره ی سمیه بعداز شنیدن این خواستگاری لبخندی روی لبم اومد... همانطور که با یوسف ,ظرفهای غذا را جمع میکردیم ومیبردم طرف ظرفشویی گفتم:خوب اون خبر خوشت چی چی بود؟ یوسف چشمکی زد ودرحالیکه خیره به اجاق گاز شده بود گفت:حالا بعدا میگم ,اول بگو ببینم این اجاق گاز فرداره که شما که یه فر جدا هم داری,پس این الکی اینجاست هااا ,به نظرت اون اجاق سه شعله مجردیهای من را جاش بذاریم بهتر نیست؟تازه من کلی خاطره بااون اجاق گاز دارم... تا این حرف از دهان یوزارسیف درامد,قصه ی قالی جهاز که چند ساعتی از بذل وبخشش بیشتر نمیگذشت به ذهنم اومد وتا ته حرف یوزارسیف را خواندم...سریع خودم را سپر بلای اجاق گاز کردم ,انگاری که همین الان میخوان ببرنش وگفتم:اولا اون ماکروفر هست وکاراییش کمتره,بعدشم من اجاق گاز خودم را دوست دارم وان شاالله بااین هم خاطره ها میسازیم...ویوزارسیف که انگار به هدفش رسیده بود وذهن من را از قضیه ی خبر خوب دوم منحرف کرده بود,زد زیر خنده وگفت:گریه نکن بانوی سرای یوزازسیف افغان.....شوخی کردم وهمچنین تشکر خاص خاص بابت اون انفاق صبحتان ان شاالله فردای قیامت ثوابش ,دستگیریتان کند ودست بدبخت بیچاره هایی مثل ما را هم بگیرید.... از اینهمه کوته بینی خودم شرمنده شدم واز انهمه بزرگواری یوزارسیفم سرشار از شوقی اسمانی درپوست خود نمیگنجیدم... دارد نویسنده....حسینی 💫🌟💫🌟💫🌟💫 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
4_5936065404924332727.mp3
41.15M
🔊 سخنرانی استاد رائفی‌‌‌‌پور 📑 «ماجرای چهار سوار آخرالزمانی در پیشگویی‌های یوحنا» 🗓 ۱۵ تیر ماه ۱۴۰۱ - بوشهر 🎧 کیفیت 48kbps 🍃 🦋🍃 @takhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
#یوزارسیف 💫 #قسمت۷۶: درحالیکه قاشق غذا بین زمین وهوا مانده بود گفتم:عه عه بلانگرفته ,چقد منو حرص م
💫 ۷۷ یک ساعت به اذان مغرب مانده که یوزارسیف طبق قولی که به من داده بود به خانه امد ومن هم اماده ی اماده برای رفتن به خانه ی سمیه بودم,میدانستم یوزارسیف از سر کاری سخت میاید اما یوزارسیف مرد کارهای سخت بود,البته شرکتشان عصرها کار نمیکرد اما طبق توافقی که یوسف قبل از ازدواج با من کرده بود بعضی عصرها که کاری برایش جور میشد سرکار میرفت,یوسفم همان روز اول گفت که درامد کاردر شرکت کفاف زندگی مارا خواهد داد ودر معذوریت نخواهیم بود ویوسف تعهد کرد ,ریالی از پول شرکت را بیرون خانه خرج نمیکند اما درعوض عصرها کارهای برقی خارج از شرکت برمیدارد که درامدش را دوست دارد تمام وکمال انفاق کند وصدقه دهد ,بااینکه نوعروس بودم وتاب دوری همسرم را نداشتم اما به خاطر دل پاک وعقیده ی پاکتر وایمان راسخ یوزازسیفم ,پذیرفتم وخداییش اوهم رعایت حال مرا میکرد وسعیش براین بود اوقاتی را که خارج از,خانه میگذراند زمانی باشد که من استراحت میکنم یا به مادرم سر میزنم و... یوزارسیف با لبخندی ملیح دست در دستم انداخت وگفت:دیگر اسب سواری بس است,امروز به خاطر کاری که برای,علیرضا میخواهی انجام دهی ,مرکبش را دودستی تقدیمم کرده تا زودتر دل بی قرارش قرار گیرد.... لبخندی زدم وگفتم اما سوار اسب خودمان مزه اش بیشتر است...وبااین خوش وبش سوار سمند علیرضا شدیم وپیش به سوی خانه بابای سمیه حرکت کردیم,میدانستم که الان سمیه بی صبرانه منتظر است ,چون اینقدر شیطنت به خرج داده بودم وحسابی کنجکاوش کرده بودم به طوریکه سمیه اصلا به مخیله اش نمیگنجید قاصد ازدواجش هستم ,بلکه فکر میکرد اتفاق خارق العاده ای در زندگی خودم افتاده که باید سنگ صبورم باشد... یوسف راهش را کج کرد ومیخواست از میانبر کوچه ی قدیمی ما به خانه سمیه برسد. به اول کوچه رسیدیم واز در نیمه باز خانه ی حاج محمد مشخص بود کسی پشت در, انتظار چیزی را میکشد که حتی یوزارسیف هم متوجه شد وباریتم بوق ماشین عروس ,جلوی خانه ی حاج محمد چند بوق زد ,باورم نمیشد علیرضا تا این حد خاطرخواه سمیه باشد,اما خداییش دروتخته باهم جور جور بود. به چهارکوچه رسیدیم وباید میپیچیدیم داخل چهارکوچه که نگاهم به در خانه مان که روزگاری درانجا زندگی میکردم افتاد وناخوداگاه اهی کوتاه کشیدم که ناگاه دست یوزارسیف روی دستم قرار گرفت وگفت:ناراحت نباش زری بانو ,دنیاست ,بی وفاست میگذرد وخاطره ها میماند...من که حتی در کشورخودم نیستم چه کنم؟؟ چقدر این مرد حواسش به من بود وتک تک حرکاتم را میدید وعمق افکارم را میخواند ..بغض گلویم را گرفت...بمیرم برای یوزارسیفم که اواره ی کشوری دیگر شد...کشوری که داعیه ی عدالت دارد اما بی عدالتی را در برخورد وحتی در نگاه به یک افغانی کاملا ,احساس میشود.... اخر کی میفهمند که ارزش انسانها نه به ملیتشان بلکه به ایمان واعتقادشان به خداست... جلوی خانه ی سمیه پیاده شدم,هنوز ماشین حرکت نکرده بود ومن در نزده بودم که سمیه پشت درخانه شان داخل کوچه ظاهرشد... دارد... 💫🌟💫🌟💫🌟💫 @bartaren