eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.8هزار دنبال‌کننده
347 عکس
320 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شصت و یک ❤️عشق پایدار❤️ پدرم بدون توجه به من وخاله صغری پرید وسط حرف مامانم وگفت:کدوم خونه ی جدا؟!!!!الان این خونه ای که میگی, کجاست؟کدوم نامزد و زن وزندگی؟!!دددد اخه اگر من زن گرفته بودم که الان از سرکولم میباست بچه بالا بره نه اینکه از تنهایی پناه به خونه ی خاله ی پیرم ببرم اونم به خاطراینکه وقتی کنار خاله هستم یاد یاد... یکباره حرفش را خورد وادامه داد:مادرم هم به من گفت که تو باهاش درد دل کردی واز زندگی سوت وکورت شکایت کردی....گفت که فکر میکردی من عقیم هستم وبچه دار نمیشم وگفتی میخوای از من جدا بشی وشاید ازدواج کردی وبچه دار شدی...اونموقع ها هم چون مدام مادرم وخواهرم مورد برای ازدواج من, به بهانه های مختلف در دکان میفرستادند من ,اعصابم داغون بود وگرنه من یه موی تورا با دنیا عوض نمیکردم.... مادرم متعجب از اینهمه بازی فریبکارانه ی اطرافیانش وعشقی قدیمی که الان با کلانی کوتاه پدرم ,پرده از ان برداشت, گفت:ب ب خدا من حتی یک بار هم با مادرت دردودل نکردم,هرچی گفتند همه از خودشون بود,حالا چه نیتی زیر گفته هاشون بود نمیدونم اما من هرگز همچی حرفهایی نزدم وروحمم خبر نداره.... بابا اهی از ته دل کشید وگفت:هرچی بوده گذشته....درسته یه عمره که برباد رفته,اما پشت سر مرده خوبیت نداره حرف بزنیم... پدر ومادرم هر دو در عالم خود غرق شدند ,بی حرف,حتی خاله صغری هم خودش را با جمع کردن خورده ریزه های روی قالی مشغول کرده بود وحرفی نمیزد...این ما بین من از همه مظلوم تر بودم,اخه مادرم به خاطر من رنج این سفر را به جان خریده بود وبابا هم بعداز سالهای سال متوجه شده بود که یک دختر دارد,اما الان هیچ کس به فکر من نبود,انگار من بهانه ای بودم تا دوتا دور از هم افتاده را بهم برسانم وخودم به بوته ی فراموشی بروم... سکوت سنگینی بر فضا حکم فرما شده بود...با یه دلهره ی نامشخص گلویی صاف کردم وگفتم:حالا.....حالا....من چی؟؟ که ... ادامه دارد نویسنده....حسینی 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
شصت و دوم ❤️عشق پایدار ❤️ یکدفعه توجه هر سه نفرشان به من معطوف شد ,مامان وخاله صغری لبخندی زدند وبابا امد به طرفم ,کنارم نشست,حالا من بین بابا ومامان بودم.... پدرم مرا به اغوش کشید وسخت گریست ,واقعا چقدر دل نازک بود این مرد مهربان... بعداز دقایقی مرا از خودش جدا کرد وارام در گوشم گفت:به زندگی سوت وکور پدرت خوش امدی وارام تر ادامه داد:قدمت خیراست,دور امدی اما خوب امدی ,بی خبر امدی اما خپش خبر امدی ,کاش این امدن برای همیشه باشد.... از گرمای اغوش پدرم وبدست اوردن تکیه گاهی که تا به حال برایم رؤیا بود والان به عینه واقعیت پیدا کرده بود ,سرشار از حسهایی خوب وشیرین شده بودم که پدرم رو به مادرم کرد وگفت:مریم جان....حاضری دوباره بانوی خانه ام باشی؟ از اینهمه رک بودن وعجله ی پدرم بهت زده شدم ویاد بهروز وعجله اش برای عقد افتادم وپیش خودم گفتم حتما تمام مردها وقتی احساس میکنند عشق واقعیشان را پیدا میکنند اینچنین صبر از کف میدهند و...زیر چشمی,تک تک حرکات مادرم را زیر نظر داشتم ,باورم نمیشد مامان جان من مثل دخترکان چهارده ساله,رنگ به رنگ شد وانگار اولین خواستگارش هست,سرش را پایین انداخت وگونه هایش گل انداخت...برایم قابل پذیرش نبود این مادر همان خانمی ست که در مقابل خواستگاری پدر بهروز چنان محکم ایستاد و قاطعانه جواب داد اما الان اینجا اینچنین دست وپایش را گم کرده.... بابا بی صبرانه دوباره گفت:حاضری... دارد... نویسنده ....حسینی 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔🌱•• اگه کورشَم ، بهتر از اینه از حرم دورشَم 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌‌‌﷽ 💥امام علی (ع) فرمودند: با آن کس که با تو درشتی کرد، نرم باش، که امید است به زودی در برابر تو نرم شود. بادشمن‌خود بابخشش‌رفتارکن، زیراسرانجامِ شیرینِ دو پیروزی است .. اگرخواستی از برادرت جداشوی، جایی برای دوستی باقی‌گذار، تا اگر روزی‌خواست بسوی تو باز گردد بتواند .. کسیکه بتو گمان نیک برد او را تصدیق کن .. و هرگز حق برادرت را به اعتماد دوستی‌ای که با او داری ضایع نکن، زیرا آن کس‌که حقش را ضایع می کنی با تو برادر نخواهد بود .. و افراد خانواده ات بدبخت ترین مردم نسبت به تو نباشند .. و به کسیکه به تو علاقه ای ندارد دل مبند .. مبادا برادرت برای قطع پیوند دوستی ، دلیلی محکم تر از برقرای پیوند با تو داشته باشد ، و یا در بدی کردن ، بهانه ای قوی تر از نیکی کردن به تو بیاورد .. ستمکاری کسیکه بر تو ستم میکند در دیده‌ات بزرگ جلوه نکند ، چه او به زیان خود، و سود تو کوشش دارد .. وسزای آن کس که تو را شاد میکند بدی کردن نیست .. 💙بخشی ار نامه 31 نهج البلاغه 💙 نامه به فرزندش امام حسن(ع) 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
javane_movafagh_10.mp3
14.18M
موفق از دیدگاه امام علی علیه السلام قلب دهم واعظ استاد عالی 🎤 💦⛈💦⛈💦⛈ https://eitaa.com/joinchat/848625697C920431b97d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شصت و سوم‌ ❤️ عشق پایدار ❤️ مادرم که دست پاچه نشان میداد با من ومن گفت:من من نمیدونم....معصومه تو چی میگی؟ خاله صغری زد زیر خنده وگفت:جلال این یعنی بله.... برو دنبال سور وسات عروسیت.... واقعا متعجب شده بودم,درکل مردها همه عجولند... صبح روز بعد مادرم وبابام تویه مراسم ساده داخل محضر ,برای بار دوم به عقد هم درامدند,من نور,شادی ونشاط,را تو چهره ی هردوشون میدیدم واز اینکه دارای یک خانواده که عاشقانه به هم محبت میکنند,شدم,سراز پا نمیشناختم. بهروز آسایش دایی را گرفته بود وبه قول دایی تلفنشان را سوخته بود ,اما بنا به سفارش مادر,شماره خانه خاله صغری را به انها نداده بود واصلا از ازدواج مادرم با بابا جلال چیزی نگفته بود. مادرم انگار فراموش کرده بود که اصلا برا,چی اومدیم دنبال بابا ومن هم که نه روم میشد چیزی,بگم واز,یک طرف هم چون تازه به هم رسیده دند,نمیخواستم ذهنشان درگیر چیزی,باشه تااینکه روز,سوم عقدشان,بابا با سه تا بلیط قطار امد ومژده ی,سفر به مشهد را داد,مادرم سراز پا نشناخته ازخوشحالی روی پای خودش بند نبود,این اولین سفر مشهد من وحتی مادرم بود. مامان مریم,شب قبل از حرکت اروم طوری که بابا متوجه نشه گفت:معصومه جان ,من ,تووبهروز را فراموش نکردم,بزار بریم مشهد وبرگردیم ,تویه فرصت مناسب به بابات میگم,اخه از عکس العملش یه جورایی میترسم....اگه بفهمه بهروز,پسر,میرزا محمود ونوه ی یوسف میرزاست ,نمیدونم چی بگه ,اما باید کم کم زمینه را فراهم کنیم. خاله صغری به خاطروضع جسمانیش نشد با ما بیاد مشهد اما وقت خداحافظی چنان شور وشوقی داشت که ادم فکر میکرد خودش راهی مشهد است... با دلی سرشار از مهر اقا امام رضا ع راهی مشهد شدیم وخوشحال بودم از اینکه بعداز,سفر بالاخره پرده از,عشق من وبهروز هم برداشته میشه....اما نمیدونستم روزگار مارا چه خسته خواهد کرد.. ادامه دارد... نویسنده ....حسینی 💦⛈💦⛈💦 @bartaren
شصت و چهارم ❤️عشق پایدار❤️ سفر معنوی مشهد خیلی خیلی به دلم چسپید وتنها چیزی که گهگاهی اذیتم میکرد بی خبری از,بهروز بود که میدانستم مثل مرغ سرکنده بال بال میزنه,یک هفته از ماندنمان در جوار حریم رضوی گذشته بود وبابا ومامان قرار گذاشته بودند که تا ده روز مشهد بمانیم واز انطرف باهم بریم قم وبه قول معروف اسباب کشی کنیم کرمان ,بابا حتی به منم تاکید کرد که اگر میشه دانشگاهم را عوض کنم وبیام کرمان,پیش خودشان ,اما من میدونستم اگر حرفی,دراین مورد بزنم بهروز حتما اتیش میگیره,پس همه چی را سپردم دست اقا امام رضا ع تا هرجور که صلاح میدونه عمل کند... روز هفتم سفرمان بود که بابا طبق معمول هرروزه زنگ زد خانه خاله صغری,اما هرچه زنگ زد کسی گوشی را برنداشت ,بابا شماره خونه خودش را گرفت وغلامرضا,یا همون داداش بزرگ من,گوشی را برداشت وبابا با تعجب گفت:خیلی عجیبه ,این موقع روز خانه هستی؟! غلامرضا گفت:اتفاقا منتظر تماستون بودم ,اخه خاله صغری حالش بهم خورده وبردنش بیمارستان,چون میدونستم هر روز خونه خاله زنگ میزنید واگه جواب نده,به من زنگ میزنید,موندم خانه تا بهتان بگم چی شده...متاسفانه دکترها حرفای,خوبی راجب حال خاله نمیزنند اگه زودتر,بیاین بهتره.... بابا که بعداز مرگ پدرومادرش ,تمام امیدش,شده بود خاله صغری,,باشنیدن این حرف خیلی,به هم ریخت واین شد که سفر مشهد ما در هفتمین روز پایان گرفت وما ناخواسته برگشتیم کرمان که.... دارد... نویسنده....حسینی 💦⛈💦⛈💦 @bartaren