#رمان های جذاب و واقعی📚
لقمه حلال قسمت۷: درهمین زمان ,زن ودختر داریوش خان که بعداز تمام شدن جنگ احساس امنیت میکنند ,خبربازگ
لقمه حلال قسمت۸:
ملیحه جان که احساس خطر میکند ،تصمیم میگیرد که دوباره به خارج از کشور برگردد وژیلا را در عمل انجام شده قرار دهد وخواستگار بیاد ودختره بره سرخونه وزندگیش،مامان جان من که خودش یک دنیا را حریف است متوجه قصد مادر میشود وچاره ای,نمیبیند وبلیط فرنگ حاضر ومادر هم اصرار روی اصرار...پس دوباره با مادرش راهی میشود ودرست دقیقه ی نود که مادر سوار هواپیما میشود،ژیلا به بهانه ای جیم میشود.
حالا ملیحه جان درحال پرواز وژیلا خانم داخل فرودگاه است.....ملیحه همون چند دقیقه اول پرواز متوجه زرنگی دخترش ورودستی که از ژیلا خورده, میشود،منتها کاری از دستش ساخته نیست ودیگه نمیتواند هواپیما را تو هوا نگه دارد.
توهمین اوضاع واحوال ,بی بی معصومه یک دختر نجیب وخانواده دار برای بابا احمد زیرنظر میکند وقرار آشنایی رابرای اخر هفته میگذارد وبه احمد اقا هم میگوید,بابا احمد که هنوز طرف را ندیده تا اشنایی خانواده ها هیچ گونه نظری ارایه نمیدهد.
حالا همون اخر هفته است که ژیلا پرواز را دور زده واحمد هم قراره شب برود وعروسی راکه مادرش پسندیده ببیند.
ژیلا از فرودگاه یک راست میاد کارخانه ومیره سراغ دفتر مدیر،بابا احمد که غرق کار است وصدای در رامیشنود به گمان اینکه مش رحمان ,ابدارچی دفترش,براش چایی اورده,همونطور که سرش روی اعداد وارقام هست میگه:ممنون ,چای رابزار رو میز وسط وبرو به کارات برس .
که ژیلا با پررویی هرچه تمام عرض میکند:نمیدونستم الان باید چای بیارم,کارمم با خودت هست اقا احمد نادری گل....
ادامه دارد....
🍃🌹 @bartaren🌹🍃
لقمه حلال قسمت ۹:
مامان ژیلا روبه روی بابا احمد میشینه وخیلی پررو که نتیجه ی تربیت فرنگی ملیحه جان هست ،پرده از عشقش به,اقای نادری برمیدارد.
بابا احمد اولش یکه میخوره,اخه اینجور چیزا توایران مرسوم نیست ونوبباست,اما یه کمی هم تحت تأثیر صداقت مامان قرار میگیرد وکار را میسپره به استخاره ی حاجی موسوی.
استخاره برای عروس موردپسند بی بی معصومه بدمیاد وبرای عروس خود خوانده ی فرنگی خوب میاد.
خلاصه کنم ,بعداز,یک ماه مخالفت ملیحه جان از اونطرف دنیا وسنگ اندازی بی بی معصومه ازاین ور....این دوتا کبوتر عاشق با مجلسی ساده بدون حضور ملیحه جان,به عقد هم درمیان.
وحاصل ازدواج اونها بعداز چندین سال زندگی واین درواون در زدن برای بچه دار شدن ,میشه ژینوس خانم گل که الان درخدمتتان است.
اینم بگم که مامان ملیحه یک سال بعداز ازدواج بابا احمد با ژیلا خانم اشتی میکند اما الان همچنان خارج نشین هستند وبی بی معصومه هم هفت,هشت سالی میشه که به رحمت خدا رفتند.
اینا را گفتم تابدونید من توچه محیطی بزرگ شدم,بابام مؤمن و مذهبی,مادرم اهل جشن ودورهمی خانوما وسعی کرده من را به قول خودش امروزی وروشنفکر بار بیاره نه سنتی وبه قول دوستاش خشکه مذهبی....
اما من دختری آزاد هستم,ازاد که میگم معنیش این نیست که بی بند وبارباشم,یعنی دلم پاکه هااا ولی هرجور دوست داشته باشم میپوشم,بخوام برم بیرون حتما باید اراسته ومرتب باشم وحتی رژ لب ولاک ناخنم باید با لباس تنم ست باشه....اما ته ته دلم همیشه دلتنگ بی بی معصومه واون چادرگل گلی واون جانمازش که همیشه بوی گل نرگس میداد ,میشه....
اینم دنیای من است,امروز یه ایمیل از دانیل یا همون دانی خودمون داشتم که....
ادامه دارد....
🍃🌹 @bartaren 🌹🍃
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
4_5997098341899440248.mp3
21.1M
🔊 سخنرانی استاد رائفیپور
📑 «سازمان سری شیعه» - جلسه ٢
🗓 ٨ مرداد ماه ۱۴۰۱ - تهران
🎧 کیفیت 48kbps
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
4_6001601941526809490.mp3
23.06M
🔊 سخنرانی استاد رائفیپور
📑 «سازمان سری شیعه» - جلسه ۳
🗓 ۹ مرداد ماه ۱۴۰۱ - تهران
🎧 کیفیت 48kbps
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
لقمه حلال قسمت ۹: مامان ژیلا روبه روی بابا احمد میشینه وخیلی پررو که نتیجه ی تربیت فرنگی ملیحه جان
لقمه حلال قسمت۱۰:
دانی انگلیسی بود که از,اعضای همون گروه اینترنتی دوو همگانی,پسر خیلی فعالی هست وبیست ویک سالشه
,میگم فعال یعنی تو مجازی ول ودنبال برنامه های مورد علاقه اش ,یه پیام داده بزار باز کنم ,ببینم چی چی هستش....
درهمین حین صدای در حیاط اومد که با ریموت باز میشد.
پاشدم از پنجره اتاقم که طبقه ی دوم خونه ی دوبلکسمان است نگاه کردم تا مطمین بشم ,باباست.
از کارهای بابا ومامان درتعجبم,بابا سرشب به قصد نمازومسجد میره بیرون ونزدیک نیمه شب میاد خونه ومن هیچ وقت ندیدم مادرم به این رفتارهای بابا اعتراض کند همونطور که بابا به دورهمی های مامان معترض نمیشه,انگار یه قانون نانوشته بینشون حکم فرماست که هیچ کس حق دخالت توکار دیگری را ندارد,حالا دورهمی های مامان همش زن هستند وجای کنجکاوی ندارد,اما این بیرون رفتنهای بابا مشکوکه,اگر جای مامان بودم حتما شک میکردم وتا حالا صدبار تعقیبش کرده بودم تا سراز کارش دربیارم,درسته بابا احمد اینقد پاکه که نمیشه هیچ وصله ی ناجوری بهش چسپاند ووقتی میادخونه مشخصه دنیاش ماییم به من ومامان خیلی بها میده وحاضره جونش را فدامون کند،اما یه جورایی حس کنجکاوی ادم ,قلقلک میاد تا سراز کارش دربیاره....
باید یه برنامه بریزم ودست بکار بشم,ببینم ,بابااحمد شبها چکاره است خخخح ,اره خودم باید سردربیارم.
پیام دانی بازشد...عه این چی میگه؟یعنی میشه؟منم باشم؟...
ادامه دارد....
🍃🌹 @bartaren 🌹🍃
لقمه حلال قسمت ۱۱:
دانی نوشته که هفته ی اینده ,یک دوو همگانی مجارستان برگزار میشه....آخ جون چه موقعیت خوبی,اگه مامان بذاره برم ،هم یک تنوعه وورزش دلخواهم را انجام میدم هم با اعضای گروهمون ,بیشتر وبهتر اشنا میشم,البته به صورت مجازی ازهمه شان عکس دارم واشنا شدم اما واقعی ببینیم ,یه چی دیگه است.
برای دانی نوشتم,من که هستم,برو با بقیه گروه هماهنگ کن.
بهترین وقتش همین الانه,که هم بابا هست وهم مامان که برم بگم واجازه خروج بگیرم.
البته بابا ,فکر نکنم نظری بدهد,چون از پارسال سر رفتن من به کیش ,بابا ومامان دعواشون شد,بابا اجازه نمیداد که برم اما مامان میگفت میخوام دخترم به خودش متکی باشه باکمال میل حاضربود با دوستام که هرنوع سنی توشون گیرمیامد برم,دیگه بابا احمد میدونست که سنگ رو یخ میشه,دخالتی تواین امور نمیکرد,اما تا چشم مامان را دور میدید من را ارشاد میکرد.
منم بابا راخیلی دوست دارم,تاجایی که هروقت بخوام با بابا برم بیرون ,مانتو بلند میپوشم وسعی میکنم پوشیده ترین لباسهام رابپوشم واز رنگ امیزی صورتم هم خودداری میکنم,نا اینکه از ترس بابا باشه,نه نه,برای اینکه بابا راخوشحال کنم ,اخه قربونش بشم اینقد ماهه که دلم نمیاد به خاطر من ناراحت بشه...
یه بسم الله گفتم وبا اطمینان اینکه ,بابا نظری نمیدهد ومامان اجازه میدهد ,رفتم پایین تا ....
ادامه دارد....
🍃🌹 @bartaren 🌹🍃
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
4_6001439767856682836.mp3
21.54M
🔊 سخنرانی استاد رائفیپور
📑 «سازمان سری شیعه» - جلسه ۴
🗓 ۱۰ مرداد ماه ۱۴۰۱ - تهران
🎧 کیفیت 48kbps
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
لقمه حلال قسمت ۱۱: دانی نوشته که هفته ی اینده ,یک دوو همگانی مجارستان برگزار میشه....آخ جون چه موقع
لقمه حلال قسمت۱۲:
سلام بابا
بابا:سلام بردخترگلم ,چی شده هنوز,این موقع شب بیداری؟مگه فردا مدرسه نداری عزیزدلم؟
من:باباجون,سال اخره,هی میپیچونیم,شده مثل دانشگاه,هروقت بیای,هروقت بری...
مامان:ژینوس توهمیشه این موقع خواب بودی هاا,حس ششمم بهم میگه این سرزدن اخرشبت به پاپی ومامی ,یه خواسته ای به دنبال خودش دارد.
دست انداختم گردن مامان ویه بوسه از لبش گرفتم وگفتم:اخ قربون مامان باهوش خودم بشم من ،راستش دانی پیام داده...
یکدفعه بابا مثل اینکه بهش برق وصل کنن سرش رابالا گرفت وگفت:دانی؟!!این دیگه کیه؟!! از کی تا حالا بایه پسردوست میشی هااا
مامان رو کردبه بابا وگفت:بابا جوش نیار،دوستای,واقعی ژینوس همه دخترن,این دانی یه پسره ی انگلیسی هست ,باهم تویک گروه هستن,اینترنتی,ازاین شبکه های مجازی,من درجریان هستم.....
بابا یه اهی کشید وسرش را تکون داد ومشغول کتابی که داشت میخوند شد ,اما مطمینم تمام حواسش,پیش حرفهای من ومامان بود.
مامان:خوب حالا این دانی چی گفته که باعث شده خواب از,سرت بپره.
من:مامان یه خبرخووووب,یک دوو همگانی تومجارستان برگزار میشه,قراره گروه ما هم شرکت کنه....نمیدونی چقد خوشحالم....منم گفتم که میام.
یکدفعه برای بار دوم بابا سریع سرش را گرفت,بالا وهیچی نگفت اما یه نگاه به مامان کرد که از,صدتا اولتیماتم بدتر بود.
مامان:چرا بدون اینکه ما را درجریان بذاری قول رفتن میدی هاا؟؟
من:مامااان,مگه قراره نرم؟؟یه دوو ساده است,دوروز هم بیشتر طول نمیکشه خوووب,مثل اونبار که رفتم کیش,تازه اونجا یک هفته شد ,اینجا که کمتره...
مامان:نمیدونم،باید فکر کنم,نمیباست پیش پیش قول,بدی.
من که کلا دپرس شده بودم بلند شدم تا برم اتاقم که بابا هم همراه من بلندشدوگفت:خوابت نیست ژینوس جان؟؟اخه میخوام دوتا حرف پدرودختری بزنیم.
شک نداشتم که بابا میخوادراجب همین دوو ومجارستان بامن صحبت کند,روم نشد بگم نه...بالبخندی دستم راگرفت باهم به طرف اتاق من رفتیم ومامان هم با نگاه کنجکاوش ,ردمان را دنبال میکرد.
ادامه دارد...
🍃🌹 @bartaren 🌹🍃
لقمه حلال قسمت ۱۳:
بابا نشست روصندلی پشت میز کامپیوترم ومنم نشستم روی تختم.
بابا:خوب عزیزم این گروه های مجازی که داری کجان ,میشه نشونم بدی؟شاید اگه من هم بپذیرین ,خواستم عضوش بشم,اما به شرطی به دوستات نگی که من پیرمردم 😊
خندیدم وگفتم:خیلی هم جوونی,اوناهم خیلی سعادت داشته باشن که همچی دوستی به چنگشون بیافته. مانیتور را روشن کردم,چون چیزی نداشتم که پنهان کنم وبه نظرخودم کارخلافی,هم انجام نداده بودم.
گوشیمم اوردم وگفتم:روگوشی هم دارمش ,منتها عادت کردم پشت مانیتور کامپیوتر باشم,بابا لبخندی زد وسرم رابوسید وگفت:خیلی صادقی واین خوبه ,درست مثل مامانت.
خوشحال بودم ازاینکه بابا خیلی دوستانه باهام برخوردکرده بود.
بابا یه نگاه دقیق کرد وتک تک افراد وملیتهاشون را با ریز بینی خاص خودش بررسی کرد البته کل افراد ۴۵نفربیشتر نبودن اما از کشورهای مختلف،خوب که دیدش را زد,پشتش راکرد به مانیتور وصندلی را کشید طرف تخت,روبه روی من وگفت:خوب ازاین شبکه های مجازی وگروه های ایرانی و...چی داری ,حالا روگوشی ورایانه فرق نمیکنه .
من:بابا هیچی دیگه ندارم,اخه به نظرمن این گروه ها و..وقت تلف کنی هست,من اگه عضو این گروه دوو شدم فقط به خاطرعلاقه ام به این ورزشه وگرنه از نظرمن ,پرسه زدن تومجازی عمر حروم کردنه...
بابا دوباره یه بوسه به سرم زد وگفت:خوشحالم که اینقدر درک وشعور داری اما یه چیزی راباید بگم وبرم رد کارم خخخح
بابا:ببین فضای مجازی هم درست عین فضای واقعی ست باید حرمتها حفظ بشه,همونطور که تو واقعیت ,به یک مرد اجازه نمیدی به حریمت وارد بشه,مجازی هم عین همینه ,فرقی نمیکنه....
دیگه لازم نبود بابا چیزی توضیح بدهد,تا تهش راگرفتم.
من:بابا منظورت راگرفتم,سعی میکنم تومجازی هم عین فضای واقعی بایه نامحرم برخوردکنم,حالا اجازه میدی که برم مجارستان؟؟اخه اگه شما اجازه بدی مامان حرفی نداره...
بابا درحالی که بلند میشد بره بیرون دستی به سرم کشید وگفت:از دختر پاکی مثل تو ,توقعم همین درک بالات بود....اما مسیله رفتن,مسیله ای جداست ,اونو بااین قاطی نکن.
خوب حرف بابا را میفهمیدم
اووووف این یعنی نهههه....
ازهمون اولشم میبایست موافقت مامان رابگیرم.
با فکرکردن به نقشه ای نو تا من رابه هدفم برساند ,خواب,رفتم.
ادامه دارد...
🍃🌹 @bartaren 🌹🍃
ای کودک شش ماهه ام
سرباز کوچک حرم
طاقت بیار،عزیز من
با گریه دست وپا نزن
عمورا کشتنش بابا...
حالا شدم،خیلی تنها
اینقده بی تابی نکن
با دل من بازی نکن
تورو اگه گل پسرم..
پیش دشمن،من ببرم
گلوی نازکت،پاره میشه
بابایی بی چاره میشه
این دشمنا رحم ندارن
شش ماهه را سرمیبرن
شاعر ........ط_حسینی
💦⛈💦⛈💦⛈
@bartaren
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
4_6003691567670365275.mp3
23.1M
🔊 سخنرانی استاد رائفیپور
📑 «سازمان سری شیعه» - جلسه ۵
🗓 ۱۱ مرداد ماه ۱۴۰۱ - تهران
🎧 کیفیت 48kbps
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
لقمه حلال قسمت ۱۳: بابا نشست روصندلی پشت میز کامپیوترم ومنم نشستم روی تختم. بابا:خوب عزیزم این گروه
لقمه حلال قسمت۱۴:
الان از مدرسه برگشتم,ازبس خسته ام حال,هیچی جز,خوابیدن را ندارم.
نهار را که با مامان وبابا خوردیم,همون سر میز گفتم:خوب ,پس به سلامتی ما رفتینی شدیم ,اره؟؟
مامان:خدانکنه,مگه چته که بمیری...
من:عه مامان,مجارستان رامیگم خوب.
بابا دوباره سرش راگرفت بالا وتوچشای مامان نگاه کرد
مامان:نه گلم,فکر مجارستان را ازسرت بیرون کن,ان شاالله بماند برای همایشهای دیگه,این یکی را نمیشه....
خیلی ناراحت شدم ,محکم قاشق را کوبوندم روی میز وگفتم:چرراا؟؟مگه من بچه ام؟؟چرانمیتونم خودم برای خودم تصمیم بگیرم؟الان جلو دانی وبقیه سنگ رویخ میشم,کم میارم خوووب.
بابا:عزیزدلم,صلاح نیست دیگه,بعدشم مگه دانی اینا کین که اینقد رودربایسی داری...بی خیال باش ,هیچ اتفاقی نمیافته....
باعصبانیت نگاهی به بابا ومامان کردم وازسرغذام بلندشدم وبه سرعت خودم رابه اتاقم رساندم.
اره درسته ,احتمال زیاد بابا مخالفت کرده,اخه اخلاقای مامان تودستمه,محاله ازادی عملم را ازم بگیره,احتمالا بابا بهش گفته ,اره....
یکدفعه یه فکر مثل جرقه از ذهنم گذشت,من تمام تلاشم رامیکنم که این همایش دوو رابرم ,باید بابا را تومنگنه قرار بدم اره,اما چطوری؟؟
یه کم فکر کردم....درسته ...خودشه...اینکه بابا هرشب ازخونه میزنه بیرون حتما یه ریگی به کفشش هست باید سراز کارش دربیارم وتعقیبش کنم,اونموقع میتونم به عنوان حق السکوت ,جواز رفتن به مجارستان رابگیرم...
اما نمیدانستم که چه بچگانه فکر میکنم ولی به جاهای خوبی میرسم.
خوابیدم اما ساعتم را کوک کردم تا یه ساعت قبل از غروب بلند بشم واماده بشم برای تعقیب.
ادامه دارد....
🍃🌹 @bartaren🌹🍃
لقمه حلال قسمت ۱۵:
درست به موقع بیدارشدم ابی به سروصورتم زدم ویه مانتو شلوار مشکی پوشیدم,باید یه جوری استتار کنم که اگه بابا ماشین هم دید اصلا,شک نکنه که دویست وشش جیگری من هست,یه مقنعه هم پوشیدم وتا صدای در را که حاکی از رفتن بابا بود شنیدم ,بدو رفتم پایین,مریم خانم,که توخونه ی ما اشپزی ورفت وروب را برعهده داشت وازبچگی من رابزرگ کرده بود پایین بود,یه نگاه به سروشکل من کرداز طرز پوششم معلوم بودکه تعجب کرده،همونطورکه کفشهام رامیپوشیدم گفت:ژینوس جان کجا میری مادر؟مامانت یک ساعت پیش رفت بیرون گفته تا نه شب برمیگرده,شما چی؟
من:مریم خانومی,میرم پیش یکی از دوستام,زود برمیگردم,خودم زنگ میزنم به مامان.. ...
بدو رفتم....
ماشین بابا رفته بود اما خوب میدونستم الان جلوی مسجد محله است.
درست حدس زدم,ماشین رانگه داشتم,تا بابا نماز جماعتش تمام بشه ,وقت داشتم استتارم راکامل کنم.
رفتم توجوی لب خیابان ومقداری گل مالیدم روشماره ماشین که معلوم نباشه,سریع دویدم تومسجد ودستام رااب زدم وامدم بیرون ومنتظر نشستم.
نماز تمام شد,سه چهارتا مرد و زن امدند بیرون ,بلللله بابا هم اومد ,سوار بنزش شد وحرکت کرد.
منم استارت زدم وسایه به سایه اش رفتم....
عه هرچی که جلوتر میرفتیم بیشتر مطمین میشدم که راه کارخانه باباست.
بالاخره ماشین بابا رفت داخل کارخانه....یعنی بابا هرشب میاد اینجا؟؟
پنجره اتاق مدیر از بیرون کارخانه دید داشت,برقش روشن بود.
پیش خودم خیلی شرمنده شدم که گمان بد به,بابا بردم,اومدم استارت بزنم که دیدم برق اتاقش خاموش شد.
چنددقیقه بعد هم بابا را دیدم ,عه این چرا اینجوری شده؟؟عه چرا سوار این ماشین شد؟!!
بادستم روفرمان ضرب گرفتم وبه خودم گفتم:اشتباه نکردی ژینوس خانم.....زدی تو هدف...
ادامه دارد...
🍃🌹 @bartaren 🌹🍃
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این مجلس شایسته عزای امام حسین است! اینجا محله زینبیه در استانبول ترکیه است! بعد از اینکه اردوغان، رییس جمهور ترکیه، اجازه عزاداری به ترکیه ای ها داد، آنها هم اینگونه برای نخستین بار، در سوگ امام حسین کولاک کردند و همه را انگشت به دهان گذاشتند! نمونه این نظم و شکوه را در کمتر جایی از دنیا می توان مشاهده کرد! جالب است اگر بدانید، برای نخستین بار ترکیه رسما برای امام حسین عزاداری می کند!
#التماس دعا
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨