eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.8هزار دنبال‌کننده
347 عکس
320 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
#رمان های جذاب و واقعی📚
لقمه حلال قسمت بیست و نهم: با پدرم به سمت خیابان امام حسین ع حرکت کردیم ,به گفته ی بابا، اول خیابان
لقمه حلال قسمت سی ام: خودمان رابهشون رساندیم و پدرم با زبان سلیس انگلیسی باهاشون صحبت کرد وخودش رامعرفی نمود,یکدفعه یک جوان موبوروچشم ابی از داخل گروه بیرون امد دستش رابه طرف پدرم دراز کرد وگفت:من دانیل هستم از انگلیس.... عه این دانیل با عکسش خیلی فرق داشت ,انگار توعکسش بچه تر نشان میداد ,منم لبخندی,زدم و کمرم رابه نشانه ی احترام کمی خم کردم وخودم رامعرفی کردم وبعد اونهایی که اومده بودند یکی یکی اسمشان راگفتند,از همه جا اومده بودند,از انگلیس,فرانسه,المان,امریکا,روسیه,ارمنستان,اندونزی خلاصه ازهرجایی بودند بابا روبه جمع کرد وموکبی را کنار جاده نشان داد تا اومدن بقیه ,اینها برن استراحت کنند..... بالاخره ساعت ۹شب به وقت عراق,همه ی انهایی که ازگروه مابودند وخودشان را به موقع رسانده بودند ,بعداز صرف شام ,اماده ی حرکت شدیم. جمعا سی وپنج نفربودیم ,بابا برای احتیاط به چندنفر سپردکه فرداهم با شال سفید کنارجاده بیاستند تااگر احیانا کسی,از گروه امد ,به طرف ما راهنماییش کنند, بابا برای هر کس یک نقشه تدارک دیده بود که در ان نقاطی مشخص شده بود برای استراحت وموکب اصلی هم که فردا شب باید همه خودمان رابه ان میرساندیم با نقطه ی,قرمز مشخص شده بود,چون باتوجه به,شلوغی مسیر ,احتمال جدا شدن ما از هم خیلی,زیاد بود,اما باتدابیری که پدرم اندیشیده بود,میتوانستیم همدیگر رابه راحتی پیدا کنیم. پدرم شب رابرای حرکت مناسب تر میدید چون جمعیت روان تر وهوا هم خنک تربود وبرای پیاده روی مناسب تر... پدرم ,پیشانی بند یاحسین به پیشانی بست وبرای من هم یک پیشانی بند (یازینب)بست,یک پرچم سیاه یااباعبدالله به کوله ی من بست ویکی هم به کوله ی خودش که ناگاه دیدم دانیل به طرفمان میاید... دانیل:ببخشید اقا غلام حسین ,اینها چی هست به سرتان؟اون پرچم چی چی,هست؟ بابا لبخندی,زد وگفت:اینها نشانه ی شرکت کنندگان در همایش است,پوشیدنش مجبوری نیست,دلی هست ,یعنی باید دلت بخواهد... دانیل اشاره ای به خودش وبه جمیع گروه کرد وگفت:من هم دلم میخواهد,انها هم دلشان میخواهد نشانه داشته باشند وبه این ترتیب کاروان همایش ما با نشانه ی ارادت به حسین ع برجبینشان به حرکت افتاد. ادامه دارد .... 🍃🌹 @bartaren 🕊🍃
لقمه حلال قسمت سی و یکم: همراه گروه با نام خدا حرکت کردیم ,همه با پیشانی بندهای یاحسین ویازینب ویاعباس و...در ابتدا هرچند قدمی که برمیداشتیم ,فریاد لبیک یا حسین ع ,پدرم به هوا میرفت وگروه که فکر میکردند اینهم جز قواعد همایش است باهم لبیک یاحسین ع میگفتند منتها اولش چون زبان فارسی وعربی وارد نبودند نامفهوم میگفتند اما با تکرار این لبیک ها,کم کم راه افتادند وهمه باهم مفهوم میگفتند (لبیک یا حسین ع). سرشار از حسی بودم که تا به حال تجربه نکرده بودم ,حسی بود شبیهه ان موقع هایی که بی بی معصومه سرنماز,میاستاد ومن زیرچادرش پناه میگرفتم وبااو خم وراست میشدم ,اما حس امشبم ,قوی تر ومملموس تر بود فقط جنسش از جنس حس خوب,بچگیهایم بود. هرچه که جلوتر میرفتیم جمعیت بیشتروبیشتر میشدند بااینکه شب بود ,اما سیل عشاق حسین ع بود که میجوشید ومیجوشید,از ترس اینکه گم شوم ,دستم را در دست پدرم گذاشتم واوهم محکم دستم را چسپیده بود وباخود زیارت عاشورا میخواند. خوب که اطراف رانگاه کردم از,گروه دوو خودمان یکی دونفر را بیشتر ندیدم,خوب حق داشتند بااین سیل جمعیت ,همراهی باهم خیلی سخت بود. یک ساعتی از نیمه شب گذشته بود که به موکبی رسیدیم که غلام حسین یاهمان بابا احمد مشخص کرده بود برای استراحت انجا توقف کنیم. داخل موکب شدیم ,از گروه ما هیچ کس نبود. پدرم اشاره کرد به گوشه ای وگفت:بریم اونجا برای استراحت ,ان شاالله تا وقت نماز,صبح,گروه خودشان رامیرسانند.... ادامه دارد... 🍃🌹 @bartaren🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
شاهزاده ای در خدمت قسمت صد و چهلم🎬: مولا علی علیه السلام که سالها سکوت کرده بود ، اینک مواردی را بی
شاهزاده ای در خدمت قسمت چهل و یکم🎬: فضه انگار سراپا گوش شده بود ، همانجا پشت درب نشست و ادامهٔ کلام مولایش علی را به جان می کشید. کلامی که شنیدنش درد داشت... مولا علی علیه السلام ادامه داد: شما کسی را جلودار خود نمودید که بر کردار پیامبر ایراد می گرفت و آنقدر درک نداشت که بداند سخن و رفتار و حرکات پیامبر جز حق و حقیقت نیست و همان است که اراده خدا در ان جاری ست. روزی را به یاد دارم عمر همراه جنازه عبدالله بن ابی سلول بود. وقتی که پیامبر می خواست بر جنازهٔ او نماز بخواند، عمر از عقب لباس پیامبر را گرفته و می گفت : خدا تو را نهی کرده که بر اونماز بخوانی و جایز نیست بر او نماز بخوانی! پیامبر فرمودند:«من به احترام پسرش بر او نماز می خوانم، من امیدوارم هفتاد نفر از پسران و اهل بیتش مسلمان شوند ،تو درک نمی کنی چه می گویم من علیه وی دعا کردم!» مولا علی نگاهش را بین جمعیت چرخاند و سپس گفت : عمر کسی بود که در جنگ «حدیبیه» وقتی واقعه و جریان ان نوشته شد گفت : آیا ذلت و نقصان در دینمان بدهیم و سپس اطراف سپاه پیامبر می گشت و آنان را تحریص و تحریک می کرد و می گفت : آیا پستی و ذلت در دینمان بدهیم ؟! پیامبر فرمود : فاصله بگیرید و دور شپید از من ! آیا می خواهید من به عهد و ذمهٔ خود بی وفایی کنم، من به آنچه برای آنها نوشتم وفا میکنم، ای سهیل، پسرت جندل را بگیر، سهیل هم پسرش جندل را گرفت و او را با ریسمانی محکم بست. علی علیه السلام فرمود:خداوند عاقبت پیامبر را خیر و رشد و هدایت و عزت و برتری قرار داد. ادامه دارد... 📝به قلم :ط_حسینی @bartaren 💦🌨💦🌨💦🌨💦
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
لقمه حلال قسمت سی و یکم: همراه گروه با نام خدا حرکت کردیم ,همه با پیشانی بندهای یاحسین ویازینب ویاع
لقمه حلال قسمت سی و دوم: با تکانهای پدرم از,خواب شیرین سحرگاهی بیدارشدم,وضو گرفتیم وبه جماعت بابا احمد، نمازم راخواندم ,به به عجب مزه ای داد این نماز جماعت. یک لیوان شیر داغ وساندویچ نان وپنیری که برای زوار فراهم کرده بودند,سرحالم اورد.اینجا همه چیز برای حسین ع بود. هر که ,هرچه داشت در طبق اخلاص قرار داده بود وارزانی زوار میکرد,چیزهایی را میدیدم که اگر کسی برایم تعریف میکرد ,فکر میکردم ,بلف است وواقعی نیست اما اینجا,عشقشان واقعی است,ارادتشان واقعی ست,بذل وبخششان واقعی ست,خدمت کردنشان واقعی ست ,انگار دنیای واقعی اینجاست وهرچه که خارج از اینجاست اوهام است.... هیچ کدام از,اعضای گروهمان را ندیدم ,همینطور که کوله ام رابه پشتم میزدم واماده ی حرکت میشدم ,رو به بابا احمدکردم وگفتم:بابا به نظرتان چرا بچه های گروه دیشب اینجا نیامدند؟به نظرت امشب تواون مکان مقرر میان؟؟ بابا لبخندی زدو گفت:احتمالا از اینهمه عجایب که میبینند مبهوت شده اند ,اما شک نکن امشب برای اینکه پاسخی برای سوالات درونشان پیداکنند ,به موکب میایند,شک نکن .... دوباره قدم در مسیر بهشت نهادیم واینبار من هم با پدرم فریاد زدم (لبیک یاحسین)(لبیک یا مهدی) ادامه دارد... 🍃🌹 @bartaren🌹🍃
لقمه حلال قسمت سی و سوم: ساعت از ۹شب به وقت عراق گذشته بود که به موکب موردنظرمان رسیدیم. هنوز وارد موکب نشده بودم که همهمه ی داخل موکب خبر از افرادی میداد که انجا جمع شده بودند. خدای من ,پدرم درست حدس زده بود ,همه ی اعضای گروه انجا جمع بودند ,از صورت ونگاهشان میتوانستم کنجکاوی درونشان را بخوانم. به محض وارد شدن من وبابا به داخل موکب ,همه ی افراد دورمان راگرفتند,انگار پدر من مرادشان بود وانان مرید بابا احمد.... هرکس حرفی میزد ,صدا به صدا نمیرسید ,بابا باانگلیسی به ارامش دعوتشان کرد واز,همه خواهش کرد که بنشینند ویکی یکی سوالهاشون را بپرسند. همه ی افرادگروه که خودشان را به موکب رسانده بودند روی پتوهای اطراف نشستند وپدرم رویرصندلی روبه روی انها نشست وبلند گوی دستی موکب را گرفت تا هرکس که میخواهد سوالش رابپرسد ,کنار بابا بیاید وداخل بلندگو طوری که دیگران هم بشنوند ,سوال رامطرح کند تا بابا احمد در حد وسعش جواب دهد. ابتدا مردجوانی جلو امد وخودش را دیوید از فرانسه معرفی کرد وگفت:اقا غلام حسین ,چرا این همایش مثل بقیه ی همایشها که درسطح جهانی برگزار میشود نیست؟یعنی جمعیت شرکت کننده بسیار بسیار زیاد است اما تبلیغ برای کسانی که علاقه مند به دوو وپیاده روی دارندنمیشود,اگر شما مارا به این همایش دعوت نمیکردید ما هرگز از وجود چنین اجتماع عظیمی خبر دارنمیشدیم وسوال دومی که دارم این است,بانی این همایش کیست؟اخه بهترین خدمات را میدهند اما کوچکترین هزینه ای نمیگیرند..... دیوید با پرسیدن این دوسوال ,میکروفن بلندگو را به بابا داد وسرجایش نشست. ادامه دارد... 🍃🌹 @bartaren 🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
شاهزاده ای در خدمت قسمت چهل و یکم🎬: فضه انگار سراپا گوش شده بود ، همانجا پشت درب نشست و ادامهٔ کلام
شاهزاده ای در خدمت قسمت چهل و دوم🎬: علی علیه السلام نگاهی به جمع نمود و ادامه داد: در روز عید غدیرخم ، وقتی پیامبر مرا به ولایت و خلافت منصوب کرد، او و رفیقش حرفها گفتند عمر گفت : چه قدر قدرت پیدا کرده که خسیسهٔ خودش را بالا می برد، آن یکی(ابوبکر) گفت: چه قدر قدرت نمایی می کند با بلند کردن پسر عمش برای بیعت. آن هنگام که منصوب شده بود و نام امیر مؤمنان گرفتم ، به رفیقش گفت: این کرامت و بزرگداشتی برای اوست، رفیقش با ترشرویی گفت :نه به خداقسم! نه گوش میکنم و نه اطاعت می کنم، ابدااا!! سپس به رفیقش تکیه کرد و با حال تبختر و افتخار و به سرعت به راه افتادند و رفتند و خداوند دربارهٔ او این آیه را نازل کرد: پس تصدیق نکرد و ایمان نیاورد و نماز نخواند بلکه تکذیب کرد و روی گردانید، سپس با سرعت و غرور به سوی کسان خود رفت، سزاوار توست هلاکت دنیا و سزاوار توست هلاکت آخرت..سوره قیامت آیات۳۱_۳۵ آری ای مردم این آیات در حق آنها نازل شد و این وعده ایست که خدا داده.. علی سر دردلش باز شده بود و سخنانی میگفت که جمع پیش رو آشکارا آن وقایع را دیده و شنیده بودند فقط خود را به نفهمیدن زده بودند تا دنیایشان را بچسپند و این چند روز دنیا خوش باشند که بازهم ناخوش بودند چرا که دیدند حکم خدا نقض شد و حق ولیّ خدا غصب شد و لب فرو بستند و پذیرفتند... ادامه دارد... 📝 به قلم :ط_حسینی @bartaren 💦🌨💦🌨💦🌨💦
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
لقمه حلال قسمت سی و سوم: ساعت از ۹شب به وقت عراق گذشته بود که به موکب موردنظرمان رسیدیم. هنوز وارد
لقمه حلال قسمت سی و‌چهارم: پدرم هرچه که دیوید پرسید با فارسی روی برگه ای یادداشت کرد واینبار دختری زیبا باموهای طلایی که با,شال گردنش سعی کرده بود بپوشاندشان وبا سربند یا علی اصغر...جلوامد خودش را ماریان از امریکا معرفی کرد وسوال کرد:اقا غلام حسین,من خیلی خیلی سوال برام پیش امده ,میخواستم بدانم ،هماهنگ کننده ی این همایش کیست؟چه کسی افراد را برای خدمت رسانی به شرکت کننده ها سازمان دهی میکند؟چه کسی به انها حقوق میدهد؟ اخه من در میان کسانی که خدمت میکردند از همه نوع سن وجنسی دیدم,من دختربچه ی کوچکی را دیدم که با پای برهنه ,دستمال کاغذی وآب معدنی پخش میکرد,چرا دختر بچه ای دراین سن که حتی کفشی برای پوشیدن ندارد,مجبوراست اینجا کار کند وپول در اورد؟؟ من پیرمردی را دیدم که با پاهای معلول که برروی ویلچر نشسته بود ,با التماس وخواهش از شرکت کنندگان میخواست تا کفشهایشان را تعمیر کند وواکس بزند,اخه چرا این مرد دراین سن که باید در خانه استراحت کند,بااین وضعیت مجبور به کار کردن باشد؟ درسته از ما هیچ هزینه ای نمیگیرند ,اما بالاخره کسی این هزینه ها راپرداخت میکند ,اصلا شما گفتید همه ی خرج ومخارج با اقای شماست,این اقای شما کجاست؟نشانمان بدهید,مگر بیل گیتس است که چنین ثروت سرسام اوری دارد ودلیلش چیست برای برگزاری این همایش؟ با پرسش ماریان,همهمه ای در گرفت,انگار این سوال خیلی از,افراد شرکت کننده بود. ادامه دارد.... 🍃🌹 @bartaren 🌹