#رمان های جذاب و واقعی📚
راز پیراهن قسمت هفتم: ژینوس با لحنی ملتمسانه گفت: نه...نه..زری جان ، حلما یه کم ترسیده همین....فکر م
رمان آنلاین راز پیراهن
قسمت هشتم:
ژینوس که چشمهای از حدقه در آمده اش در تاریک روشن نور شمع میدرخشید ،نگاهی به چهره معصوم حلما کردو زیر زبانی گفت :ب...ب...بشییین دختر، نمی خواد که بکشتت ،می خوایم مشکلت را حل کنیم خره....
حلما نفسش را محکم بیرون داد و همانطور که خیره به شعلهٔ رقصان شمع بود چیزی نگفت.
زر زری نگاهی به دو دختر جلوی رویش کرد ، ژینوس که با آن چشمان سبز رنگ و قد کوتاهش مثل گربه ای چاق و چله به او خیره شده بود و حلما هم با صورت گندمی وچشمان سیاه رنگ و هیکل کشیده اش مانند کودکی نوپا شمع را میپایید.
زر زری ،دستانش را از هم باز کرد، سینه اش را جلو داد و همانطور که وردهایی زیر لب می خواند ، چشمانش را بست و شروع به ناخن شکستن کرد.
انگار این حرکات جزئی از کارش بود .
ژینوس و حلما هر کدام با ذهنی پر از افکار مختلف او را نگاه می کردند.
ژینوس فکر می کرد که تمام حرکات زر زری حیله ای بیش نیست و برای در آوردن پول است که چنین اداهایی انجام میدهد و در دل به سادگی حلما می خندید که به راحتی آب خوردن گول او و حرفهایش را خورده بود.
اما حلما هر حرکت زر زری را ثبت می کرد و به ترسی که بر وجودش سایه افکنده بود ،اضافه تر میشد.
بالاخره بعد از دقایقی سخت و نفس گیر ، زر زری دست از خواندن ورد برداشت، چشمانش را باز کرد و با اشاره ای کوتاه به آن دو فهماند که هر کدام انگشت دستشان را پشت جام وارونه قرار دهند.
ژینوس سریع انگشتش را قرار داد و حلما با تعلل و شک انگشت لرزانش را کنار انگشتان زر زری و ژینوس قرار داد.
به محض اینکه انگشت حلما به جام خورد احساس کرد جام گرمی خاصی دارد.
زر زری خیره به صفحه شطرنجی پیش رویش با صدایی گیرا ، شمرده شمرده گفت :ای روح بزرگ ، آیا تو اینک در قالب جام ما احضار شده اید؟
هر سه خیره به جام بودند ، حلما احساس میکرد جام داغ و داغ تر می شود که ناگهان...
ادامه دارد
📝ط_حسینی
@bartaren
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
#غم رسیده به نهایت...
دلها گرفته از اینهمه شقاوت...
اشک میریزیم اندر این شهادت...
اما دلخوشیم به آن درگاه باکرامت...
گلی دیگر میرسد ازباغ ولایت....
میپوشد قبای سبز سیادت...
بر قامت زیبا و رعنای امامت...
مولای ما!! که جانها به فدایت...
ناله سردهیم که انتظارمان رسیده به غایت...
دلها درپی جامی شهادت....
که نوش کنیم در لشکر باصفایت..
مولایم ؛ غدیر ثانی ،باشدت مبارک
عیدی این منتظران نرود ز یادت
عیدی ما ،دیدن آن روی ماهت...
و رسیدن به شهادت در رکابت...
ط-حسینی
💦⛈💦⛈💦⛈
@bartaren
#امشب در قصر دلم بر مسند عشقم که دیروز علی(ع) #ولایت گرفت و قدرت نمایی می کرد ، اینک #مهدی (عج) نشسته و معشوق وار و مثل پدری مهربان سرم را به آغوش محبتش گرفته و چه عطایم کند؟!نمی دانم.
در ذی الحجه خجسته ای علی(ع) انتخاب شد و اینک در ربیع خجسته ای مهدی (عج) #لباس ولایت وسیادت بر تن مبارکش می نماید.
درست است که آنزمان ،مردمانش ،غدیر را زود فراموش کردند و مولایمان بیست و پنج سال خون جگر خورد و دم نزد ، اما اینک ولایت مداران زمان ، دور ولایت را گرفته اند و نخواهیم گذاشت تا آن واقعه تکرار شود...
کجایی مولای خوبم؟!
کجایی ای نواده ی علی (ع)؟!
به کدامین سو به طرفت رو کنم؟! میخواهم در سالروز امامتت ،بیعتم را تازه نمایم و این بیعت را با خونم ضمانت کنم...
آری غدیر ثانی است و دل من از شادی رقصان و قلبم پای کوبان،چشمانم اشک بار و ضمیرم در انتظار، در انتظار اینکه بیایی به نزدمان ای قائم(عج) بر حق...
دستهای شیعیانت را به هم گره بزنی و در این عید مبارک غدیرثانی ،همه را عقد اخوت بخوانی تا همه برادروار یاورت شویم و «یرثها عبادی الصالحین» را به تصویر واقعیت بکشانیم....شب عید است و دلم شادی کنان عیدی میخواهد...
مهدیا؛ آمدن عید مبارک بادت...
عیدی ما همگی، نرود از یادت..
#ط-حسینی
💦⛈💦⛈💦⛈
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
بیـا فرمانـده ، بیـا فرمانـده
منم سربازت ، سربازی آمـاده
بیـافرمانـده،. بیـا فرمانـده
گوشم به فرمانه، چشمم به دَر مانده
بیـا فرمانـده ، بیـا فرمانـده
خوبان همه رفتند ، منم که جا مانده
بیـا فرمانـده ، بیـا فرمانـده
بیا که دستِ سردارت، جدا ز پیکر مانده
بیـا فرمانده ، بیـا فرمانده
دنیا پر از ظلمه، شیعه بی پدر مانده
بیـا فرمانـده ، بیـا فرمانـده
مادر به گوش من، هر روز وشب خوانده
سرباز مهدی باش، سربازی آماده
بیـا فرمانـده، بیـا فرمانـده
منم سربازت ، سربازی آماده
بیـا فرمانـده، بیـا فرمانـده
سید علی مولا، ما را فراخوانده
گوشم به فرمانه، آقا تو فرمان ، ده
بیـا فرمانده ،بیـا فرمانـده
دنیا پر از ظلمه، شیعه بی پدر مانده
بیـا فرمانـده، بیـا فرمانده
بیا که دست سردارت، جدا ز پیکر مانده
بیـا فرمانده، بیـا فرمانده
منم سربازت ، سربازی آماده
گوشم به فرمانه، آقا تو فرمان ، ده
📝ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین راز پیراهن قسمت هشتم: ژینوس که چشمهای از حدقه در آمده اش در تاریک روشن نور شمع میدرخشید
راز پیراهن
قسمت نهم:
حلما داغی جام را حس میکرد که ناگهان جام شروع به حرکت نمود ، لرزش عجیبی تمام تن حلما را فرا گرفته بود و ژینوس با تعجب به حرکت جام نگاه میکرد
جام روی خانه ای که بله نوشته شده بود ایستاد.
ژینوس با خود می گفت ، عجب کلکی هست زر زری ، من که جام را حرکت ندادم، حلما هم عمرا بتونه این کار را کنه ، حتما کار زر زری هست که یه جورایی ما نفهمیم جام را روی صفحه میکشونه.
در تاریک روشن نور شمع چیزی مشخص نبود اما اگر کلید برق را میزدند ، متوجه میشدند که رنگ حلما مانند گچ سفید شده...
زر زری دوباره سوال کرد : تو روحی هستی در قالب جام ، به ما جواب بده نامت چیست؟
حلما حس می کرد سر انگشتش از شدت داغی جام می سوزد ، همانطور که خیره به جام پیش رویش بود.
جام دوباره حرکت کرد و حلما انگار شعله ای آتش را درون جام میدید،دیگر طاقت نیاورد ، همانطور که انگشتش را از روی جام برمیداشت ، جیغ بلندی کشید و سراسیمه از جا برخواست ...
حرکت شتابان حلما باعث شد که جام وارونه به کناری بیافتد.
ژینوس که حرکت حلما برایش سنگین می آمد ، با چشمان سبزش و نگاهی عصبانی خیره به حلما شد ، هنوز حرفی از دهانش بیرون نیامده بود که صدای خرخری توجه او را به خود جلب کرد...
وای خدااای من باورش نمیشد...
ادامه دارد...
📝 به قلم:ط_حسینی
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺