eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.6هزار دنبال‌کننده
336 عکس
309 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
شاهزاده ای در خدمت قسمت صد و پنجاه و دوم: عایشه کمی جلوتر آمد و گفت : همانطور که می دانید و من و ای
شاهزاده ای در خدمت قسمت صد و پنجاه سوم: دوران، دوران قدرت نمایی عثمان بن عفان بود و عجیب اینکه ، خلیفه سوم ، دنیایش با دو خلیفه دیگر فرق داشت . اگر آن دو بین مردم بر کرسی ساده می نشستند و در خانه ای مانند دیگر مردم ساکن بودند ، اما این خلیفه طبع شاهانه اش ،بسی بیش از همه بود و در همان اول راه خانه ای محکم با درهای زیبا و بزرگ ساخت که در نظر مردم قصری باشکوه بود و تا به حال مانند آن را ندیده بودند.. دیگر زمین خانه با حصیر یا گلیمی ساده پوشیده نبود بلکه فرش های زیبا و چشم نواز سراسر ،قصر خلیفه را در بر گرفته بود و تزیینات زیبا ،چشم هر بیننده ای را خیره می کرد. و کاش این اسراف بیت المال به همینجا خاتمه می یافت ، خلیفه خود خوانده سوم دوست داشت نه تنها خود شاهانه زندگی کند بلکه نزدیکانش را نیز در این مورد شریک می کرد و از بیت المال مسلمین بذل و بخشش های فراوان به اقوام و امویان می نمود و هرکس نسبش به بنی امیه نزدیک تر بود ، بهره اش از بیت المال بیشتر می شد... این اعمال و‌حرکات آنقدر ادامه داشت که کم کم صدای همه را حتی طلحه و زبیر را در آورد.. عایشه و‌حفصه هم که این بذل و بخشش ها را دیدند طمع کردند و برای طلب میراث پیامبر به او مراجعه کردند که تیرشان به سنگ خورد... ادامه دارد... 📝به قلم :ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از رفاقت با شهدا
11.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسیار زیبا به یاد شهید حاج قاسم سلیمانی روحت شاد سردار دلها ❤️ 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
راز پیراهن قسمت سی و نهم: چندین روز بود که ژینوس در این خانه که هیچ شباهتی با خانه های آدمیزاد نداش
راز پیراهن قسمت چهلم: روزها در پی هم میگذشت و ژینوس هر روز بیشتر با آداب این خانه مخوف آشنا میشد . و هیچ امیدی به نجات خود نداشت ،اصلا هدفی از آزادی نداشت ، چرا که احساس می کرد تا گردن در گنداب این خانه پر از کثافت دفن شده است. حالا می دانست خیلی افراد به این خانه رفت و آمد دارند ،اما ساکنان اصلی خانه ،زری و ژینوس و آن مرد بد هیبت که استاد صدایش می کردند، بود. او طبق دستور استاد، هر روز میبایست با مخلوط آب و کثافت سگ ، غسل کند ، اولین باری که اینکار را کرد ، از شدت تعفن آن آب ، گویی دل و روده اش از دهانش بیرون می آمد،اما کم کم و به مرور عادت کرد و حتی به جایی رسیده بود که منتظر رسیدن آن لحظه بود. زری موقع غسل به او لبخندی میزد و میگفت : ژینوس جان ، بدان که دنیا به تو رو آورده و به زودی به جاهایی میرسی که خیلی ها آرزویش را دارند و کارهایی میکنی که از عهده هر کسی بر نمی آید . ژینوس با خود فکر می کرد ،من قرار است با این کارهای کثیف به چه مقامی برسم ؟ و هر بار که این فکر به ذهنش خطور میکرد ،نیرویی از درون به گلوی او فشار می آوردو تنگی نفس به او دست می داد ،طوریکه این احساسات او را از تفکر باز میداشت... ژینوس غسل هرروزه اش را کرد و همانطور که حوله ای قرمز رنگ بر سر کرده بود به سمت اتاقی رفت که به او داده شده بود ، حالا دیگر برایش عادی بود ، درب خود به خود باز میشد ...وسایل جابه جا میشد ، لامپ های کم نور ، گاهی خاموش و روشن میشدند ،اما دیگر این چیزها برای ژینوس ترسناک نبود. وارد اتاق شد و ناهار را روی میز دید، مثل همیشه مخلوطی از سبزیجات... گویا اجنه خوش نداشتند که آدمیان اطرافشان از گوشت و پروتئین استفاده کنند، زیرا گوشت بدن را تقویت می کند ومپاد غذایی سبک بدن را ضعیف می کنند و آنها آدمیانی ضعیف می خواستند تا بتوانند بر آنها تسلط پیدا کنند و با استفاده از تسخیر شدگانشان ، دیگرانی را به سمت خود کشانند و حزب شیطان را تقویت نمایند‌. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
راز پیراهن قسمت چهل و یکم: ژینوس تکه ای از کلم روبه رویش را کند و در دهانش گذاشت، بی مزه تر از همیشه بود اما انگار نیرویی به زور این مواد را در دهانش می چپاند. ژینوس در حین خوردن نگاهی به اطراف کرد و سپس از جا برخاست و به سمت دوبنده ای که روی تخت بود رفت و همانطور که موهای پر از تعفنش را بالای سرش میبست نگاهی دیگر کرد و طبق معمول خبری از لباس دیگه ای نبود ، الان میدانست که اجنه از برهنگی خوششان می آید و شیاطین دوست دارند ،انسان ها را لخت و با پوششی نامناسب ببیند. ژینوس پیراهن دو بنده را بر تن کرد روی تخت نشست و نگاهش به ظرفی افتاد که بوی مشمئز کننده ادرار از آن بلند بود و داخل این ظرف نوشته هایی قرار میگرفت که به نظر میرسید آیات قران هست، وقتی برای اولین بار ژینوس این ظرف را دید و از زری راجع به آن سؤال کرد که چیست و برای چه اینجاست ،زری گفت : اینها باعث می شوند تمام نیروها به سمت تو جلب شوند ، آخر اگر بخواهیم انسان خارق العاده ای شویم باید از این اعمال انجام دهیم تا نیرویی فوق تصور پیدا کنیم. ژینوس می خواست بخوابد که درب اتاق باز شد و زری خنده کنان داخل آمد و گفت :... ادامه دارد.. 📝به قلم : ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
شاهزاده ای در خدمت قسمت صد و پنجاه چهار: روزگار بر وفق مراد خلیفه خود خوانده سوم می گشت و عثمان بن عفان مانند انسانی دست و دل باز ، بیت المال مسلمین را در اختیار نزدیکان و اقربا که عموما امویان بودند می گذاشت. عایشه و حفصه که دیدند نصیبی از این بذل و بخشش ها ندارند ، در گوش زنان مدینه از ظلم های خلیفه سوم سخنها می گفتند و مردان مدینه هم که چیزهایی با چشم خود میدیدند که سابقه نداشت ، کم کم صدایشان در آمد و در صدر آنها طلحه و زبیر ،قد علم کردند. خلیفه سوم بی خبر از همه جا ، در قصر بزرگ و سنگی خود آسوده نشسته بود که به او خبر رسید ،مردم طغیان کرده اند ، به کارهایش اعتراض دارند و دیگر نمی خواهند که او زمامدار مسلمین باشد و بر مسند خلافت تکیه زند...آری براستی وقتی که انتخاب، الهی نباشد باید انتظار هر چیزی را داشت ، اینان نمی دانستند که عامل بدبختی و سیه روزی امروزشان ، بیعت شکنی سی و پنج سال پیششان است ، همان زمان که پیامبر دست حیدر کرار را بالا برد و فرمودند:«من کنت مولاه ،فهذا علی مولاه...» آری کسی که به حکم خدا پشت پا بزند و بر مدار هوس های دنیا بگردد ، سرانجام خوبیهای دنیا به آنها پشت پا میزنند... خبر به عثمان بن عفان رسید و ایشان هراسان از جای برخواست و دستور داد ،سریع لشکر را به قصر بخوانید... قاصد سرش را پایین انداخت و گفت : کدام لشکر؟! مردم علم قیام به دست گرفته اند و دور تا دور قصر را محاصره کرده اند ... عثمان رو به قاصد کرد و گفت : از جانب شام خبری نشد؟ معاویه چه میکند؟ در این هنگام یکی از مقربان خلیفه جلو آمد و گفت : معاویه دست دست می کند ، بر خلاف قول حمایتی که داده است ، گویی منتظر است که مردم کار شما را یکسره کنند و این بین نصیبی از خلافت ببرد.... عثمان نمی دانست چه کند ...مانند مرغی سرکنده طول و عرض سالن قصر را میپیمود... ادامه دارد.. 📝به قلم :ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
5.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام سروران وبزرگواران این توسط گرام حذف شد لطفانشر بدید تو همه گروهها 🍃 🦋🍃 @takhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
راز پیراهن قسمت چهل و یکم: ژینوس تکه ای از کلم روبه رویش را کند و در دهانش گذاشت، بی مزه تر از همیش
راز پیراهن قسم چهل و دوم: زری خنده کنان داخل اتاق شد ، ژینوس به پهلو خوابیده بود و طوری وانمود می کرد که خواب است. زری روی تخت کنار ژینوس نشست و همانطور که دست به موهای پر از تعفن ژینوس می کشید گفت : خودت را به خواب نزن ، خوب الان دیگه باید بدونی ،من کاملا ذهن افراد دور و برم را می تونم بخونم ، چون به برکت کار اون دخترت دوستت کی بود؟! آهان حلما... به خاطر کار حلما که جام را برگردوند و روح جن در قالب جان به بدن من وارد شد. الان من خیلی خارق العاده شدم. هم ذهن افراد را می خونم ، هم از گذشته خبر می دم و هم نیدون تو حال و اینور و اونور چه خبره ؟! تازه همینم تنها نیست که ، گاهی مثل یک غول آهنی قوی میشم و سپس لحنش را ملایم تر کرد و ادامه داد : و گاهی هم مثل الان فرشته میشم... ژینوس که کاملا متوجه بود ،نمی تواند از دست زری خلاص شود ،اوفی کرد و به طرف زری برگشت و با بی حوصلگی گفت : ببین زری ، یا غول آهنی ، هر چی میخوای بگی بگو،مننننن حوصله ات را ندارم... حرفت را بزن و زود برو ، خسته ام...خستتتتته میفهمی؟!!! زری همانطور که لبخند میزد گفت : می دونم عزیزم خسته ای و بهت حق میدم ، آخه تو توی مدت کوتاه مدارجی را طی کردی که خیلی از رمال ها توی سالهای سال هم به اون نمیرسن، درسته خسته میشی ، اما کارایی می کنی که تو را از دیگران متمایز میکنه...تو را ستاره می کنه..‌ یک ستاره که خارق العاده است و میتونه کارهای عجیبی بکنه....ذهن بخونه ، خودش را رو هوا معلق کنه ، با یه جسم نحیف مثل تو ،اجسام سنگین بلند کنه و.. و.. و..‌ ژینوس بلندتر فریاد زد و‌گفت : خوب که چی؟؟؟ اینا را خودم هم میدونستم... بله ...هر کس که به خوبیها و قرآن و اهل بیت بی احترامی کنه و حرمت اونا را بشکنه ، نیرویی شیطانی پیدا میکنه و من الان با کارهای نجس و شنیع ، نیرویی فپق تصور بشر پیدا کردم.... حالا چی؟؟ حرفت را بزن که اصلا حوصله ات را ندارم، نه حوصله تو و نه حوصله اون استاد پیرت را.... زری از جا بلند شد و در حین اینکه به سمت آینه روبه رویش نگاه میکرد ،گفت : دیگه انتظار به سر آمده، تو تعلیمات لازم را دیدی و قدرت جادویی را به دست آوردی ،باید خودت را آماده کنی برای جشن...‌ دارد... 📝به قلم :ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿