#رمان های جذاب و واقعی📚
راز پیراهن قسمت پنجاه و هشتم: شهر شلوغ شده بود، از هرطرف هیاهو به هوا بلند بود، حلما به دنبال وحید
راز پیراهن
قسمت پنجاه و نهم:
وحید وارد پزشکی قانونی شد و حلما با پاهایی لرزان به دنبالش روان بود.
حلما بدنش رعشه گرفته بود و نمی دانست براستی شاهد چه صحنه ای خواهد بود.
تا وحید کارهای مقدماتی را انجام میداد، حلما طول و عرض سالن اونجا را چندین بار پیمود، او از محیط اطراف خود غافل بود و اصلا متوجه نشد که دو مرد با نگاه خیره و شیطانی خود او را میپایند و مترصد لحظه ای هستند که...
وحید به همراه مردی که روپوش یکبار مصرف آبی رنگی به تن داشت، به طرف حلما آمدند و به او اشاره کردند که به دنبال آنها برود.
از دو راهرو باریک و نیمه تاریک گذشتند و سپس پشت دری بزرگ ایستادند و مرد همراه وحید با وارد کردن کارتی در شیاری مخصوص، درب را باز کرد و هرسه وارد اتاق سرد روبه رو شدند، اتاقی که بوی مرگ میداد.
جلوی کشویی ایستادند، آن مرد شماره کاغذ دستش را نگاهی کرد و وقتی مطمئن شد که اشتباه نکرده درب کشو را گشود و زیپ کاور سیاه رنگ را کمی پایین کشیدو خود قدمی به عقب گذاشت
حلما چشم به داخل کشو داشت، اما باران اشک چشمانش که باریدن گرفته بود مانع ان میشد که تصویر دختر نگون بخت روبه رویش را درست ببیند.
وحید آرام کنار گوشش گفت: خودت را کنترل کن و با دقت نگاه کن.
حلما قدمی به جلو گذاشت و کمی خم شد، درست میدید، خودش بود، این ژینوس بود که با صورتی تکیده و چشمانی بی روح به او خیره شده بود.
دنیا پیش چشمان حلما سیاه سیاه شد و سرش به دوران افتاد و همانطور که با صدای ضعیفی میگفت: خودش است... بر زمین سرنگون شد.
وحید دستپاچه شد و خود را زیر شانه های حلما رساند تا مانع سقوط او به روی زمین شود و مرد همراهش که انگار دیدن این صحنه ها برایش عادی شده بود، با اشاره به خانمی که جلوی درب سردخانه ایستاده بود از او خواست که تخت سیار داخل سالن را جلو بیاورد.
خیلی سریع پیکر بی هوش حلما روی تخت قرار گرفت، وحید به دنبال تخت با سرعت میرفت و چون می خواست حلما را به بیمارستان خوبی برساند به ان زن اشاره کرد و گفت: تا من ماشینم را جلوی ساختمان میارم شما هم این تخت را بیارید جلو در...
زن سری تکان داد و وحید بدون اینکه به پشت سرش نگاه کند از ساختمان خارج شد تا ماشین را جلوی پزشکی قانونی بیاورد و اصلا نفهمید یک ون مشکی رنگ ساعتها منتظر این لحظه است و...
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آنان که قمار عشق را میبازند
درسینه بنای حسرتی میسازند.
بنگر به قداست و صفای گل سرخ
سادات جهان به فاطمه مینازند
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
4_310226054725763828.mp3
2.55M
سفره ی فاطمیه ،گسترده اند
«هفت سین » سفره را وا کرده اند
سین اول«سیدالمرسلین» که پرواز کرد
سین دوم کان«سرشک»باریدنش آغاز کرد
سین سوم«سینه ای» خونین بُـوَد
کز فشارِ در، میخ هم رنگیـن بُـوَد
چارمین سین«سیلی ای»اندر زمان شدماندگار
گشت نیلی ، روی ماهش ، بهر یـار
پنجمینش«سردری»شعله ور از آتش است
بر سَرِ مظلومه ای، حِقدوحسد در بارش است
شیشمین سین آن«سند»که پاره گشت
زین ستم، امتی تا ابد آواره گشـت
هفتمین سین«سرومظلومی»که تنهامانده بود
یاورش در آسمان، او در زمین جا مانده بود.
فدای اولین مظلوم و مظلومه ی عالم...
سفره ی فاطمیه باز شده ،مارا از دعای خیرتان فراموش نفرمایید.
#دلگویه
#فی البداهه
#ط_حسینی
@bartaren
🖤🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤🖤
#دلگویه«مادر عالم»
اینجا در این مسجد
یک معرکه برپاست...
در بین این مسجد....
مردی به مانندِ ....خورشید نورانی
دستان او بسته....دلگیر از این دنیاست
بیرون این مسجد
تک مادری میرفت
دستی به دیوار و دستش به یک پهلو...
قدش خمیده بود...
گویا ،سن او بالاست....
چون می فِتاد، برمی خواست...
هم چادرش خاکی....
هم ردِ خون برجاست....
دنبالِ او ،طفلی هراسان...
زیر لب می گفت :
بابم چرا بردند؟!!
آن مرد ،مادر را چرا می زد؟!
اینجا چرا غوغاست؟!
نزدیکِ خانه شد....
خود را رساند بر در....
این در پر از آتش....
آن میخِ در خونین....
مادر ، به زیر لب...
هم با خودش می گفت :
یابن الحسن بشتاب....
یابن الحسن بشتاب....
دستانِ بابت را....
بستند این نا مردان...
مادر بیا ، بشتاب...
این غنچه پر پر شد...
چون آن نقاب....
از صورتش افتاد...
خاکم به سر ای وای....
این مادرِ من بود....
بَل مادر عالم...
جانم به قربانت...
ای مادرِزیبا.....
ای کاش من بودم....
آن میخِ در....
اندر تنم می رفت....
خاکم به سر مادر...
صد اُف به تو دنیا
#دلگویه:ط_حسینی
@bartaren
🖤🖤🖤🖤
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
1_1594324706.mp3
4.91M
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
4_310226054725763835.mp3
4.92M