هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
@ostad_shojae-نماز.سکوی پرواز_36.mp3
4.95M
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
آسمان امشب نور باران است
گوییا میلاد آن ماه تابان است
همو که نوری اندر عرش رحمان است..
برای محمد(ص) مادری مهربان است و
همسر امیر مؤمنان است..
بکشید کِل که همه جا گلباران است...
بخواهید حاجت که شب،شبِ غفران است..
بزنید ساز که بزم، بزمِ عاشقان است
نمایید افتخار که«زهرا» مادرشیعیان است
به یُمن قدوم مادر، بگیرید دامن پسر
بگویید جان حیدر، کی می رسی از سفر؟
و قدم می گذاری بر این چشمان منتظر...
تا فدایت کنیم از پای تا به سر
و ببینیم مولای غریبمان را در بَر...
بگویید : ای ایزد منان!
قسم به جان مادرشیعیان......
در این شب عاشقان....
دهید عیدی منتظران...
به دست مبارک صاحب الزمان.
#بداهه:ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
Namaz_37_ostadshojae_softgozar.com.mp3
5.35M
#رمان های جذاب و واقعی📚
راز پیراهن قسمت شصت و پنجم: ماشین جلوی پای حلما ایستاد اما نگاه حلما دنبال ماشین سفید رنگی بود که ا
راز پیراهن
قسمت شصت و ششم:
ماشین به سرعت پیش میرفت و گاهی راننده از آینه و گاهی زری از شیشه پشت، عقب ماشین را نگاه می انداختند تا مطمئن شوند کسی آنها را تعقیب نمی کند.
و مطمین شدند، پشت سرشان امن امن است.
ماشین کم کم از شهر خارج شد و وارد کوره راهی خاکی شد و ناگهان در دست انداز افتاد و حرکت شدیدی کرد و این حرکت باعث شد حلما تکان بخورد و آرام چشمهایش را باز کرد.
چشمانش سقف خاکستری ماشین را در دیدرس خود داشت و کم کم به خاطر آورد چه اتفاقی افتاده و ناگهان تکان به خود داد و می خواست از جا بر خیزد که دردی تیز در سرش پیچید.
زری نگاهی به او کرد و در حالیکه نیشخندی میزد گفت: زیادی به خودت فشار نیار عزیزم، دیگه محاله بزارم از دستم فرار کنی.
حلما آه کوتاهی کشید و همانطور که چشمانش را از درد می بست، ساعت پیش را به یاد آورد و دوباره جرقه ای در ذهنش زد و اهسته شروع به گفتن عبارت:«یا صاحب الزمان الغوث و الامان» کرد.
باز خر خری از گلوی زری بیرون زد و چشمانش به رنگ خون درآمد و انگار آتشی سهمگین پر چشمانش روشن شده بود.
حلما متوجه شد که حرکت مؤثر بوده، لبخندی کمرنگ روی لبانش نشست و با اطمینانی بیشتر عبارت معجزه گر را شروع به گفتن نمود.
اما اینبار زری حرکتی مانند قبل انجام نداد و او هم خواست مقابله به مثل نماید و بنابراین شروع به خواندن وردهایی کرد که بی شک وردهایی شیطانی بود.
هر چه صدای حلما بالاتر می رفت، صدای زری هم بالا و بالاتر می رفت.
ماشین به بلندگویی سیار تبدیل شده بود که ذکرهایی مخالف هم به گوش میرسید.
راننده و مرد کنارش از این وضعیت به ستوه امده بودند اما چاره ای نداشتند و حق اعتراض نداشتند.
بالاخره بعد از مدتی رانندگی، درب سیاه و بزرگ با دیوارهایی بلند پیش رویشان قرار گرفت...
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
4_5794282023312949309.mp3
4.77M
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
AUD-20220905-WA0014.
3.94M
#رمان های جذاب و واقعی📚
🔻بسم الله و باذن الله🔻 #نماز 1 🎧آنچه خواهید شنید؛👇 ❣کاش باور کنیم ؛ نماز فقط یک سکوست برای پرو
این هم خدمت اون دسته از عزیزانی که گفتند فسمت اول صوت نماز در کانال بار گذاری نشده
از همگی همراهان گرامی التماس دعای فرج رو دارم 🌹
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
Namaz_39_ostadshojae_softgozar.com.mp3
5.27M
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
4_5920072445657617716.mp3
32.14M
🔊 #سخنرانی استاد #رائفی_پور
📑 «جایگاه عظیم حضرت زهرا سلاماللهعلیها»
✅ لینک فایل تصویری
aparat.com/v/cpQye
🗓 ۲۲ دی ماه ۱۴۰۱ - تهران
🎧 کیفیت 64kbps
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
راز پیراهن قسمت شصت و ششم: ماشین به سرعت پیش میرفت و گاهی راننده از آینه و گاهی زری از شیشه پشت،
راز پیراهن
قسمت شصت و هفتم:
وارد خانه ای شدند که انگار خانه ای نفرین شده بود.
حلما با ضربه ای که زری به پهلویش وارد کرد از ماشین پیاده شد و به سمت ساختمان روبه رو با دیوارهایی کبود و پنجره هایی بسته به راه افتاد.
وارد ساختمان شدند، حلما از چیزی که پیش رویش میدید، متعجب شده بود.
ساختمانی خالی از سکنه با پرده هایی سیاهرنگ و میلمانی مشکی که کف سالن شطرنجی را پوشانده بودند و لامپ هایی کم نور که بیشتر به چراغ خواب شبیه بود.
زری، مبل سیاهرنگ روبه رو را به حلما نشان داد و گفت: فعلا اونجا بشین و حرکت اضافی هم نکن که به قیمت جونت تمام میشه..
حلما با ترسی که در وجودش نشسته بود به سمت مبل رفت و زری هم به سمت دری در انتهای راهرو روبه رو رفت.
حلما روی مبل نشست و به محض نشستن احساس کرد، چراغ ها شروغ به چشمک زدن کردند. حلما همانطور که خیره به لامپ ها بود زیر لب گفت: یا بسم الله انگار اینجا خانه شیاطین هست، پس چشمانش را بست و زیر لب میگفت: اعوذو بالله من الشیان الرجیم، بسم الله الرحمن الرحیم...
حلما می خواست چهار قل را بخواند تا بر ترس درونی اش غلبه کند...
اما به محض اینکه شروع به خواندن کرد ناگهان مبل های کناری شروع به جابه جا شدن کرد، درب ورودی باز شد و به شدت بهم می خورد...
نفس در سینه حلما به شماره افتاد که...
ادامه دارد
📝به قلم: ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
Namaz_40_ostadshojae_softgozar.com.mp3
4.82M
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
Namaz_41_ostadshojae_softgozar.com.mp3
4.54M