هدایت شده از رفاقت با امام زمان(عج)
چگونه عبادات کنیم 06.mp3
10.93M
✨#چگونه_عبادت_کنم ؟ ۶ 🤲
یاد گرفتیم که؛ قلب هرچی بیمانعتر و زندهتره؛
عبادات بیشتر روی قلب میشینه،
و بیشتر جذب میشه!
#یاد_مرگ ، در سرزنده بودن قلب شما، بسیار مؤثره.
#استاد شجاعی 🎤
🍃
❤️🍃 @bakhooda ✨✨✨✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین زن ، زندگی ،آزادی قسمت هجدهم: سحر ادامه داد: پسره اومد طرف من و چادر از سرم کشید، بعدم
رمان انلاین
زن، زندگی، آزادی
قسمت نوزدهم:
پدر حرف میزد و حرف میزد و سحر غرق در افکار ریز و درشتش بود و به اتفاقات چند ساعت پیش فکر میکرد و با خود می گفت: بی شک نجات از دست پلیس ، بدون حضور خانواده و آوردن وثیقه، مثل معجزه بود ، یک خوش شانسی که شاید برای هر کسی یک بار در طول عمرش پیش بیاید.
بالاخره بعد از گذشت نیم ساعتی که سحر متوجه نشد چه جور گذشته، به کوچه نیمه تاریک منزلشان که در جنوب شهر بود رسیدند.
چراغ تیر برق سر کوچه ، مثل همیشه پت پت می کرد و درب کرم رنگ و نیمه باز خانه شان که در انتهای کوچه بود، نشان میداد،کسی بی صبرانه منتظر آنهاست..
ماشین جلوی در ایستاد و پدرش با عجله پیاده شد و اشاره به سحر کرد که پیاده شود.
سحر همانطور که در ماشین را میبست گفت: بابا، ماشین را داخل نمیاری؟!
پدر بدون اینکه جوابی دهد با حرکت سر به او فهماند که فعلا ماشین را داخل نمی آورد.
سحر پشت سر پدر وارد حیاط خانه شد.
برق روی حیاط روشن بود و حیاط مثل همیشه تر و تمیز بود، خاک باغچه وسط خانه که درخت انگور و انار و خرمالو داشت نمناک بود و نشان میداد کسی به درختان آب داده و شاید برای اینکه وقت بگذرد خود را مشغول آن کرده است.
سحر از دومین پله تراس بالا رفت که در ساختمان باز شد و مادرش در حالیکه اشک میریخت گفت: خدا مرگم بده سحر! کجا بودی دختر؟! سالمی؟! طوریت نشده؟!
پدر همانطور که کفشهایش را در می آورد گفت: برو داخل هوا سوز داره، بزار به سر برسیم بعد سیم جین کن...
مادر آهسته سرش را پایین آورد توگوش سحر گفت: عمه مهری و پسر عمه ات، آقا جواد اینجان،روسریت را درست کن...
سحر اوفی کرد و گفت: به خدا توی احوالات حوصله عمه ی تیز بین و اون استاددد دانشگاهش را ندارم، نمیشد امشب نیان؟؟
احتمالا خبرگزاریتون اونا را به اینجا کشیده؟!
مادرش زهر چشمی گرفت و گفت: صدات را ببر، بده که نگرانت شدن هااا؟!
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان انلاین زن، زندگی، آزادی قسمت نوزدهم: پدر حرف میزد و حرف میزد و سحر غرق در افکار ریز و درشتش بو
رمان آنلاین
زن، زندگی، آزادی
قسمت بیستم:
پدر و مادر و سحر وارد هال شدند، به محض ورود عمه مهری صداش بالا رفت وگفت: به به، اینم سحر خانم، دیدی گفتم نگرانش نباشین ،این دختر زبر و زرنگی ست و در همین حین ،جواد که مثل همیشه کت و شلوار اتو کشیده اش جلب توجه می کرد از جا بلند شد و همانطور که با نگاهش انگار تا مغز استخوان سحر را میدید گفت: دختر دایی کجا بودین؟! ما خیلی نگران...
در همین حین عمه مهری وسط حرف پسرش پرید و گفت: باورتون نمیشه وقتی زنگ زدین وگفتین سحر خونه ما هست یا نه؟ آقای دکتر چقددد نگران شد، آخه...آخه...
جواد که انگار میفهمید ته حرف مادرش چه خواهد بود، بریده ،بریده گفت: چرا این شکلی شدین سحر خانم؟!
پدر سحر رو به جمع کرد و همانطور که اشاره به مبل های راحتی قهوه ای رنگ که کنار دیوار چیده شده بودند ،میکرد، گفت: سر پا واینستین ،بشینین....ماجرا داره...
سحر که دختر محجبه و متینی هست ، همیشه هم چادر سرشه و...
پدرش مشغول تعریف کردن داستانی شد که سحر سر هم کرده بود، مادرش که میدونست سحر مدتی ست ریخت و قیافه و پوشش تغییر کرده ، آه کوتاهی کشید و با اشاره به سحر به او فهماند که توی آشپز خونه بره و بعد خودش هم از جا بلند شد و گفت: حالا که خیالم راحت شد، برم یه استکان چای بیارم ، گلویی تازه کنید...
همزمان سحر هم از جا بلند شد و گفت: منم برم لباسام را عوض کنم....
عمه مهری که غرق قصه داداشش بود چیزی نکفت و فقط جواد همانطور که خیره به سحر نگاه می کرد گفت: برو سحر جان...
و این سحرجان گفتن،با اون حرکات عمه مهری،خبر دیگه ای میداد و سحر کاملا حس کرده بود که اینهمه محبت تازه، پشتش نیتی پنهان شده...
سحر به طرف اتاقش رفت و مادر هم بدون اینکه چای بیاره، دنبال دخترش راه افتاد، محبوبه خانم می دانست که اتفاقی افتاده و خوب میفهمید اتفاقی که افتاده اون قصه ای نیست که شوهرش داره تعریف میکنه،پس دنبال سحر راه افتاد تا حقیقت را از زبان دخترش بشنود...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
هدایت شده از رفاقت با امام زمان(عج)
چگونه عبادات کنیم 07.mp3
9.53M
✨#چگونه_عبادت_کنم؟ ۷ 🤲
و سابقوا الی مغفره من ربکم ...
سبقت بگیرید!
سبقت گرفتن در عبادت، بمعنای بیشتر نماز خواندن، دعا کردن، زیارت و ... نیست!
بلکه سبقت گرفتن، در مهار نفس، و غلبه بر طغیانهای آن است که به جهش انسان در مسیر سلوک میانجامد!
#استاد شجاعی 🎤
🍃
❤️🍃 @bakhooda ✨✨✨✨
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔵 افطار شبکه سه؛ متفاوت تر از همیشه
⚪ «محفل»، نام برنامهای است که قرار است برخلاف روند هر ساله برنامه های افطار، گفتوگو محور نباشد.
«محفل» در ۳۰ شب ماه مبارک رمضان با حضور ۵ میزبان بین المللی، ۳۰۰ تماشاگر و ۱۵۰ میهمان از سراسر جهان روانه آنتن شبکه سه خواهد شد.
⚪ «رضوان درویش» از سوریه، «حسنین الحلو» از عراق، «حجت الاسلام غلامرضا قاسمیان»، «احمد ابوالقاسمی« و «حامد شاکرنژاد» امسال با محفل قرآنی لحظات منتهی به افطار شبکه سه را رقم خواهند زد که اجرای آن به عهده رسالت بوذری میباشد.
این برنامه به نوبه خود سبک جدیدی از برنامههای مناسبتی را در تلویزیون به نمایش خواهد گذاشت که تهیهکنندگی آن را سید محمدحسین هاشمی گلپایگانی بر عهده دارد.
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
🔵 افطار شبکه سه؛ متفاوت تر از همیشه ⚪ «محفل»، نام برنامهای است که قرار است برخلاف روند هر ساله برن
41.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#یک_درصد_طلایی
❇️ ایجاد یک ارتباط عالی و سودمند با امام زمان ارواحنا فداه
هدایت شده از رفاقت با امام زمان(عج)
چگونه عبادات کنیم 08.mp3
11.12M
✨#چگونه_عبادت_کنم ؟ ۸ 🤲
۱ـ بدن برزخیِ، و ۲ـ روح برزخی ما،
همینجا، و توسط خودِ ما ، ساخته میشوند!
_ اعمال ما ؛
تعیینکنندهی ظاهرِ بدن برزخی ما هستند!
_ و معرفت و دارایی باطنی ما، سازندهی روحِ برزخی ما میباشند !
عبادات چگونه میتوانند مؤثر در برزخ ما باشند؟
#استاد شجاعی 🎤
🍃
❤️🍃 @bakhooda ✨✨✨
هدایت شده از رفاقت با امام زمان(عج)
چگونه عبادات کنیم 09.mp3
11.3M
✨#چگونه_عبادت_کنم ؟ ۹ 🤲
همونطور که بدنها هم اشتها و مزاجهای متفاوت دارند؛
روحها هم دقیقاً همینگونهاند!
قبل از شروع عبادات مستحبّی، ببینید روح شما به کدام سمت، تمایل دارد؟
قرائت قرآن، ذکر، دعا، زیارت یا .....
#استاد شجاعی 🎤
🍃
❤️🍃 @bakhooda ✨✨✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت بیستم: پدر و مادر و سحر وارد هال شدند، به محض ورود عمه مهری صداش
رمان آنلاین
زن، زندگی، آزادی
قسمت بیست و یکم:
سحر وارد اتاق شد و می خواست در را پشت سرش ببندد که متوجه حضور مادرش شد.
مامان وارد اتاق شد ، در را بست و پشتش را به در زد و گفت: چی شده سحر؟ راستش را بگو، این چیه انداختی سرت؟ وقتی رفتی از خونه یه چی دیگه سرت بود.
سحر همانطور که دکمه های مانتویش را باز میکرد، برق اتاق را روشن کرد و گفت: مامان به خدا حوصله سین جین ندارم، یه بار برا بابا تعریف کردم ، برو بشین کنار بابا و عمه اینا، اونموقع کامل متوجه میشی..
مادر نگاه تندی به سحر کرد وگفت: نکنه توقع داری اون حرفهای الکی را که سر هم کردی و به خورد بابات دادی، منم باور کنم؟! بابای بیچارت در جریان نیست، اما من که می بینم و میدونم که چادر سر نمی کنی.....و با صدایی کشدار ادامه داد: ریختن سرم چادرررم را کشیدن؟!
کدوم چادر را دختره ی چش سفید؟!
یا همین الان واقعیت را میگی یا...
سحر که اعصابش به قدر کافی خورد بود پیراهن بلند پسته ای رنگش را از کمد لباس کشید بیرون و همونطور که پیراهن را میپوشید گفت: مامان تو رو خدا دست بردار، چشم برات میگم ، اما نه الان...بزار عمه اینا برن...و بعد با حالتی ناراحت ادامه داد: اصلا کی عمه را خبر کرد؟ این پسره اتو کشیده را چرا انداخته دنبالش؟!
مادر که با این حرف سحر یاد چیزی افتاده بود گفت: دیگه شد...بابات نگرانت بود...بعدم یه چی هست چند روز قبل می خواستم بهت بگم که نشد،یعنی بابات گفت بگم بهت..
سحر شال سبزش را روی سرش مرتب کرد و روی تخت نشست وگفت: تو رو خدا من امروز استرس زیادی کشیدم، ظرفیت یه فشار دیگه را ندارم
مادر کنارش نشست و همانطور که به صورت زیبای سحر چشم دوخته بود گفت: استرس چیه؟! پسر عمه جانت، آقای دکتر، انگار گلوش پیشت گیر کرده و تو رو از بابات خواستگاری کرده...
سحر اووفی کرد وگفت: توی این وضعیت همینو کم داشتم والااا
بعد خودش را بالاتر کشید و گفت: حالا که اینجور شد، من اصلا از اتاق بیرون نمیام، خسته ام...خسته..
مامان از جاش بلند شد وگفت: پاشو دیگه ناز نکن...من که میدونم توجواد را دوست داری، زشته...اونا بخاطر تو اومدن...
سحر با یه حرکت شالش سرش را در آورد وگفت: من که دوستش ندارم، جوابم هم منفی هست،بزار از همین الان بفهمن چی به چیه...
هر چی مامان اصرار کرد، سحر راضی نشد، روی تخت دراز کشید و وقتی صدای بسته شدن در اتاق رشنید، نفسش را بیرون داد...
سحر خوب میدونست که جواد پسر خوب و تحصیل کرده ای هست و دست روی هر دختری بزاره ،جواب رد نمیشنوه...اگر توی شرایط دیگه ای بود ، حتما جوابش مثبت بود...
اما سحر رؤیاهایی داشت....و ازدواج در این رؤیا جایی نداشت..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
775.7K
❌هشدار❌
توطئه فتنهگران برای ۱۳فروردین
حتما گوش کنید و منتشر کنید
#نشر_رگباری در گروههای مذهبی
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت بیست و یکم: سحر وارد اتاق شد و می خواست در را پشت سرش ببندد که م
رمان آنلاین
زن ، زندگی، آزادی
قسمت بیست و دوم:
سحر چشمانش را بست...اینقدر خسته بود که یادش رفت از صبح چیزی نخورده
پلک هایش سنگین شد و روی هم افتاد.
با صدای کشیده شدن پرده و نوری که توی چشم های سحر افتاد ،از خواب بیدار شد.
مادر گوشه پرده را مرتب کرد و نزدیک تخت چوبی قهوه ای رنگ شد و روی تخت کنار سحر نشست وگفت: نمی خوای پاشی؟ دیشب بدون اینکه چیزی بخوری، یک کله تا الان خوابیدی، چند بار اومدم بهت سر زدم، انگار بیهوش شده بودی، ببینم دیروز چه اتفاقی افتاد؟ نکنه کوه کندی و...
سحر دستانش را از هم باز کرد و همانطور که سعی میکرد نفسی تازه کند از جا برخواست و گفت: خیلی خسته شدم، خیلی استرس کشیدم
مامان که خودش را برای سحر یه دوست میدونست، دست دختر را توی دستش گرفت وگفت: راستش را بگو سحر جان ،دیروز چی شد؟ خواهشا دروغ هایی که برای پدرت سر هم کردی به من نگو
سحر نگاه خیره اش را به دیوار روبه رو که قاب عکسی از او و خواهر و برادرش به آنها خیره شده بود ، دوخت و گفت: هر چی به بابا گفتم راست بود، فقط موضوع چادر دروغ بود...
با دوستم رها رفتیم خرید که متوجه شدیم اونجا اغتشاش شده و خواستیم از صحنه بیرون بریم که گیر دو تا مرتیکه ی بی همه چیز افتادیم و میخواستن ما را بدزدن و به زور سوار ماشین کردند و...
سحر داستانی را که برای پدرش سرهم کرده بود ،برای مادرش هم گفت...
مادر آهی کشید وگفت: خدا را شکر پلیسا رسیدن، و بعد صداش را بلند تر کرد و گفت : دختر آخه چقدر من سفارش بگیرم...دیگه بچه هم نیستی ، الان باید عروس شی و صاحب خونه و بچه بشی، پس یه کم پخته تر رفتار کن نه مثل این دخترای تیتیش مامانی و بعد نگاهش را به چشمان زیبای سحر دوخت و با لبخندی ریز، ادامه داد: شانس در خونه ات را زده، کی فکرش را میکرد ، جواد،استاد دانشگاه، دکترای حقوق، که خیلی از دخترای انچنانی براش سرو دست میشکونن، گلوش پیش تو گیر کنه..
سحر با نگاهی سرد به مادرش چشم دوخت و با لحنی محکم گفت: اولا مگه من چمه؟؟ چیم از آقای دکتر کمتره که فکر میکنه آقا نوبر درخونه تون را زده؟! بعدم من اصلا نمی خوام ازدواج کنم و هیچ حسی هم به جواد جانتون ندارم، الانم اینقدر گشنه ام هست که نمی خوام با بحث ازدواج اشتهام کور بشه.
و با زدن این حرف از جاش بلند شد و بدون اینکه منتظر عکس العمل مادرش بمونه از اتاق بیرون رفت.
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
هدایت شده از رفاقت با امام زمان(عج)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توضیحات حاج حسین یکتا مسئول جمعیت امام رضایی ها در رابطه با وساطت ازدواج در آدم و حوا
حاج حسین یکتا:
📍دعوت می کنم از همه دختر و پسرهای خوبمون، همه عزیزانی که واقعا امر ازدواجشون تاخیر افتاده یا به دنبال هم کفو و هم شأن و همسان خودشون میگردن، در آدم و حوا ثبت نام کنن...
📍انشاءالله در آدم و حوا خانواده هایی شکل بگیره که 👮🏻♂️سرباز برای امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف تربیت کنن...
📍انشاءالله زودتر زندگی زیبا و خوشگل و قشنگ نمکی تون که نمکش امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف باشه شکل بگیره و خستگی از تن همه ما در بیاره...
👈 برای مشاهده روال وساطت ازدواج در آدم و حوا اینجا کلیک کنید
👈 با اشتراک این پست بین آشنایان، شما هم در ثواب بسیار زیاد وساطت ازدواج شریک بشید 🙏
👰🏻👼🤵 مجموعه وساطت ازدواج آدم و حوا (با مجوز رسمی)👇👇👇
🌐 https://eitaa.com/joinchat/1090387968Ca5557c5b1d