eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.7هزار دنبال‌کننده
344 عکس
317 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
میدونستین خانم نویسنده سیده هستند😅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بمونین باما کمی درگیری داشتیم ببخشید حلال کنید
بیایین داخل گروه انتقاد کنید بجز رمان چه چیزی براتون به اشتراک بزاریم:)
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین زن زندگی آزادی قسمت سی و چهارم: سحر در حالیکه با دستهاش خودش را بغل کرده بود و انگار سر
رمان آنلاین زن، زندگی ،آزادی قسمت سی و پنجم: وارد کابین شدند و دوباره در عالم سکوت فرو رفتند،سحر و الی هر کدوم سر جای خودشون قرار گرفتند و انگار حکم شده بود که باید بخوابند و سکوت کابین به هم نخورد. دریا آرام و گاهی در تلاطم بود ،البته سرنشینان آن اندکی از تلاطم دریا آگاه میشدند و پنجره کوچکی که بالای درب کابین تعبیه شده بود، نشان میداد روز است. بالاخره بعد از ساعتها این پهلو و آن پهلو شدن گویا کشتی لنگر گرفت، همان ملوانی که روی عرشه دیده بودند تقه ای به درب کابین زد. الی در یک چشم بهم زدن خودش را پایین انداخت و درب را باز کرد مرد سرش را جلوتر آورد و گفت: به مقصد رسیدیم اما تا به شما خبر ندادم ، حق ترک کابین را ندارید. الی سری تکان داد و درب را بست. دخترها که فهمیده بودند سفر دریایی تمام شده مشغول پوشیدن لباس هایشان بودن ، نازگل و سارینا از لحاظ پوشس راحت بودند اما الی و سحر ،طوری رفتار می کردند که مشخص بود رگه هایی از مذهب در وجودشون نهفته است..و الی نسبت به سحر راحت تر و پوشش آزادتر بود. دقایق انگار ساعت بود و میگذشت ، بالاخره بعد از مدتی درب را زدندو پشت سرش باز شد و ملوان کشتی با صدای بلند گفت: دختران زیبا موقع خروج رسیده.. دخترها یکی یکی از کابین خارج شدند و هر کدام چمدان و کوله خود را برداشتند و کاملا مشخص بود بار الی از همه سنگین تر است ،انگار قصد داشت سالهای سال در خارج کشور بماند. غروب خورشید بود و روی عرشه کشتی کسی جز چهار دختر و چند ملوان نبود با اشاره مرد پیش رو دخترها به راه افتادند مرد همانطور که راه خروج را نشان میداد گفت: یه بنز سیاه رنگ سمت راست کشتی کمی دور تر از بقیه ی ماشین ها با راننده کنارش که لباس قرمز رنگ پوشیده ، خواهی دید،ایشون به دنبال شما آمدند. سحر قلبش مانند گنجشکی کوچک میزد و حس ترسی شدید تمام وجودش را فرا گرفته بود... ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین زن، زندگی ،آزادی قسمت سی و پنجم: وارد کابین شدند و دوباره در عالم سکوت فرو رفتند،سحر و
رمان آنلاین زن ، زندگی، آزادی قسمت سی و ششم: الی که انگار می دانست در وجود این دختر چه میگذرد، با دست آزادش دست سرد سحر را در دست گرفت و زیر لب گفت: حیف که الان غروبه و اینجا هم خلوته وگرنه هر کی منو تو را میدید میگفت چه دل و روده ای بهم میدن... لبخند کمرنگی روی لبهای سحر نشست و‌گفت: راستی چرا اینجا خلوته؟ الی شانه ای بالا انداخت و گفت: نمی دونم اما احتمالا بار این کشتی قاچاق بوده ، مثل ما..پس لازمه که یک جای پرت و غیر رسمی قرار تبادل بزارن و با این حرف بلند زد زیر خنده به طوریکه نازگل و سارینا هم خندشون گرفت و گفتن چه خبره؟ الی خنده دیگه ای کرد و گفت هیچی تبادل..... نزدیک بنز سیاه رنگ شدند، راننده کمی جلو آمد و همانطور که با احترام ساک های دخترها را میگرفت تا داخل جعبه بگذارد با لهجهٔ شکسته فارسی گفت: سلام خانم ها، لطفا هر کدومتون گوشی موبایل دارین، خاموش کنید به من تحویل بدین.. سحر که هنوز اثراتی از دلشوره قبلیش باقی مانده بود ، دوباره دلش هرری پایین ریخت...آخه...آخه...کلی عکس خانوادگی داشت که گذاشته بود برای روزهای غربتش تا در دیار غریب نگاشون کنه...پس نگاهی به الی کرد که داشت گوشیش را خاموش می کرد و گفت: چکار کنیم الی؟! الی سری تکان داد و گفت: راست کارشون همینه، نگران نشو، اگر گوشی را نمی گرفتن باید تعجب می کردی... احتمالا به محض رسیدن به یه مکان مشخص،تمام وسائلمون هم بازرسی میکنن... سحر آهی کشید و گفت: بازرسی؟! آخه برای چی؟! در همین حین سارینا و نازگل گوشی هاشون را به طرف اون راننده که خودش را عثمان معرفی کرد دادند و گفتند: اینا را دوباره بهمون برمیگردونین راننده شانه ای بالا انداخت و گفت: احتمالا برمی گردونن، فعلا به من گفتن که ازتون بگیرمشون. سحر و الی هم گوشی هاشون را دادند و سوار ماشین شدند. الی جلو نشست و سحر و نازگل و سارینا هم عقب نشستن و سفری دیگه شروع شده،به کجا؟! نمی دونستند تا کی؟ اینم نمی دونستند... ادامه دارد... 📝به قلم : ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چگونه عبادات کنیم 16.mp3
9.23M
؟ ۱۶ 🤲 عبادت، عملی تخصصی است که باید مهارت‌های آن را آموخت ... درغیر اینصورت ممکن است؛ همین عبادت، ما را از هدف نهایی خلقتمان، یعنی تکاملِ باطنِ انسانی، بازدارد! شجاعی 🎤 🍃 ❤️🍃 @baKhooda ✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین زن ، زندگی، آزادی قسمت سی و ششم: الی که انگار می دانست در وجود این دختر چه میگذرد، با د
رمان انلاین زن ،زندگی، آزادی قسمت سی و هفتم: لحظات به کندی میگذشت، سحر سرش را به شیشهٔ ماشین تکیه داده بود و به تاریکی روبه رو خیره شده بود. سارینا و نازگل هم اینقدر کم حرف بودند که اصلا حس همسفر بودن را نداشتند، از دید سحر حس می کرد محافظه کار هستند ،چون داستان زندگیشون هم نصف و نیمه تعریف کردند و سحر فقط میدونست با دوتا نابغهٔ کشف نشده طرف هست. فضای ماشین در سکوتی سنگین فرو رفته بود که با بلند شدن آهنگی ترکی این سکوت شکست و بعد دست الی از وسط صندلی جلوشون ظاهر شد که پلاستیک خوراکی را به سکت آنها گرفته بود. سارینا پلاستیک را گرفت و همانطور که لبخند ریزی میزد گفت: بیایین خوراکی های مملکت ترک را بخورید، شنیدم با کلاس هستند و بعد از زیر و رو کردن محتویات پلاستیک کیک آب میوه ای برداشت و پلاستیک را به سمت سحر گرفت. دخترا همانطور که آبمیوه دستشون را مزه مزه می کردند ،سری به نشانه رضایت تکان میدادند که ناگهان الی گفت: بخورید نوش جونتون،اما به پا آبمیوه ها وطنی، خصوصا ساندیس نمیرسه با این حرف خنده ای روی لبهای بچه ها نشست و آقای راننده از خنده دخترا خندش گرفته بود. ساعات پشت سر هم میگذشت، نزدیک سه ساعت در جاده پیش رفتند و بالاخره به شهری رسیدند که اسمش هم نمی دونستند ، اما ورودی شهر مشخص بود که از شهرهای بزرگ ترکیه هست.. وارد بزرگراهی شلوغ شدند، الی سرش را از وسط صندلی آورد و گفت: دخترا به استانبول خوش آمدید... و تازه سحر متوجه شد کجاست... بعد از نیم ساعت ،بالاخره راننده جلوی ساختمانی ایستاد. ساختمانی که مشخص بود دو طبقه هست و انگار به شکل خانه های ویلایی بود و به نظر می رسید ازساختمان های لاکچری این سرزمین می باشد. درب چوبی کنده کاری شده ای که بالای سه تا پلهٔ مرمرین بود و درب نرده مانندی در کنار پله ها که انگار فضای سبزی بزرگ در پشتش پنهان بود، درهای ورودی ساختمان بودند. ماشین ایستاد و راننده با اشاره به در چوبی گفت: خانم ها، بالای پله ها منتظر من باشید و با اشاره به در نرده مانند ادامه داد:باید از این در، چمدان هاتون را تحویل بدم تا یه بازرسی بشن... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿