هدایت شده از لینکدونی تخصصی مذهبی حوزوی
ناب ترین ڪاناݪ هاے لینکدونی تخصصی مذهبی، حوزوی و مفید ایتا
eitaa.com/joinchat/3630759937C6c810e67cf
➖➖➖ 🔷🔶🔹🔸🔷🔶 ➖➖➖
🌤⃢⃢☀️ ۞ یـٰاران آخرالزمانی إِمٰامزمـٰانٖ«عج» ۞ ۳۱۲+۱
🌍eitaa.com/joinchat/2894200867C019283324b
📚📚سیسمونی های نمدی و مخمل جذاب علوی
➤eitaa.com/joinchat/3593535506Ca3dc88e845
📚📚لِوازم آرایشی و بهداشتی مراقبتی علوی
➤eitaa.com/joinchat/644808714C6169704cac
📚📚حجــــــاب و عفــــــاف
➤eitaa.com/joinchat/513736938Cc8c1861a85
📚📚کانال همسفرتابهشت
➤eitaa.com/joinchat/156369006Cf13b92fff4
📚📚شاپرک
➤eitaa.com/joinchat/3613851803Ce8a2c3c68e
📚📚خبر فوری
➤eitaa.com/joinchat/1688862918Cca70032b1c
📚📚قرآن و نهجالبلاغه
➤eitaa.com/joinchat/3325624337C718d94f441
📚📚رمان های آنلاین صد در صد ارزشی و تلنگری
➤eitaa.com/joinchat/848625697C920431b97d
📚📚حامیان قرآن
➤eitaa.com/joinchat/1222639635C424d1b4ace
📚📚کانون گرم خانواده
➤eitaa.com/joinchat/2585002003Cee0a7f99a0
📚📚دوست داری خانواده ت خوشبخت باشند؟
➤eitaa.com/joinchat/3950313565Ce02df5906e
📚📚تم ایتا شیک و جذاب واسه خاص پسندا
➤eitaa.com/joinchat/4141416623Cdcb026ab97
📚📚کم کم از بار گناه کم کنیم
➤ eitaa.com/joinchat/1650917422C3f1b4d05ae
📚📚کانال دانلود_کتاب
➤eitaa.com/joinchat/557187102C8b36cb06d0
📚📚گلچینی پراز مطالب جالب و مفید
➤eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
🔵#ویژه:افتتاح کانال ممنوعه ویژه همسران🙈🔞
👈سه دوره #رایگان دو میلیونی😳
👈آموزش احکام و آداب عشق ورزی😍
👈با مشاوره های عااالی😉
eitaa.com/joinchat/3567648826C2e83eed008
❌اینجا حیا رو کنار بزار و آموزش ببین👆
بزرگترین کانال تخصصی #ثبت و #تبلیغ بهمراه آموزشی حرفه ای کانال داری
eitaa.com/joinchat/3630759937C6c810e67cf
➖➖➖ 🔷🔶🔹🔸🔷🔶 ➖➖➖
#بزرگترین و پربازده ترین #گروه تبادل لیستی شبانه
eitaa.com/joinchat/4227858451C02c884654b
هدایت شده از رفاقت با امام زمان(عج)
چگونه عبادات کنیم 17.mp3
11.39M
✨#چگونه_عبادت_کنم؟ ۱۷ 🤲
در حرکت به سمت کمالِ انسانی،
از میان تمام عبادتها، یک عبادت از همهی عبادتها، مؤثرتر، رشددهندهتر، و رسانندهتر است ...
◽️ کدام عبادت ؟ چـــرا؟
#استاد شجاعی 🎤
🍃
❤️🍃 @baKhooda ✨✨✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت سی و نهم: سحر از جا بلند شد ، ناگهان الی به صدا درآمد و گفت: ببخش
رمان آنلاین
زن، زندگی، آزادی
قسمت چهلم:
سحر که انگار خشکش زده بود، بدون اینکه حرکت اضافی کند دستش را عقب کشید ، حس می کرد یه زنجیر با پلاک باشه.. با خودش فکر میکرد، چرا الی اینو به کریشا نداد؟!
اون که گفت هر چی بهش بدن بعدا پس میده...
بالاخره آخرین دختر هم رفت و حالا چهار دختر با لباس یک رنگ و یک شکل و البته قد و قامت مختلف کنار هم ایستاده بودند.
الی و سحر قد بلند بودند، سحر لاغر اندام و الی هیکلی تر اما خوش اندام
سارینا کمی کوتاه تر از سحر و الی و یه جورایی معمولی بود نه چاق و نه لاغر..
نازگل که حدودا بهش میخورد ۱۵۵ قدش باشه ، لاغر اندام و کلا ریزه میزه بود.
با آماده شدن دخترها، بالاخره کریشا رضایت داد که وارد ساختمان اصلی بشن.
وارد ساختمان اصلی شدند
یه هال که سرامیک کف آن مثل سرامیک همون اتاق بود ،یه آشپز خانن اوپن هم رو به روی راهروی ورودی به چشم می خورد
دور تا دور هال با مبل های چرمی قهوه ای رنگ پوشیده شده بود و جلوی هر مبل هم یه میز اصلی به همون رنگ به چشم میخورد.
رو به روی آشپز خانه دری چوبی دیده میشد و از بغل در چوبی پله های مرمرین مار پیچ به بالا میرفت.
کریشا به سمت آشپزخانه اشاره کرد و گفت: معمولا غذا ، صبحانه و نهار و شام را توی آشپزخونه صرف میکنیم
اتاق پایین مال من هست و اتاقی پشت آشپزخانه هست که برای خدمه در نظر گرفته شده.
چهار اتاق هم بالا هست که هر کدوم دو نفره هست، سرویس حمام و دستشویی داخل هر اتاق موجود است
دوتا اتاق برای شما آماده شده
دونفری یک اتاق انتخاب کنید تا بگم وسایلتون را بیارن به اتاقتون...
سحر ناخودآگاه خودش را به الی چسپوند و آروم گفت: خودمون با هم باشیم...
الی چشمکی نامحسوس زد...هنوز امانتی الی توی مشت سحر بود.
دخترا به همراه همون خانمی که در را براشون باز کرده بود از پله ها بالا رفتند
الی و سحر اولین درب سمت راست را انتخاب کردند و اتاق بغلش هم برای سارینا و نازگل شد.
سحر بدون تعارف خودش را داخل اتاق انداخت و الی هم پشت سرش وارد شد
در را آهسته بست ، سحر می خواست مشتش را به طرف الی بدهد و باز کند
که الی خیلی زیرکانه دست سحر را گرفت و می خواست نشون بده که هیجان زده است و سحر را به طرف پنجره کشاند و آرام زمزمه کرد: حرکت مشکوکی نکن...احتمالا اینجا دوربین کار گذاشته باشن...
سحر با شنیدن این حرف یکه ای خورد اما الی زرنگتراز این حرفها بود و او را به طرف پنجره کشانید ..
سحر با خودش فکر میکرد: چقدر الی باهوش و چقدر خودش ساده انگار هست...
و ترسی مبهم به جانش افتادن بود که واقعا با چه کسانی طرف هست؟
چرا روی او حساسیت بیشتری داشتند؟!
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
هدایت شده از رفاقت با شهدا
با عرض سلام و قبولی طاعات همگی .
متاسفانه صفحه رسمی حضرت آقا در ایرانی ترین سکوی مجازی، از صفحه بعضی سلبریتیهای مجازی، دنبال کننده کمتری دارد.
نشر معروف کنید و این صفحه را به همه معرفی نمایید و برای حضرت آقا ولو سیاهی لشکر هم که شده، یارگیری کنید.
در فصولی که به راحتی به رهبری تهمت میزنند، اهانت میکنند و وقیحانه حرمت نائب الحجه را میشکنند، ما مرده باشیم که بگذاریم اهانت کننده ها نفس راحتی بکشند.
یک یا علی بگیم و این صفحه را تا آخرین توان تکثیر و تبلیغ کنیم تا ان شاء الله عدد دنبال کننده های این کانال را تا قبل از 14 خرداد بتوانیم به یک میلیون برسانیم.
ولله، اعتقادا عرض میکنیم همین نشر معروف از مصادیق #جهاد_تبیین است.
از قافله خیر عقب نمانید.
❤️👇❤️👇❤️👇❤️👇❤️
https://eitaa.com/khamenei_ir
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت چهلم: سحر که انگار خشکش زده بود، بدون اینکه حرکت اضافی کند دستش ر
رمان آنلاین
زن ،زندگی ، آزدای
قسمت چهل و یکم:
بالاخره بعد از روزی پر از ماجرا، سحر روی تختی که برای خودش انتخاب کرده بود ، تختی که نزدیک پنجره اتاق قرار داشت و با رو تختی آبی کم رنگ پوشیده شده بود ،دراز کشید.
الی که از زمان ورود به اتاق اجازه حرف زدن به سحر را نداده بود.
با دراز کشیدن سحر ، انگار طلسم هم شکسته شده بود، حالا که چمدان وسایلشان را آورده بودند، دفتری را از داخل وسائلش برداشت و به طرف تخت سحر رفت .
سحر خودش را گوشهٔ دیوار کشید تا جایی برای الی باز شود
الی دفتر را باز و همانطور که با خودکار به صفحات دفتر اشاره می کرد گفت:
من به نوشتن خاطرات هر روز عادت دارم و از دیروز توی کشتی نتونستم بنویسم.
و روی کاغذ نوشت: اینجا هیچ حرف خاصی نزن
دوربین کار گذاشته اند.
هر چی خواستی داخل دفتر بنویس
سحر نگاهی به دفتر و نگاهی با ترس به دور و برش کرد..
الی خیلی عادی ادامه نوشتنش را از سر گرفت: عادی باش دختر چرا اینقدر تابلو بازی درمیاری؟
سحر لبخند ساختگی زد و رو به الی گفت: منم میتونم یه یادگاری برات بنویسم.
الی دفتر را به سمتش داد و گفت: خیلی هم خوشحال میشم...
سحر دفتر و خودکار را قاپید و نوشت: تو واقعا کی هستی؟ این کارا برای چیست؟
ما با چه کسی طرفیم؟ تو منو داری میتروسنی....اون گردنبد چی بود؟
الی لبخندی زد و گفت: به به ،دست به قلمت هم خوبه...
در همین حین درب اتاق را زدند...
📝به قلم : ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین زن ،زندگی ، آزدای قسمت چهل و یکم: بالاخره بعد از روزی پر از ماجرا، سحر روی تختی که برای
رمان آنلاین
زن، زندگی، آزادی
قسمت چهل و دوم:
الی اوفی کرد و همانطور که دفتر را میگرفت و آن را می بست از جا بلند شد و گفت: دقیقا سر لحظهٔ حساس میزنن تو حالت..
بار دیگه در زده شد ، الی در را باز کرد، یکی از خدمتکاران خانم بودکه با فارسی شکسته ای ، سعی میکرد بفهماند که غذا حاضر است.
الی لبخندی زد و گفت : ما یه ربع دیگه میایم و سریع در را بست
بعد دوباره به طرف سحر رفت
کنارش نشست
در دفتر را باز کرد و نوشت: فعلا من هم نمی دونم چی به چیه...منم مثل تو...اما از لحظهٔ حرکت احساس کردم ،کار خطرناکی کردم ، داستان زندگیم را میدونی، من مجبور بودم مجبورررر
اما تو از سر خوش و هوس راهی این سفر شدی و با برخوردهایی شد، مطمئنم تو را برای یه کار مهم لازم دارن و وجود تو براشون بیش از دیگران مهم هست، برای همین بهت میگم خیلی مراقب خودت باش...
هر اتفاقی برات افتاد به من بگو...
به من اعتماد کن عزیزم....
سحر که کلمات را تند تند میخوند، بدون اینکه حرکت مشکوکی کند ،رو به الی گفت: الی بریم غذا بخوریم، خاطره نویسی را بزار بعدش، از اون زنجیر خاطره انگیزت هم داستان داری..
الی خنده بلندی کرد و گفت: همون که مال مادرم بود و خیلی برام عزیز بود؟!
اونو که بهت گفتم دیگه...
و با این حرف ، سحر متوجه شد که اون پلاک و زنجیر چرا برای الی ارزشمند بود و نمی خواست از خودش جداش کنه و الانم دست خود الی بود.
المیرا در دفتر را بست اما قبل از بستن سحر حس کرد تمام نوشته ها پاک شده...
نفسش را آهسته بیرون داد و با خودش گفت: من خیلی خیالاتی میشم...خییلی
هر دو نفر از جا بلند شدند تا برای خوردن شام به طبقه پایین بروند
ادامه دارد..
📝به قلم: ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺