هدایت شده از رفاقت با امام زمان(عج)
چگونه عبادات کنیم 19.mp3
10.64M
✨#چگونه_عبادت_کنم؟ ۱۹ 🤲
حس آخر یک عبادت باکیفیت؛
شبیه حس شنا توی یه رودخانهست!
وقتی تمام شد؛
سبکیِ طهارت، و رهایی از چرکهای گناهانِ ساعات قبلت رو، باید حس کنی .
#استاد شجاعی 🎤
🍃
❤️🍃 @bakhooda ✨✨✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت چهل و سوم: یک هفته از مستقر شدنمان در استانبول میگذشت، یک هفته ا
رمان آنلاین
زن، زندگی، آزادی
قسمت چهل وچهارم:
بالاخره انتظار به سر رسید، دخترها سوار همان ماشینی که روز اول انها را آورده بود، به طرف فرودگاه حرکت کردند.
با اینکه شب بود اما شهر استانبول چون روز میدرخشید و انگار جایی که دخترها ساکن شده بودند جز طبقهٔ متمول ترکیه بود، سارینا که کنار سحر نشسته بود، سرش را پایین آورد و همانطور که دستش را جلوی دهانش میگرفت رو به نازگل که طرف دیگه سحر نشسته بود و با او خیلی صمیمی بود کرد و گفت: حالا این چند روز که ما حکم اسیرها را داشتیم، خدا را شکر امشب، فرودگاه بزرگ استانبول را میبینیم
نازگل ،خندهٔ ریزی کرد وگفت: برا همین کشف حجاب کردیم و لچک از سر برداشتیم دیگه و سارینا لبخندی زد و گفت: آره...لامصب یک ساعت فقط سشوار موهام طول کشید و بعد رو به سحر گفت : قشنگ شدم؟
سحر لبخند کمرنگی زد و گفت: آره قشنگ شدی و بعد در عالم افکارش غرق شد...
سحر توی این یک هفته ،مدام فکر خانواده اش بود،الان مادرش چکار می کرد؟باباش...خواهرش...وای عمه و پسرش و...
و وقتی که به حماقتی که کرده بود می اندیشید، حس بدی به او دست میداد.
سحر در دنیای خودش بود که با صدای سارینا به خودش اومد: انگار داریم از شهر خارج میشیم.
الی که حرف سارینا را شنید گفت: نکنه میخوای فرودگاه داخل شهر باشه هااا..
سارینا که سرخوش تر از همیشه بود خنده اش بلندتر شد با سادگی بچگانه ای گفت: خوب...خوب من تا حالا هواپیما سوار نشدم...
اصلا تو شهر ما به غیر از اتوبوس ، هیچی نیست نه قطار و نه هواپیما...
الان تجربه یه سفر دریایی را هم دارم
الی قهقه ای زد و گفت: اونم چه سفر دریایی!! مگه گذاشتن از اون قوطی کبریتی که داخلش بودیم خارج بشیم؟ سفر دریایی که از دریاش بوش را و از کشتیش فقط حرکاتش را حس کردیم.
ماشین به پیش میرفت و اینبار داخل کوره راهی شد که اصلا به راه بین المللی فرودگاه شباهتی نداشت.
دیگه همه داشتن نگران میشدند ، حتی الی که دختری شوخ و شنگ بود هم اینقدر به فکر رفته بود که صدایش درنمی آمد و با ترس اطرافش را نگاه می کرد، در همین حین از پیچ باریکی گذشتیم و چند تا نور ضعیف پیش رویمان قرار گرفت.
راننده از آینه بغل ماشین نگاه کرد تا ببیند بقیهٔ ماشین ها پشت سرش هستند و بعد با آرامش به رفتنش ادامه داد.
بالاخره بعد از دقایقی به جایی رسیدیم که ما فکر میکردیم فرودگاه استانبول باید باشد.
از ماشین پیاده شدند، سحر کنار الی ایستاد، الی نگاهی به اطراف کرد و گفت: این یه فرودگاه تاریخ گذشته است...خدا کنه هواپیمایی که می خوان با اون به این سفره خاطره انگیز بسپارمون ،مستعمل نباشه و با این حرف خنده ریزی کرد.
سحر هر چه که در این فرار مهلکانه ، جلوتر میرفت ترسش بیشتر میشد.
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت چهل وچهارم: بالاخره انتظار به سر رسید، دخترها سوار همان ماشینی که
رمان آنلاین
زن، زندگی، آزادی
قسمت چهل و پنجم:
به چراغ های در حال چشمک زدن ، نزدیک و نزدیک تر میشدند و کم کم جاده باریک آسفالت شده ای پیش رویشان قرار گرفت، دخترها همانطور که چمدان ها را همراه خود می کشیدند ، به اطراف نگاه کردند ، سحر که صدای قرچ قرچ چرخ چمدانش در ذهنش حک شده بود و به چیز دیگری فکر نمی کرد با صدای الی به خود آمد..
اوه خدای من!! این بچه ها خیلی بیشتر از اونی هستن که فکرش را میکردم..سحر نگاهی به اطرافش انداخت، با کمال تعجب دید ،علاوه بر آنها و کسایی که با آنها در یک خانه محبوس بودند، تعداد دختر بچه که سن آنها از پنج، شش سال تجاوز نمی کرد به چشم میخورد.
سحر با خود اندیشید این بچه ها برای چی از خونه گریزان شدند؟!
اصلا آیا واقعا از خونه گریزان شدند یا نکنه...نکنه...
هر چه که بیشتر فکر میکرد،ترس درونی اش بیشتر می شد...آخه این چه غلطی بود که سحر کرده بود؟! آخه چی چشم بسته به جولیا که با او فرسنگها فاصله داشت، اعتماد کرده بود؟!
خدای من!! پدر و مادر وخانوادهٔ به آن مهربانی را تنها گذاشته بود چه کند؟
قلب سحر بیش از پیش میزد که دوباره با صدای الی به خود آمد: تکون بخور دختر...باید سوارشیم...کاملا مشخصه یه هواپیما خیلی کوچک هست که میخوان همه مون را بچپونن توش...حالا خوشبختانه ،خیلب از مسافراش کوچولو تشریف دارن...
سارینا که انگار اونم با دیدن دختر بچه ها تعجب کرده بود و شاید هم ترس برشداشته بود رو به نازگل گفت: چی فکر میکردیم و چی شد!!
یعنی قراره با این بچه های خردسال ،مدارج علمی را طی کنیم؟!
آخه چرا گوشی هامون را نمیدن؟!
وبا این حرف سحر یاد ساعتی افتاد که در بدو ورود به آن خانه در استانبول از او گرفته بودند و دیگر به او پس ندادند و به ابی حق میداد که پلاک و زنجیر یادگار مادرش را جسورانه حفظ کند و به آنها ندهد...
سوار هواپیما شدند..
هواپیما بر خلاف طاهر کوچکش که در تاریکی مشخص نبود چقدر کار کرده، داخلی زیبا و شیک داشت،سحر که هیچ وقت سوار هواپیما نشده بود ،اما از تعاریف الی که با دیدن داخل هواپیما می کرد ، متوجه شد که هواپیمای شیک و تر و تمیزی هست.
سحر روی صندلی نشست، کمربندش را بست و چشم هایش را روی هم گذاشت و زیر لب گفت: خدایا میدونم اشتباه کردم و اشتباه خیلی بزرگی هم کردم ، اما پشیمونم، کمک کنم..دستم را بگیر...خدایااااااا پناهم باش..
@bartaren
📝به قلم :ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
هدایت شده از رفاقت با امام زمان(عج)
چگونه عبادات کنیم 20.mp3
9.67M
✨#چگونه_عبادت_کنم؟ ۲۰ 🤲
هدف عبادت ، توشه چینی ست!
توشه چینی؛
یعنی تهیهی ابزار لازم و مورد استفاده، برای زندگی بعد از وفات!
عبادت چگونه میتواند، به توشه چینی منجر شود؟
#استاد شجاعی 🎤
🍃
❤️🍃 @bakhooda ✨✨✨
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
ببین امروز کجا دعوت شدی 😍
اگه شب قدر کربلا خواستی معطل نکن 😭
همین الان نیت کن و دلت رو راهی کربلا کن
السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین 🤚
👇👇👇
https://eitaa.com/mesbah0lhoda
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت چهل و پنجم: به چراغ های در حال چشمک زدن ، نزدیک و نزدیک تر میشدند
رمان آنلاین
زن، زندگی، آزادی
قسمت چهل و ششم:
زمان می گذشت و میگذشت، سحر که با سوار شدن بر هواپیما، مرغ روحش را به آسمان ایران فرستاده بود، چشمهایش را روی هم آورد..گاهی با تکانی و صدایی از عالم خواب بیرون میشد اما بازهم پلک هایش سنگین بود.
نفهمید چه شد که خوابی سنگین او را ربود و وقتی بیدار شد که مژدهٔ رسیدن به مقصد را به او دادند.
همهٔ مسافران که انگار بزرگترینشان سحر و الی و.. بودند پیاده شدند.
دختر بچه ها، بدون اینکه چمدان یا حتی ساکی کوچک داشته باشند، در یک صف ایستاده بودند.
انگار آفتاب تازه سر زده بود و کاملا مشخص بود ،باز هم در فرودگاهی متروکه به زمین نشسته اند.
گویا سحر و همراهانش فراموش شده ای در این دنیای بی سروته بودند و میبایست در جاهای فراموش شده آمد و شد کنند.
سحر دستهٔ چمدانش را محکم در دست فشرد و با نگاهش به دنبال الی بود و سرانجام او را در کنار دختری چشم عسلی که بیش از پنج سال نداشت، دید.
سحر نزدیک الی شد و متوجه شد الی با دخترک صحبت میکنه.
سحر به بازوی الی زد،الی ناخوداگاه یکه ای خورد و رو به سحر گفت: چی شده؟! بعد دختر را به سحر نشون داد و گفت: این دختر خوشگل چشم عسلی اسمش زهراست..
سحر با تعجب نگاهی به زهرا و نگاهی به الی کرد وگفت: این..این دختر ایرانی هست؟
الی دستی به گونهٔ سرخ و سفید زهرا کشید وگفت: نه این یه دختر فلسطینی هست..
سحر باز با تعجبی در کلامش گفت:مگه تو عربی بلدی؟! چرا تا الان رو نکردی؟
الی خنده ریزی کرد وگفت: عربی که بلد نیستم اما دست و پا شکسته یه چیزایی میفهمم..
سحر نگاهی به زهرا کرد وگفت:ازش بپرس برا چی اینجاست؟! اصلا بچه به این کوچکی چرا باید تنها سفر کنه؟!
الی آه کوتاهی کشید وگفت: خوب معلومه...دزدیدنش...مثل من ...مثل تو..
سحر که انگار سطل آب سری بر سرش ریخته باشند گفت: دزدیدن؟...مثل من و تو؟!
یعنی واقعا فکر میکنی من و تو را دزدیدن؟! آخه ما به چه دردشون میخوریم؟! نابغه ایم؟! مخترعیم؟ کاشفیم؟!چی میگی برا خودت الی؟
تو رو خدا اینقدر دل منو نلرزون..
الی خیره به جمع پیش رویش گفت : اگر ندزدیدن ...اگر ما اسیر اینا نیستیم،این رفتار و حرکات، اینهمه محافظه کاری برای چیه؟؟
سحر با لکنت گفت: خو..خو..معلومه برای اینکه ما غیر قانونی داریم وارد یه جا دیگه میشیم..
الی سری تکون داد و گفت: فکر میکنی براشون کاری داره برای این چند نفر پاس و مدارک جور کنن؟! نه عزیز من ،یه کاسه ای زیر نیم کاسه هست، اینا ما را برای اهدافی میخوان که به صلاحشون نیست هیچ کس بفهمه ما با لندن وارد شدیم...
سحر مثل همیشه که استرسش میگرفت شروع به جوییدن لب پایینش کرد که در همین حین قطار ماشین های مشکی با شیشه های دودی رسید و میبایست دوباره رهسپار خانه ای مبهم و مرموز شوند.
ادامه دارد..
📝به قلم: ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
کانالی از بداهه گویی های خانم حسینی
نویسنده کانالمون
https://eitaa.com/delgooyehayman
تشریف بیارید ،قدمتان بر چشم