eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.5هزار دنبال‌کننده
325 عکس
302 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مداحی آنلاین - نماهنگ صبح غدیر - علی اکبر قلیچ.mp3
7.1M
🌸 💐تا صورت و پیوند جهان بود علی بود 💐تا نقش زمین بود و زمان بود علی بود 🎤 👏 👌 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
AUD-20210716-WA0047.mp3
10.44M
مسیر جلسه دوم استاد پناهیان ویژه دنبال کردن جلسات 👌 💦⛈💦⛈💦⛈ https://eitaa.com/joinchat/1758068790Cb493204a3a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امروز با رمان عشق رنگین در خدمت تون هستم رمان❣عشق رنگین❣ برگرفته از عشقهای فریبنده که گاهی گریبانگیر جوانان ما میشود...امیدوارم مفید واقع شود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشق رنگین❣ داستان از زمانی شروع شد که با شکیلا دوست شدم,کاش حرف مامان راگوش میدادم وبا کسی که ازنظر فرهنگی بامن تفاوت داشت دوست نمیشدم... اه همه چی از اون کلاس نقاشی لعنتی شروع شد وگرنه من دختر سربه راه باباومامانم بودم. اسمم سمیه است دختربزرگ وفرزند ارشد خانواده,داداش مهدی ازمن کوچکتره وکلاس دوم دبستانه,منم سال سوم دبیرستان,مامانم خانه دارو بابام یه دکه ی روزنامه فروشی داره,زندگیمون خوبه ومیگذره اما خیلی راحت نه,بعضی چیزایی راکه هم سن وسالام دارند برای من شده آرزو... خانواده ی مذهبی ومعتقدی دارم وهمین دیانتمون باعث شده,همیشه شکرگذار خدا باشیم. تو مدرسه شاگرد ممتازم وهمیشه باباحسین بهم افتخارمیکند,گاه گاهی توخونه تفننی برای خودم نقاشی میکشیدم ,اما از حق نگذریم ,خیلی قشنگ از اب درمیامد,مامان نرگس میگه:سمیه جان ,دخترم تو شاهکاری . یک روز که از راه مدرسه برمیگشتم,چشمم به آگهی روی دیوار خورد,اگهی برای پذیرش هنرجو برای کلاس نقاشی بود,خیلی دوست داشتم بروم,اگهی رااز روی دیوار دراوردم وگذاشتم توکیفم,تا به مامان نشون بدهم ویه جورایی دلش رابدست بیارم تا رضایت بدهد وباباهم راضی کند تا توکلاس شرکت کنم. اخه دو تا امتحان دیگه بدهم,کارتموم ودور درس ومدرسه را تا سال تحصیلی دیگه خط میکشم وراحت میتونم به عشقم یعنی نقاشی برسم... درحالی که توفکر این بودم که چه طوری بگم تا مامان ,نه نیاره ,وارد خونه شدم... دارد.... 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
عشق رنگین❣ سلام برمامان گلم... مامان:سلام عزیزم,امتحانت چطور بود؟ من:عالی....مگه میشه دخترباهوش شما امتحان بده وناراضی باشه. مامان گونه ام رابوسید وگفت:سمیه خانم گل منه دیگه . گفتم:ما ما ن مامان:بگو ,وقتی اینجورصدامیزنی حتما یک خواسته ای داری هااا,بدون مقدمه بگو چی میخوای؟ من:الهی قربون مامان زرنگم بشم من,مامان دو روز دیگه امتحانها تمومه ,من توخونه,حوصله ام سرمیره خوووب... مامان:واه...خوب اولا استراحت میکنی درثانی سال دیگه امتحان کنکوردرپیش داری,بایدازحالا خودت را آماده کنی. من:مامان توبزارمن برم کلاس نقاشی,قول میدم با رتبه ای عالی,بهترین رشته,قبول بشم مامان:پس بگو ,,,میخوای کلاس نقاشی بری. من:خخخخ خودم را لو دادم مامان.....😊 حالا توامتحاناتت را تموم کن ومنم با بابات یه صحبتی بکنم ,ببینم چی میشه.پریدم یه بوسه از لپای مامان گرفتم ,صدای اذان همه جاپیچیده بودوپاشدم آماده بشم برای نماز. بعداز نماز ونهار اومدم تواتاقم تا استراحت کنم,اما اصلا خواب به چشمم نمیامد,کتابی راکه فرداش امتحان داشتم,برداشتم تا یه نگاهی بیاندازم,اما چشمم روکتاب بود وتمام حواسم به هال,گوش تیز کرده بودم, ببینم مامان چیزی ازکلاس میگه؟ بالاخره طلسم شکسته شد ومامان انگاری,آگهی راکه بهش داده بودم ,نشان بابا میداد وازش نظرش رامیخواست. بابا:خانم جان این آدرسش,اون سرشهره,از فاصله اش که بگذریم,معلوم نیست هزینه اش چقد میشه,اخه کلاسی که شمال شهربرگزار بشه مال بچه اعیونهاست.. مامان:واااا چی میگه واسه خودت ,خوب کلاس راگذاشتن برای همه,مگه بچه ها ما دل ندارن؟ سمیه استعداد عجیبی تونقاشی داره,اگه میشه بزار یکی دوماه بره ,اگردیدیدم از پسش برنمیام یامشکل ساز میشه ,ادامه نمیده.... بابا:خیل خوب,حالا بزار امتحاناتش را که داد,عصرش باهم میریم ببینیم چه خبره.. از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم. مامان در رابازکردوگفت:میدونم که همه چی راشنیدی,پس شرطش هم شنیدی,اگر زمانی مشکل ساز شد دیگه ادامه نمیدی... پریدم بغلش وگفتم ,قبوله,قبوله آی قبوله.... و ای کاش که هیچ وقت پام به اونجا نمیرسید.. دارد... 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣عشق رنگین❣ امروز آخرین امتحانم را دادم,احتمالا معدل نهاییم ,خوب بشه,اخه به نظرم تمام امتحاناتم ,عالی بود. خیلی خوشحالم,نه ازاینکه امتحاناتم تموم شده,بلکه برای عصرش که قراره با بابا بریم برای ثبت نام کلاس نقاشی.. بابا حسین قبلنا یک موتور داشت ,اما حالا باکلی تلاش ودوندگی یه پراید خریده بود,مهدی بالا وپایین میپرید ,منم بیام ,منم بیام... از مامان پرسیدم:مامان ببرمش همرام؟ مامان:اره دخترم ,اشکال نداره,فقط مراقبش باشین. با داداش مهدی سوار پراید شدیم. بابا:راهش دوره ,من که هرروز نمیتونم برسونمت,باید ببینی با مترو تاکجاهاش میتونی بری. رسیدیم درساختمون,اوه عجب ساختمان بزرگ وشیکی بود هااا. بابا شرایط ثبت نام راپرسید ,وقتی گفت ترمی......تومان میشه,قشنگ دیدم بابا توفکررفت,خودمم پشیمون شدم,اخه خیلی زیاد میگفتن,ماکه ازاین پولا نداشتیم,کلا دخترقانعی بودم. اومدم به بابا بگم که پشیمون شدم ونمیخوام اسم بنویسم. دیدم بابا دست کرد توجیبش ویک دسته پول دراورد,۵۰۰۰تومانی۲۰۰۰تومانی,۱۰۰۰۰تومانی و... دلم سوخت,اخه چقد باید بابا به خودش,سختی بدهد تا این پول راجمع کنه... شروع کلاس,از هفته ی آینده بود. نشستیم توماشین وبه بابا گفتم:بابا نمیخواستم اسم بنویسم ,اخه هزینه اش بالا بود. بابا دستی به صورتم کشید وبالبخندی مهربان گفت:درسته ,کاروکاسبی کساده اما تواین دنیا ازهمه چیز مهم تر ,برام خانوادم هستند,اگه شده درکنار اون دکه ,مسافرکشی هم کنم ,میکنم تا شما احساس راحتی کنید,توکل به خدا,خدا خودش همه چیز رادرست میکنه. ازاینهمه مهربانی وازخودگذشتگی وایمان بابام ,اشک توچشام جمع شد. خداراشکر کردم که خانواده ی سالم وصالحی بهم عنایت کرده... کاش قدر همین سادگی وصمیمیت رامیدونستم ,کاش ..... دارد.... 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
عشق رنگین❣ امروز اولین جلسه ی کلاس بود,فضای کلاس کمی برام سنگین بود اخه تعداد هنرجوهای تازه کار چندنفری بیشترنبودند,بقیه هنرجوها اکثرا ترم دوم وسومشون بود,کلاس مختلط بود ,تنها دختر چادری هم من بودم,همینجور که داشتم ,سرووضع بچه ها را بررسی میکردم, دوتا دختر خانم وارد شدند وچون کنارمن صندلی خالی بود امدند کنارمن ویکیشون روش راکرد به من وگفت:اجازه هست؟ یک نگاه کردم بهش,وای خدای من هفتاد قلم آرایش کرده بود ,مانتوکه نه بیشترشبیه یک بولیز کوتاه وتنگ پوشیده بودکه همه ی داروندارش رابه معرض نمایش قرار داده بود, من:بفرمایید.... دختره نشست وخودش را ساره معرفی کرد.... دخترکناریش هم که وضعش بدتراز ساره بود ,باهام دست دادوسلام علیک کرد. ساره رو کرد به من وگفت:چقد ناز وملیحی,چقد توچادر پاک ومعصوم نشون میدی,من عاشق دخترای چادریم.. با خنده گفتم:خوب خودتم چادر بپوش تا عاشق خودتم بشی 😊😊 ساره با قهقه ای, زد به پشتم وگفت:منم یه روز چادری بودم ,روزگار این شکلیم کرده 😂 الانم رانبین ,حالا سرفرصت باهات آشنا میشم وبرات تعریف میکنم. استاد امد داخل و ناگزیر ساکت شدیم. کلاس نقاشی را خیلی دوست داشتم واستاد بعداز,یک تست اولیه از ما تازه کارها,برای من گفت ,استعدادت فوق العاده هست واینجا باکمک هم ازشما یک پیکاسو معروف میسازیم😊 ساره ترم دومی بود,انصافا خیلی,خیلی مهارت داشت. روز اول کلاس بااین احوالات گذشت واما.... دارد... 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 علامت شیعه بودن از لسان امام موسی کاظم(ع) 🎧🎤 حجت‌الاسلام مسعود عالی 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشق رنگین❣ دوهفته ای از کلاسم میگذشت,تو قسمت سیاه قلم خیلی پیشرفت داشتم. ساره خیلی راهنماییم میکرد,تواین مدت خیلی باهم اخت شدیم,ساره برخلاف ظاهرش دختری ساده بود ,مال خودتهران نبود,ازشهرستان آمده بود,قصه ی زندگی پر دردی داشت,در۱۵سالگی ازدواج میکنه درنتیجه ادامه تحصیلش برباد میره,اما علاقه واستعداد زیادی درنقاشی داشته,بعداز سه سال زندگی مشترک و پراز تشنج,در۱۸سالگی از شوهرش جدا میشود وبرای گریز ازحرفهای خاله زنکی مردم به تهران, پیش داداش بزرگش میاید ودرحین اینکه دنبال کارمیگرده,تواین کلاس نقاشی هم شرکت میکنه,توهمین اوضاع با همکلاسیش,شکیلا,اشنا میشه ووقتی شکیلا از وضع زندگی ساره باخبر میشه,قول میدهد در رابطه باکار ساره با پدرش صحبت کند,پدر شکیلا,اقا بهزاد پزشک هستش وبا شنیدن قصه ی ساره,ساره رابرای منشی مطبش استخدام میکنه. ساره به دلیل بعضی اخلاقای زن داداشش,یک خونه ی جدامیگیره. اما چیزی که برام خیلی عجیبه ,اینه که,اپارتمان ساره بالا شهره ,نمیدونم یک حقوق منشی گری کفاف ,اجاره ی همچی آپارتمانی رادارد؟؟!!! امروز ساره وشکیلا باخوشحالی وارد کلاس شدند ,مثل اینکه فرداشب جشن تولد شکیلاست. شکیلا من رادعوت کرد وساره هم که انگار صاحب مجلس هست,اصرار رواصرار که من جشن بیام. خوب من نمیتونم که,باید به بابا ومامانم بگم.... به شکیلا گفتم:شب بهت خبر میدم اما ساره گفت:ببین فکرنیومدن راازسرت به درکن,من میام دنبالت هااا... اه نمیدونم چکارکنم... دارد.... 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
عشق رنگین❣ باهزارتافکر وارد خونه شدم. به مامان سلام کردم ویه بوسه هم از صورت مهدی که از سروکولم بالا میومد گرفتم وگفتم:داداشی گلم ,حوصله ندارم,شیطونی نکن... مامان:چی شده دختر؟وقتی که رفتی خوب بودی ,با کلاس نقاشی هم بهترمیشدی. چی شدی هااا؟؟ گفتم:هیچی مامان,یکی از دوستام جشن تولدشه ,دعوتم کرده. مامان:این که خوبه,کدوم یکی مامان؟؟ من:نمی شناسیش,توکلاس نقاشی باهمیم,اسمش شکیلاست,خونه شان بالاشهره,باباش دکتره.. مامان:اوه,اوه,اصلا توفکرش نرو,نمیخواد بری,به قول شما جوونا,گروه خونی پایین شهربه بالاشهرنمیخوره,یک بهانه بیار وکنسلش کن... من:نمیشه ماماااان,ساره خیلی اصرارداره,حتی گفت نیای خودم میام دنبالت. مامان:واه,ساره دیگه کیه؟ من:دوست مشترکمون باشکیلاست,منشی بابای شیکلاهم میشه. مامان:درهرصورت من که راضی نیستم,مطمینا بابات هم راضی نمیشه,اخه دخترم اونا جشن گرفتنشونم با ما فرق میکنه,اصلا صلاح نیست که بری.....تازه کادو راچکارمیکنی,فک میکنی مثل دوستت مریم,سروتهش بایک عروسک پونزده تومانی هم بیاد؟...... مامان راست میگفت اما ساره راچکارش کنم,بعدشم یه جورایی ته دلم میخواست برم خونه,زندگی وجشنهای بزرگان راببینم,بایدفکری میکردم. زیر تشک تختم را نگاه کردم,اخه یه جورایی قلک وبانک پس انداز من بود,هروقت سرخرید پول اضافه میاوردم یا بابا بهم پول توجیبی میداد,زیرتشک قایمش میکردم برای روز مبادا. چندتا هزاری یک ور,چندتا پنج هزاری و.... همه را روهم گذاشتم شد,۶۳هزار تومان,به نظرم خیلی بود دیگه,با ۵۰تومانش یک هدیه ی,شیک میخریدم و۱۳تومانشم برای مترو و... اومدم بیرون وگفتم,ماماااان هدیه را خودم یک کاریش,میکنم,توفقط بزارمن برم باشه؟ مامان:اولا اصلا صلاح نیست که بروی,درثانی منم که اجازه بدهم بابات اجازه نمیده. مامان توراجون مهدی,بزاربرم,به بابا بگورفته جشن تولد مثلا همین مریم,یانه زری دختر فاطمه خانم... مامان:من دروغ نمیگم. من:اصلا دروغ نگو ,بگو یکی از دوستاش که من نمیشناسم. مامان:از دست توووو,ولی بایدقول بدهی اولا زود بیای,درثانی اگر دیدی مجلسشون درشأن اعتقادات مانیست,سریع کادوت را بدی وبیای خونه... یک بوسه از گونه ی مامان گرفتم وگفتم: چششششم اول صبح پاشدم برم خریدکادو....همینجورکه توخیابون حیرون وسرگردون بودم,یکدفعه چشمم افتاد به یک عطرفروشی. آره خودشه,یه عطرخوشبوووو رفتم داخل,عطر از گرمی ۱۰۰۰داشت تا گرمی۵۰۰۰تومان من گرمی ۲۰۰۰را انتخاب کردم وبعدش رفتم سراغ یک ظرف شکیل که خودظرف, مثل یک دریا میموند که ته ظرف فک میکردی پراز سنگای رنگین هست وسرشم مثل الماسی اشکی شکل وآبی رنگ بود,خیلی ازش خوشم امد پرسیدم: آقا این چنده؟؟ پسره نگاهی کردوگفت:الحق که زیبا پسندید,قابل شمارانداره,پسندتون باشه باهم کنارمیایم,ده گرم ازاون عطره راگفتم بریزه داخل همون ظرف ومیخواست ظرف رابگذاره داخل جعبه ,روکرد به من وگفت:طرف دختره یاپسر؟؟پایین شهری یابالا شهری؟ با عصبانیت گفتم:اولا عطر دخترونه برای پسرنمیگیرند,بعدشم من اصلا اهل دوست دختروپسری واینجورهنجارشکنیها نیستم,دوستمم مال بالا شهره... فروشنده:بابا جوش نیار ,میدونستم چون به تیپ.وقیافت نمیخوره که ازاین اراذل باشی,شوخی کردم. اهسته پیش خودم گفتم:مرررض برو باعمه ات شوخی کن ,پسره ی اکبیری.. فروشنده یک دونه مارک که بند طلایی رنگی داشت ,آویزون کرد به سر شیشه ی عطر وگفت:برای پایین شهریا این مارکه, الکیه ,اما بالا شهریا همچی ذوق میکنن ومیگن واااای جنسش مارررکه خخححح,همه فروشنده ها ازاین سادگی سو استفاده میکنن وجنسشون را با ده برابر قیمت به خاطر همین یک ذره کاغذ که اسمش مارکه ,میفروشند,اما من برای شما آبجی گلم ,مجانی میزارم. خواستم پولش راحساب کنم ,گفت:۵۷ هزارتومان . منم بدون کل کل,۵۰هزارتومان گذاشتم رو میز وگفتم بیشترازاین ندارم.... خلاصه فروشندهه قبول کرد ومنم راهی خونه شدم,هنوز کلی کار داشتم,باید یه دوش میگرفتم ویه لباس انتخاب میکردم,بعدشم بامترو.تا یک جاهایی میرفتم وبعدازاون زنگ میزدم به ساره تا بیاد دنبالم,اخه ساره خودش ماشین داشت.... دارد ... 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
tanha_masir_3.mp3
15.84M
مسیر سوم استاد پناهیان ویژه دنبال کردن جلسات 👌👇 💦⛈💦⛈💦⛈ https://eitaa.com/joinchat/1758068790Cb493204a3a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشق رنگین❣ ازمترو پیاده شدم سریع خودم رابه سرقرار باساره رساندم,یک مانتو ابی خوشرنگ با شلوار لی ابی وشال ابی وروش هم چادر ملی,زیرمانتو هم یه تاپ عروسکی ,صورتی وابی تنم کردم که اگر مجلس دخترونه بود مانتوم را درآرم. تو آیینه مغازه روبرو خودم را وارسی کردم,عجب خوشگل شده بودم هااا,یک ماچ واسه خودم فرستادم که باصدای,بوق ماشین ساره که یه ۲۰۶جگری بود از عالم خودم بیرون امدم... سوارشدم. من:سلام ساره... ساره:سلام سلام خوشگل خانم,چه ناز شدی هااا,به پا ندزدنت....😊 با شوخی وخنده به فرمانیه ,جلوی خونه ی شکیلا,رسیدیم.. وااای عجب خونه ی بزرگی,عجب ساختمان شیکی. ساره ماشین را پارک کرد ومنم کیفم رابرداشتم که پیاده شم. ساره:نمخوای چادرت را درآری؟ من:نه که نمخوام,من بالاجبار ننداختم سرم که راحت درش بیارم,باعشق پوشیدمش.. ساره:احسنت خواهررررر,ماتسلیم,کاش منم یکم جنم تورا داشتم الان روزگارم این نبود. پرسیدم :وضعت خوبه چرا مینالی؟ ساره:هی توموبینی ومن پیچش مو,بیرونم ادم گول میزنه اما غم درونم راهیچ کس نمیبینه...حالا وقتش نیست,بعدا برات میگم. وارد خونه شدیم وای خدای من اینجا چه خبره؟؟!! دارد.... 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren