eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.5هزار دنبال‌کننده
325 عکس
302 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 ❤️عشق پایدار❤️ بالاخره انتظار به سر آمد و میهمان از راه رسید و تمام آبادی برای دیدن پسر ارشد خان، از بام و کوچه سرک میکشیدند، بچه های ده ، با دیدن گرد و خاکی که از دور بلند میشد و نوید رسیدن پسر خان را میداد ، به طرف ورودی ده روان شده بودند ،هر کدام جست و خیز کنان جلو‌میرفتند و از دیگری سبقت میگرفتند ، گویا هر کدام میخواست افتخار دیدن اول بار را به خود اختصاص دهد... زمان زیادی بود که یوسف میرزا آبادی راترک کرده بود. بالاخره ماشین حامل یوسف میرزا جلوی دروازه ی عمارت بزرگ باقر خان ایستاد ، کلفتها با شور و شوقی در حرکاتشان از زیر چشم به این جوان بلند بالا و ارباب آینده شان نگاه میکردند، یکی منقل اسپند می آورد ، یکی آب به گلوی گوسفند قربانی میریخت و آن دیگری از چشم و ابروی زیبای ارباب جوان در گوش کناری اش ،تعریف و تمجید میکرد، یوسف میرزا در بین هیاهو و استقبال خانواده و رعیت ده وارد خانه شد ، نفسی از سر خوشی کشید و همانطور که با دست سبیل های بلندش را تاب میداد، همه جا را از نظر گذراند، این جا هیچ تغییری نکرده بود ، تنها تغییرش چهره های جدید و جوانی در بین کلفت و نوکرها بود که به چشم می آمد... بالاخره سفره ی رنگین شام را گستراندند، یوسف میرزا با ولع تمام ،کباب بره را به نیش میکشید و باقر خان از دیدن پسرش بعد از مدتها دوری ، سیر نمی شد. آن شب باتمام هیجانش به صبح رسید. صبح روز بعد باقرخان فرشی را که سفارشی تهیه کرده بود به یوسف میرزا نشان داد,یوسف میرزا با اینکه مردجنگ ونظام بود ودروادی طبیعت وزیبایهایش غریبه، اما از طرح ونقش ماهرانه ی فرش متعجب شده بود وتعجبش زمانی بیشترشد که متوجه شد، طراح فرش دخترکی روستایی ست که حتی سواد خواندن ونوشتن هم ندارد، پسرک جهان دیده از پدرش خواست تا این اعجوبه ی هنر راببیند. باقرخان که یوسف میرزا را بسیار دوست میداشت ، در کمترین زمان ممکن خواسته ی او را بر آورده کرد و وقت غروب آفتاب، قاصدی ازخانه ی ارباب به خانه ی عبدالله پدربتول آمد ودخترک رااحضار نمود....عبدالله از این احضار بی موقع دخترش، دل نگران شد و بتول راهی خانه ی خان...... دل بتول مثل گنجشکی که ا زترس صیاد میلرزد، بی قراربود، ترس تمام وجودش راگرفته بود، او‌میدانست هر چه هست مربوط به آن طرح وقالی پیشکشی ست، با خود فکر میکرد، نکند خان زاده ایرادی به طرح قالی گرفته؟؟نکند عواقب بدی درانتظارم باشد؟؟..... هزاران فکر ذهن دخترک زیبا رادرگیرکرده بود، به خانه ی ارباب رسیدند. بتول رابه اتاقی راهنمایی کردند... چقدر این اتاق مرتب و قشنگ بود، کرسی های اعیانی با میزی کنده کاری شده در وسط، قابهای نقره ای و شمعدانهای شکیل به اتاقک رنگرویی زیباتربخشیده بود، بتول غرق در وسایل اتاقک بودو با ورود یوسف خان از دنیای ساده اش بیرون امد.... بتول از شدت ترس، قامت بلند و خوشفرمش به لرزه افتاده بود وچشمان درشت و مشکی اش به گلهای قالی زیر پایش گره خورده بود....ازطرفی یوسف میرزا به محض ورود به اتاق، نگاهش به صورت زیبای دخترک افتاد، صورت گرد و گندمگون و ابروهای کمانی و کشیده و لبهای همچون غنچه ی بتول، انگاربندی دروجود ارباب جوان پاره کرده بود.....یوسف میرزا که در طول عمرش زنان رنگ و وارنگ زیادی دیده بود ،با دیدن این دخترک دهاتی با خود گفت : خدای من شاهکاریست این صورت....انگارفرشته ایست که از آسمان فرو افتاده....حرارتی عجیب دروجود یوسف میرزا افتاد که از حرارت این حس رنگ رخسارش دگرگون شد ......اما درون بتول پر از ترس و واهمه بود و ازاین دیدار واین سکوت میترسید.. احساس ناامنی میکرد دل کوچکش درحال فروریختن بود و.... یوسف میرزا بدون کلامی از اتاق خارج شد وبارفتن او به بتول هم اجازه مرخصی دادند.... 💦⛈💦⛈💦 @bartaren
💖عشق مجازی💖 وسایلم راجمع کردم وراهی خانه ی خاله خانم شدم,مامان انگاری من را داره میفرسته خونه ی بخت ,مثل ابربهار گریه میکرد ,اما من هرچی فکرکردم دلیلی برای گریه نیافتم,به اسارت که نمیرفتم ,تشریف میبردم مفت خوری😂 خونه ی خاله خانم برا من جذابیت خاصی داشت,یادمه هروقت عیددیدنی به خونه اش میرفتم ,توهرسوراخ سنبه,ای سرک میکشیدم تا سرازکار خاله خانم واین خونه ی مرموز دراورم😊 دریکی از همین کاووشها دریافتم,خاله خانم یک کتابخانه ی بزرگ ,مملوازکتابهای قدیمی ,ازداستان ورمان گرفته تا علمی وشعر در رفته...دارد. پس چون عاشق کتاب خصوصا مثل شماها,رمان هستم ,امدن به خانه ی خاله خانم یه جور تنوع عظیمی برام بود ,مامان, بابای بیچارم فک میکردن من به خاطر اینکه خونه ی خاله خانم ساکته وجای خوبی برای خوندن کنکور هست,اینقددد ذوق زده شدم. منتها من چون کمی کنجکاو وشاید خیلی فضول هستم ,رفتن به این خونه را باجان ودل پذیرفتم. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 سلاااااام برخاله خانم خودددم سلام وروجک خوبی؟؟ خوش آمدی خاله,بیا اتاقت رانشونت بدهم. خونه ی خاله خانم خیلی بزرگ با دوتا راهرو در دوطرف خونه که یکیش به حیاط جلو.یکیشم به حیاط پشتی ختم میشد,اتاقی که به من داد یک اتاق بزرگ توراهرو منتهی به حیاط پشتی بود ,یک قالی دست بافت در وسط اتاق, که فکر کنم قیمتش با تمام فرشهای خونه ی ما برابری میکرد. کنارپنجره یه تختخواب بزرگ وبا سه تامبل سلطنتی هم گوشه ی اتاق,نزدیک درهم میز توالت و...ویک طرفش هم میز مطالعه با قفسه های کوچک درکنارش,تازه هنوز اتاق بس که بزرگ بود خالی به نظرمیرسید. خلاصه,انچه که توخونه ی خودمون آرزوش راداشتم ,اینجا یکهو به من بخشیده شده بود,راستش توخونه ی خودمون مجبوربودم اتاق کوچکم رابامهتاب شریک بشم ,اونجا دوتا تخت فرفروژه ویک گلیم فرش کوچکم وسایل اتاق ماراتشکیل میدادند. لباسم راعوض کردم ومشغول چیدن لباسها توکمددیواری اتاقم شدم.. . دارد... 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
عشق رنگین❣ سلام برمامان گلم... مامان:سلام عزیزم,امتحانت چطور بود؟ من:عالی....مگه میشه دخترباهوش شما امتحان بده وناراضی باشه. مامان گونه ام رابوسید وگفت:سمیه خانم گل منه دیگه . گفتم:ما ما ن مامان:بگو ,وقتی اینجورصدامیزنی حتما یک خواسته ای داری هااا,بدون مقدمه بگو چی میخوای؟ من:الهی قربون مامان زرنگم بشم من,مامان دو روز دیگه امتحانها تمومه ,من توخونه,حوصله ام سرمیره خوووب... مامان:واه...خوب اولا استراحت میکنی درثانی سال دیگه امتحان کنکوردرپیش داری,بایدازحالا خودت را آماده کنی. من:مامان توبزارمن برم کلاس نقاشی,قول میدم با رتبه ای عالی,بهترین رشته,قبول بشم مامان:پس بگو ,,,میخوای کلاس نقاشی بری. من:خخخخ خودم را لو دادم مامان.....😊 حالا توامتحاناتت را تموم کن ومنم با بابات یه صحبتی بکنم ,ببینم چی میشه.پریدم یه بوسه از لپای مامان گرفتم ,صدای اذان همه جاپیچیده بودوپاشدم آماده بشم برای نماز. بعداز نماز ونهار اومدم تواتاقم تا استراحت کنم,اما اصلا خواب به چشمم نمیامد,کتابی راکه فرداش امتحان داشتم,برداشتم تا یه نگاهی بیاندازم,اما چشمم روکتاب بود وتمام حواسم به هال,گوش تیز کرده بودم, ببینم مامان چیزی ازکلاس میگه؟ بالاخره طلسم شکسته شد ومامان انگاری,آگهی راکه بهش داده بودم ,نشان بابا میداد وازش نظرش رامیخواست. بابا:خانم جان این آدرسش,اون سرشهره,از فاصله اش که بگذریم,معلوم نیست هزینه اش چقد میشه,اخه کلاسی که شمال شهربرگزار بشه مال بچه اعیونهاست.. مامان:واااا چی میگه واسه خودت ,خوب کلاس راگذاشتن برای همه,مگه بچه ها ما دل ندارن؟ سمیه استعداد عجیبی تونقاشی داره,اگه میشه بزار یکی دوماه بره ,اگردیدیدم از پسش برنمیام یامشکل ساز میشه ,ادامه نمیده.... بابا:خیل خوب,حالا بزار امتحاناتش را که داد,عصرش باهم میریم ببینیم چه خبره.. از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم. مامان در رابازکردوگفت:میدونم که همه چی راشنیدی,پس شرطش هم شنیدی,اگر زمانی مشکل ساز شد دیگه ادامه نمیدی... پریدم بغلش وگفتم ,قبوله,قبوله آی قبوله.... و ای کاش که هیچ وقت پام به اونجا نمیرسید.. دارد... 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
😈دام شیطانی😈 🎬 امروز شنبه بود ,طرف صبح رفتم دانشگاه,الانم آماده میشم تا سمیرابیاددنبالم باهم بریم کلاس گیتار.. زنگ دررا ,زدن. مامان ,کارنداری من دارم میرم. _:خدابه همراهت,مراقب خودت باش,عزیزم. سمیراباماشین خودش اومد دنبالم و تاخودکلاس از استاد وکارش تعریف کرد,خیلی مشتاق بودم ببینمش. وارد کلاس,شدیم ,ده ,دوازده نفری نشسته بودند اما از استاد خبری نبود.باسمیرا ردیف اخر نشستیم. بعداز ده دقیقه ای استاد تشریفشون را آوردند. من, بیژن سلمانی هستم ,خوشبختم که درکنارشما هستم ,امیدوارم اوقات خوشی را درمعیت هم سپری کنیم. بعد,همه ی هنرجوها خودشون رامعرفی کردند,اکثرا تو رنج سنی خودم بودند.استاد هم بهش میومد حدود ۴۵،۴۶داشته باشه ,چشماش خیلی ترسناک بود,وقتی نگاهت میکرد انگار تمام اسرار درونت را میدید ,نگاهش تا عمق وجودم رامیسوزاند,خصوصا وقتی خیره به ادم نگاه میکرد یه جور دلشوره میافتادبه جونم, یک بار درحین توضیح دادنش ,به من خیره شده بود ناخودآگاه منم به چشماش خیره شدم... وااااای خدای من ,انگار داخل چشماش آتیش روشن کرده بودند,به جان مادرم من اتیش را دیدم.... همون موقع اینقد ترسیده بودم,پیش خودم گفتم ,محاله دیگه ادامه بدهم,دیگه امکان نداره پام را تواین کلاس عجیب وترسناک بزارم,میخواستم اجازه بگیرم برم بیرون ,اما بدون اینکه کلامی از دهن من خارج بشه,استاد روش راکرد به من وگفت:الان وقت بیرون رفتن نیست خانم,صبرکنید ده دقیقه ی دیگه کلاس تمومه... واااای من که چیزی نگفته بودم ,این ازکجا فهمید من میخوام برم بیرون😱 از ترس قلبم داشت میومد تودهنم,رعشه گرفته بودم,سمیرا بهم گفت:چت شد یکدفعه,باهمون حالم گفتم:هیس ,بزاربعدازکلاس بهت میگم... بالاخره تموم شد,هل هلکی چادرم را مرتب کردم که برم بااینکه بچه ها دور استاد راگرفته بودند,اما ازهمون پشت صدازد: خانوم هماسعادت,صبر کنید... بازم شوکه شدم برگشتم طرفش ,یک خنده ی کریه کرد وگفت:شما دفعه ی بعدی هم میاین کلاس,فکر نیامدن رااز سرتون به در کنید,درضمن قرارنیست چیزی هم به دوستتون بگید هااا واااای خدای من ,این ازکجا فهمید من نمیخوام بیام؟؟ تمام بدنم یخ کرده بود,مغزم کارنمیکرد ... 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼 به نام خدا رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_اول🎬: اعوذ بالله من الشیطان ا
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: روح الله که انگار از چیزی گیج بود، سری تکان داد، کیف دستش را روی میز کنار مبل گذاشت و به طرف آشپزخانه رفت. با ورود پدر به آشپز خانه، حسین کوچولو که بیش از دو ونیم سال نداشت شروع به خندیدن کرد، انگار میخواست برای پدرش خود عزیزی کند و عباس که چشم های مشکی و بینی قلمی و شانه های بازش به پدر رفته و کلاس دوم بود سلام کرد و زینب هم که انگار بچگی های مادرش فاطمه بود و در کلاس هفتم مشغول به تحصیل بود به احترام پدر از جا برخواست و سلام کرد. روح الله بدون آنکه توجهی به حرکات بچه ها کند، صندلی روبه روی فاطمه را عقب کشید و نشست. فاطمه از سردرگمی همسرش متعجب شده بود و فکر می کرد یک موضوع کاری ذهن همسرش را درگیر کرده که اینچنین هیچ‌کس، حتی بچه ها را نمی بیند. غذا صرف شد و زینب مشغول جمع کردن بشقاب ها بود که فاطمه رو به او کرد و‌گفت: مامان، ظرفها را من میشورم، درسته به لطف کرونا مدرسه نرفتین اما از صبح پای کلاس آنلاین بودی، حتما خسته ای، برو استراحت کن که یه خواب، زیر پتوی گرم توی این هوای سرد پاییزی میچسپه.. زینب لبخندی زد و گفت: نه ظرفها را میشورم بعد میرم میخوابم. فاطمه لبخندی زد و تشکر کرد و در همین حین نگاهش به روح الله افتاد که خیره به لوبیایی داخل ظرف خورش بود و پلک هم نمیزد. فاطمه قاشق دست روح الله را کشید و گفت: کجایی آقا؟! غذا خوشمزه بود؟! روح الله که انگار چیزی از دور و برش نمی فهمد با حالت گیجی گفت: ها چی گفتی؟! فاطمه اوفی کرد و گفت: هیچی، میگم خسته ای بیا بریم یه کم بخوابیم. روح الله بدون اینکه حرفی بزند از جا بلند شد و به سمت اتاق خوابشان رفت. مادر و دختر با کمک هم ظرفها را می شستند و فاطمه تندتر از همیشه ظرفها را اب میکشید، آخه حالت روح الله عجیب بود،باید می فهمید همسرش چرا به این حال افتاده.. فاطمه وارد اتاق خواب شد، همانطور که دست هایش را می تکاند و آب دستهایش را به اطراف می پاشید به سمت پنجره اتاق رفت و پردهٔ حریز آبی رنگ با گلهای سفید را کشید، پتو را تکاند و می خواست روی تن روح الله بدهد که روح الله صاف روی تخت نشست، دست فاطمه را در دست گرفت و گفت: صبر کن، قبل از اینکه بخوابیم باید راجع به یه موضوعِ جدی حرف بزنیم. فاطمه که لحن خشک و قاطع همسرش، او را میترساند، لبخند ساختگی زد و با لحن شوخی گفت: چیه؟ چه موضوع جدی؟! و بعد با لحنی کشدار ادامه داد: نکنه زن گرفتی و من خبر ندارم! و زد زیر خنده.. روح الله دست فاطمه را رهاکرد، سرش را خم کرد و همانطور که با انگشتان دستش بازی می کرد گفت: آره درست حدس زدی زن گرفتم.. فاطمه ناباورانه گفت: چ..چی؟ تو داری سر به سرم میذاری؟؟ یعنی راستی راستی زن گرفتی؟! و بعد قهقه ای زد و ادامه داد: نه بابا...روح الله زن بگیره؟! محاااله....روح الله عاشق فاطمه هست، لطفا از این شوخیا بی مزه نکن.. روح الله انگار عصبی بود صدایش را بالا برد و گفت: به والله زن گرفتم...به تالله زن گرفتم...حالا هم اومدم به تو بگم.. با این حرف انگار تمام نیروی فاطمه به یکباره از دست رفت، دست هایش شل شد و پتو از دستش افتاد و خودش هم روی تخت افتاد.. تمام بدنش رعشه گرفته بود، هجوم اشک به چشمانش باعث شده بود که روح الله را نتواند ببیند، همینجور که هق هق می کرد گفت: اگه راست میگی کی را گرفتی؟! روح الله خیره به نقطه ای نامعلوم روی دیوار آرام لب زد و فاطمه نام«شراره» را شنید.. یعنی درست شنیده بود؟!شراره؟! ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت @bartaren 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
#رمان های جذاب و واقعی📚
به نام خدا داستان«اربعین» #قسمت_اول دیوید برای چندمین بار برگه های روی میز را بررسی کرد ، باز هم یه
داستان«اربعین» 🎬: یک ساعت بعد ، دیوید در حالیکه چشم‌بند سیاهی روی چشمانش و دستش هم تو دست کس دیگری بود وارد ساختمانی نا آشنا شد. از صدای قدم هایی که در ساختمان می پیچید ،کاملا مشخص بود که ساختمان دارای دیوارهای بلند هست و شاید هم قدیمی... بالاخره بعد از طی مسافتی کوتاه ،جلوی دری ایستادند ، مرد همراهش تقه ای به در زد و گفت : آقای باسلر پشت در است. لحظاتی بعد ، در باز شد ، همزمان با ورود به اتاق ،چشم بند هم از چشمان دیوید کنار رفت. نوری که از پنجره می تابید ، چشمهایش را اذیت میکرد. دیوید دستی به چشمایش کشید و تازه متوجه شد خانمی با موهای بور وچشمهای عسلی از پشت میز روبه روش به او خیره شده... خانم پیش رویش از جای خود بلند شد و همانطور که با قدم های کوتاه و شمرده به دیوید نزدیک میشد ، دستش را دراز کرد و گفت : سلام آقای باسلر، من خانم شلدون هستم، خوشبختم از آشناییتون... دیوید از لحن کلام خانم شلدون متوجه شد ، تهدید و ارعابی در کار نیست ، آرام نفسش را بیرون داد و درحالیکه دست خانم شلدون را میفشرد و روی صندلی که شلدون به او تعارف میکرد، می‌نشست گفت : بنده هم از این آشنایی خوشبختم ، فقط ذهنم درگیر شده و دلیل این رفتارهای... خانم شلدون با لبخند به وسط حرفش پرید و همانطور که به پشتی صندلی اش تکیه میداد گفت : من عذر می خوام اگر به شما بد گذشت ، لطفا بیش از این سوال نکنید ، این دیدار را یه نوع قرارداد کاری تلقی کنید و سپس لبخندش پررنگ تر شد و ادامه داد: البته قرار دادی که سود زیادی برای شما در پی خواهد داشت. دیوید بوی پول به مشامش می خورد و همین باعث شد که لبخندی کج و‌کوله روی صورتش بشیند ، روی صندلی کمی جابه جا شد و گفت: منظورتون چیه و چه نوع قرار دادی در بین هست؟ آیا پروژه اقتصادی بزرگی مدنظرتون هست؟ خانم شلدون که کاملا متوجه لحن حریصانه آقای باسلر شده بود سری تکان داد و‌ گفت : البته، اقتصادی هست ،منتها برای شما..‌.. اما برای ما چیز دیگری در بین هست. دیوید که انگار موضوع برایش جالب شده بود ، خودش را جلو کشید و گفت : واضح تر حرف بزنید... خانم شلدون خیره در چشمهای دیوید شروع به گفتن کرد : راستش ما روی یک پروژه تحقیقاتی کار می کنیم که نتایجش برای سازمانمان بسیار حیاتی ست و با توجه به عملکرد شما و تحقیقات موفقی که در عرصه های گوناگون ازشما شاهد بودیم ،متوجه شدیم بهترین گزینه برای این کار ، شما هستید. دیوید حالا می دانست که پای کار و پول هنگفتی در بین است. صاف روی صندلی نشست و گفت : درست میگید، من تمام عمرم را روی تحقیق موضوعات مختلف گذاشتم و البته توی این زمینه هم موفق بود و شاید بشه گفت یکی از موفق ترین محققان بودم ، اما من قانون خاص خودم را دارم و مبلغ قرارداد برام مهم هست و پنجاه درصد اون را قبل از انجام کار میگیرم ، لطفا بفرمایید در چه موردی ست؟ خانم شلدون که از لحن آقای باسلر متوجه شد نقطه ضعف این آقا، مثل اکثر آدمای اطرافش پول هست ، آرام و شمرده شمرده گفت : مبلغ قرار داد برای شما رؤیایی خواهد بود اما به شرط آنکه تمام توانتون را بگذارید و به نتیجه خوب و قابل قبولی برسید و البته این را هم بگم که دو دلیل برای انتخاب شما داشتیم ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤
#رمان های جذاب و واقعی📚
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼 «روز کوروش» #قسمت_اول🎬: به نام خدا به نام آفریدگاری که انسان را آفرید و ب
«روز کوروش» 🎬: دختر با تعجب به حرکات عمویش خیره شده بود و وقتی وارد اتاق مخفی که هیچ‌وقت از وجودش خبر نداشت،شد‌ند. همانطور که در نور مشعل روشن کنار در، بر دیوار و وسایل عجیب و غریبی که بر آن اویزان شده بود نگاه می کرد گفت: پناه بر یهو، اینجا کجاست؟! اتاقی که تقریبا نصف اتاق کناری بود، اما کمی تاریک و مخوف.. مرد دستی به دیوار کشید و سپس زنجیر دانه درشت سیاه را در دست گرفت و‌گفت: اینها گنجینه های من است که هر کدام برایم هزاران راز دارد و جلوتر رفت و خنجری را که روی دریچه سنگی کنار مشعل بود برداشت و از غلاف بیرون کشید و ادامه داد و این برای روزیست... دخترک به میان حرفش دوید و گفت: همان روزی که قرار است پادشاه را بکشید؟! مرد که انگار یادش افتاده بود برای چه او را به اینجا اورده به طرف دختر رفت دست او را در دست گرفت و به سمت سکوی سنگی بغل دیوار برد و روی آن نشست و‌گفت: تو از کجا دانستی؟! دختر خنده ریزی کرد وگفت: من هر وقت با میهمانانتان در اتاق بغلی دور هم جمع میشوید از درز پنجره ای که به حیاط باز می شود همه چیز را میبینم و‌گوشهایم را هم تیز می کنم... مرد با عصبانیت نگاهی به او کرد و گفت: برای کسی که نگفتی؟ دختر شانه ای بالا انداخت و‌گفت: من چه کسی را میبینم که بگویم؟! دختران دو همکیش تان هم که مدتهاست نزد من نیامده اند... مرد نفسش را آرام بیرون داد و گفت: فراموش نکن هر چه که میشنوی و می بینی را نباید به کسی بگویی فهمیدی! دختر سرش را تکان داد و مرد ادامه داد: آن دو مردی که اوردم اینجا آنها هم مانند من سربازی ساده اند، اما من باهوشم و آنها خیلی خرفت و نافهم هستند، من نقشه قتل شاه را کشیدم انها می خواهند اجرا کنند و سر موعد مقرر، من دست انها را رو می کنم تا خودم را به چشم شاه بیاورم و.. دختر دست هایش را بهم زد و گفت: فهمیدم...بقیه اش را فهمیدم، عجب زیرکی هستید و بعد سرش را پایین انداخت و ارام تر گفت: این نقشه طولانی ست، من دلم گرفته، می خواهم اکنون بیرون از خانه بروم و بعد سرش را بالا آورد و با لحنی پر از التماس ادامه داد: عموجان، اجازه بدهید بیرون بروم، قول میدهم که مانند زنان پارسی، مو و زینت هایم را بپوشانم و مانند آنها روبنده بر چهره زنم تا چشم هیچ کس صورت مرا نبیند، اجازه میدهی؟! مرد از جا بلند شد، همانطور که اهرم کنار دیوا را می کشید گفت: هم اکنون به قصر شاه می روم، برو به درگاه یهو دعا کن که کارهایم همانطور که خواستم پیش برود، وقتی برگشتم، قول می دهم اجازه دهم تو با همین شرایطی که گفتی اندکی بیرون از خانه سیر و سیاحت کنی.. دختر شانه به شانه عمو از اتاق مخفی بیرون امد و چاره ای نداشت جز اطاعت.. ادامه دارد 🖍به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#رمان های جذاب و واقعی📚
🐾🪨🐾🪨🐾🪨🐾 رمان واقعی«تجسم شیطان۲» #قسمت_اول🎬: فاطمه اسپندهایی را که از بیابان های اطراف تبریز با ریشه
رمان واقعی«تجسم شیطان۲» 🎬: فاطمه و زینب هر دو نماز مخصوصی را که می خواندند به پایان رساندند، زینب همانطور که چادر نماز سفید با گلهای ریز صورتیش را از سرش درمی آورد گفت: عجب نماز سختی بود، دیگه الان تمامه؟! فاطمه لبخندی زد و گفت: در عوضش الان یه حرز داریم که ما را از تمام سحر و جادوها محافظت میکنه، حرز امام جواد، یه حرز قوی هست البته باید حتما نماز مخصوصش خونده شده باشه تا تاثیر کنه، حالا باید تمام حرزهایی که نوشتیم را داخل یه پارچه سبز قاب کنیم و بعد هر کدوممون ببندیم به بازومون.. زینب سری تکان داد و گفت: باشه من هستم،پس اون کاغذایی که دایی جواد داد چی بودن؟ فاطمه سجاده اش را جمع کرد و گفت: اونا یک سری از آیات قرآن بودن که میبایست باهاشون غسل کنیم که ان شاالله تمام نحوست سحرهایی که فتانه و شراره میزنن به خودشون برگردن.. زینب با شنیدن نام شراره اخم هایش را در هم کشید و گفت: مامان اسمش را نیار من از این بشر متنفررررم، نمی دونم شراره وجدان داره یا نداره؟! یک خانواده را از هم بپاشه که چی؟! بعدم فتانه هم که میبینم یاد جادوگرهایی داخل کارتون ها میافتم، همونا که یه جارو دارن یکسره سوارشن و یک دماغ دارن این هوااا.. فاطمه خنده ریزی کرد و گفت: مزه نریز، خدا را شکر متوجه شدیم که هر بلایی سرمون میاد از همین سحر و طلسم هاست، این یک هفته که داریم سفارش های دایی جواد را انجام میدیم، حال من خیلی خوبه، اوضاع خونه هم به نظرم خیلی بهتر از قبل هست.. زینب سری تکان داد و گفت: آره، منم احساس می کنم هم حال شما خوبه و هم حال ما و حتی هم حال بابا، اصلا انگار بگو‌ مگو ها شما هم تمام شده هااا، حالا فکر کنم نوبت زدن روغن زیتون با بوی تندش هست درسته؟! فاطمه از جا بلند شد و گفت : آره درسته، بریم با دخترم کلاس روغن کاری و با زدن این حرف، خنده بلندی کرد و دست زینب را گرفت و به طرف اتاق خواب راهی شدن.. زینب همانطور که در آغوش مادرش قدم برمیداشت گفت: روغن زیتون را به خاطر دردهای رماتیسم که داشتین میزدین؟! میبینم از روزی اینا را میزنید دیگه درداتون کمتر شده‌.. فاطمه در اتاق را باز کرد و به سمت کمد لباس رفت و گفت: به خاطر دردها میزنم اما چون منشاء این دردها سحر و اجنه هست، این روغن با بوی تندش باعث میشه که اجنه به طرف ادم نیان، آخه جن ها از بوی روغن زیتون به شدددت بدشون میاد... زینب بشکنی زد و گفت: ای ول! پس بگرد تا بگردیم...ببینم زور از ما میشه یا سحرهای شراره و فتانه... مادر و دختر خوشحال از این روزهایی که در آرامش سپری می کردند، بودند اما نمی دانستند که هنوز هفت خوان رستم پیش رو دارند.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی بر اساس واقعیت @bartaren 🐾🪨🐾🪨🐾🪨🐾🪨
#رمان های جذاب و واقعی📚
🎞🎞🎞🎞🎞 سامری در فیسبوک #قسمت_اول🎬: به نام خدا همانا آینده زمین از آن صالحان است و
سامری در فیسبوک 🎬: ماشین به پیش میرفت و باد سردی که به صورت کشیده او می خورد باعث لرزی در بدنش شد و درِ کیفش را باز کرد و چفیه را بیرون کشید که به دنبالش عقال هم بیرون افتاد، چفیه را دور سرش پیچید به طوریکه فقط چشم های کشیده و مشکی اش از پشت آن پیدا بود و موهای وز وزی اش از کنار گوشش بیرون زد، عقال را از کف ماشین برداشت تا داخل کیفش بگذارد که نگاهش به دینارهایی افتاد که از مادرش کش رفته بود. عقال را روی پول ها انداخت و همانطور لبخندی میزد زیر لب گفت: مادرم ثمینه چقدر ماهی فروخته که اینهمه دینار جمع کرده، وقتی پول دارد و جلوی من سیب زمینی می گذارد، حقش است پول هایش غیب شود. بالاخره ماشین وارد شهر نجف شد، عکس های صدام که بر جای جای شهر آویزان بود انگار با او حرف میزد، جوان آه کوتاهی کشید و همانطور که سرش را تکان میداد رو به عکسی با چشم های دریده گفت: بخور و بتاز، فعلا نوبت توست، اگر من هم مثل تو ابرقدرت ها پشتیبانم بودند، الان بس که خورده بودم، هیکلی به فربهی تو داشتم، اما هنوز من اول راهم و قول میدهم آنقدر تلاش کنم که روزی نامم مثل نام تو، شهرهٔ شهر شود، روز بخور بخور من هم میرسد صدام حسین... ماشین ناگهانی ترمز کرد و مرد جوان همانطور که تلوتلو میخورد به شیشه عقب ماشین برخورد کرد و با فریاد گفت: چه خبرته آقا؟! آهسته تر، می خواستی اینجا بکشیتمون. مرد راننده دستش را از شیشه ماشین بیرون آورد و بی توجه به عصبانیت او گفت: آخر خطه، جلوتر نمیرم کرایه ات را بده و پیاده شو.. مرد جوان همانطور که با یک پرش خود را به بیرون ماشین می انداخت،زیر لب ناسزا نثار راننده می کرد، پیاده شد و دست در جیب شلوار لی آبی رنگش کرد و مقداری اسکناس بیرون آورد و به سمت راننده داد. راننده با تغیّر پولها را گرفت و هنوز می خواست اعتراض کند که کم است، متوجه شد اثری از مسافرش نیست و او در جمعیت پیش رو گم شد. از هر طرف صدایی می آمد، یکی از لباس های آنچنانی اش تعریف می کرد، یکی حلواهای جلویش را تبلیغ می کرد و یکی هم می خواست خرماهای خشکیده جلویش را قالب ملت کند. اما بوی مرغی که در فضا پیچیده بود، اشتهای مرد جوان را قلقلک داد، ناخوداگاه همانطور که دستی به شکم خالی اش می کشید به سمت غذا خوری پیش رویش رفت. تخت چوبی که از شدت استفاده رنگش به مانند رنگ چهره سیاه پسرک کارگر کنارش، شبیه شده بود را انتخاب کرد، تختی که از دید همه پنهان بود، روی ان نشست و با اشاره به پسرک، سفارش یک پرس مرغ و پلو را داد... از بس که گرسنه بود غذا را تند تند می بلعید، اصلا به مزه آن و بوی ساری که میداد توجه نمی کرد، پسرک پادو که این جوان را اولین بار بود میدید با تعجب خوردن او را نگاه می کرد، در همین حین صاحب کارش او را صدا زد و پسرک همانطور که نیشخندی میزد رو به جوان گفت: استخواناش خوردنی نیست به خدا... مرد جوان استخوان ران مرغ را که داخل دهانش بود بیرون آورد و پشت پسرک را نشانه گرفت و پرتاب کرد، استخوان وسط کمر پسرک فرود آمد. پسر به دنبال کارش رفت، مرد جوان اطراف را نگاهی کرد، انگار کسی حواسش به او نبود، پس آهسته و بیصدا از جا بلند شد و در یک چشم بهم زدن از غذا خوری بیرون آمد. صاحب مغازه که مانند عقابی تیز چشم همه جا را می پایید، از پشت ویترین سرش را بیرون آورد، اسکناسی به سمت مشتری پیش رویش داد و یک لحظه احساس کرد یکی از مشتری ها نیست و با فریادی بلند، پسرک را فراخواند و همانطور که خط و نشان برای پسرک بینوا می کشید گفت: برو ببین مشتری اون تخت پشتی هست یانه؟ اگر نباشه کل پول غذاش را تو باید بدی فهمیدددی؟! ادامه دارد.. 📝ط_حسینی @bartaren 🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
#رمان های جذاب و واقعی📚
🌹🌹🌹🌹🌹 گلچین #قسمت_اول 🎬: به نام خدا ۱ محمد برای چندمین بار پهلو به پهلو شد، اما هر چه می کرد، خواب
گلچین 🎬: نمی دانست که چقدرخوابیده ولی با صدای روح بخش اذان صبح بیدار شد، نگاهی به پنجره تاریک کرد، آرام آرام از جا بلند شد از اتاق بیرون رفت همه جا سکوت بود و تاریکی، به طرف دستشویی رفت تا آبی به سر و رویش بزند و وضو بگیرد. در حالی که آب از سر و صورتش می چکید، آهسته به طرف اتاقش رفت. داخل اتاق شد، از روی میز مطالعه گوشه اتاق، سجاده را برداشت و روی زمین پهن کرد و مشغول نماز شد، نمازش را که خواند، هوس کرد دعای عهد را با نوای یکی از مداحان گوش کند. سجاده را روی میز گذاشت به طرف گوشی اش که تازه چند ماه پیش، خریده بود، رفت. گوشی را از بالای متکا، روی زمین برداشت. طبق عادت همیشه روی کمینه ی پنجره نشست، همانطور که پرده را کنار میزد، از پشت شیشه پنجره آسمان تاریک و پرستاره را نگاه کرد. حسی خاص داشت، حسی که تا به حال به او دست نداده بود، نگاهش به پرنورترین ستاره آسمان کشید و زیر لب گفت: خوشا به حالت که در آسمان هستی و همدم آسمانیانی و بعد همانطور که داخل گوشی دنبال دعای عهد بود به یاد سال پیش افتاد، ایام فاطمیه بود و محمد خودش را به بیت الزهرا رسانده بود و داشت استکان های چای را پر می کرد که بانی مجلس داخل آشپزخانه شد و با همان نگاه مهربان همیشگی اش، نگاهی به محمد انداخت و گفت: خسته نباشی دلاور، اجرت بر مادرمان زهرای مرضیه سلام الله علیها، محمد لبخندی زد و حاجی دستش را روی شانه محمد گذاشت و گفت: فکر می کنم با یکی از شهدای آینده طرفم، شک نکن که تو شهید میشی... محمد از این حرف حاجی ذوقی در دلش افتاد، دستش لرزید و استکان چای را به فنا داد حاجی لبخندش پررنگ تر شد و با لحن شوخی گفت: شهید که دست و دلش نمیلرزد.. و محمد به یاد آن خاطره، لبخندی روی لبش نشست و شروع به خواندن کرد: اللهم رب نور العظیم... دعا تمام شد و صورت محمد خیس اشک بود، از جا بلند شد و برای آخرین بار نگاهی به آسمان که نوید رسیدن سپیده ای دیگر را میداد انداخت و زیر لب گفت: مکن ای صبح طلوع... که دیگر چشمان سردار دلم را نمی بینی پرده را انداخت، به سمت چوب لباسی گوشه اتاق رفت، پیراهن مشکی اش را برداشت و همانطور که با گوشه ی پیراهن اشک چشمانش را میگرفت، زمزمه کرد: می دانم حرفت حق است حاجی، اما من دیگر این دنیا را نمی خواهم، دنیایی که خون مردترین مردان را ناجوانمردانه میریزد، پشیزی نمی ارزد، کی میرسد آن وعده ای که دادی؟! ادامه دارد... 📝ط_حسینی @bartaren 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#رمان های جذاب و واقعی📚
🌼🍂🌺🍂🌼🍂🌺 رمان آنلاین دست تقدیر #قسمت_اول🎬: محیا سرش را به در نزدیک کرد تا صدای داخل اتاق را بهتر بش
رمان آنلاین دست تقدیر 🎬: ابو‌حصین همانطور که مشتش را روی میز می کوبید گفت: تو‌ یک ضعیفه هستی که نمی فهمی خوشبختی یعنی چه، برو دست به دعا بردار که ابو‌معروف محیا را بپسندد، خبر نداری که چه اتفاقاتی قرار است بیافتد، ابو معروف یکی از دوستان نزدیک صدام هست و به زودی به مقامی دهن پر کن می رسد، از طرفی او با نیمی از اموالش می تواند کل تکریت را یکجا بخرد و از آن خود کند، مردی که سالهاست در انتظار یک بچه است و از دو تا زن قبلی اش بچه ای ندارد، شاید تقدیر خدا این است که محیا برایش بچه ای بیاورد، آن وقت تا هفتاد نسل اگر غذا و پوشاک از طلا هم بخورید و بپوشید باز هم هنوز دارید و شاهانه زندگی خواهید کرد. هق هق رقیه بلند شد و ابو حصین لحنش را ملایم تر کرد و گفت: تو نمی دانی من چه لطف بزرگی در حقت می کنم وگرنه اینچنین زانوی غم بغل نمی گرفتی، اگر من دختری به سن محیا داشتم شک نکن با کمال میل دختر خودم را به عقد او در می آوردم، حالا هم کم مویه کن، امشب قرار است ابومعروف به خانه ما بیاید، بهانهٔ این جشن هم ورود برادر زاده عزیزم به عراق است. رقیه آه کوتاهی کشید و گفت: از خدا بترس ابوحصین، تو می خواهی به هر طریقی من را در کنارت نگه داری، چون به بهانه وجود محیا و کار و زندگی اش، من به پیشنهاد ازدواجت جواب منفی دادم، حالا می خواهی کاری کنی که من پابند عراق شوم، تا تو هم به مقصود خود برسی.. ابو حصین خنده صدا داری کرد.. محیا که چیزهای تازه ای می شنید، عرق سردی بر بدنش نشسته بود، او مدتها بود دل در گرو مهر مهدی پسر همسایه شان در ایران داده بود، پسری پاک و مؤمن که در هیاهوی بی عفتی که شاه به راه انداخته بود، او جزء دسته ای بود که پناهگاه امنش مسجد محله بود، محیا دلش نمی خواست یک تار موی مهدی را با کل دنیا عوض کند، خصوصا که قبل از آمدنشان به تکریت، مادر مهدی برای کسب اجازه و خواستگاری به خانه آنها امده بود و مادرش رقیه، دادن جواب نهایی را به بعد از سفرشان به عراق موکول کرده بود. محیا گوشش را محکم تر به در چسپانید و می خواست بداند عاقبت حرفهای مادر و عمویش به کجا می رسد، نفس را در سینه اش حبس کرده بود که ناگهان با آمدن دستی به روی شانه اش از جا پرید.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
🎬: گوشی اتاق ، اتاقی که متعلق به «مکتب امام احمدالحسن و یمانی موعود» که تازه راه افتاده بود به صدا درآمد. کسی جز احمد همبوشی که خود مؤسس این مکتبخانه بود در اتاق وجود نداشت، احمد همبوشی تازگیها پای را فراتر از قبل گذاشته بود و خود را ارتقاء مقام داده بود و از نائب خاص امام به جانشین او و امام سیزدهم ارتقا درجه داده بود و جالب این جا بود که تمام این مقام و رتبه ها، چه از فرزندی امام و چه نیابت و چه مقام سید یمانی و حالا هم امام سیزدهم، همه و همه در خواب و رؤیا به او تفویض میشد، رؤیایی که تنها شاهدش، خود احمد همبوشی بود و اغیار در آن راهی نداشتند و مردم فقط خبر آن را می شنیدند. احمد همبوشی گوشی تلفن را برداشت، از آن طرف خط صدای پر از التهاب حیدر مشتت به گوش رسید: سلام احمد خوبی؟! همبوشی گلویی صاف کرد و‌گفت: درست صحبت کن بگو امام احمد الحسن حیدر با بی حوصلگی گفت: قراره برای بقیه فیلم بازی کنیم نه خودمون را گول بزنیم، اینقدر گفتی امام احمدالحسن که انگار خودت هم باورت شده امام هستی، بابا تو امامِ یک مشت آدم ساده لوح و متوهم هستی، خودت دیگه توهم امام بودن نزن! همبوشی گوشی را محکم تر چسپید و گفت: باید اول خودمون به باور برسیم تا بقیه هم ما را باور کنن. حیدر اوفی کرد و‌گفت: برو به باور برس! اما با به باور رسیدن تو، نه بابات امام زمان میشه و نه من سید یمانی...حالا از این حرفا گذشته، همانطور که گفته بودی، من شهر به شهر عراق را گشتم و تبلیغ مکتب احمدالحسن را کردم، باورت نمیشه احمد همبوشی! یه عده مردم از همه جا بی خبر، چنان خاک پای من را سرمه چشماشون میکنن که کم کم خودمم داره باورم میشه یه کاره ای هستم، البته بعضی از علما که دستی در علم داشتن جلوم قد علم کردند و فعلا با همون کتابایی که دادی، به خودشون مشغولشون کردم تا تو راه تبلیغ ما سنگ نندازن. همبوشی لبخندی زد و گفت: این اخبار که تکراری شده، برای چی زنگ زدی؟ حیدر که انگار تازه موضوع اصلی یادش اومده بود گفت: تا رسیدن به العماره مشکلی نداشتم، اما به نظر میرسه تبلیغ توی العماره و اطرافش و کلا جنوب عراق، خیلی سخت هست. همبوشی با التهابی در صدایش گفت: چرا سخته؟! یعنی مردم اون خطه آگاه تر از بقیه جاها هستند؟! حیدر نیشخندی زد و گفت: نه بابا! اینجا ساده لوح ترند،آنقدر ساده لوح که قبل از ورود علم تبلیغ احمدالحسن فرزند خود خوانده امام زمان به الاماره، کسی دیگه قاپشون را دزدیده، باید بگم رقیب پیدا کردی! و با زدن این حرف قهقه بلندی سر داد. احمد همبوشی که کارد میزدی خونش در نمی امد، فریادی زد و گفت: چی میگی تو؟! درست حرف بزنم ببینم! حیدر مشتت که انتظار این برخورد را نداشت گفت: خوب به من چه که امام زمانت بدون هماهنگی با نائب خاص و امام سیزدهمش، یه نائب دیگه فرستاده سمت العماره و البته از بخت بدت این نائب همچی بگی نگی پرزورتره، یعنی حداقلش اینه که اینجا مردم بیشتر قبولش دارن.. احمدهمبوشی اوفی کرد و گفت: حالا طرف کی هست؟ میشه باهاش کنار اومد یا نه؟ حیدر به میان حرف او دوید و گفت: فک کنم اسمش را شنیدی ... در همین حین تلفن قطع شد و احمد الحسن همانطور که گوشی را سر جایش میگذاشت، روی صندلی نشست و خیره به تلفن شد تا دوباره زنگ بخورد، او باید برای این موضوعات هم فکری می کرد و شاید لازم میشد که موساد را در جریان بگذارد. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
#رمان های جذاب و واقعی📚
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼 فصل دوم: #دست_تقدیر۲ #قسمت_اول🎬: به نام خدا  إِنَّ اللَّهَ لاَ یُغَیِّرُ مَا بِقَوْم حَتَّ
🎬: رؤیا از جا بلند شد در قابلمه را برداشت و شروع به زیر و رو کردن برنج ها کرد و گفت: اولین روزی این اردوی جهادی برپا شد، یکی از بچه ها که مریض احوال بود را بردیم دکتر، دکتره ازش آزمایش گرفت و امروز توی روستا چو انداخته بودن که یه بیماری مرموز داشته و همه باید آزمایش بدن، باورت میشه، کل روستا از کوچک و بزرگ قطار شده بودن که آزمایش بدن، من فکر می کردم دکتره با دیدن اینهمه جمعیت عصبی میشه و میزنه زیر همه چیز اما انگار طرف خیلی هم مشتاق بود... صادق خنده ریزی کرد و گفت: حالا تو از کجا فهمیدی که دکتره مشتاق بود؟! چون جمعیت زیاد بود به اشتیاق دکتر پی بردی؟ رؤیا رویش را به طرف صادق کرد و گفت: مسخره نکن صادق! برام عجیبه، اگر تو هم اونجا بودی شک می کردی، آخه من همراه یکی از دانش آموزام رفتم، دکتره اصرار داشت از منم آزمایش بگیره که من اجازه ندادم و آخر کاری یه ذره از بزاق دهنم را گرفت تا ببینه واقعا منم درگیر شدم یا نه؟! جالبه از هر خانواده یک نفر هم میرفت آزمایش میداد کافی بود و از همه هم بزاق دهن می گرفت و هم خون... صادق از جا بلند شد و همانطور که بشقابها را آماده می کرد برای کشیدن غذا گفت: عجیبه آره...آزمایش خون شنیده بودم، اما بزاق دهن نشنیده بودم، یعنی به چه کارش میاد؟! رؤیا شانه ای بالا انداخت و گفت: نمی دونم والا.. صادق روی صندلی نشست و‌گفت: میشه فردا به یه بهانه بری، سر از کار دربیاری؟! خیلی عجیبه برام، یعنی ذهنم درگیرش شد. رؤیا با حالت خنده گفت: به شرطی میرم که امروز کنارمون بمونی و نری مأموریت... صادق بشقاب را پر از برنج کرد و گفت: شرط مرط نداریم خانم جان! اون مأموریت را باید برم و در همین حین زنگ خانه به صدا درآمد و رؤیا همانطور که به طرف آیفون میرفت گفت: حتما محمد هادی هست، احتمالا دوباره کلید را یادش رفته صادق آهانی گفت و خیره به دانه های برنج پیش رویش شد و ذهنش حول این موضوع می چرخید و زیر لب گفت: یعنی امکان داره این دکتره هم از اون تیم.... در همین حین صدای محمد هادی بلند شد: سلام مامان! سلام بابا...به به جمعتون جمع هست و فقط گلتون کمه که اونم رسید ... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂🌺
#رمان های جذاب و واقعی📚
🌕✨🌕✨🌕✨🌕 ..................به نام خدا......‌....... #روایت_انسان #قسمت_اول🎬: سوره مبارکه البقرة آیه
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨ 🎬: زندگی نسناس ها و اجنه بالدار روی زمین در جریان بود تا اینکه نسناس ها و عده ای از اجنه بالدار کشفی جدید کردند و فهمیدند می توانند اصلا تقدیس خدا را نکنند، می توانند با ظلم به دیگری، خورد و خوراک بیشتری برای خود کسب کنند و کشف کردند که گاهی با زورگویی و فساد، می توانند قدرتشان را زیاد کنند به طوریکه افراد ضعیف در مقابل آنها کوتاه می آمدند و آنها با ستمکاری، بزرگی می کردند بر دیگری.. نسناس ها با عده ای از اجنه همدست شدند، قوانینی را که خدا برایشان وضع کرده بود، زیر پا گذاشتند، دیگر نه از عبادت خداوند خبری بود و نه از صلح و سازش، زورگویان روز به روز قدرتمند تر میشدند و ضعیفان، مظلوم تر و ضعیف تر... تاریخ زمین به نقطهٔ حساسی رسیده بود، گویا طاقت اجنه مومن و ملائک آسمان از دیدن اینهمه فساد و ظلم و طغیان گری، طاق شده بود. پس اجنه بالدار مؤمن با رأی و همدستی فرشتگان آسمان، تصمیم گرفتند که با نسناس ها و اجنه مرتد به مقابله برخیزند و اینچنین بود که اولین جنگ در روی زمین به وقوع پیوست. دست یاریگر خدا که همیشهٔ زمان با مؤمنان و عابدان و حقیقت جویان است به یاری آنان آمد و این جنگ به نفع ملائک آسمان و اجنه بالدار مؤمن خاتمه یافت. در این جنگ، نسل کل نسناس ها منقرض شد و به حکم خداوند،اجنه بالداری که همدست نسناس ها شده بودند، بی بال و پر شدند و بال هایشان از آنها گرفته شد، یعنی این اجنه سرکش به خاطر گناه و نافرمانی که کرده بودند بالشان گرفته و راه آسمان برایشان مسدود شد. در این جنگ، نسل نسناس ها و برخی از اجنه بالدار که نافرمانی کرده بودند توسط ملائک و اجنه مومن تار و مار شد و از نسناس ها نه نامی ماند و نه نشانی. و با پایان یافتن این جنگ، بار دیگر آرامش بر زمین حکمفرما شد و تنها موجودات روی زمین، اجنه بالداری بودند که به سمت گروه سرکش کشیده نشده بودند و از آن جنگ در امان مانده بودند. باز هم مراودات بین زمین و آسمان جانی دگر گرفت و بر پا شد. تنها اجنه در زمین زندگی می کردند و هر وقت اراده می نمودند به دیدار فرشتگان آسمان می رفتند، از آنها می آموختند و گاهی همراه آنان خدا را عبادت می کردند. در بین اجنه بالداری که با ملائکه دمخور شده بود یکی وجود داشت که آنچنان اظهار ایمان می کرد که در بین ملائک شناخته شده بود و خدا که عالم برتمام هستی ست کاملا می دانست که اظهار ایمان این جن، نه از عمق دل، بلکه حفظ ظاهر است. چون این جن، عاقبت خیانت کاران را دیده بود و متوجه شده بود که درست است در زوروگویی و تمرد، رسیدن به قدرت هست اما قدرتی که از سرکشی به دست می آمد، زود از بین می رفت، او با تمام وجود درک کرده بود اگر به مؤمنان بپیوندد و دست به دامان خداوند بزند به قدرتی زیاد دست پیدا می کند. پس این جن که نامش حارث بود دست به کار شد، زود به زود به دیدار فرشتگان می رفت و هر بار که جلوی آنان به عبادت می پرداخت جوری عبادت می کرد که ملائک به حال او غبطه می خوردند، یک بار در این دیدارها که در آسمان اول رخ داد، نماز حارث هزار سال طول کشید. حارث محبوب ملائک آسمان اول شد و خبر این تعبّد و بندگی در کل آسمان ها پیچید. ملائک آسمان دوم که دوست داشتند از نزدیک این عابد کوشا را ببینند، نزد پروردگار رفتند و از او خواستند تا به حارث اجازه دهد او به آسمان دوم بیاید تا آنها مخلوقی از خدا را ببینند که در عین داشتن اختیار، عبادتش بر عبادت فرشتگان پیشی گرفته است خداوند که مهربان بی همتاست، خواستهٔ فرشتگان آسمان دوم را اجابت کرد و به حارث که حالا مشهور به عزازیل شده بود اجازه داد وارد آسمان دوم شود. فرشتگان آسمان دوم از دیدار عزازیل در پوست خود نمی گنجیدند و برای این دیدار لحظه شماری می کردند. سرانجام عزازیل قدم به آسمان دوم نهاد و در آنجا هم با نمازی که هزار سال به طول انجامید، فرشتگان را مبهوت عبادت خود نمود، این خبر به آسمان سوم و چهارم رسید آنها نیز آرزوی دیدار عزازیل را داشتند و خداوند حاجتشان را روا نمود، عزازیل به آسمان سوم رفت و آنجا نیز هزار سال عبادت کرد و زمانی پا به آسمان چهارم گذاشت، منبری بلند را دید که فرشتگان برای او برپا کرده بودند و عزازیل را بر آن منبر می نشاندند تا برای آنها صحبت کند و آنان را نصیحت کند و این اتفاق و این نمازهای هزار ساله آنقدر تکرار شد که عزازیل به آسمان هفتم که بلند مرتبه ترین آسمان ها بود رسید... ادامه دارد... ✏️به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨ 🎬: زندگی نسناس ها و اجنه بالدار روی زمین در جریان بود تا اینکه نسناس ها و عده ای از اجنه بالدار کشفی جدید کردند و فهمیدند می توانند اصلا تقدیس خدا را نکنند، می توانند با ظلم به دیگری، خورد و خوراک بیشتری برای خود کسب کنند و کشف کردند که گاهی با زورگویی و فساد، می توانند قدرتشان را زیاد کنند به طوریکه افراد ضعیف در مقابل آنها کوتاه می آمدند و آنها با ستمکاری، بزرگی می کردند بر دیگری.. نسناس ها با عده ای از اجنه همدست شدند، قوانینی را که خدا برایشان وضع کرده بود، زیر پا گذاشتند، دیگر نه از عبادت خداوند خبری بود و نه از صلح و سازش، زورگویان روز به روز قدرتمند تر میشدند و ضعیفان، مظلوم تر و ضعیف تر... تاریخ زمین به نقطهٔ حساسی رسیده بود، گویا طاقت اجنه مومن و ملائک آسمان از دیدن اینهمه فساد و ظلم و طغیان گری، طاق شده بود. پس اجنه بالدار مؤمن با رأی و همدستی فرشتگان آسمان، تصمیم گرفتند که با نسناس ها و اجنه مرتد به مقابله برخیزند و اینچنین بود که اولین جنگ در روی زمین به وقوع پیوست. دست یاریگر خدا که همیشهٔ زمان با مؤمنان و عابدان و حقیقت جویان است به یاری آنان آمد و این جنگ به نفع ملائک آسمان و اجنه بالدار مؤمن خاتمه یافت. در این جنگ، نسل کل نسناس ها منقرض شد و به حکم خداوند،اجنه بالداری که همدست نسناس ها شده بودند، بی بال و پر شدند و بال هایشان از آنها گرفته شد، یعنی این اجنه سرکش به خاطر گناه و نافرمانی که کرده بودند بالشان گرفته و راه آسمان برایشان مسدود شد. در این جنگ، نسل نسناس ها و برخی از اجنه بالدار که نافرمانی کرده بودند توسط ملائک و اجنه مومن تار و مار شد و از نسناس ها نه نامی ماند و نه نشانی. و با پایان یافتن این جنگ، بار دیگر آرامش بر زمین حکمفرما شد و تنها موجودات روی زمین، اجنه بالداری بودند که به سمت گروه سرکش کشیده نشده بودند و از آن جنگ در امان مانده بودند. باز هم مراودات بین زمین و آسمان جانی دگر گرفت و بر پا شد. تنها اجنه در زمین زندگی می کردند و هر وقت اراده می نمودند به دیدار فرشتگان آسمان می رفتند، از آنها می آموختند و گاهی همراه آنان خدا را عبادت می کردند. در بین اجنه بالداری که با ملائکه دمخور شده بود یکی وجود داشت که آنچنان اظهار ایمان می کرد که در بین ملائک شناخته شده بود و خدا که عالم برتمام هستی ست کاملا می دانست که اظهار ایمان این جن، نه از عمق دل، بلکه حفظ ظاهر است. چون این جن، عاقبت خیانت کاران را دیده بود و متوجه شده بود که درست است در زوروگویی و تمرد، رسیدن به قدرت هست اما قدرتی که از سرکشی به دست می آمد، زود از بین می رفت، او با تمام وجود درک کرده بود اگر به مؤمنان بپیوندد و دست به دامان خداوند بزند به قدرتی زیاد دست پیدا می کند. پس این جن که نامش حارث بود دست به کار شد، زود به زود به دیدار فرشتگان می رفت و هر بار که جلوی آنان به عبادت می پرداخت جوری عبادت می کرد که ملائک به حال او غبطه می خوردند، یک بار در این دیدارها که در آسمان اول رخ داد، نماز حارث هزار سال طول کشید. حارث محبوب ملائک آسمان اول شد و خبر این تعبّد و بندگی در کل آسمان ها پیچید. ملائک آسمان دوم که دوست داشتند از نزدیک این عابد کوشا را ببینند، نزد پروردگار رفتند و از او خواستند تا به حارث اجازه دهد او به آسمان دوم بیاید تا آنها مخلوقی از خدا را ببینند که در عین داشتن اختیار، عبادتش بر عبادت فرشتگان پیشی گرفته است خداوند که مهربان بی همتاست، خواستهٔ فرشتگان آسمان دوم را اجابت کرد و به حارث که حالا مشهور به عزازیل شده بود اجازه داد وارد آسمان دوم شود. فرشتگان آسمان دوم از دیدار عزازیل در پوست خود نمی گنجیدند و برای این دیدار لحظه شماری می کردند. سرانجام عزازیل قدم به آسمان دوم نهاد و در آنجا هم با نمازی که هزار سال به طول انجامید، فرشتگان را مبهوت عبادت خود نمود، این خبر به آسمان سوم و چهارم رسید آنها نیز آرزوی دیدار عزازیل را داشتند و خداوند حاجتشان را روا نمود، عزازیل به آسمان سوم رفت و آنجا نیز هزار سال عبادت کرد و زمانی پا به آسمان چهارم گذاشت، منبری بلند را دید که فرشتگان برای او برپا کرده بودند و عزازیل را بر آن منبر می نشاندند تا برای آنها صحبت کند و آنان را نصیحت کند و این اتفاق و این نمازهای هزار ساله آنقدر تکرار شد که عزازیل به آسمان هفتم که بلند مرتبه ترین آسمان ها بود رسید... ادامه دارد... ✏️به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
🖤❤️🖤❤️🖤❤️ #داستان واقعی #مجنون الحسین #قسمت_اول🎬: زهرا با همان چشمان پاک و معصومش که محجوبانه به م
🖤❤️🖤❤️🖤❤️ 🎬: نماز عشاء تمام شد، صف سوم نشسته بودم، هنوز حال و هوای خواب دم ظهری را داشتم، از حرفهای اطرافیان چیزی نمی فهمیدم، از جا بلند شدم و می خواستم به طرف محراب بروم، مردم با احترام راه کوچکی برام باز کردند و از کنار هر کس که رد می شدم با احترام سری تکان میداد و سلام و تعارف و تکلف می کرد. نزدیک حاج آقا شدم، یکی از کسبه در حال صحبت با حاج آقا بود و تا متوجه من شد، لبخندی زد و گفت: حاج اکبر، حمکن اومدین تا برای نذری محرم و هزینه دهه صحبت کنید،بفرمایید که بحث ما هم در همین مورده... جواب سلامش را دادم و همانطور که به حاج علی دست میدادم گفتم: چشم، هر چی بر عهده ما بذارن به دیده منت قبول می کنیم، ما نوکر آقا اباعبدالله و عزادارانش هم هستیم، اما الان عرضی دیگه داشتم خدمت حاج آقا... اصغر آقا که مرد تیزی بود از جا بلند شد و گفت: بفرمایید حاج اکبر، ما حرفامون را زدیم و بقیه اش هم بعدا پیگیری می کنیم، اول شما... اینقدر ذهنم مشغول بود که حتی تعارف خشک و خالی هم در مقابل این از خودگذشتگی اصغر آقا و دادن نوبتش به من، نکردم زانو به زانوی حاج علی نشستم، تسبیح دانه درشت سبز رنگ دستم را بی هدف میشمردم که حاج آقا با لحن ملایم همیشگی اش گفت: چی شده حاج اکبر؟! مشکلی پیش آمده؟! انگار خیلی تو فکری، کاری از دست ما برمیاد برادر؟ آه کوتاهی کشیدم و نمی دانستم از کجا شروع کنم، داستان زهرا مال بیست سال پیش بود، کمابیش قدیمیای محله از قصه عشق من و زهرا داستان ها شنیده بودند، داستان عشقی که آخرش به هجران کشید و آخرش زهرا به خاطر بیماری مهلکی که گرفتارش شده بود به آغوش سرد خاک پناه برد و من را در این دنیای تاریک تنها گذاشت، زهرا رفت و به من وصیت کرد تمام هدایایی که در قالب طلا برایش می خریدم به دست امام زمان برسانم و حالا من مانده بودم و این امانتی که نمی دانستم به چه کسی تحویلش دهم. حاج علی بی صدا به من خیره شده بود و من آرام آرام شروع به گفتن قصه ام کردم، از عشق به زهرا چیزی بروز ندادم اما لحنم آنچنان بود که هر شنونده ای میدانست که گوینده داستان مجنونی ست که درد عشق کشیده، گفتم و گفتم، از سفارش زهرا و از امانتی اش گفتم، از خواب های این بیست ساله و از خواب سر ظهرم که مشخص بود زهرا ناراحت است از انجام ندادن نذرش و نگاه ملتمسانه ای که به من میگفت باید کاری کنم... حاج علی قصه ام را شنید و همانطور که خیره به دانه های سبز رنگ تسبیح دستم بود گفت: وصیت عجیبی کرده، والله من عقلم قد نمیده، وصیت مرده را باید عمل کرد، اما این وصیت عجیب و خاص هست، متوفی میخواد که امانتی اش به دست خود امام زمان برسد، اما ....اما....حاج علی با بغضی در صدایش گفت: اما این غریب دوران را از کجا بیابیم و لحظاتی سکوت کرد و بعد انگار چیزی به خاطرش رسیده باشد گفت: امروز روز اول محرم هست، شاید این خوابت داره اشاره میکنه که اون امانتی را برای مجلس عزای امام شهیدمان خرج کنی؟!! من ساکت بودم و حرف نمیزدم که حاج علی خودش حرف خودش را نقض کرد و گفت: اگر اینجور بود میبایست متوفی در آن رویا اشاره ای کند اما نکرده ... حاج علی دستی به شانه ام زد و گفت: اجازه بده یه مدت فکر کنیم و با چند نفر از علما مشورت کنم تا ببینم نظر اونا چیه... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤