هدایت شده از آرامش دلم تنها خداست
23.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مسئله ای بسیار سرّی که به تازگی نشر پیدا کرده است.
هیچ توضیحی در مورد این نمایش نمی دهیم ،کافیست فقط نمایش رو ببینید تا به هوش رهبر حکیم و فرزانه و توانایمان پی ببریم.
تا جایی که امکان دارد آن را نشر دهید، تا افراد بیشتری با حقیقت آشنا شوند...
اشک شوق انسان از تجلی قدرت خدا میریزه.
#لبیک_یا_خامنه_ای
سبحان الله.
ماشاءالله
🟢 دیدن این کلیپ برای همه ایرانیان واقعی و دلسوز ملت و انقلاب واجب و ضروری است.
🎋🎋🦋🎋🦋
@Lootfakhooda ✨
🐾🪨🐾🪨🐾🪨🐾
رمان واقعی«تجسم شیطان۲»
#قسمت_اول🎬:
فاطمه اسپندهایی را که از بیابان های اطراف تبریز با ریشه بیرون آورده بود،در چهار گوشهٔ خانه آویزان کرد، به گفتهٔ دایی جواد این اسپندها حتما میبایست از ریشه بیرون آورده شود و داخل خانه اویزان شوند چون اجنه از بوته اسپند با ریشه بدشان می آید.
حالا نوبت توصیهٔ بعدی دایی جواد بود، فاطمه به سمت آشپز خانه رفت و دبهٔ سرکه که سرکهٔ خانگی انگور بود را جلو آورد و از آن داخل پیاله ای ریخت و از جا بلند شد و دوباره از سرکه ها به چهار گوشهٔ خانه پاشید، این سرکه ها را با مشقت وجستجوی زیاد پیدا کرده بودند، زیرا سرکه صنعتی در این مورد هیچ اثری نداشت و اجنه به شدت از هر نوع سرکه طبیعی گریزان هستند و با شنیدن بوی سرکه از خانه ای که آن بو می اید فراری میشوند.
مرحلهٔ بعدی توصیه های دایی جواد را، زینب دختر خانه، انجام داد و همانطور که کندر و اسپند روی ذغال های سرخ شده میریخت مقداری پشم شتر را روی آن قرار داد، دود غلیظی به هوا برخواست و زینب منقل کوچکی را که در آن ذغال ریخته بود را روی سینی استیل، قرار داد و آن را داخل هال و تمام اتاقها چرخاند،بطوریکه همه جا را بوی خوش اسپند و کندر فرا گرفت و در روایات آمده که اجنه از بوی اسپند و کندر بدشان می آید..
فاطمه خودش را روی مبل انداخت و همانطور که نفسش را محکم بیرون میداد رو به زینب گفت: بیا دخترم بشین، خسته شدی هااا
زینب لبخندی زد و گفت: نه وقتی شما حالتون خوب باشه، خستگی از تن منم در میره، حالا الان باید چکار کنیم؟
فاطمه از جا بلند میشد و همانطور که به سمت آشپزخانه می رفت گفت: حالا برا امروز کافیه، تا من یه دمنوش میریزم و میبرم اتاق کار بابات، تو هم چند بار آیه الکرسی را بخون و داخل خونه فوت کن..
فاطمه با سینی دمنوش سیب وارد اتاق شد، روح الله غرق در کتاب پیش رویش بود،به طوریکه اصلا متوجه ورود فاطمه نشد.
فاطمه سینی را روی میز شیشه و بزرگ جلوی روح الله گذاشت و گفت: خسته نباشی آقا ! به کجاها رسیدی؟
روح الله سرش را بالا گرفت و گفت: علوم غریبه خیلی پیچیده اند، اسامی این کتاب ها را چند تا از اساتید حوزه بهم معرفی کردند و با هزارتا مکافات پیداشون کردم، تازه چند جلد بود که اصلا پیداشون نکردم، چه توی کتابخونه ها قم و چه اینجا وحتی تهران، هیچجا نبودن، اما همین ها همکه به دستم رسیدن خیلی سختن، یعنی اگر بخوایم....اوووف فاطمه چه کنم؟!
فاطمه لبخندی زد و گفت: تحقیق وپژوهش، کنکاش و جستجو و بدان عاقبت جوینده یابنده است و مطمین باش ما می تونیم یک راهی برای مقابله دائمی با دنیای شیاطین جنی و انسی پیدا کنیم..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
بر اساس واقعیت
🐾🪨🐾🪨🐾🪨🐾🪨
#رمان های جذاب و واقعی📚
«روز کوروش» #قسمت_پانزدهم 🎬: در خانه باز شد، دختر موهای بلند و نرمش را از دستان کنیزک خانه که داشت
«روز کوروش»
#قسمت_شانزدهم 🎬:
با پرده های حریر آبی رنگ که از حلقه هایی از جنس نقره بر همه جا آویزان شده بود، فضای قصر زیبا تر از همیشه بود ، تخت هایی از طلا و نقره در سرتاسر قصر و حیاط بزرگ و باصفای آن گذاشته شده بود که هر کس به فراخور مقامش روی آنها جلوس می کرد، در مقابل هر تخت میزهای چوبی بزرگ وکنده کاری شده ای قرار داشت که روی آنها مملو از خوراکی های رنگ و وارنگ بود و در این جشن پادشاه دستور داده بود تا بهترین خوراکی ها، نوشیدنی ها و شراب ها را حاضر کنند و هر کس هر چه می خواست از آنها تناول می کرد.
ملکه وشتی هم با لباسی آبی به رنگ آسمان که چونان خورشید میدرخشید و کل لباس با پولک های آبی رنگ پوشیده شده بود و زیبایی خاصی به زیباترین زن پارسی میداد در تالار مخصوص خودش، مشغول خوش و بش با میهمانانی بود که هر کدام از جایی از دیار ایران به شوش آمده بودند.
مردخای، در حالیکه لباس بلند و زرد رنگی که سر آستین و یقه اش زر دوزی شده بود برتن داشت وارد قصر شد و شراب های سفارشی را به دربار برد وکوزه ای را در بغل گرفته بود، با همان کوزه وارد تالار سلطنتی شد و پیش رفت و جلوی خشایار شاه ایستاد، کوزه را به طرف شاه داد و گفت: پادشاها! این هم همان شراب خاصی که فقط نوشیدنی شاهان است و بس...
خشایار شاه با خنده جام دستش را به سمت او داد و گفت: جام را پر نما تا ببینم چه تحفه ایست این شراب...
مردخای همانطور که نیشش تا بنا گوش باز شده بود شروع به ریختن شراب در جام کرد
جام لبریز شد، خشایار شاه نگاهی به رنگ قرمز آن کرد و گفت: خودت اولین جرعه از آن را بنوش تا مطمئن شوم سالم است.
مردخای چشمی گفت و جامی از روی میز برداشت وکمی شراب در ان ریخت و یک نفس سرکشید.
خشایارشاه لبخندی زد و جام شراب را به دهانش نزدیک کرد، اول ان را مزه مزه کرد و همانطور که سرش را تکان میداد گفت: طعمش با شراب های دیگر فرق می کند، مانند انها گس و تلخ نیست، شیرین است و..
و باز هم خواست...
چندین جام پشت سر هم نوشید و مدام و بدون دلیل قهقه سر میداد، مرد خای که منتظر این لحظه بود، خودش را جلو کشید و سرش را نزدیک شاه اورد وگفت: چیزی می خواهید سرورم؟!
خشایار شاه که چشمانش دو دو میزد با نگاهی به صورت مردخای فهمید همان شخصی است که برایش تحفه آورده، دستی به صورت بدون موی او کشید و گفت : یادمان باشد تو را از درجه سربازی ترفیع دهیم حقا که هدیه خوبی آوردی، جامی دیگر برایمان بریز..
مردخای همانطور که مشغول ریختن بود گفت: جام شراب ناب را باید در کنار کنیزکان زیبا روی نوش جان کرد، اگر بخواهید دخترکانی پری روی برایتان مهیا کنیم..
خشایار شاه قهقهٔ بلندی زد و گفت: با وجود زن زیبایی چون وشتی مرا چه نیاز به کنیزکان خوب روی؟! وشتی من، رویش به مانند آفتاب می ماند و تنش چون برف سپید و چون حریر نرم، موهای بلند و نرمش بوی بهشت می دهد و شرابی ست ناب برای دل زیبا پسندمان...
مردخای که تیرش را به سنگ میدید و نقشه ای را که کشیده بود تا برادر زاده اش را امشب به خوابگاه پادشاه بفرستد نقش بر آب میدید، با لکنت گفت: خوشا به سعادتتان ما که در عمرمان از دیدن زنان زیبا محروم بوده ایم...
با این حرف مرد خای انگار چیزی در ذهن خشایار شاه جرقه زد، صاف سرجایش نشست و گفت: قاصد ...قاصدی را بیاورید تا دستوری برای ملکه دهیم...هم اینک...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#رمان های جذاب و واقعی📚
«روز کوروش» #قسمت_شانزدهم 🎬: با پرده های حریر آبی رنگ که از حلقه هایی از جنس نقره بر همه جا آویزان
«روز کوروش»
#قسمت_هفدهم 🎬:
خشایار شاه نگاهی به تخت های پیش رویش که مملو از جمعیت سران قبایل و استانداران سراسر ایران بود، کرد و با لحنی کشدار که مدهوشی او را به نمایش می گذارد، گفت: م..ا ملکه ای در ان..درون داریم که مانند پری های آسمانی زیباست، کلامش چونان نغمهٔ بلبلان، ادم را از خود بیخود می کند و نگاهش هر مردی را اسیر خود می گرداند، ملکهٔ ما تا این لحظه چهرهٔ زیبایش را هیچمردی به غیر از خشایارشاه ندیده و اینک من می خواهم دستور دهم تا ملکهٔ زیبایم پای به این مجلس نهد و همگان از دیدن او، هوش از سرتان بپرد و در دل به من غبطه بخورید چرا که من گوهری چون او دارم و شما را یارای بدست آوردن چون اویی نیست و سپس ادامه داد:قـــاصــد بیا د...یگر...چرا تعلل می کنی..
مردی کوتاه قد که کلاه سیاه رنگی بر سرگذاشته بود جلو آمد، تعظیم بلندی کرد و گفت: در خدمتم، بفرمایید چه کنم؟!
خشایار شاه با همان لحن گفت:ب..ه سرای ملکه برو و به ایشان ب...گو، هم اینک به نزد ما شرفیاب شوند، بگو امری مهم پیش آمده کرده که نیازمند حضور ایشان است.
قاصد دستی بر چشم نهاد و از خدمت خشایار شاه مرخص شد، پیچ و خم های حیاط شاهانه را که همه جایش به لطف مشعل های زیاد، همچون روز روشن شده بود با سرعت طی کرد تا به تالار ملکه که میهمانان زن در آنجا جمع شده بودند رسید.
جلوی تالار رفت و به کنیزک کنار در ورودی پیغام پادشاه را ابلاغ نمود تا به ملکه برسانند.
دقایقی بعد، ملکه وشتی در حالیکه پارچه ای بلند و عریض به رنگ لباسش بر سر کشیده بود و روبنده ای حریر و آبی رنگ که مزین به مهره دوزی با یاقوت و سنگ های گرانقیمت بود بر چهره زده بود،در حالیکه دو طرفش دوکنیز زیبا بود، بیرون آمد.
کالسکه ای مجلل را سوار شد و به طرف تالار سلطنتی حرکت کرد.
خشایار شاه که انگار ذهنش خالی از هر چیزی بود و فقط به یاد داشت چه دستور داده، چشمش به در تالار بود و تا متوجه ورود ملکه شد از جای برخواست، روی سکویی که بالاترین جایگاه تالار بود و از سنگ یاقوت زبرجد ساخته شده بود ایستاد، دست هایش را از هم باز کرد و با لحنی بی قرار گفت: بیا ای ملکهٔ زیبایم، بیا که اینک دل شاهانمان فقط تو را می خواهد، بیا که عنقریب است از دوریت هوش از سرمان برود، بیا و در آغوشم جای گیر که جز تو هوسی در سر ندارم..
ملکه همانطور که جلو می آمد، از شنیدن این جملات که مختص خلوتشان بود متعجب شده بود و حسی به او هشدار میداد که خطری در کمین اوست.
ملکه، از زیر روبنده حریر خیره به حرکات خشایار شاه بود و زیر لب گفت: چقدر رفتارش عجیب شده! تو را چه میشود سرورم؟! با شنیدن حرفهایت نه تنها دلمان شاد نشده،بلکه ترسی مبهم بر جانمان نشسته...
اما ملکه وشتی از عشق خشایار شاه به خود، خبر داشت و بدون توجه به هشدار درونی اش پیش رفت و امیدوار بود آن عشق آتشین خشایار شاه او را از مهلکه ای که حسش بر جانش افتاده بود نجات دهد..
ادامه دارد..
📝به قلم :ط_حسینی
@bartaren
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#رمان های جذاب و واقعی📚
🐾🪨🐾🪨🐾🪨🐾 رمان واقعی«تجسم شیطان۲» #قسمت_اول🎬: فاطمه اسپندهایی را که از بیابان های اطراف تبریز با ریشه
رمان واقعی«تجسم شیطان۲»
#قسمت_دوم 🎬:
فاطمه و زینب هر دو نماز مخصوصی را که می خواندند به پایان رساندند، زینب همانطور که چادر نماز سفید با گلهای ریز صورتیش را از سرش درمی آورد گفت: عجب نماز سختی بود، دیگه الان تمامه؟!
فاطمه لبخندی زد و گفت: در عوضش الان یه حرز داریم که ما را از تمام سحر و جادوها محافظت میکنه، حرز امام جواد، یه حرز قوی هست البته باید حتما نماز مخصوصش خونده شده باشه تا تاثیر کنه، حالا باید تمام حرزهایی که نوشتیم را داخل یه پارچه سبز قاب کنیم و بعد هر کدوممون ببندیم به بازومون..
زینب سری تکان داد و گفت: باشه من هستم،پس اون کاغذایی که دایی جواد داد چی بودن؟
فاطمه سجاده اش را جمع کرد و گفت: اونا یک سری از آیات قرآن بودن که میبایست باهاشون غسل کنیم که ان شاالله تمام نحوست سحرهایی که فتانه و شراره میزنن به خودشون برگردن..
زینب با شنیدن نام شراره اخم هایش را در هم کشید و گفت: مامان اسمش را نیار من از این بشر متنفررررم، نمی دونم شراره وجدان داره یا نداره؟! یک خانواده را از هم بپاشه که چی؟!
بعدم فتانه هم که میبینم یاد جادوگرهایی داخل کارتون ها میافتم، همونا که یه جارو دارن یکسره سوارشن و یک دماغ دارن این هوااا..
فاطمه خنده ریزی کرد و گفت: مزه نریز، خدا را شکر متوجه شدیم که هر بلایی سرمون میاد از همین سحر و طلسم هاست، این یک هفته که داریم سفارش های دایی جواد را انجام میدیم، حال من خیلی خوبه، اوضاع خونه هم به نظرم خیلی بهتر از قبل هست..
زینب سری تکان داد و گفت: آره، منم احساس می کنم هم حال شما خوبه و هم حال ما و حتی هم حال بابا، اصلا انگار بگو مگو ها شما هم تمام شده هااا، حالا فکر کنم نوبت زدن روغن زیتون با بوی تندش هست درسته؟!
فاطمه از جا بلند شد و گفت : آره درسته، بریم با دخترم کلاس روغن کاری و با زدن این حرف، خنده بلندی کرد و دست زینب را گرفت و به طرف اتاق خواب راهی شدن..
زینب همانطور که در آغوش مادرش قدم برمیداشت گفت: روغن زیتون را به خاطر دردهای رماتیسم که داشتین میزدین؟! میبینم از روزی اینا را میزنید دیگه درداتون کمتر شده..
فاطمه در اتاق را باز کرد و به سمت کمد لباس رفت و گفت: به خاطر دردها میزنم اما چون منشاء این دردها سحر و اجنه هست، این روغن با بوی تندش باعث میشه که اجنه به طرف ادم نیان، آخه جن ها از بوی روغن زیتون به شدددت بدشون میاد...
زینب بشکنی زد و گفت: ای ول! پس بگرد تا بگردیم...ببینم زور از ما میشه یا سحرهای شراره و فتانه...
مادر و دختر خوشحال از این روزهایی که در آرامش سپری می کردند، بودند اما نمی دانستند که هنوز هفت خوان رستم پیش رو دارند..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
بر اساس واقعیت
@bartaren
🐾🪨🐾🪨🐾🪨🐾🪨
#رمان های جذاب و واقعی📚
«روز کوروش» #قسمت_هفدهم 🎬: خشایار شاه نگاهی به تخت های پیش رویش که مملو از جمعیت سران قبایل و استان
«روز کوروش»
#قسمت_هجدهم 🎬:
ملکه وشتی از پله های مرمرین بالا رفت و روی سکوی یاقوت ایستاد.
خشایار شاه قدمی به جلو برداشت و اغوشش را بازتر نمود و میخواست نزدیک ملکه شود اما قدم هایش لرزان بود و تلو تلو میخورد، پس یکی از دست هایش را بر تخت زرینش تکیه داد و با کلماتی کشیده گفت: روبــنده از صورت زیبایت بیانداز و آن پارچه از حریر موهایت به زیر افکن تا خشایار شاه، زیباترین موجود خلقت را نشان این جمع دهد، تا همگان انگشت حیرت به دهان گیرند و بر خوشبختی پادشاه صحه گذارند، چرا که زیباترین ملکه زمین، ملکه وشتی من است..
ملکه وشتی که زنی نجیب بود و نجابت را از اجدادش به ارث برده بود و تا ان زمان هیچ مردی جز همسرش صورت و موی او را ندیده بود، تنش به لرزه افتاد و گفت: سرورم! این چه فرمایشی ست؟! من اگر زیبا هستم، فقط و فقط برای وجود نازنین شماست و شما باید از این زیبایی استفاده نمایید نه هر بیگانه ای...
همانا این کنیزکان جامعه هستند، آن فرو مایگانی که هیچ در چنته ندارند تا به ان افتخار کنند،پس خود را می آرایند و در معرض دید مردان قرار میدهند تا مردان انها را به زیبایی شان بستایند و تمام کمبودهایی که در زندگی دارند از این ستایش، مرتفع شود، من که از ان دسته کنیزکان فرومایه نیستم، من زنی زیبا و نجیبم که زیبایی ام مختص همسرم هست و نجابتم به من حکم می کند که اجازه ندهم، چشم هیچ مردی به من و زیبایی هایم افتد..
و اگر منظور پادشاه این است که با همین پوشش در کنارتان قرار گیرم تا پاسی از شب در مجلس شما و میهمانانتان باشم، همان کنم که شما فرمایید.
خشایارشاه با چشمان به خون نشسته اش نگاهی ترسناک به ملکه کرد و گفت: ملکه وشتی! تو را چه می شود؟! همیشه فرمانبردار من بودی، چرا تمرّد می کنی؟ من به شما در بین این جمع امر می کنم هم اینک روبنده از صورت بیاندازی و موهایت آشکار کنی و اگر باز هم مخالفت کنی، دستور می دهم لباس از تن بیرون کنی، آنوقت وضعت بدتر است، پس هرچه اینک گفتم سریعا انجام بده
ملکه وشتی با دست محکم پارچهٔ روی سرش را از زیر چانه گرفت و با لحنی قاطع گفت: اگر جان مرا بگیری باز هم من راضی نخواهم شد با عریان نمودن خودم، خود را هم رتبه کنیزکان سازم..
مرد خای که وقت را مناسب دیده بود و هنوز در کنار خشایار شاه بود ،آرام کنار گوشش زمزمه کرد: وای من! واویلا...ملکه از حرف پادشاه روی برتافت، همانا او مستحق مرگ است...
خشایار شاه که زیاد نوشیده بود، خیال کرد صدای مردخای الهامی از آسمان است پس باصدایی بلند فریاد زد: این زن متکبر و متمرد را به سیاهچال ببرید و سریعا سر از تنش جدا سازید تا سرمشقی شود برای دیگر زنان تا از حرف همسرشان عدول ننمایند...
و مردخای از خدا خواسته نزدیک رفت و ملکه را همراهی کرد تا سریعا سر از تنش جدا کند
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼