eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.7هزار دنبال‌کننده
343 عکس
316 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
#رمان های جذاب و واقعی📚
«روز کوروش» #قسمت_سیزدهم 🎬: سپیده سحری دمیده بود، دیگر طاقت کوروش کبیر طاق شده بود، دستور داد تا اس
و سپس دست پیرزن مهربان را گرفت و گفت: بانو رکسانا شما هم با من بیایید و غذا را صرف نمایید، خشایار شاه حتما از دیدارتان خوشحال می شود... رکسانا عصایش را بر زمین زد، ملکه را در آغوش گرفت و همانطور بوسه ای از گونه او می‌چید گفت: اجازه بدهید تا بروم ودر فرصتی بهتر به حضور شاه برسم.. ادامه دارد.. 📝به قلم: ط_حسینی @bartaren 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
«روز کوروش» #قسمت_چهاردهم 🎬: بزرگان یهود وارد قصر شدند و سربازان آنها را به سمت تالار سلطنتی راهن
«روز کوروش» 🎬: در خانه باز شد، دختر موهای بلند و نرمش را از دستان کنیزک خانه که داشت آنها را میبافت بیرون کشید و به سرعت خود را به عمویش رساند. سلامی کرد و دست بزرگ و گوشتی عمویش را در دستانش گرفت و گفت: چقدر دیر آمدی! چه خبر دارید؟! مردخای نفسش را محکم بیرون داد و گفت: از یک سرباز چه خبری میتوانی بگیری؟ غیر از نگهبانی وکار و کار و کار.. دخترک لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت: هیاهویی که در شهر است و پچ‌پچ های زنان و کوچه و بازار چیز دیگری می گویند، خبرهایی هست که مرا لایق دانستن نمی دانی... مردخای چشمانش را بازتر و ترسناک تر از همیشه کرد و گفت: نکند به بیرون از خانه رفته ای؟! مگر من نگفتم حق نداری پایت را از در بیرون بگذاری مگر... دختر سرش را پایین انداخت و همانطور که بغضی در صدایش موج میزد، گفت: من بیرون نرفته ام، اما از صبح گوشم را پشت این در چسپاندم و حرفهای رهگذران را میشنوم و الان کاملا می دانم چندین روز است که در شهر شوش و قصر خشایار شاه جشن های بزرگ و بریز و بپاش های زیادی برپاست و من فقط بی خبر بودم و همه می روند به دیدن این زیبایی ها، فقط انگار من باید به حکم عمویم که جای پدر و مادرم را دارد و مرا از کودکی بزرگ کرده و دختر خود خوانده، در این چهار دیواری دلگیر اسیر باشم...آخر کی من از این بند و زندان آزاد می شوم؟! مردخای به سمت چاه اب وسط خانه رفت و همانطور که دلو پر از آب کنار چاه را بر میداشت به دختر اشاره کرد و‌گفت: بیا اندکی آب بر روی دستانم بریز و فراموش نکن من هر کاری که می کنم برای خوشبختی توست، به زودی به هر چه که می خواهی، حتی بالاتر از تصورت میرسی ، به من اعتماد کن عزیزم... هنوز حرف در دهان مردخای بود که در خانه را زدند، دختر خوب می دانست که باید در پستوی اتاقی پنهان شود، چون طبق مصلحت اندیشی عمویش، کسی او را در این خانه نمی بایست ببیند. مردخای به طرف در رفت و در را گشود،پشت در دو مرد که گاریی در پشت سرشان به چشم می خورد بودند. یکی از مردها جلو آمد و گفت: شراب های نابی که سفارش داده بودید آماده شد، چندین خمره بزرگ که برای مدهوشی شهری کافی ست.. مرد خای لبخند گل گشادی زد و گفت: صبر کنید باید اینها را به قصر ببریم و آن کوزه ای که از همه ناب ترست و میزان مدهوشی اش بیشتر است را خودم با دستان خود حمل می کنم. مرد چشمی گفت و آرام تر ادامه داد: ان کوزه که سفارش خاص شماست، قیمتش برابری می کند با تمام این خمره ها...آخر خاص ترین و ناب ترین شراب در این دنیاست... مرد خای دستی به پشت مرد زد و گفت: من به خواسته ام برسم، بیش از آنچه که به تو وعده کرده ام خواهم داد.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
23.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مسئله ای بسیار سرّی که به تازگی نشر پیدا کرده است. هیچ توضیحی در مورد این نمایش نمی دهیم ،کافیست فقط نمایش رو ببینید تا به هوش رهبر حکیم و فرزانه و توانایمان پی ببریم. تا جایی که امکان دارد آن را نشر دهید، تا افراد بیشتری با حقیقت آشنا شوند... اشک شوق انسان از تجلی قدرت خدا میریزه. سبحان الله. ماشاءالله 🟢 دیدن این کلیپ برای همه ایرانیان واقعی و دلسوز ملت و انقلاب واجب و ضروری است. 🎋🎋🦋🎋🦋 @Lootfakhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🐾🪨🐾🪨🐾🪨🐾 رمان واقعی«تجسم شیطان۲» 🎬: فاطمه اسپندهایی را که از بیابان های اطراف تبریز با ریشه بیرون آورده بود،در چهار گوشهٔ خانه آویزان کرد، به گفتهٔ دایی جواد این اسپندها حتما میبایست از ریشه بیرون آورده شود و داخل خانه اویزان شوند چون اجنه از بوته اسپند با ریشه بدشان می آید. حالا نوبت توصیهٔ بعدی دایی جواد بود، فاطمه به سمت آشپز خانه رفت و دبهٔ سرکه که سرکهٔ خانگی انگور بود را جلو آورد و از آن داخل پیاله ای ریخت و از جا بلند شد و دوباره از سرکه ها به چهار گوشهٔ خانه پاشید، این سرکه ها را با مشقت و‌جستجوی زیاد پیدا کرده بودند، زیرا سرکه صنعتی در این مورد هیچ اثری نداشت و اجنه به شدت از هر نوع سرکه طبیعی گریزان هستند و با شنیدن بوی سرکه از خانه ای که آن بو می اید فراری میشوند. مرحلهٔ بعدی توصیه های دایی جواد را، زینب دختر خانه، انجام داد و همانطور که کندر و اسپند روی ذغال های سرخ شده میریخت مقداری پشم شتر را روی آن قرار داد، دود غلیظی به هوا برخواست و زینب منقل کوچکی را که در آن ذغال ریخته بود را روی سینی استیل، قرار داد و آن را داخل هال و تمام اتاقها چرخاند،بطوریکه همه جا را بوی خوش اسپند و کندر فرا گرفت و در روایات آمده که اجنه از بوی اسپند و کندر بدشان می آید.. فاطمه خودش را روی مبل انداخت و همانطور که نفسش را محکم بیرون میداد رو به زینب گفت: بیا دخترم بشین، خسته شدی هااا زینب لبخندی زد و گفت: نه وقتی شما حالتون خوب باشه، خستگی از تن منم در میره، حالا الان باید چکار کنیم؟ فاطمه از جا بلند میشد و همانطور که به سمت آشپزخانه می رفت گفت: حالا برا امروز کافیه، تا من یه دمنوش میریزم و میبرم اتاق کار بابات، تو هم چند بار آیه الکرسی را بخون و داخل خونه فوت کن.. فاطمه با سینی دمنوش سیب وارد اتاق شد، روح الله غرق در کتاب پیش رویش بود،به طوریکه اصلا متوجه ورود فاطمه نشد. فاطمه سینی را روی میز شیشه و بزرگ جلوی روح الله گذاشت و گفت: خسته نباشی آقا ! به کجاها رسیدی؟ روح الله سرش را بالا گرفت و گفت: علوم غریبه خیلی پیچیده اند، اسامی این کتاب ها را چند تا از اساتید حوزه بهم معرفی کردند و با هزارتا مکافات پیداشون کردم، تازه چند جلد بود که اصلا پیداشون نکردم، چه توی کتابخونه ها قم و چه اینجا و‌حتی تهران، هیچ‌جا نبودن، اما همین ها هم‌که به دستم رسیدن خیلی سختن، یعنی اگر بخوایم....اوووف فاطمه چه کنم؟! فاطمه لبخندی زد و گفت: تحقیق و‌پژوهش، کنکاش و جستجو و بدان عاقبت جوینده یابنده است و مطمین باش ما می تونیم یک راهی برای مقابله دائمی با دنیای شیاطین جنی و انسی پیدا کنیم.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی بر اساس واقعیت 🐾🪨🐾🪨🐾🪨🐾🪨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
«روز کوروش» #قسمت_پانزدهم 🎬: در خانه باز شد، دختر موهای بلند و نرمش را از دستان کنیزک خانه که داشت
«روز کوروش» 🎬: با پرده های حریر آبی رنگ که از حلقه هایی از جنس نقره بر همه جا آویزان شده بود، فضای قصر زیبا تر از همیشه بود ، تخت هایی از طلا و نقره در سرتاسر قصر و حیاط بزرگ و باصفای آن گذاشته شده بود که هر کس به فراخور مقامش روی آنها جلوس می کرد، در مقابل هر تخت میزهای چوبی بزرگ و‌کنده کاری شده ای قرار داشت که روی آنها مملو از خوراکی های رنگ و وارنگ بود و در این جشن پادشاه دستور داده بود تا بهترین خوراکی ها، نوشیدنی ها و شراب ها را حاضر کنند و هر کس هر چه می خواست از آنها تناول می کرد. ملکه وشتی هم با لباسی آبی به رنگ آسمان که چونان خورشید میدرخشید و کل لباس با پولک های آبی رنگ پوشیده شده بود و زیبایی خاصی به زیباترین زن پارسی میداد در تالار مخصوص خودش، مشغول خوش و بش با میهمانانی بود که هر کدام از جایی از دیار ایران به شوش آمده بودند. مردخای، در حالیکه لباس بلند و زرد رنگی که سر آستین و یقه اش زر دوزی شده بود برتن داشت وارد قصر شد و شراب های سفارشی را به دربار برد و‌کوزه ای را در بغل گرفته بود، با همان کوزه وارد تالار سلطنتی شد و پیش رفت و جلوی خشایار شاه ایستاد، کوزه را به طرف شاه داد و گفت: پادشاها! این هم همان شراب خاصی که فقط نوشیدنی شاهان است و بس... خشایار شاه با خنده جام دستش را به سمت او داد و گفت: جام را پر نما تا ببینم چه تحفه ایست این شراب... مردخای همانطور که نیشش تا بنا گوش باز شده بود شروع به ریختن شراب در جام کرد جام لبریز شد، خشایار شاه نگاهی به رنگ قرمز آن کرد و گفت: خودت اولین جرعه از آن را بنوش تا مطمئن شوم سالم است. مردخای چشمی گفت و جامی از روی میز برداشت و‌کمی شراب در ان ریخت و یک نفس سرکشید. خشایارشاه لبخندی زد و جام شراب را به دهانش نزدیک کرد، اول ان را مزه مزه کرد و همانطور که سرش را تکان میداد گفت: طعمش با شراب های دیگر فرق می کند، مانند انها گس و تلخ نیست، شیرین است و.. و باز هم خواست... چندین جام پشت سر هم نوشید و مدام و بدون دلیل قهقه سر میداد، مرد خای که منتظر این لحظه بود، خودش را جلو کشید و سرش را نزدیک شاه اورد و‌گفت: چیزی می خواهید سرورم؟! خشایار شاه که چشمانش دو دو میزد با نگاهی به صورت مردخای فهمید همان شخصی است که برایش تحفه آورده، دستی به صورت بدون موی او کشید و گفت : یادمان باشد تو را از درجه سربازی ترفیع دهیم حقا که هدیه خوبی آوردی، جامی دیگر برایمان بریز.. مردخای همانطور که مشغول ریختن بود گفت: جام شراب ناب را باید در کنار کنیزکان زیبا روی نوش جان کرد، اگر بخواهید دخترکانی پری روی برایتان مهیا کنیم.. خشایار شاه قهقهٔ بلندی زد و گفت: با وجود زن زیبایی چون وشتی مرا چه نیاز به کنیزکان خوب روی؟! وشتی من، رویش به مانند آفتاب می ماند و تنش چون برف سپید و چون حریر نرم، موهای بلند و نرمش بوی بهشت می دهد و شرابی ست ناب برای دل زیبا پسندمان... مردخای که تیرش را به سنگ میدید و نقشه ای را که کشیده بود تا برادر زاده اش را امشب به خوابگاه پادشاه بفرستد نقش بر آب میدید، با لکنت گفت: خوشا به سعادتتان ما که در عمرمان از دیدن زنان زیبا محروم بوده ایم... با این حرف مرد خای انگار چیزی در ذهن خشایار شاه جرقه زد، صاف سرجایش نشست و گفت: قاصد ...قاصدی را بیاورید تا دستوری برای ملکه دهیم...هم اینک... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#رمان های جذاب و واقعی📚
«روز کوروش» #قسمت_شانزدهم 🎬: با پرده های حریر آبی رنگ که از حلقه هایی از جنس نقره بر همه جا آویزان
«روز کوروش» 🎬: خشایار شاه نگاهی به تخت های پیش رویش که مملو از جمعیت سران قبایل و استانداران سراسر ایران بود، کرد و با لحنی کشدار که مدهوشی او را به نمایش می گذارد، گفت: م..ا ملکه ای در ان..درون داریم که مانند پری های آسمانی زیباست، کلامش چونان نغمهٔ بلبلان، ادم را از خود بیخود می کند و نگاهش هر مردی را اسیر خود می گرداند، ملکهٔ ما تا این لحظه چهرهٔ زیبایش را هیچ‌مردی به غیر از خشایارشاه ندیده و اینک من می خواهم دستور دهم تا ملکهٔ زیبایم پای به این مجلس نهد و همگان از دیدن او، هوش از سرتان بپرد و در دل به من غبطه بخورید چرا که من گوهری چون او دارم و شما را یارای بدست آوردن چون اویی نیست و سپس ادامه داد:قـــاصــد بیا د...یگر...چرا تعلل می کنی.. مردی کوتاه قد که کلاه سیاه رنگی بر سرگذاشته بود جلو آمد، تعظیم بلندی کرد و گفت: در خدمتم، بفرمایید چه کنم؟! خشایار شاه با همان لحن گفت:ب..ه سرای ملکه برو و به ایشان ب...گو، هم اینک به نزد ما شرفیاب شوند، بگو امری مهم پیش آمده کرده که نیازمند حضور ایشان است. قاصد دستی بر چشم نهاد و از خدمت خشایار شاه مرخص شد، پیچ و خم های حیاط شاهانه را که همه جایش به لطف مشعل های زیاد، همچون روز روشن شده بود با سرعت طی کرد تا به تالار ملکه که میهمانان زن در آنجا جمع شده بودند رسید. جلوی تالار رفت و به کنیزک کنار در ورودی پیغام پادشاه را ابلاغ نمود تا به ملکه برسانند. دقایقی بعد، ملکه وشتی در حالیکه پارچه ای بلند و عریض به رنگ لباسش بر سر کشیده بود و روبنده ای حریر و آبی رنگ که مزین به مهره دوزی با یاقوت و سنگ های گرانقیمت بود بر چهره زده بود،در حالیکه دو طرفش دو‌کنیز زیبا بود، بیرون آمد. کالسکه ای مجلل را سوار شد و به طرف تالار سلطنتی حرکت کرد. خشایار شاه که انگار ذهنش خالی از هر چیزی بود و فقط به یاد داشت چه دستور داده، چشمش به در تالار بود و تا متوجه ورود ملکه شد از جای برخواست، روی سکویی که بالاترین جایگاه تالار بود و از سنگ یاقوت زبرجد ساخته شده بود ایستاد، دست هایش را از هم باز کرد و با لحنی بی قرار گفت: بیا ای ملکهٔ زیبایم، بیا که اینک دل شاهانمان فقط تو را می خواهد، بیا که عنقریب است از دوریت هوش از سرمان برود، بیا و در آغوشم جای گیر که جز تو هوسی در سر ندارم.. ملکه همانطور که جلو می آمد، از شنیدن این جملات که مختص خلوتشان بود متعجب شده بود و حسی به او هشدار میداد که خطری در کمین اوست. ملکه، از زیر روبنده حریر خیره به حرکات خشایار شاه بود و زیر لب گفت: چقدر رفتارش عجیب شده! تو را چه میشود سرورم؟! با شنیدن حرفهایت نه تنها دلمان شاد نشده،بلکه ترسی مبهم بر جانمان نشسته... اما ملکه وشتی از عشق خشایار شاه به خود، خبر داشت و بدون توجه به هشدار درونی اش پیش رفت و امیدوار بود آن عشق آتشین خشایار شاه او را از مهلکه ای که حسش بر جانش افتاده بود نجات دهد.. ادامه دارد.. 📝به قلم :ط_حسینی @bartaren 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا