#رمان های جذاب و واقعی📚
«روز کوروش» #قسمت_هشتم🎬: کاهن اعظم اشاره ای کرد و آن کاهن کوتاه قد و پخمه در حالیکه برق شیطنتی در چ
«روز کوروش»
#قسمت_نهم🎬:
دربان قصر بزرگ بابل از بالای برج نگهبانی، کالسکه مجلل کاهن اعظم را میدید که به سرعت پیش می آمد، انگار مقصد او قصر کوروش کبیر بود.
کاهن اعظم با شتاب پیاده شدو همانطور که نفس نفس میزد اشاره کرد دروازه را باز کنند و گفت: امری مهم و حیاتی پیش آمده که هم اکنون باید خود پادشاه را ببینم.
نگهبان در را گشود، چون کوروش کبیر فرمان داده بود هر کدام از مردم که مستاصل در دیدار با شاه باشد، در کمترین زمان او را به دربار رسانند.
جلوی دروازه بزرگ قصر ارابه ای کاهن اعظم را سوار کرد و به سرعت راه های سنگفرش قصر که در دوطرفش درختان نخل سربه فلک کشیده به مانند نگهبانانی در فاصله معین از هم خودنمایی می کردند را پیمود و کاهن اعظم را جلوی در تالار سلطنتی پیاده نمود.
کاهن اعظم آنقدر عجله داشت که درست وقت پیاده شدن از ارابه، هیکل بزرگ وگشتالودش را تکان داد و نوک انگشتان پایش به پله کوتاه ارابه گرفت و می خواست سرنگون شود اما یکی از نگهبانان کنار در تالار متوجه شد و خود را به او رساند و کاهن تلو تلو خوران بر روی شانهٔ نگهبان فرود آمد.
به کوروش کبیر خبر دادند که کاهن اعظم تقاضای دیداری فوری دارد، کوروش شاه اجازه را صادر کرد و کاهن به داخل تالار قدم گذاشت و بعد از تعظیمی بلند، قدمی به سوی تخت پادشاهی برداشت و گفت: درود بر کوروش کبیر پادشاه سرزمین بزرگ ایران پارسی، پادشاها! عذر تقصیر، تقاضا دارم هم اکنون همراه من بیایید و صحنه ای را از نزدیک با دو چشمان خویشتن ببینید تا خود قضاوت کنید و دیگران نتوانند به ما تهمتها بزنند.
کوروش با حالتی سوالی نگاهی به کاهن کرد و گفت: چه چیزی هست که اینقدر مهم است که ما را از سرای شاهی به بیرون می کشاند؟!
کاهن با التماسی در صدایش گفت: شما را به اهورا مزدایت قسم که بدون پرسش همراه من بیایید، مهمی پیش آمده که خود باید از نزدیک ببینید.
کوروش که پادشاهی مردم دار بود از جا برخواست و با اشاره به سرباز پیش رو خواستار آماده کردن اسب خویش شد، زیرا کوروش دوست داشت خیلی ساده در جمع مردم سرزمینش حاضر شود.
لحظاتی بعد پادشاه به همراه کاهن اعظم به سمتی روان شدند و در کوچه پس کوچه های شهر جلوی خانه ای ایستادند که برخلاف دیگر خانه ها درب آن به روی مردم باز بود.
کاهن از کالسکه پایین آمد و افسار اسب کوروش را گرفت و کوروش با یک حرکت از اسب به زیر آمد، اگر کسی حرکات کاهن را میدید کاملا میفهمید که خواسته ای از شاه دارد و اینک می خواهد خود عزیزی نماید.
مردم کوچه که هر کدام به کاری مشغول بودند با دیدن کوروش، شاه شاهان جلو آمدند و با تعجب آنها را نگاه می کردند.
کاهن اعظم دست کوروش را گرفت و داخل خانه شدند، پادشاه نگاهی به خانه پیش رو که مانند دیگر خانه های بابل و اندکی ساده تر بود کرد و گفت: چرا درب خانه را نزدید، شاید صاحب خانه نخواهد که ما را در اینجا ببیند؟!
کاهن لبخندی زد و گفت: شما شاه شاهانید و نیازی به کسب اجازه ندارید و از طرفی در این خانه همیشه باز است و صاحبش می گوید هرکس هروقت که خواست وارد شود و خواسته اش را بگوید.
کوروش از این حرف متعجب شد و به صاحب خانه آفرین گفت و کنجکاو شده بود که این خانه متعلق به کیست و دلیل دعوت از او ، ازطرف کاهن اعظم به اینجا چه بوده؟
کاهن اعظم جلو رفت و یکی از کاهنان مردوک از جلوی اتاقی کمی آنطرف تر خودش را به کاهن رساند و آرام در گوشش گفت: هنوز در همان حال است
کاهن اعظم لبخندی گشادی زد و پادشاه را به سمت اتاق کشانید.
هر دو جلوی در ایستادند و کاهن اعظم با حالتی معترض و حق به جانب صحنهٔ پیش رویش را به کوروش نشان داد و گفت: خود با چشم خویش این مرد متمرد را ببینید و درباره او حکم کنید
کوروش کمی جلوتر رفت..
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#رمان های جذاب و واقعی📚
«روز کوروش» #قسمت_نهم🎬: دربان قصر بزرگ بابل از بالای برج نگهبانی، کالسکه مجلل کاهن اعظم را میدید که
«روز کوروش»
#قسمت_دهم 🎬:
کوروش کبیر جلو رفت و پیش چشمش، مردی به سجده رفته بود و اینچنین میگفت: بار پروردگارا، سپاس و ستایش مخصوص توست که آفریدگار زمین و آسمانی، آفریدگار بندگانی، هموکه مهربان است بر بندگان ،مهربان تر از مادر و حاضر و ناظر در همهٔ مکان هاست، خوب است و عاشق خوبی هاست و میبیند آنچه را که نادیدنیست و می شنود آنچه که ناگفتنی ست..
کوروش غرق حرفهای مرد شده بود، با تعجب به سمت کاهن اعظم برگشت و گفت: این مرد کیست و این سخنان زیبا را نثار چه کسی می کند؟!
کاهن اعظم از پادشاه اجازه گرفت و داخل اتاق شد، با پنجه پا به پهلوی مرد زد و گفت: بلند شو دانیال، بر خیز خودت به پادشاه بگو چرا از فرمان شاه شاهان سر بر تافتی و بر خدای نادیده سجده می کنی؟
دانیال سر از سجده برداشت، به پشت سر نگاه کرد و با دیدن شخصی که به نظر می رسید پادشاه باشد از جا برخواست.
کوروش کبیر نگاهش با نگاه دانیال گره خورد، انگار مهربانی تمام دنیا در این نگاه ریخته شده بود، قلب کوروش به تپیدن افتاد و دوست داشت دانیال را سخت در آغوش بگیرد و راز این نگاه مهربان را جویا شود که سکوت اتاق با صدای زمخت کاهن اعظم شکست: آهای دانیال! مگر به تو نیستم؟!
دانیال چیزی نگفت و کاهن رو به کوروش کبیر گفت: پادشاها! با چشم خویش دیدید که این پیرمرد چگونه از فرمان حکومتی سرباز زده؟!
کوروش نگاهی به کاهن و نگاهی به دانیال نمود و با لحنی ملایم رو به دانیال گفت: تو که هستی و با چه کسی اینگونه راز و نیاز می کردی؟!
دانیال لبخند کمرنگی زد و گفت: به سرای حقیرانهٔ من خوش آمدید، نامم دانیال است و پیامبر خدایم و آنچه که دیدی و شنیدی، عبادتی ست بر درگاه پروردگارم، خداوندی که کل هستی از وجود او نشأت می گیرد،خدایی که دیده نمی شود اما بر همه چیز اشراف دارد..
کوروش سری تکان داد و گفت: چه سخنان زیبا و حکیمانه ای، خدای تو به اهورا مزدای ما شباهت دارد..
کاهن که میدید هم اینک تمام نقشه هایشان نقش بر آب می شود، صدایش را بالا آورد و گفت: جناب پادشاه، توجه فرمایید که دانیال اینک مجرم است، مراقب باشید که کلامش انسان را افسون می کند، تا جادوی کلامش بر شما اثر نگذاشته او را بکشید تا درس عبرتی شود برای دیگران و کسی جرأت نکند خلاف فرمان شاه عمل کند.
کوروش نفسش را آرام بیرون داد و گفت: به قصر میرویم، کاهنان و دانیال پیامبر هم به آنجا بیایند
آنجا برایش حکمی در خور، صادر می کنیم.
کوروش ذهنش درگیر بود و قلبش درگیرتر، قلبش درگیر مهر و عطوفتی شده بود که در یک نگاه نسبت به دانیال پیدا کرده بود و ذهنش درگیر بود که چه مجازاتی برای دانیال وضع کند که نه کاهنان اعتراض کنند و نه آسیبی به دانیال برسد.
ادامه دارد..
📝به قلم: ط_حسینی
@bartaren
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#رمان های جذاب و واقعی📚
«روز کوروش» #قسمت_دهم 🎬: کوروش کبیر جلو رفت و پیش چشمش، مردی به سجده رفته بود و اینچنین میگفت: بار
«روز کوروش»
#قسمت_یازدهم 🎬:
همه در تالار بزرگ سلطنتی جمع بودند، کوروش کبیر بر تخت مجلل سلطنتی اش تکیه داده بود و در مقابلش یک طرف دانیال نبی و طرف دیگر کاهن اعظم به نمایندگی از تمام کاهنان معبد مردوک، ایستاده بودند.
کوروش نگاهی به هر دو نمود و گفت: دانیال، ما به تو اجازه می دهیم در مقابل کاهنان و جرمی که انجام دادید از خود دفاع کنید، شاید سخنانتان انچنان بود که از جرمتان صرف نظر کردیم.
کاهن اعظم که وضع را اینچنین دید و متوجه شد پادشاه هم، انگار میخواهد به دانیال تخفیف جرم دهد، نگذاشت دانیال لب به سخن بگشاید و با حالتی عصبی رو به پادشاه گفت: پادشاها! به دانیال فرصت سخن گفتن ندهید! که او سخنرانی ست قهار و در میدان سخن، حریف تمام دنیا می شود، او جادویی در سخنانش نهفته دارد که هر کس را در هر مرتبه و موقعیتی که باشد سحر می کند، شما نمی دانید که دانیال چگونه با سخنانش بر بخت النصر، پادشاه ستمگر بابل اثر گذاشت، رنج اسیران یهودی را کمتر کرد و حتی کار به جایی کشید که بخت النصر، حکومت را به پسرش وانهاد و خود سر به بیابان گذاشت، پس اجازه سخن به او ندهید، او جرمی مرتکب شده که باید مجازات شود، اما من می خواهم با اعتقادات خودش مجازات شود تا در بین تمام مردم رسوا شود و جانش را بر سر اعتقادات پوچش بدهد.
کوروش که از جسارت کاهن عصبانی شده بود اما با حرف آخر کاهن متعجب شده بود رو به کاهن گفت:با اعتقادات خودش مجازات شود؟! منظورت را واضح تر بگو..
کاهن اعظم گلویی صاف کرد و گفت: دانیال ادعا دارد که پیامبر خدای نادیده است و به مردم میگوید گوشت پیامبر خدا بر درندگان و حیوانات حرام است، حال ما پیشنهاد می دهیم چاله ای عریض حفر کنند و از هر نوع حیوان درنده، یکی در آن چاله بیندازند، حیوانات درنده و گرسنه ..
یک شب دانیال را داخل ان چاله بیندازید، اگر حیوانات او را دریدند و خوردند پس مشخص می شود درغگوست و به سزای اعمالش رسیده و اگر جان سالم به در برد و حیوانات با او کاری نداشتند، ما به برحق بودن او و خدایش ایمان می آوریم..
کوروش که محبت دانیال بر دلش نشسته بود و دوست نداشت گزندی به او برسد، به فکر فرو رفته و تالار بزرگ قصر در سکوت فرو رفت که ناگهان با لحن ملایم دانیال، سکوت تالار شکست: ای پادشاه بزرگ! من پیشنهاد کاهن اعظم را قبول میکنم به شرط آنکه آنها هم از عهدشان سر بر نتابند و اگر حق با من بود به دین من درآیند، مردوک را به دور اندازند و پروردگار نادیده جهان را بپرستد و یکتا پرست شوند و اگر به عهدشان پای بند نبودند انها را در چاله بیاندازید تا ببینیم کدام خدا قوی تر است.
کوروش کبیر که انگار سخنان دانیال قلبش را آرام کرد، رو به کاهن اعظم نمود و گفت: بروید و همین کار را انجام دهید، اما قلبش در بند دانیال بود و دوست نداشت چشم زخمی به او برسد...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#رمان های جذاب و واقعی📚
«روز کوروش» #قسمت_یازدهم 🎬: همه در تالار بزرگ سلطنتی جمع بودند، کوروش کبیر بر تخت مجلل سلطنتی اش تک
«روز کوروش»
#قسمت_دوازدهم 🎬:
بیرون شهر گودالی بزرگ حفر شده. بود داخل گودال، ببر و شیر و گرگ و روباه و کفتار و پلنگ و.. از هرکدام چند عدد حیوان به چشم می خورد، حیواناتی که هر کدام از گرسنگی به دنبال طعمه بودند، آفتاب در حال غروب بود که گروهی از سربازان، دانیال را جلو آوردند، مردم دور تا دور گودال عریض را گرفته بودند و به این صحنه چشم دوخته بودند و کاهنان معبد مردوک در حالیکه نیشخند میزدند، منتظر رفتن دانیال به داخل گودال بودند. نردبان بلندی که با ریسمانی ضخیم بافته شده بود را داخل گودال انداختند
کوروش شاه از اسب به زیر آمد، نزدیک دانیال شد، نگاهی به چهرهٔ ملکوتی دانیال انداخت و گفت: اگر بخواهی می توانم با یک فرمان حکومتی این معرکه را منحل نمایم، نمی دانم در نگاهت چه هست اما چیزی ست که مرا به شدت جذب خود کرده...
دانیال لبخندی زد و گفت: نگران نباشید، من خودم را به پروردگار یکتا سپرده ام، همو که آتش نمرود را بر ابراهیم نبی گلستان کرد، وعدهٔ خداوند زمین و آسمان حق است و همه باید بر این حقانیت صحه بگذارند.
کوروش دو طرف بازوهای دانیال را که پیرمردی ورزیده و سفید موی بود در دست گرفت و گفت: از ابراهیم نبی می خواهم بدانم، چگونه آتش بر او گلستان شد، پس اینک با من بیا...
لبخند دانیال پررنگ تر شد و گفت: می دانم نگران من هستید و می خواهید به هر ترتیب شده من وارد گودال نشوم از شما سپاسگزارم، اما اراده خداست که چنین کنم و با زدن این حرف به سمت نردبان رفت و شروع به پایین رفتن از آن کرد.
کوروش کبیر طاقت دیدن این صحنه را نداشت، به سمت اسبش رفت و به سربازها دستور داد که به قصر برگردند.
شب بود و ماه در آسمان تلالؤ می کرد
کاساندان، ملکه دربار ایران و تنها همسر کوروش، شاهد بی قراری پادشاه بود، از روی تخت خواب بلند شد، جلو آمد و رو به کوروش در حالیکه با بی قراری طول و عرض خوابگاه را می پیمود کرد و گفت: سرورم! تو را چه شده که حالتان اینگونه دگرگون است؟! آیا خبر بدی به شما رسیده؟! یا این حالت فقط به خاطر...
کوروش چند قدم جلو آمد، دستان ظریف و سفید ملکه را در دست گرفت و گفت: کاساندان! مهری عجیب از دانیال بر دلم افتاده و اینک عذاب وجدان مرا رها نمی کند، اگر اتفاقی ناگوار برای این پیرمرد نورانی بیافتد من هرگز خود را نمی بخشم.
امشب به درگاه اهورا مزدا سخن گفتم و اگر دانیال جان سالم به در برد، من می خواهم به پروردگار یکتا ایمان بیاورم و خدایی را بپرستم که دانیال می گوید، همان خدایی که آب و باد و خاک و آتش را آفرید، همانکه من و تو و ایران و این جهان را خلق نموده، امشب خواب را برخود حرام کرده ام تا دوباره دانیال را به چشم خویش نبینم ارام نمی گیرم...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#رمان های جذاب و واقعی📚
«روز کوروش» #قسمت_دوازدهم 🎬: بیرون شهر گودالی بزرگ حفر شده. بود داخل گودال، ببر و شیر و گرگ و روباه
«روز کوروش»
#قسمت_سیزدهم 🎬:
سپیده سحری دمیده بود، دیگر طاقت کوروش کبیر طاق شده بود، دستور داد تا اسبش را زین کنند و به خارج از شهر بروند.
کوروش به سرعت می تاخت و کوچه پس کوچه های شهر را می پیمود به طوریکه ملازمانش از او جاماندند.
بالاخره به گودال رسید، گوادلی که هنوز جمعیت در اطرافش موج میزد و مردم بلند بلند حرف میزدند و گویا خبری شده و غوغایی به پا بود.
کوروش به سرعت خود را به جایگاه سلطنتی رسانید از اسب به زیر آمد، داخل گودال را نگاهی انداخت و در پرتو نورهای طلایی خورشید که تازه از پشت کوه های سر به فلک کشیده بابل سر زده بود، دانیال را دید که به سجده رفته و مشغول راز و نیاز با پروردگار است و حیوانات درندهٔ داخل گودال چنان پشت سر دانیال نشسته بودند و به او زل زده بودند که بیننده خیال می کرد آنها هم همراه دانیال دارند ستایش خدایشان را می کنند.
کوروش نفس راحتی کشید و لبخندی صورتش را پوشانید و دستور داد تا دانیال را بیرون آورند.
در بین بهت و حیرت همگان، دانیال با نوری در چهره صحیح و سالم از گودال بیرون آمد.
کوروش جلو رفت و دانیال را محکم در آغوش کشید و سپس به کاهنان معبد که کاهن اعظم از همه پیشتر بود، اشاره کرد تا جلو بیایند.
کاهن اعظم و در پی آن کاهنان دیگر جلوآمدند، کوروش همانطور که دستش دور شانه های دانیال بود رو به کاهنان گفت: دیدید که خدای دانیال قوی ترین و برحق ترین خداست، او جان پیغمبرش را حفظ کرد، حالا به وعده ای که دادید عمل کنید و اقرار کنید که مردوک بتی سنگی بیش نیست و دانیال و پروردگار یکتا بر حق هستند.
کاهن اعظم خرناسی کشید و گفت: من هرگز چنین اقراری نمی کنم و تا جان در بدن دارم به مردوک خدا خدایان اعتقادی راسخ دارم و کاهنان دیگر، با ندای آری آری درست است حرف کاهن اعظم را تایید کردند.
کوروش که از این همه پستی و ناراستی خونش به جوش امده بود دستور داد تمام کاهنان را همراه خدایشان مردوک به داخل گودال بیاندازند.
کاهنان یکی یکی به داخل گودال می افتادند تا اینکه نوبت به کاهن اعظم رسید و فریاد براورد: تو بی دینی، تو به نفرین خدایان گرفتار میشوی، حیف از ما که روزها وقتمان را گذاردیم تا منشوری گلی و ماندگار برایت نوشتیم تا تقدیم تو پادشاه ناچیز کنیم...
کاهن اعظم در حال سخنرانی بود که با ضربت نیزه سربازی به داخل گودال افتاد،کوروش همانطور که خیره به او بود زیر لب گفت: نه تو را می خواهم و نه خدایت را و نه منشوری را که دست نوشته تو و دیگر کاهنان است و نظر و اعتقاد من در او راه ندارد..
و سپس در یک چشم بهم زدن حیوانات درنده هر کدام به سمت یکی از کاهنان حمله بردند و هر کدام با خوردن کاهنی چاق و پروار دلی از عزا درآوردند و اینچنین بود که بساط بت و بت پرستی در مملکت تحت فرمان کوروش برچیده شد.
کوروش همراه با دانیال به قصر مراجعه کردند و همان روز جارچیان دربار در تمام کوی و برزن اعلام کردند که کوروش یکتاپرست شده و خدای احد و واحد را میپرستد
دانیال از ستم هایی که دیگر پادشاهان بر مردم و علی الخصوص یهودیان روا داشتند گفت و کوروش با شفقتی که مختص بزرگان است دستور داد تا تمام یهودیان اسیر و دربند را آزاد سازند.
فریاد هلهله و شادی در بابل به پا بود، یهودیان این روز را هرگز فراموش نمیکردند و تصمیم گرفتند که نام این روز را«روز کوروش» نهند و از ان در کتاب تلمود سخن ها راندند.
چند روز بعد از اعلام آزادی یهودیان، تعداد بیشماری از انها به جلوی قصر کوروش آمدند و خواستار ملاقات با پادشاه شدند و پادشاه درخواست انان را پذیرفت و می خواست بداند چه خواسته ای دارند.
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
2_144189956014714354.mp3
29M
🔊 #سخنرانی استاد #رائفی_پور
📑 «مبانی فکری جنایتهای رژیم صهیونیستی»
🗓 ۴ آبان ۱۴۰۲ - تهران
🎧 کیفیت 64kbps
✅ سخنرانی های استاد رائفی پور 👇
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
«روز کوروش» #قسمت_سیزدهم 🎬: سپیده سحری دمیده بود، دیگر طاقت کوروش کبیر طاق شده بود، دستور داد تا اس
«روز کوروش»
#قسمت_چهاردهم 🎬:
بزرگان یهود وارد قصر شدند و سربازان آنها را به سمت تالار سلطنتی راهنمایی کردند
کوروش کبیر همانند همیشه سرحال و بشاش بر تخت تکیه زده بود و در کنارش دانیال نبی بر کرسی نشسته بود چون کوروش می خواست با حضور دانیال، یهودیان را ببیند به دنبالش فرستاده بود.
یهودیان جلو آمدند،تعظیم کوتاهی کردند و ایستادند و خیره در چشمان کوروش شدند، کوروش که برایش عجیب می آمد سوال کرد: چه شده و برای چه درخواست دیدار داشتید؟!
یکی از آنها که حکم مهترشان را داشت قدمی جلو امد و گفت: ای کوروش کبیر، ما از شما سپاسگزاریم که با فتح بابل، ما را از اسارتی که سالها بخت النصر بر ما روا داشت رهانیدید و اینک می خواهیم لطفتان را فزونی بخشید و اجازه دهید ما به سرزمینی که از آنجا به اسارت درآمدیم کوچ نماییم.
کوروش سری تکان داد و گفت: می خواهید به اورشلیم برگردید؟! اما آنطور که گماشتگان ما خبر دادند، آنجا ویرانه ای بیش نیست و ما می خواهیم شهری پارسی بنا کنیم، چون آن اراضی از آن حکومت است،شما اگر آنجا را بخواهید باید آن زمین ها را از صاحبش که حکومت پارسیان و هخامنشین است بخرید.
مرد نفسش را ارام بیرون داد و گفت: ما که تازه آزاد شدیم و ثروتی در بساط نداریم، اگر امکان دارد آن زمین ها را به ما بدهید تا ما آنجا را آباد سازیم و سپس که زندگیمان به روال افتاد، اندک اندک پول زمین ها را به شما خواهیم داد.
کوروش که مردی منصف بود سری تکان داد و گفت: یعنی شما وامدار ما باشید درست است؟!
مرد سری به نشانه تایید تکان داد..
کوروش نگاهش به نگاه دانیال نبی خورد و یاد داستان هایی افتاد که او روایت کرده بود، پس گلویی صاف کرد وگفت: باشد خواسته تان را برآورده می کنیم اما شرط دارد و شرطش این است که عملکردتان مانند اجداد و پدرانتان نباشد، گویند حضرت موسی نبی چهل سال زحمت یهودیان کشید و بعد از به ثمر نشستن زحماتش و گل دادن دینش به مدت چهل روز به کوه طور برای عبادت رفت و زمانی برگشت که اجدادشما را سامری نامی فریب داده بود و امت خدا پرست یهود رو به گوساله پرستی آورده بود، یعنی زحمات چهل ساله پیامبرتان را در طول چهل روز به فنا دادند، باید قول دهید که مانند پدرتان مکر نورزید نه به من و نه به خدای یکتا..
و گویا امت یهود مردمی متکبر و لجوج و گستاخ بودند که نه به حرف پیامبر و کتاب مقدسشان بلکه به دنبال هوی نفسشان میرفتند، اینک باید عهد کنید که این کردار از شما سر نزند و پیامبرانی را که برای قومتان مبعوث میشوند، نرنجانید اگر چنین عهدی می کنید، من هم دستور میدهم به هر فرد یهودی زمینی در اورشلیم بدهند ، زمینی که باید بهایش را به دولت ما پرداخت کنید.
مرد یهودی که انگار به هر طریقی می خواست به اورشلیم برسد لبخندی زد و گفت: باشد هرچه شما گویید همان کنیم، فقط اگر امکان دارد پول ساخت خانه هم در اورشلیم به ما بدهید و این پول هم به منزله ادامه وامی ست که به ما میدهید و ما هزینه خرید زمین و این وام ساخت خانه را یکجا به شما پس خواهیم داد.
کوروش که پادشاهی سخاوتمند بود و دوست داشت مردمش در رفاه باشند، پذیرفت و به این ترتیب یهودیان به اورشلیم برگشتند اما جایی که در رهن حکومت بود و وامی که می بایست به حکومت پارسیان پرداخت شود و برگردنشان بود، اما گذشت زمان نشان داد که یهودیان بر روی هیچ کدام از عهدهایشان نماندند نه دست از لجاجت و عناد با پیامبران برداشتند و نه وام حکومت را تسویه کردند و آن را فراموش نمودند..
داستان به اینجا که رسید، رکسانا آهی بلند کشید و گفت: کاش آن زمان کوروش کبیر به یهودیان اعتماد نمی کرد، در این سالها که از ان زمان می گذرد، من از یهودیان جز خدعه و نیرنگ چیزی ندیدم.
ملکه لبخندی زد و گفت: باید به خشایارشاه یاداوری کنم تا آن وام که کوروش به اینان داد را باز پس بگیرد
رکسانا آهی کشید وگفت: اینها مردمی هستند متکبر، محال است پولی به حکومت بدهند چون فکر می کنندهر چه که روی زمین است برای خدمت رسانی به آنان آفریده شده اند
در همین حین صدای نگهبان در تالا بلند شد: خشایار شاه منتظر حضور ملکه بر سر میز غذاست...
ملکه ابروانش را بالا داد و کتاب را بهم آورد و روی میز پیش رویش گذاشت با شتاب از جا بلند شد و گفت: زمان چقدر به سرعت می گذرد، بقیه کتاب باشد برای بعد و فکر میکنم این زمان ،بعد از برگزاری جشن خشایار شاه است که قرار است در همینجا، قصرهای بزرگ شوش برگزار شود،پس بعد از برگزاری جشن منتظرتان هستم تا برای خواندن ادامه کتاب به اینجا بیایید در ضمن جز دعوت شدگان خاص ملکه به جشن بزرگ خشایار شاهید...